+ واقعا بابت خلق چنین جنبشی به مونه حسودیم میشه، امپرسیونیسم واقعا بینقصه.
نارا همونطور که به آهستگی قدم برمیداشت تا با دقت هر تابلو رو بررسی کنه گفت و چانیول تنها سرش رو تکون داد، نارا دربارهی هر تابلو نظرات تخصصی داشت، مدام توضیح میداد و به نظر میرسید مشکلی با چهرهی سرد و نگاه بیمیلش نداره!
قدم زدن داخل سالن موزهی اورسی( Musée'd Orsay) انقدرها که فکر میکرد لذتبخش نبود، حداقل کنار نارا که انگار داشت توی خیابونهای سئول قدم میزد!
پاریس، زیباییش و اماکن مهمش برای نارا عادیترین چیزهایی بودن که دیده بود و چانیول هنوزم هم نمیتونست تصویر چهرهی هیجانزدهی بکهیون رو از پشت پلکهاش پس بزنه!
+ اوه خدای من... از وقت غذا گذشته.
نارا گفت و نگاهی به چانیول انداخت و با دیدن چهرهی بیاهمیتش ادامه داد:
+ من یه جای خوب میشناسم... حتما باید ببینیش.
با لبخند جملهش رو تموم کرد و این بار چانیول لبخند کمرنگی تحویل چشمای مشتاقش داد، بلافاصله دست نارا دور بازوش حلقه شد و چانیول طبق معمول نفسش رو حبس کرد. پس کی قرار بود به اینها عادت کنه و یک همسر خوب برای نارایی باشه که بیتوقع بهش لبخند میزد و همراهیش میکرد؟
خوب میدونست اگه همه چیز همینطور پیش بره حتی نارا هم خسته میشه و اون موقع چانیول نمیدونست با نارای شکسته و سرد باید چیکار کنه!
باید همه چیز رو فراموش میکرد و همونطور که به خودش قول داده بود دوباره بیرحم و سرد میشد... دوباره تبدیل به وکیل پارکی میشد که دیگران هیچ اهمیتی براش ندارن اما لعنت... اون تا چند دقیقهی پیش داشت به همسرش اهمیت میداد!
پس چطور قرار بود بکهیون رو فراموش کنه و تبدیل به وکیل پارک سابق بشه؟
مثل اینکه هیچ چارهای جز تسلیم شدن نداشت و واقعیت هم همین بود... عشق آدما رو عوض میکرد و وکیل پارک هم نمیتونست تغییر کردنش رو انکار کنه... تغییراتی که اگه از ابتدا راه رو درست اومده بود میتونستن باعث لبخند عمیقش بشن، نه سردرد و خستگی!
......
بیاهمیت به نامههایی که روی میزش گذاشته میشد کتابش رو ورق میزد، از صبح زود که به کتابخونهی دانشگاه اومده بود بیوقفه مشغول درس خوندن بود و گذر زمان رو حس نمیکرد، برگشتن به دانشگاه و پناه بردن به کتاباش باز هم مفید بود و بکهیون مثل سابق برگشت انرژی رو به بدنش حس میکرد، اینکه درس خوندن یکی از کارهای مورد علاقشه بازهم بهش یادآوری شده بود.
لوهان درحالیکه گردن دردناکش رو ماساژ میداد وارد کتابخونه شد و نگاهی به اطراف انداخت و بکهیون رو پشت یکی از میزهای کنار پنجره پیدا کرد، روی میزش کتابای قطور روی هم چیده شده بودن و کوچیکترین توجهی به اطرافش نمیکرد، با دیدن دختری که نزدیک میشد کمی صبر کرد و ناخواسته لبخند زد، دختر با خجالت درحالیکه از کنار میز بکهیون عبور میکرد نامهی تا شدهی صورتیرنگی روی بقیهی نامههای روی میز گذاشت و به سرعت فاصله گرفت اما طبق انتظار لوهان بکهیون حتی متوجه نشد، حالا که بکهیون دوباره درس خوندن رو شروع کرده بود لوهان به خوبی میدونست به زودی جایگاه دانشجوی برتر دانشکده رو از دست میده، عجیب بود که با اشتیاق منتظر این اتفاق بود؟
نزدیک شد و چند ضربهی آروم به میزش زد و بلافاصله بکهیون نگاهش رو از کتابش گرفت و به لوهان که با لبخند بزرگی نگاهش میکرد خیره شد، لبخندش گرم اما چشماش خسته بودن.
