سعی میکرد روی گفتههای استاد تمرکز کنه با اینحال باز هم نگاهش به لوهان میفتاد که طبق روال این مدت و برخلاف عادتش چند ردیف جلوتر نشسته بود، به خودش قول داده بود فراموشش کنه اما هنوز هم مخفیانه بهش خیره میشد و سعی میکرد متوجه حالش بشه، کبودیهای صورتش کمرنگ شده بودن و سرحال به نظر میرسید.
با حس سوزش دستش اخم کرد، مدتی میشد عادت بدش برگشته بود و بدون اینکه متوجه باشه انقدر با انگشتاش بازی میکرد تا زخمشون کنه، با یادآوری زمانهایی که ددیش متوجه اضطرابش میشد و بهش هشدار میداد داره دستش رو زخم میکنه نفس عمیقی کشید، سعی میکرد مصرف الکل و سیگار رو کم کنه و کمتر قرص میخورد اما بدنش، باز هم خلاف خواستهی بکهیون عمل میکرد.
با تموم شدن کلاس لوهان به سرعت وسایلش رو جمع کرد و بکهیون کمی سرش رو پایین انداخت، تا زمانی که لوهان از کلاس خارج بشه زیرچشمی نگاهش کرد و به آرومی مشغول گذاشتن کتابش توی کیفش شد.
- عالیه بکهیون... نامرئی شدی.
با پوزخند زمزمه کرد و با لرزش گوشیش متوجه شد کلاس سهون هم تموم شده، از دانشکده خارج شد و با ندیدن لوهان به قدماش سرعت داد.
سهون با دیدنش لبخندی زد و کلاه کاسکتش رو سمتش گرفت.
+ امروز چطور بود؟
بکهیون نگاه بیاهمیتی بهش انداخت و جواب داد:
- مثل همیشه.
پشت سهون نشست و ادامه داد:
- بریم کلاب.
......
صدای بلند موسیقی توی قسمت ویآیپی کمتر شنیده میشد و بکهیون با نگاهی خالی به پایین و دختر و پسرهایی که میرقصیدن خیره شده بود، سیگار روشنش رو توی جاسیگاری رها کرده بود و انگشتش رو روی لبهی لیوان ویسکی میچرخوند، سنگینی نگاه سهون رو حس میکرد با اینحال خستگی عجیبی که حس میکرد مانع میشد تا واکنشی نشون بده.
+ اینجا رو دوست نداری؟
بعد از نیم ساعت سهون بالاخره پرسید و نگاه بیحس بکهیون که روش مینشست باعث شد لبخند تلخی روی صورتش بشینه، چطور از چشماش نخونده بود که عذاب میکشه؟
بعد از فهمیدن حقیقتِ زندگی بکهیون، سهون بارها خاطراتشون رو مرور کرده بود، وقتایی که توی مدرسه خسته به نظر میرسید، وقتایی که بیاشتها میشد و تمام زمانهایی که سهون فکر میکرد برای درس خوندنِ زیاد چشماش گود افتادن، چطور متوجه بلایی که سرش میومد نشده بود؟
کافی بود کمی دقت کنه تا متوجه بشه چرا بکهیون گاهی از رفتن به کلاس ورزش طفره میرفت و حتی وقتی اولین بار بکهیون رو به خونشون برد، چشمای غمگینش به راحتی رازش رو لو میدادن و سهون بارها خودش رو لعنت کرده بود که چرا اون روز و تمام روزهای بعدش متوجه نشده بود پسری که میپرستید چطور ذره ذره روحش رو از دست میده، لبخنداش جاشون رو به پوزخندای کوتاه و سردی میدادن، چشمای براقی که سهون زندگی رو توشون میدید خاموش میشدن و بکهیون روز به روز ساکتتر و مرموزتر میشد، انقدر احمق بود که تمام مدت کنارش بود و متوجه نشده بود؟ انگار واقعا لیاقت بکهیون رو نداشت!
- حالا که تمام حقیقتو میدونی... چرا به پدرت نمیگی که من بیون بکهیونم؟
بیربط به سوال سهون گفت و چند ثانیه طول کشید تا سهون شات ودکا رو سر بکشه و با جدیت به چشمای خسته و تاریکش خیره بشه.
+ تمام عمرم نابودی کسایی رو تماشا میکردم که پدرم گناهکار جلوشون میداد... وقتی بزرگتر شدم فهمیدم تمامشون فقط بیگناهایی بودن که پدرم شکارشون میکرد و تنها گناهشون ضعف بود، وقتی ازش پرسیدم چرا انقدر بیرحمه بهم گفت این قانون زندگیه... میگفت ضعیفا حتی نمیتونن انتخاب کنن که چطور بمیرن و اون فقط کسایی که به اندازهی کافی قوی نیستن شکار میکنه پس نباید براشون دلسوزی کنم.
