𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊�...

By kookjin_dreamland

28.2K 3.6K 3.2K

♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه... More

intro
characters
part 1
part 2
part 3
part 4
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20🔞
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27🔞
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34

part 5

976 131 161
By kookjin_dreamland

اما
براى مَن
تو آن هميشه اى

"قیصر امین پور"

____________________

پارت 5:<دردسر شیرین🐾>

روی تخت خوابیده بود و ریشه مزاحم کنار ناخنش رو میکند...از تنهایی به شدت میترسید؛ درسته الان هم در اتاقش رو بسته و جونگکوک رو نمیبینه، اما همین که بدونه کسی اونجاست، بهش ارامش میده...

صدای کفش جونگکوک رو شنید...از زمانی که جونگ‌کی ماموریت‌هاشون رو گفته بود خوابش نمیبرد. میدونست جونگکوک قراره یک یا شاید هم دو روزِ کامل به بندر ساچئون بره،و همین عامل، وحشت به تمام وجودش انداخته بود...

سریعا از اتاق بیرون امد و اسمش رو صدا زد:

"جونگکوک...."

ساعت ۳ صبح بود و برای بیدار بودن تهیونگ به شدت تعجب برانگیز...جونگکوک با تعجب به تهیونگی که با لباس های بیرونی، از اتاقش خارج شده بود زل زد:

"این وقت شب چرا بیداری؟ برو بخواب"

تهیونگ دستهاش رو داخل جیبش کرد و یک قدم جلوتر امد:

"من، از تنهایی میترسم...دنبالت میام..."

جونگکوک تصمیم داشت نخنده، اما نتونست و با صدا شروع به خندیدن کرد:

"جدا جین تو رو از کجا پیدا کرده؟!!!‌.از تاریکی میترسی!!"

شماتت بار سرش رو تکون داد و در خروجی رو باز کرد..تهیونگ سریعا همراهش رفت:

"بزا منم باهات بیام..."

"نه"

"چرا؟؟؟"

"چون نمیتونم مسئولیتت رو قبول کنم. علاوه بر اینا میخوام جنسا رو پشت موتور بزارم...."

پارچه مشکی روی موتور رو برداشت و چشمان تهیونگ موتور مسابقه‌ای مشکی جونگکوک رو دید...از زیباییش چشمهاش برق زد و با حالتی که انگار التماس میکرد گفت:

"واااو، من تا حالا سوار موتور به این باحالی نشدم...بزار بیام..."

جونگکوک پفی کرد و سرش رو، رو به بالا و به طرف آسمان برد...انگار میخواست شکایت تهیونگ رو به آسمان‌ها کنه:

"یاااا، برا عذاب دادنم اینو فرستادی؟؟کفاره گناهامه ناموسا؟؟"

جونگکوک چند قدم جلو امد و شانه به شانه تهیونگ قرار گرفت...با وجود این که شب بود و روشنایی زیادی وجود نداشت، میدونست جونگکوک با ابروهای گره کرده داره نگاهش میکنه؛ برای همین سرش رو پایین انداخت. بر خلاف تصورش صدای ارام جونگکوک رو شنید:

"منم وقتی بچه بودم مثل سگ از تاریکی میترسیدم...اما میدونی چی شد؟؟مجبور شدم بهش عادت کنم‌‌...وقتی بهش عادت کنی، دیگه برات ترسناک نیست پس...."

شانه های تهیونگ رو به سمت مخالف چرخوند و بدن تهیونگ اتوماتیک برگشت...با دستهاش هل کوچکی به بدن تهیونگ داد:

"پس مجبوری بری گم شی و بهش عادت کنی..."

جونگکوک به سمت موتورش رفت اما دوباره با صدای پسر ایستاد:

"نمیتونم عادت کنم...چون...چون چند باری تشنج کردم و اگر کسی پیشم نباشه و سریع به بیمارستان نرم، ممکنه وضعیتم خیلی..."

"باشه...چرت و پرت گفتن رو بس کن و بیا پشتم بشین..."