بکهیون چشمکی به لوهان زد و کشوقوسی به بدنش داد. لوهان صندلی کناریش رو بیرون کشید و کنارش نشست.
+ غذا خوردی؟
به آرومی زمزمه کرد تا سکوت اطراف رو بهم نزنه و بکهیون متعجب به ساعت نگاهی انداخت.
- ساعت دو شده؟
متعجب به کتاب قطور جلوش که بیشترش رو خونده بود نگاه کرد و گفت:
- اوه... داره تموم میشه.
لوهان بیاهمیت به جملهش نامههای گوشهی میز رو سمت خودش کشید و با شیطنت گفت:
+ حتی نفهمیدی چند نفر برات نامه گذاشتن.
بکهیون نگاه گذرایی به نامهها انداخت و با دیدن دفترچهی روی میز متعجب پرسید:
- اون دفترچه حساب نیست؟
لوهان سرش رو تکون داد.
- رفته بودم بانک... دارم پول جمع میکنم.
بکهیون متعجب دفترچه رو سمت خودش کشید و بازش کرد، چند صفحه از دفترچه پر شده بود و مبلغ کل متعجبش کرد.
- خیلی وقته این کارو میکنی؟
لوهان کلافه موهاش رو بهم ریخت و درحالیکه چشمای خستهش رو میمالید جواب داد:
+ بیشتر از هشت ماه.
دفترچه رو سمت خودش کشید و ناامید نفس عمیقی کشید، کمتر میخوابید و شیفتای کاریش رو بیشتر کرده بود اما وقتش داشت تموم میشد و هنوز نصف پول رو هم جمع نکرده بود!
+ بک؟ میتونی از این هفته جزوههای کلاس صبحو بنویسی؟
بکهیون مشکوک نگاهش کرد و پرسید:
- چرا؟ خودت نمیای سرکلاس؟
+ نه... یه کار جدید پیدا کردم... شیفت صبحه.
- چرا؟ به اندازهی نیازت پول درمیاری لوهان چه نیازی به بیشترش هست؟ چه کاری؟
بکهیون با اخم پرسید و لوهان لبخند خستهای زد و برای اطمینان دادن دستش رو روی شونهی بکهیون گذاشت.
+ فقط میخوام یهکم پول جمع کنم... کار سختی نیست یکی از فروشگاههای نزدیک دانشگاهه، فروشندهی پاره وقت میخواستن.
- دروغ میگی... پول لازم داری و بهم نمیگی.
بکهیون کمی صداش رو بلند کرد و بلافاصله شخص پشتی چندبار با خودکار به میزش کوبید، بکهیون کلافه اخم کرد و زیر لب غر زد:
- انگار نمیدونیم اینجا کتابخونهست و حتما باید یادآوری کنه!
لوهان به خنده افتاد، به کتاب بکهیون اشاره کرد و پرسید:
+ سخت بود؟
بکهیون با غرور روی صندلیش لم و جواب داد:
- برای من چیز سخت نیست لوهان... وقتی تموم شد برات خلاصهش میکنم.
شروع به جمع کردن وسایلش کرد و ادامه داد:
- لازم نیست از جواب دادن طفره بری... تو پول نیاز داری و بهتره این غرور مسخره رو کنار بذاری... من هستم لوهان.
به چشمای خستهی لوهان خیره شد و دستش رو روی شونهش گذاشت و ادامه داد:
- میتونی هروقت که تونستی پسش بدی... پس دوستا به چه دردی میخورن؟
لوهان اخم کرد و با ناراحتی غر زد:
+ ببین کی داره اینطور از دوستی برام سخنرانی میکنه... پارک بکهیونی که دستاشو تتو کرده و حتی به دوستش نگفته.
بکهیون به دستاش خیره شد و ناخواسته لبخند تلخی زد، اطراف حروف هنوز کمی قرمز و ملتهب بودن.
- قبول کن دستای من اینطوری زیباترن.
"زیباییای که فقط یک نفر توی این دنیا میدونه چقدر دردناک بود... زیباییای که با مرگ بیون بکهیون تاوانش رو دادم."
+ درسته... انگشتای بلندت با اون حروف زیادی سکسی شدن پارک بک.
با لحن شیطنتآمیز لوهان از افکارش فاصله گرفت و بهش نگاه کرد.