پوزخندی زد و ادامه داد:
+ تو همیشه حقیقتو میگی بکهیون و درسته، من پسر همین مردم... صادقانه هنوز هم برام اهمیتی نداره که چند نفر قربانی میشن تا پدرم بزرگتر و بزرگتر بشه... اما تو... اجازه نمیدم تو هم قربانی بشی.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو بین مردمکایی که روزی خودش رو توشون گم کرده بود چرخوند و گفت:
+ چون من عاشقتم بکهیون... بیشتر از چیزی که تصور کنی و حاضرم برات هرکاری بکنم.
- عشق... واقعا احمقانهترین احساس آدماست.
با تمسخر گفت و پوزخندی زد.
- و فکر میکنی من عاشق کی شدم سهون؟
کمی مکث کرد و این بار باقی موندهی بطری رو سر کشید، به نگاه خیرهی بکهیون لبخند تلخی زد و جواب داد:
+ اینکه عاشقم نباشی چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که قلب من فقط برای تو تند میزنه... هنوز مثل اولین باری که دیدمت، با نگاه کردن بهت نفس کشیدنو فراموش میکنم... سعی کردم فراموشت کنم... اما غیرممکن بود... فراموش کردن تو غیرممکنه بکهیون.
این بار بکهیون به لحن درموندهی سهون لبخند تلخی زد، لیوانش رو سر کشید و درحالیکه دوباره پرش میکرد زمزمه کرد.
- درسته... فراموش کردنِ کسی که عاشقشی غیرممکنه.
دیگه صدای موسیقی رو نمیشنید و فقط صدای ددیش بود که باز هم توی گوشاش زنگ میزد.
"توی این حالت پرستیدنی به نظر میرسی پارک بکهیون... حتی منی که اعتقادی به خدا ندارم وادار میکنی بهخاطر آفریدنت تحسینش کنم"
بغض نفس کشیدن رو براش سخت کرد و بیاهمیت به نگاه خیرهی سهون لیوان بعدی هم سر کشید.
" باز که داری گریه میکنی بکهیون، توی روز تولدت فقط باید بخندی چون شاید زندگی بهت این اجازه رو نده که تا تولد بعدیت بتونی لبخند بزنی"
دستاش رو روی گوشاش گذاشت و چشماش رو بست.
- لعنت بهت... بسه... تمومش کن.
صداش انقدر ضعیف بود که با وجود صدای بلند موسیقی شنیده نشه و سهون با نگرانی صداش کرد.
+ بک؟
با حس دست سهون روی شونهش نفس حبسشدهش رو رها کرد و دوباره صدای بلند موسیقی بود که گوشاش رو اذیت میکرد، به سختی به خودش مسلط شد و به چهرهی نگران سهون پوزخندی زد.
- نترس... فقط سرم درد میکنه.
سهون به تکون دادن سرش اکتفا کرد و خیلی طول نکشید بکهیون درحالیکه این بار شات سهون رو پر میکرد پرسید:
- گفتی حاضری برام هرکاری بکنی.
سهون با جدیت به چشمای بکهیون خیره شد و بکهیون درحالیکه پوزخند ترسناکی روی صورتش مینشست و سهون به خوبی نفرت نگاهش رو حس میکرد ادامه داد:
- حتی خیانت به پدرت؟
سهون این بار متقابلا پوزخندی زد و جواب داد:
+ بههرحال هیچوقت باهاش همکاری نمیکردم... به نظرت خیانت محسوب میشه؟
لیوانش رو سمت بکهیون گرفت و بکهیون درحالیکه لیوانش رو به لیوان سهون میزد جواب داد:
- بیا اسمشو بذاریم سرکشی شاهزاده اوه.
+ خب؟ باید چیکار کنم؟
سهون بعد از چند ثانیه پرسید و بکهیون درحالیکه شدت گرفتن ضربان قلبش رو حس میکرد جواب داد:
- بهش نزدیک شو و بذار فکر کنه به عنوان یه جانشین سعی داری کاراشو یاد بگیری.
سهون سیگاری روشن کرد و پرسید:
+ باید چی به دست بیارم؟ مدارک؟
بکهیون سرش رو به نشونهی منفی تکون داد و پوزخندی زد.
- اعتماد... اعتماد و تحسینِ تمام افراد پدرت.
+ و بعدش چیکار میکنی؟
بکهیون نفس عمیقی کشید،به جلو خم شد و درحالیکه به چشمای سهون خیره میشد با نفرت جواب داد:
- شکار... حق با پدرته و ضعیفا حتی نمیتونن انتخاب کنن چطور بمیرن!
......
پروندهی زیر دستش رو بست و کنار گذاشت، عینکش رو درآورد و برای چند ثانیه پلکهای بستهش رو لمس کرد، نمیدونست چند ساعت بیوقفه کار کرده بود اما کار کردن رو به رفتن به خونهای که صدایی جز صدای تلویزیون و لذتی جز سکسهای کوتاه نداشت، ترجیح میداد!