جونگکوک سوار موتور شد و تهیونگ با ذوق و لبخند مکعبیش، به سمت موتور پرواز کرد. پشت جونگکوک با فاصله مناسبی نشست، اما با نیش گازی که جونگکوک به موتور وارد کرد؛ تهیونگ ناخوداگاه به جلو پرت شد و کت چرم جونگکوک رو محکم گرفت...با مظلوم ترین حالتی که از خودش سراغ داشت، از جونگکوک عذر خواهی کرد:

"عذر میخوام..."

"اشکال نداره...فقط...دیگه صدات رو نشنوم"

جونگکوک خنده تو گلویی کرد و به راه افتاد...خیلی وقت بود خنده‌ای از ته دل نکرده بود...حتی لبخند های عادی روی صورتش رو فراموش کرده بود، اما خنده‌ای که به خاطر تهیونگ کرد، به نظرش عجیب بود...الان نباید از دست و پا جلفتیش عصبانی میشد؟؟

وقتی به بزرگراه های اصلی رسیدند، جونگکوک ایستاد و دو تا کلاه کاسکت از محفظه جلوی موتور بیرون کشید. بدون نگاهی به عقب، کلاه کاسکت رو به تهیونگ داد:

"بزار سرت...."

" قول میدم محکم بگیرمت...."

به عقب نگاه کرد و تشر زد:

"برای اینکه که عکست تو دوربینا نیوفته احمق...یادت رفته تحت تعقیبی؟؟"

تهیونگ هووومی گفت و سریعا کلاه رو از جونگکوک گرفت...حالا هر دو با کلاه کاسکت هایی که به سر داشتند، قابل شناسایی نبودند. هوای تابستانی سئول، به صورت تهیونگ شلاقی خورده میشد.سرعت موتور به قدری زیاد بود که در بعضی مواقع حتی نمیتونست نفس بکشه؛ اما دوست داشت. برای اولین بار بود که پشت موتور مسابقه‌ای می‌نشست؛ چیزی که همیشه جزو ارزوهاش بود. سرش رو جلوتر برد و تقریبا داد زد:

"سرعتت رو کم کن..."

با اینکه صدای بلندی داشت، باز هم جونگکوک نشنید. دوباره حرفش رو تکرار کرد و صدای جونگکوک رو شنید:

"چرا؟؟"

"میخوام رو موتور بلند شم...."

کت جونگکوک رو رها کرد و فرصتی برای مخالفت به جونگکوک نداد. جونگکوک با فوش زیر لبی سرعتش رو کم کرد و به فریادهای پر هیجان تهیونگ گوش داد...از کار تهیونگ خنده‌اش گرفت...برای چندمین بار در یک روز!!!.تهیونگ  کلاه کاسکت رو در اورد و فریادش رو با هیجان بیرون میداد‌. بعد از چند بار فریاد کشیدن، بلاخره اروم شد و دوباره کلاه کاسکت را پوشید و کت جونگکوک رو گرفت...با حلقه شدن دستش دور کمر جونگکوک، کمی سرعتش رو زیاد کرد تا زودتر به بندر مورد نظر برسند.

کاملا گیج شده بود. چرا به رفتارهای ناشیانه این پسر لبخند میزنه؟!!..چرا چند وقتی که این پسر پیشش بود،سعی میکرد بهترین لباساش رو بپوشه تا ظاهر خوش‌ایندی داشته باشه؟ سرش رو کمی تکون داد تا افکار مزخرفش از ذهنش رخت ببنده و بره...الان وقت فکر کردن به کارای پسر مزموز هم خونه‌اش نبود...

چند دقیقه بعد، به پلیس راه رسیدند و تازه جونگکوک فهمید چه غلطی کرده...سرعتش رو کمتر کرد و کلاه کاسکت رو از سرش بیرون کشید. تهیونگ هم دستهاش رو رها کرد تا کلاه رو در بیاره اما با صدای عصبی جونگکوک، از کارش پشیمون شد. جونگکوک با تشر گفت:

"کلاه رو در نیار احمق...تحت تعقیبی..."