طولی نکشید تا طبق معمول همیشه، چشماش به محض باز شدن سمت قاب عکس روی میز بچرخن و نفسش برای لحظاتی حبس بشه، هنوز هم میتونست خنکی قطرات بارون رو روی پوستش حس کنه، هنوز هم با به یاد آوردنش طعم لبای بکهیون توی دهنش پخش میشد و ضربان قلبش رو بالا میبرد، چشمایی که قبلش با تعجب به بوسهی بقیه نگاه میکردن بسته شده بودن و چانیول بارها آرزو کرده بود کاش توی همون لحظه میموندن... برای همیشه... و اون موقع محال بود لباش رو جدا کنه و بذاره کوچولوش از بغلش بیرون بره.
دستش رو جلو برد و قاب عکس رو برداشت، جرأت نداشت صورت بکهیون رو لمس کنه، قلبش تند میزد و تلخی ته زبونش بهش میفهموند اگه ادامه بده یک شب بیخواب دیگه رو باید بگذرونه اما چه اهمیتی داشت؟ دلش برای کوچولوش تنگ شده بود...
هنوز صورت بکهیون رو لمس نکرده بود که در باز شد و چانیول قبل از اینکه نگاه کنه چه کسی وارد شده قاب عکس رو برعکس روی میز گذاشت و به محض برگردوندن نگاهش به سمت شخصی که روبهروش ایستاده بود، نفسش حبس شد.
- بکهیون... اینجا چیکار میکنی؟
"هنوز هم به عکسمون نگاه میکنی؟ تو هم دلت تنگ میشه ددی؟ برای اون روز... برای من... دلت تنگ میشه؟ تو منو توی خونهای که همه جاش با خاطرههامون پر شده تنها گذاشتی و اشکالی نداره اگه دلت برام تنگ بشه و عذاب بکشی... انگار میدونستم که قراره ترکم کنی و کارایی کردم که هیچکس دیگه نمیتونه برات انجام بده... هیچکس دیگه نمیتونه اینطور بهت نفوذ کنه... من جزئی از وجودت شدم ددی و این قدرت پسر کوچولوی زندانی بود!"
برخلاف چیزی که توی ذهنش بود، پوزخندی زد و همونطور که بیاهمیت پروندهها رو با دست عقب میداد و روی میز نشست، کمی گردنش رو خم کرد و کنار گوش چانیول زمزمه کرد:
+ دلم برات تنگ شده بود ددی.
گفت و فاصله گرفت تا واکنش چانیول رو ببینه، چانیول اما خشکشده به نگاه ناخوانای بکهیون چشم دوخته بود و افکارش جایی میون روزهایی که پسر روبهروش رو بغل میکرد و بکهیون وقتی نفسهاش به شکمش میخورد این جملهی لعنتی رو زمزمه میکرد، گم شده بود... روزهایی که با وجود بکهیون توی زندگیش روشن به نظر میرسیدن و چانیول حالا میفهمید چطور قدر پسربچهای که به زندگیش معنا میداد رو نمیدونسته... پسری با موهای مشکی، مردمکای لرزون و لبایی که صدای شیرینش از بینشون خارج میشد.
همونطور که به بکهیون خیره شده بود با خودش فکر میکرد گذشت زمان همونطور که به خیلی چیزا رحم نمیکنه خیلی چیزا رو هم مثل قبل باقی میذاره تا ثابت کنه میتونه چقدر قدرتمند باشه... مثل حالا که بکهیون جلوش نشسته بود و پوزخندش نشون میداد چقدر عوضش شده اما لحنی که اون جملهی شیرینِ لعنتی رو بیان کرده بود دقیقا مثل گذشته بود!
- منم همینطور بکهیون.
خیره به چشمای بکهیون گفت و نگاه شوکهش باعث شد لبخند کمرنگی روی چهرهی خستهش بشینه.
- هنوزم مثل قبلی، من برای مرتب کردنشون وقت گذاشته بودم بکهیون، میدونی که چقدر روی ترتیبشون حساسم.
با آرامش، درحالیکه دوباره پروندهها رو مرتب میکرد توضیح داد و بکهیون شوکه سعی میکرد رفتار عجیبش رو آنالیز کنه، این مرد داشت چیکار میکرد؟
بهش گفته بود دلش براش تنگ شده بود و میگفت بکهیون مثل قبله... چطور میتونست اینطور با بازی با کلمات خلع سلاحش کنه اونم درحالیکه بکهیون با نیت خوبی به دیدنش نیومده بود؟!
+ پروندهها رو ول کن به منشیت میگم مرتبشون کنه، برای پسرت وقت داری وکیل پارک؟
بکهیون همونطور که پروندهای رو از دست چانیول میگرفت گفت و چانیول درحالیکه سوالی نگاهش میکرد پرسید:
- البته اما برای چه کاری؟
+ میخوام با پدرم برم بار، مشروب بخورم و بیلیارد بازی کنم، خوبیِ داشتن پدر جوون اینه که راحت میشه به اینجور جاها بردش.
چشمکی زد و چانیول بدون توجه به پیامی که دو ساعت پیش از نارا دریافت کرده بود لبخندی زد و همونطور که بلند میشد و سمت کتش میرفت گفت:
- با کمال میل!
......
فضای راحت بار با ظاهر رسمی چانیول همخونی زیادی نداشت اما با رفتن به سالن ویآیپی نفس راحتی کشید و به سرعت کتش رو درآورد.
- باید لباس راحتتری میپوشیدم.
+ بههرحال که یا کت و شلوار تنته یا لباس ورزشی!
با جواب بکهیون پوزخندی زد و همونطور که آستینای پیراهن سفیدش رو بالا میزد گفت:
- یا هیچی!
+ فکر کنم همسرت عاشق این گزینه باشه!
بکهیون با پوزخند جوابش رو داد و قبل از اینکه چانیول بتونه جوابش رو بده سمت میز بیلیارد رفت و همونطور که لباش رو آویزون میکرد گفت:
+ من بلدم نیستم ددی، بهم یاد میدی؟
موهای مشکیش زیر نور سفید برق میزدن، نگاهش آروم بود و لبای لعنتیش آویزون شده بودن، انگار بیبی شیرینش برگشته بود و تا کی باید خودش رو در برابر موجود کیوت روبهروش کنترل میکرد؟
- البته.
نیم ساعت گذشته بود و سالنِ خالی از صداهای بکهیون پر شده بود.
+ من نمیتونم... نمیتونم... چرا انقدر سخته؟
با اخم سمت چانیول رفت و همونطور که به چوب توی دستش اشاره میکرد، گفت:
+ کمکم کن.
همونطور که چانیول بهش یاد داده بود خم شد، با نشستن دست چانیول روی دستش پوزخندی زد و طوری که بدن چانیول به بدنش بچسبه خودش رو عقب کشید.
+ خب منم همینطور گرفته بودمش!
با اتمام جملهش و پیدا کردن محل مورد نظر، باسنش رو از روی شلوار روی عضو چانیول کشید و دوباره غر زد:
+ باید خیلی قبلتر بهم یاد میدادی که الان میتونستیم یه بازی عادلانه داشته باشیم!
حرکتای آروم و حرفهای بکهیون روی عضوش رو به خوبی حس میکرد و قسم میخورد اگه چندبار دیگه باسن لعنتیش رو حرکت میداد کاملا تحریک میشد!
- بهتره تمومش کنی... کوچولوی من!
ناخودآگاه و طبق عادت سابقش زیر گوش بکهیون زمزمه کرد و بکهیون برای چند ثانیه نفس کشیدن رو فراموش کرد، بدنش خشک شده بود و به سختی جلوی لرزش دستاش رو گرفت.
"کوچولوی من" از آخرین باری که شنیده بودش خیلی میگذشت پس چرا هنوز هم باعث پخش شدن حس عجیبی توی بدنش میشد؟
از اینکه امروز چانیول باعث شده بود یاد گذشته بیفته متنفر بود، حق نداشت بعد این همه مدت با حرفاش بکهیون رو امیدوار کنه!
درست نمیدونست چرا اما عصبی شده بود، صدای چانیول کنار گوشش و به یاد آوردن چهرهش وقتی قبلا اینطور صداش میکرد همزمان دلهره و استرس بدی به وجودش مینداخت و باعث میشد کنترل افکارش سخت بشه.
نفس عمیقی کشید و چوب رو به آرومی روی میز گذاشت، بدنش رو از چانیول فاصله داد و همونطور که سعی میکرد لبخند بزنه سمتش برگشت.
+ درسته... بهتره بریم و بنوشیم.
کنار چانیول نشست و گیلاسش رو برداشت، به چانیول خیره شد و پرسید:
+ همسرت ناراحت نمیشه بعد کار نرفتی خونه و اومدی اینجا؟
چانیول با بهیادآوردن پیام نارا که گفته بود امشب زودتر به خونه برگرده، لبخند ساختگی زد و جواب داد:
- نه... بههرحال همیشه توی اتاق کارمم پس براش فرقی نمیکنه.
+ اوه... پس مشکلی نیست.
نگاهش رو از چانیول گرفت و به گیلاس توی دستش داد، نارا باید میفهمید که نباید بکهیون رو عصبانی کنه، حتی ندونسته!
......
فلش بک
با صدای زنگ در با عصبانیت فریاد زد.
- لعنتی... باختم.
گوشیش رو روی کاناپه انداخت و سمت در رفت، با دیدن نارا و سینی غذای توی دستش با تعجب بهش خیره شد و نارا به سرعت و با لبخند توضیح داد:
+ این هفته بوی غذایی از خونهت نیومد و با خودم فکر کردم شاید یونا نیومده برای همین اومدم تا با هم غذا بخوریم.
بکهیون لبخند مصنوعیای به چهرهی نارا زد و همونطور که کنار میرفت تا وارد بشه دندوناش رو بهم فشرد و گفت:
- واقعا گرسنهم بود، ممنونم نارا.