تهیونگ، کمی ترسید...با حماقت بچه‌گانش، داشت نقشه رو خراب کرده بود. لب باز کرد:

"حالا چکار کنم؟؟"

"هیچی...با تو احتمالا کاری ندارن...فقط خونسرد باش و حرکت اضافه‌ای نکن..."

موتور روشن شد به سمت پلیس راه رفتند. به پلیس راه رسیدند. جونگکوک لبخند زد و تعظیم کرد:

"سلام، خسته نباشید..."

پلیس نیم نگاهی کرد و گفت:

"معلومه مست نیستی...کارت شناساییت رو بده..."

دست در جیبش کرد و سعی کرد از شلوار تنگش، شناسنامه‌اش رو بیرون بکشه. پلیس به تهیونگ نگاهی انداخت و تهیونگ سرش رو به همراه کلاه کاسکت تکان داد. جونگکوک، شناسنامه‌اش رو به افسر داد. در خواست بعدی افسر گفته شد:

"کارت موتور رو هم بده..."

باکس کوچک جلوی موتور رو باز کرد و سریعا کارت رو به افسر داد. افسر کارت رو گرفت و با دستگاهی، صحت صاحب موتور رو تایید کرد. تقریبا کار تمام شده بود. افسر لبخندی زد و کارت رو به جونگکوک داد. افسر دستش رو دراز کرد تا کارت شناسایی رو هم بهش بده، اما دستش رو پس کشید و گفت:

"هی پسر، یه لحظه کلاه کاسکت رو بردار..."

منظورش تهیونگ بود...تهیونگ از ترسش، کت جونگکوک رو کمی فشرد. جونگکوک با جدیت گفت:

"همراه هم نیاز به شناسایی داره؟"

افسر از لحن جدی جونگکوک جا خورد:

"نه..."

"همراهم کمی مریضه، کلاه کاستکش رو برنداره بهتره..."

"اووه، حالا متوجه شدم...عذر میخوام.بفرمایید...سفرتون خوش"

جونگکوک تعظیم کرد و به سرعت موتورش افزود. تهیونگ نفس حبس شدش رو ازاد کرد و جونگکوک رو از پشت بغل کرد...جونگکوک، با لحنی که سعی داشت دلخور باشه گفت:

"همیشه دردسری..."

هوا و کلاه کاسکت، هر دو عامل مزاحم برای شنیدن صدا...تهیونگ کمی سرش رو جلو برد:

"چی گفتی؟؟نشنیدم"

جونگکوک سرعتش رو بیشتر کرد و حلقه دور کمرش سفت تر شد و جونگکوک لبخند ماتی زد:

"هیچی...."

بعد از مدتی موتور سواری، موتور ایستاد. تهیونگ که از خستگی سرش رو روی کمر جونگکوک گذاشته بود، با تکانی که جونگکوک به بدنش داد، سرش رو بلند کرد و گیج به جونگکوک نگاه کرد. وَنی مشکی، کنار جاده‌ای بایر پارک کرده بود. جونگکوک بدون نگاهی به تهیونگ گفت:

"پیاده شو...."

تهیونگ، با اینکه خسته شده بود از روی موتور پیاده شد. در عقب وَن باز شد و جونگکوک موتور رو داخل برد. سپس به تهیونگ اشاره کرد که وارد بشه. پشت ون، جایگاه هایی برای نشستن بود. هم چنین میتونست موتورش رو کنار خودش نگه داره...

با اینکه داخل ذهنش پر از سوالات جورواجور بود چیزی نپرسید. جونگکوک با دیدن صورت متعجب تهیونگ، تصمیم به اغاز سخن گرفت:

" تا بندر ساچئون حداقل ۵ ساعت راهه...با موتور احتمالا اسکلتمون به اونجا میرسید..."