پشت میز آشپزخونه نشست و به نارا که ظروف رو روی میز میچید خیره شد، از دفعهی دومی که نارا رو دیده بود حدس میزد که آدم پیچیدهای نیست و وقتی بیشتر شناختش متوجه شد حدسش درست بود، وقتی جواب رد به ووبین داد به میزان صداقت و وفاداریش پی برد... حقیقت این بود که نارا بهترین گزینه برای ازدواج بود... دختری که به خوبی غذا میپخت، اهل زرق و برقایی که خانوادههای ثروتمند دنبالش بودن نبود و تموم روز با عشق منتظر همسرش میموند، بکهیون نمیدونست اسمش رو شانس بذاره یا سرنوشت اما هر چیزی که بود با نارا مهربون نبود وگرنه هیچوقت اون رو سر راه بکهیون قرار نمیداد!
اون دختر خوبی بود اما بکهیون اهمیتی نمیداد... خوب بودن همیشه تاوان داشت و بکهیون قرار بود تاوان سختی ازش بگیره!
+ لطفا شروع کن.
با صدای نارا نگاهش رو ازش گرفت و قاشقش رو برداشت، کمی از سوپ خورد و چند ثانیهی بعد بود که جملهش باعث لبخند نارا شد.
- خوبه... خیلی پیشرفت کردی.
+ ممنونم... مادرم هیچوقت نمیذاشت آشپزی کنم، معتقد بود تا وقتی خدمتکاری هست نیازی نیست آشپزی یاد بگیرم برای همین دفعات اول بد شدن و من هنوزم بهخاطرشون شرمندهم.
نارا نگاه خجالتزدهش رو از بکهیون گرفت و ادامه داد:
+ اونجا هیچ چیز آسون نبود، برای همه چیز دلایل پیچیدهای وجود داشت.
بکهیون به چهرهش خیره شد که چطور بغضش رو قورت میداد و لبخند میزد، چهرهی دختری که فقط لبخند زدن رو یاد گرفته بود اصلا خوشایند نبود!
+ اونا حتی الانم ولم نمیکنن.
- چطور؟
با سوال بکهیون سرش رو بالا برد و جواب داد:
+ مادرم هرروز زنگ میزنه و از راههای باردار شدن و بعدش پسردارشدن برام میگه، حتی چندتا کلاس آموزشیم برام رزرو کرده بود... امروزم زنگ زد و تهدیدم کرد.
- منظورت چیه؟
بکهیون درحالیکه سعی میکرد آروم نفس بکشه پرسید، ضربان وحشتناک قلبش رو توی گلوش حس میکرد و با تصور باردارشدن نارا فکش عصبی فشرده شده بود، بچهدار بشن؟ میدونست بعد از ازدواجشون ممکنه پیش بیاد پس چرا حالا وحشت و خشم باعث شده بود احساس خفگی کنه؟
+ گفت هرچه زودتر باید یه وارث به دنیا بیارم وگرنه چانیول ازم طلاق میگیره... نظر تو چیه؟ تو بهتر از من پدرتو میشناسی.
بکهیون برای چند لحظه به نگاه نگران و منتظرش خیره شد و بعد همونطور که سعی میکرد پوزخندش رو مخفی کنه جواب داد:
- حق با مادرته!
نارا کمی مکث کرد و متعجب پرسید:
+ اما چانیول بهم گفته بود علاقهای به بچهدارشدن نداره... خدای من... حالا من باید چیکار کنم؟
بکهیون به خوبی میدونست چانیول با پیش کشیدن بحث بچه توسط نارا چقدر عصبانی میشه پس با لحنی آروم جواب داد:
- حتما اون موقع روز سختی داشته قطعا این بار استقبال میکنه.
با اتمام جملهی بکهیون نارا نفس عمیقی کشید و همونطور که گوشیش رو از جیبش درمیاورد گفت:
+ پس امشب باید یه کارایی بکنم!
- چی؟
بکهیون با پوزخند ناباوری پرسید و نارا جواب داد:
+ اول باید سعی کنم باهاش دربارهی بچه صحبت کنم و بعد...
خجالتش مانع ادامهی جملهش شد و بکهیون با تعجب بهش خیره شده بود، روبهروش نشسته بود و با پررویی براش از سکس با ددیش میگفت؟!
نفس عمیقی کشید و همونطور که سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه از بین دندونای چفت شدهش گفت:
- پس بهش پیام بده که امشب زودتر بیاد... قطعا شب خوبی میشه، شام مورد علاقهشو بپز و بهترین لباس خوابتو براش بپوش!
پایان فلش بک
......
+ بیا زیاد بنوشیم دد.
بطری ودکا رو برداشت تا برای چانیول بریزه و همونطور که به چهرهی مردی که زمانی برای اون بود نگاه میکرد با خودش فکر کرد که نارا الان منتظرشه و بکهیون قرار نیست بذاره چانیول تا صبح به خونه برگرده!
"متاسفم نارا... میتونی هروقت که خواستی داشته باشیش اما تا وقتی مثل احمقا به من تمام برنامههاتو بگی و باهام مشورت کنی هرگز اجازه نمیدم به خواستهت برسی!"
......
با صدای آلارم ساعت درحالیکه کشوقوسی به بدنش میداد روی تخت نشست و با دیدن اتاق جدیدش ناخواسته لبخند زد، وقتی دیشب ماگهای رنگارنگش رو به اصرار کریس توی کابینت میچیدن به نظر میرسید کریس از پرشدن کابینتای آشپزخونهش خوشحاله، برای لوهان سخت نبود از خونهی آشفته و یخچالش که فقط پر از نوشیدنیای انرژیزا بود متوجه بشه کریس زیادی تنهاست، اون واقعا مردی بود که تمام زندگیش رو وقف شغلش کرده بود و لوهان کنجکاو بود بیشتر اون رو بشناسه.
بعد از دوش کوتاهی از اتاق خارج شد و به اطراف سرک کشید و طبق انتظارش کریس رو پشت میز غذاخوری درحالیکه چیزی توی لپتاپش نگاه میکرد دید، با هیجانی که برای خودش هم عجیب بود سعی کرد صدایی ایجاد نکنه تا تمرکزش رو بهم نریزه و وارد آشپزخونه شد، وقتی نگاهش رو بین سیوپنج ماگ عزیزش میچرخوند به خنده افتاد.
+ خدای من... نمیدونستم انقدر به ماگ علاقه دارم.
انگشتش رو بین ردیفشون میچرخوند که با دیدن ماگ سفیدی که عکس توتفرنگی بزرگی روش بود لبخند تلخی زد، بکهیون عاشق توتفرنگی بود و اگه هنوز کنار هم بودن لوهان رو مجبور میکرد این ماگ رو بهش بده.
- اونی که روش پرِ قلبه بردار.
با صدای کریس سمتش چرخید، بدون اینکه خودش بدونه هربار که لوهان غمگین بود پیداش میشد و نمیذاشت به گذشته فکر کنه.
کریس ماگ توی دستش که دقیقا شبیه همون ماگ بود جلوش گرفت و چشمکی زد.
- برای روز اول... کاپلی باشن.
اهمیتی به پوکر شدن لوهان نداد، از آشپز خونه خارج شد و فریاد زد:
- صبحانه حاضره لوهان... فردا تو باید درست کنی.
خیلی طول نکشید لوهان روبهروش بشینه و کریس با دیدن ماگ سفید با توتفرنگیِ روش لبخند محوی زد، از لجبازیهای کیوتِ لوهان لذت میبرد.
+ فکر میکردم آشپزی بلد نیستی.
لوهان با دیدن پنکیکها گفت و کریس شونهای بالا انداخت.
- فقط همینو بلدم... امیدوارم تو آشپزی بلد باشی.
لوهان درحالیکه از صبحانش لذت میبرد جواب داد:
+ از پونزده سالگی سرکار میرفتم و قطعا توی رستوران هم کار کردم... البته که بلدم.
کریس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و لپتاپش رو سمت لوهان چرخوند و گفت:
- داشتم فکر میکردم بهتره اتاقتو تغییر بدیم... اون اتاق ساده مناسب یه پسر جوون نیست.
لوهان شوکه نگاهش رو بین عکسا و کریس میچرخوند، تمام مدت داشت به این موضوع فکر میکرد؟
کریس با چهرهی متفکری عکسا رو نشونش میداد و با جدیت دیزاین اتاقا رو تحلیل میکرد، لوهان اما توی سکوت به کریس خیره شده بود، رفتاراش عجیب بودن و با اینکه به وضوح بهش اهمیت میداد لوهان رو معذب نمیکرد و به طرز عجیبی لوهان از قبول کمکاش حس بدی نداشت، کریس با بیجوابموندن جملههاش به لوهان خیره شد و بلافاصه لوهان با جدیت پرسید:
+ چرا این کارو میکنی؟
کریس برای چند لحظه به چشمای سردرگم لوهان خیره شد.
"چون جذبت شدم؟ نمیدونم آدما برای کسی که جذبش میشن چیکار میکنن... یعنی اشتباهه؟"
نفس عمیقی کشید و برخلاف افکارش انگار واضحترین چیز دنیا رو توضیح میده جواب داد:
- بههرحال خونهی خودمم قشنگتر میشه و خب... میتونی وقتی دادستان شدی پولشو بهم بدی.
با دیدن نگاه خیرهی لوهان ادامه داد:
- اگه دوست نداری لازم نیست انجامش بدیم.
+ چهارمی.
لوهان بالاخره به حرف اومد و با دیدن نگاه سوالی کریس لبخندی زد.
+ چهارمین عکسو دوست داشتم.
لبای کریس ناخودآگاه به لبخند بزرگی باز شدن و با رضایت گفت:
- میدونستم خوش سلیقهای آقای بیست ساله.