تهیونگ به معنای فهمیدن سرش رو چند بار تکون داد و گفت:

"این ماشین جونگ‌کی شیه؟؟"

"نه، ماشین اوناییه که باهاشون معامله کرده. تا مقصد میبرنمون و جنس ها رو تحویل میگیریم...حالا هم خفه شو میخوام بخوابم"

تهیونگ حرف دیگه‌ای نزد و جونگکوک دقایقی بعد به خواب رفت. خواب، کم کم به تهیونگ هم غلبه کرد و به اون هم رهسپار دنیای تاریکی شد...هر دو، وارد سرزمین رویا شدند غافل از این که پیامک مهمی به جونگکوک ارسال شد.

________________

'کانگ وو بین'...پلیسی بود که در ازای پول، لباس های بازرسی رو به جین میداد و بدون دردسری دوباره به جای قبلش برمی‌گرداند. جین بلاخره تونست با کانگ ووبین ارتباط بگیره و خواستش رو بگه. و انگار همه
ادمها وقتی چیزی به نام پول در میان باشه، سست میشوند.

بعد از گذاشتن قرار مداراشون، باید به شیفت شبانه‌اش میرسید. سوار ماشین شد و به سمت ایستگاه پلیس شتافت. با رسیدن به ایستگاه، به ساعتش نگاهی انداخت...سه دقیقه زودتر رسیده بود و فرصت خوبی بود برای رساندن خبرها به جونگ‌کی. شروع به تایپ کرد:

"فردا لباس ها به دستم میرسه...."

سریعا جونگ‌کی جواب داد. برخلاف انتظارش، این وقت شب بیدار بود! پیام را خواند:

"خوبه...جونگکوک هم امشب جنس ها رو تحویل میگیره..."

صفحه گوشی رو خاموش کرد و داخل جیبش گذاشت. وارد ایستگاه شد و از اولین سربازی که بهش برخورد پرسید:

"پرونده زیاد داریم؟"

"نه قربان....امروز فقط یک مراجعه کننده داشتیم"

"ممنون..."

انگار امشب، شب ارومی میتونست باشه. اگه همینطور که سرباز گفته بود باشه، میتونه حتی کمی بخوابه...هر ادمی وقتی خواب شبانه‌اش به اندازه‌ی ۱ ساعت باشه، خستگی بهش چیره میشه...با دیدن مهمان همیشگیش، پکر شد اما سعی کرد خودش رو پرانرژی نشون بده:

"هی نامجون...خوشحالم که می‌بینمت"

"سلام جین..."

نامجون به شدت غرق خواندن پرونده‌ای بود. جین جلوتر رفت و گفت:

"چیکار میکنی..."

"پرونده پسر هکرس....راست میگفت پسره...نه شناسنامه‌ای داره، نه خانواده‌ای. رسما اب شده رفته تو زمین...به جز یک عکس و اسمش هیچ سرنخ دیگه‌ای پیدا نکردم"

جین، به صورت پکر نامجون نگاه کرد و دستش رو روی شانه‌اش گذاشت:

"هِی، اینقدر زود تسلیم نشو...مطمئنم بلاخره چیزی پیدا میکنی"

نامجون لبخند گرمی زد که با سردی لبخند جین امیخته شد. جین، روی صندلی خودش نشست و از این که به خاطر نامجون نمیتونه بخوابه، اه کشید. نامجون کمی پرونده خالی رو نگاه کرد و وقتی چیزی دستگیرش نشد، وارد برنامه‌ای شد تا دوربین های مدار بسته سطح شهر را بررسی کنه. این کار، تقریبا جزء سرگرمی های یه پلیس محسوب میشد. دیدن مردم با دوربین!! البته بعضی از مواقع دزدی های اتفاق افتاده رو بدین وسیله کشف میکردند.

جین، روی صندلی لم داد و به اسکرین روی دیوار نگاه کرد. داخل یکی از دوربین ها زوجی کنار پمپ بنزین میرقصیدند. جین لبخند دندان نمایی زد و گفت:

"نامجونا...دوربین 102 رو نگاه کن..."

نامجون با دیدن اون دو زوج لبخندی زد و ناخوداگاه چشمهاش به سمت جین چرخید. جین خنده دندان نمایی کرده بود و به اسکرین زل زده بود. دیدن لبخند جین، ارزوی هر روز و هر شب نامجون بود. به نظرش وقتی جین میخنده، زیباترین کسی میشه که در زندگیش ملاقات کرده...همانطور که محو زیبایی جین شده بود، از روی صندلی بلند شد. چقدر دلش میخواست لبخند جین رو ببوسه، اما نمیتونست. جین گفته بود دوستش نداره...قلبش فشرده شد و برای هزارمین بار، صدای شکستن قلبش رو شنید.

به سمت میزی که رو به روی اسکرین، به دیوار فیکس شده بود رفت و گفت:

"چایی سبز میخوری؟"

جین همانطور که به دوربین ها نگاه میکرد جواب داد:

"ممنون میشم...."

نامجون سرش رو تکون داد و مشغول ریختن چایی برای خودش و جین شد. با دیدن صورت اشنایی در دوربین ها، جین نیم خیز شد و با دقت به شخص روی موتور نگاه کرد. چشمهاش درست میدید؟؟ پسری که دستهاش رو باز کرده بود و روی موتور بلند شده بود تهیونگ بود؟!! با اینکه جونگکوک کلاه کاسکت گذاشته بود، باز هم میتونست اون دو رو تشخیص بده...سریعا سر چرخوند. نامجون پشتش به اسکرین ها بود و مشغول پر کردن لیوان ها...

باید سریعا کاری میکرد و گرنه جمع کردن این قضیه دردسر بزرگی برای آنها میشد...از روی صندلی بلند شد و سمت نامجون رفت. باید حواسش رو پرت میکرد، بدون اینکه سرش رو به عقب بچرخانه و چشمش به اسکرین بیوفته...حداقل تا زمانی که صورت تهیونگ داخل اسکرین قابل مشاهده بود باید حواس نامجون رو به خود جلب میکرد... به دیواری که روبه‌روی اسکرین تکیه داد. نامجون با تعجب به جین نگاه کرد و لبخند معذبی زد:

"هی، برات میاوردم..."

سوکجین یک قدم جلو رفت و دستش را روی دست نامجون گذاشت. نامجون از کار غیر قابل پیش بینی جین تعجب کرد و با ابروهای بالا رفته به جین نگاه کرد. جین لب زد:

"وقتی داخل ایستگاه دیدمت، واقعا خوشحال شدم..."

نامجون لیوان رو پایین گذاشت و لبخندش وسیعتر شد:

"عاااا، منم خیلی خوشحال شدَ...."

"متوجه منظورم نمیشی؟؟..."

نامجون گیج به سوکجین نگاه میکرد. نمیدونست الان باید چه عکس العملی داشته باشه...جین، دستش رو گرفت و به سمت خودش کشید. به اسکرین نگاهی انداخت. تهیونگ احمق هنوز صورتش مشخص بود. به نامجون نگاهی انداخت و دستهاش رو گرفت و روی پهلوهای خودش گذاشت..چشمهای نامجون، بین صورت و پهلوی خوش تراش سوکجین چرخ میخورد. یکی از دستهای جین روی گونه نامجون قرار گرفت و مشغول نوازش پوست برنزه نامجون شد. جین، سعی کرد با نرم ترین حالت ممکن حرف خودش رو بزنه:

"هنوزم دوستم داری؟؟..."

نامجون با لکنت جواب داد:

"ا_اره..."

"پس معطل چی هستی؟..."