......
با حس لمس شدن شونهش به سختی چشماش رو باز کرد و چند ثانیه طول کشید تا نگاه تارش بتونه چهرهی پسری که لباس فرم بار رو پوشیده بود تشخیص بده، بدن کوفتهش رو حرکت داد و همونطور که سر دردناکش رو لمس میکرد نگاهی به اطراف انداخت و طولی نکشید تا همه چیز رو به یاد بیاره، نگاه گیجش رو توی سالن خالی چرخوند و با پیدا نکردن بکهیون نگاهش رو به پسر داد و پرسید:
- پسری که همراهم بود کجاست؟
+ نمیدونم قربان... من تازه شیفت رو تحویل گرفتم.
با تعجب گوشیش رو برداشت و با دیدن ساعت چشماش درشت شدن، ساعت عدد ده صبح رو نشون میداد و این یعنی تموم شب رو اینجا خوابیده بود!
با دیدن پیام و تماسهایی که از نارا دریافت کرده بود زحمت باز کردنشون رو به خودش نداد و بعد از برداشتن کیف و کتش و حساب کردن هزینه از بار خارج شد.
درست به یاد نداشت با بکهیون دربارهی چه چیزایی حرف زده بودن فقط میدونست حس خوبی به مکالماتشون، به بکهیون و رفتن ناگهانیش نداشت.
هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد گذشته تموم زندگیش رو بگیره، عملا داشت توی گذشته زندگی میکرد، گاهی اوقات حتی تشخیص بکهیون قدیمی با بکهیون جدید براش سخت میشد و دیشب هم همین اتفاق افتاده بود و حالا که بهش فکر میکرد از قبول پیشنهاد به بار رفتنشون پشیمون بود، یادآوری اتفاقات گذشته به نفع هیچکدومشون نبود.
......
با رسیدن به طبقهی مورد نظر، بدون اینکه نگاهی به خونهی بکهیون بندازه سمت خونهش رفت و رمز رو وارد کرد، به محض ورودش نارا با عجله از آشپزخونه بیرون اومد و طولی نکشید تا نگاه نگرانش روش ثابت بشه.
+ چان... کجا بودی؟ چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی؟ نگرانت شدم.
با لحن نگران نارا کلافه پلکاش رو روی هم فشرد، قدمی جلو رفت و روبهروش قرار گرفت، چشمای قرمزش باز شدن و این بار دستش بود که چونهی نارا رو میگرفت و میفشرد.
- نگران من نباش... من فقط خسته بودم... از تو... از این زندگی اجباری که خودم ساختمش... از این عشق لعنتی به پسری که خودم به یه هیولا تبدیلش کردم... از خودم که انقدر خودخواه بودم... من خستهم نارا.
با بلندشدن صدای نارا از فکر درومد و بهش خیره شد.
+ چ...چان...
نارا با نگرانی صداش زده بود و قبل از اینکه بتونه بپرسه چرا دیشب به خونه نیومده جملهی چانیول باعث شد بغض کنه.
- خستهم نارا... میرم دوش بگیرم.
طبق معمول حرفاش رو پیش خودش نگه داشت و اجازه داد توی مغزش شناور بشن و روحش رو بخورن، تمام کلماتش پشت زبونش موندن و فقط کلمهی "خستهم" بیرون اومد... حقیقت همین بود... چانیول از همه چیز خسته بود.
با بسته شدن در اتاق اجازه داد اشکاش روی گونههاش لیز بخورن و حالا شونههای ظریفش بودن که بهخاطر گریه تکون میخوردن، برای یک زن اینکه همسرش تمام شب خونه نیاد و بدون توضیحی و بیتوجه بهش باز هم تنهاش بذاره اصلا معنی خوبی نداشت و حالا نارا احساس خطر میکرد، باید متوجه میشد زندگی مشترک فقط به دنیا آوردن یک وارث نیست اما اون از زندگی چیزی بیشتر از این یاد نگرفته بود... اون فقط دستورات رو اجرا میکرد!
زیر دوش آب سرد ایستاده بود و سعی میکرد بغضش رو قورت بده، مشتاش روی دیوار قرار گرفتن و چانیول به سختی تلاش میکرد تا اشک نریزه، خجالتآور بود که گریه کنه اما چه اهمیتی داشت؟ قلبش درد میکرد و قفسهی سینهش سنگینی زیادی رو تحمل میکرد، مدتها میشد که فقط داشت تحمل میکرد، زندگی سردش با نارا، دوری و دلتنگی بکهیونی که حالا مثل خودش با رفتار و کلماتش آزارش میداد رو تحمل میکرد و سکوت تنها کاری بود که میتونست انجام بده چون لعنت بهش... تمام اینها نتیجهی کارهای احمقانهی خودش بود... اون بچه رو توی اوج وابستگی رها کرده بود و بدون درنظر گرفتن قلبش که با عشق میتپید نارا رو هم درگیر داستان عشقی احمقانهش کرده بود!
- رها کردنت به نظرم درستترین راه بود ولی چرا انقدر درد داره؟
نفس عمیقی کشید و چنگی به موهای خیسش زد، حس میکرد هیچ چیز نمیتونست آرومش کنه، هیچ چیز نمیتونست از درد قلبش کم کنه، نمیتونست بدن درحال سوختنش رو خنک کنه و افکارش رو خاموش کنه... افکاری که میگفتن گاهی به جای منطق باید قلبت رو انتخاب کنی و بذاری راه رو بهت نشون بده... افکاری که بهش میفهموندن تمام دلایلش احمقانه به نظر میان و چانیول میتونست بدون فکر به آیندهای که مشخص نبود کوچولوش رو توی آغوشش نگه داره و اون موقع همه چیز انقدر پیچیده نمیشد و میتونست نفس بکشه... و حقیقت همین بود... بکهیون باعث میشد بتونه نفس بکشه، آرامش رو توی وجودش پیدا کنه و با لبخنداش به خدا ایمان بیاره!
اما حالا با گذشت زمان و سپری کردن هر روز داشت به حماقتش پی میبرد، بهادادن به قوانین مسخرهی خودش و جامعهای که به هیچ چیز رحم نمیکرد حماقت محض بود، چانیول هیچوقت توی زندگیش قوانینش رو زیر سوال نمیبرد اما حالا که نگاه میکرد میفهمید که عشق یه پسربچه تمامشون رو بیمعنا کرده بود، عشق بکهیون تمام اصول و قوانین رو بیمعنا کرده بود و چانیول چقدر دیر فهمیده بود که زمان برای کسی صبر نمیکرد... به اندازهی کافی به چانیول فرصت داده بود و چانیول تمامشون رو هدر داده بود و حالا حق خودش میدونست که توی این زندگی اسیر بشه!
......
از آشپزخونه خارج شد و همونطور که ماگ بزرگ قهوه رو روی میز میذاشت چشماش رو بست و سرش رو به کاناپه تکیه داد.
+ چان.
با صدای نارا که روبهروش نشسته بود لای پلکاش رو باز کرد و نگاهی بهش انداخت.
+ میتونم بپرسم دیشب چرا نیومدی؟ کجا بودی؟
سرش رو از کاناپه فاصله داد و خودش رو جلو کشید، چشمای قرمزش نگاه نگران نارا رو هدف گرفتن و از بین دندونای چفت شدهش جواب داد:
- فکر میکنم هر کدوم از ما به حریم شخصی نیاز داشته باشیم نارا و من الان واقعا به سکوت نیاز دارم پس سوال نپرس.
با جدیت جملهش رو تموم کرد و بعد از برداشتن ماگش سمت اتاق کارش راه افتاد، خسته، کلافه و عصبانی بود... دیگه نمیخواست به کسی اهمیت بده، نه بکهیون، نه نارا و نه احساسات پیچیدهش... نتیجهی اهمیت دادن چیزی جز درد نبود!
......
با تماس سهون که میگفت منتظرشه از خونه خارج شد و به در خونهی چانیول چشم دوخت، دیشب جلوی کاری که نارا میخواست انجام بده رو گرفته بود اما چه فرقی میکرد؟ اونا زن و شوهر بودن و میتونستن هروقت که خواستن انجامش بدن!
پوزخندی به افکارش زد و وارد آسانسور شد، دکمهی پارکینگ رو فشرد و طولی نکشید تا با باز شدن در سهونی رو ببینه که منتظر نگاهش میکنه، حالا که نگاه میکرد سهون هم دقیقا مثل خودش بود، پدری داشت که ازش متنفر بود، عشقی که نافرجام مونده بود و درنهایت سهونی که چشمای بیحالش نشون میدادن چقدر تلاش میکنه که الان بهش لبخند بزنه.
+ هی... کلاه میخوای؟
- نه.
به آرومی جواب داد و سوار موتور شد، دستاش رو دور کمر سهون حلقه کرد و سرش رو به پشتش تکیه داد، مهم نبود با این کارش چه حسی به سهون دست میداد الان به یه بغل نیاز داشت!
تمام مدتی که بیهدف خیابونا رو میگشتن سهون داشت روی منظم کردن نفساش تمرکز و با خودش فکر میکرد پسر کوچولوی چسبیده بهش چقدر بیرحمه که با اینکه میدونه چطور با این کارش نفسش رو بند میاره اما باز هم انجامش میده!
- سهون... مامانت...
+ مامانم چی؟
- مامانت کجاست؟
بکهیون به آرومی پرسید و ابروهای سهون توی هم رفتن.
+ نمیدونم... احتمالا زندهست و داره با دوستپسراش خوش میگذرونه.
با حرص گفت و جملهی بکهیون باعث شد دستاش دور فرمون محکم بشن و بغض به گلوش هجوم بیاره.
- شایدم مرده... قطعا رئیس اوه این توانایی رو داره که همسر سرکشش رو بکشه!