سرش رو کمی جلو برد و چشمهاش رو بست. طولی نکشید که لبهای داغ نامجون روی لبهاش قرار گرفت و به دیوار چفت شد. جین سریعا دستهاش رو دور کمر نامجون حلقه کرد و به اسکرین نگاهی انداخت...تهیونگ داشت روی موتور مینشست و کلاه کاسکت رو سرش میگذاشت. میخواست به این بوسه منزجر کننده پایان بده، اما با وارد شدن زبان نامجون داخل دهانش، ناخوداگاه اه کشید. ناله‌های جین برای نامجونی که این صدا براش روزی ارزو بود، تشویق کننده بود و بوسه رو عمیق تر کرد‌

براش مهم نبود ایا جین همراهی میکنه یا نه. عطر جین و لبهای نرمش به اندازه کافی برای دیوانه کردنش کافی بود. سرش رو کمی خم کرد تا بهتر بتونه لبهای قلوه‌ایش رو ببوسه. دستش رو نوازش وار، روی پهلوش کشید و یکی از دستهاش، بالاتر اومد تا صورت بی نقصش را لمس کنه...

قابل انکار نبود، جین از حرفه‌ای بودن نامجون در بوسیدن خوشش امده بود. جوری که لبهاش رو عمیق می‌مکید و وقتی کمی دردش میومد، جای مکیدنش رو لیس میزد، براش بی نهایت لذت بخش بود..و برای جینی که اخرین رابطش و حتی بوسه‌اش، دو سال پیش بوده، این حجم از لذت خوب نبود.

صدای نامجون کنار گوشش پخش شد:

"خیلی هاتی لعنتی..."

از لحن اغواگرانه و کلمات بی شرمی که داشت بیان میکرد، جین لبخند زد. نامجون، لبهاش رو از لاله گوشش به سمت گردنش کشید و این راه داغ را بوسه باران کرد. به گردن جین رسید و مشغول به بوسیدن و مکیدن گردن بلندش شد. جین، بخاطر هجوم لذت به بدنش چشمهاش رو بسته بود. با به یاد اوردن هدف اصلیش، چشمهاش رو باز کرد و به اسکرین نگاه کرد‌. دیگه تهیونگ و موتور جونگکوکی نبود که از مشخص بودنش نگران باشه...دستش رو بالا برد و داخل موهای نامجون کرد و نوازش گونه حرکت داد. صدای نرم و مردانه‌اش رو از حنجره‌هاش خارج کرد:

"نامجونا...توی ایستگاه پلیسیم، کافیه..."

نامجون، مکیدن گردنش رو متوقف کرد و به صورت سرخ شده‌ی جین زل زد:

"نمیتونم ازت چشم بردارم..."

سوکجین، لبخندی به زیبایی گل رز زد و گفت:

"فکر کردی من میتونم؟؟ اما خودت میدونی اگر تو این وضعیت دیده بشیم چی میشه..."

نامجون با اینکه ناراضی به نظر می‌امد، عقب رفت و جین از کنارش رد شد. نامجون لبخندی زد و گفت:

"چایی میخوری دیگه؟؟"

"چرا که نه!!!"

جین روی صندلیش نشست و به نامجون لبخند زد. نامجون برگشت و مشغول ریختن چایی شد. جین سریعا گوشی‌اش رو بیرون کشید و وارد مسیج بردش شد. روی اسم جونگکوک زد و شروع به تایپ کرد:

"تویِ لعنتی داری چه گُهی میخوری؟؟
صورت تهیونگ داخل دوربینای مدار بسته افتاده...
سریعا جنسا رو بگیرید و با یه وسیله به غیر از موتور فاکینگت برگرد..."

_____________________

ادامه دارد.....🌿

های گایز🤩 حالتون چطوره؟؟

روند داستانو دوست دارید؟؟...نظری دارید بگید💜❤️💜❤️

هیچی دیگه، فقط حمایتش کنید...ممنان🥰

Continue Reading

You'll Also Like

74.4K 7.6K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
90.4K 11K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
12.2K 2.3K 55
° فلیکس طرفدار شماره یک هوانگ هیونجین از گروه استری کیدز هست، و برای یه فن میتینگ از استرالیا خودش رو به سئول میرسونه که هوانگ هیونجیم رو ببینه، در ا...
136K 15.7K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...