- هی لو... میخوای اغوام کنی؟
لوهان با پوزخند دستش رو روی ران بکهیون گذاشت و پرسید:
+ نمیتونم؟
بکهیون خندهای کرد و بلافاصله لوهان هم شروع به خندیدن کرد، لوهان به نشونهی سکوت انگشت اشارهش رو روی بینیش گرفت و بکهیون به سختی سعی کرد صدای خندههاش رو کنترل کنه.
- سهونم اینطور اغوا میکنی؟
بکهیون با شیطنت پرسید و بلافاصله چشمای لوهان گرد شدن و بکهیون شوکه به گوشاش که سرخ میشدن نگاه کرد.
- وات د... هنوز باهاش نخوابیدی؟
+ هی...
لوهان بیتوجه به اطراف فریاد زد و بکهیون به سرعت بلند شد، به کولهش چنگ زد و قبل از اینکه فرار کنه پسر پشتی بلند شد و کلافه غر زد:
_ نمیخواین سکوتو رعایت کنین؟ اینجا...
قبل از اینکه بتونه جملهش رو کامل کنه بکهیون وسط حرفش پرید و گفت:
- فاک آف... میدونیم اینجا کتابخونهست و تو هم یه احمقی که از هشت صبح توی یک صفحه کتاب گیر کردی!
_ چ...چی؟
پسر عصبی و شوکه گفت و لوهان درحالیکه میخندید انگشت فاکش رو به پسر نشون داد و خیلی طول نکشید همه شوکه به دو پسری که از کتابخونه بیرون میدویدن و با صدای بلند میخندیدن خیره بشن.
......
کنار لوهان نشسته بود و به سهون که روبهروشون نشسته بود و با تلفنش حرف میزد نگاه میکرد، هر سه منتظر آمادهشدن سفارششون بودن و بکهیون کمی سرش رو به لوهان نزدیک و زیر گوشش زمزمه کرد:
- اون خیلی هاته.
لوهان با لبخند حرصی ضربهای به پاش زد و زیرلب غرید:
+ میدونم بک خفه شو.
بکهیون جلوی خندهش رو گرفت و دوباره با شیطنت گفت:
- باور نمیکنم... امکان نداره باهاش نخوابیده باشی.
لوهان چشمغرهای رفت و بکهیون دوباره زمزمه کرد:
- حتی یه بلوجاب ساده هم؟
لوهان با بیچارگی چشماش رو بست و درمونده غر زد:
+ نه بک... نه... فقط خفه شو.
سهون متعجب تلفنش رو قطع کرد و به بکهیون که میخندید و لوهان کلافه نگاهش میکرد خیره شد.
_ دارین دعوا میکنین؟
- نه سهون داشتیم راجع به...
لوهان وحشتزده و با لبخند ساختگی ضربهای به پای بکهیون زیر میز زد و بین حرفش پرید:
+ س...سهون... برو ببین چرا انقدر طول کشیده.
سهون مشکوک بهشون نگاهی کرد و بلند شد، با فاصله گرفتنش لوهان عصبی به بکهیون خیره شد و بکهیون درحالیکه بیخیال آدامسش رو میجویید روی صندلیش لم داد و گفت:
- انقدر سخت نگیر لو... به جای اینکه پای منو بشکنی زودتر براش لخت شو.
لوهان چند ثانیه توی سکوت بهش نگاه کرد، حالا که داشت از بکهیون میشنید متوجه میشد که چقدر عجیبن، لوهان و سهون چند ماه بود که رابطه داشتن اما بیشتر از بوسه پیش نمیرفتن، مشکل چی بود؟
......
راضی از شلوغی اطراف ماشینش رو جلوی ورودی مدرسه پارک کرد و درحالیکه عینک دودیش رو کمی بالا میداد به ساختمون آشنا نگاه کرد، هربار ددیش دنبالش میومد، ماشینش رو اینجا پارک میکرد، به ورودی خیره میشد و منتظرش میموند.
تصویر روزایی که با لبخند سمت ماشین ددیش میدوید و بعد از نشستن بوسهی گرمی روی لباش مینشست توی ذهنش مرور شد و بکهیون درحالیکه چشماش رو میبست سعی کرد صدای مردش رو به یاد بیاره.
"روزت چطور بود کوچولوی من؟"
با درد نفسش رو بیرون داد و به سرعت پیاده شد، نمیخواست خاطرات اون روزا رو به یاد بیاره.
خیلی طول نکشید صدای زنگ مدرسه بلند بشه و کمکم دانشآموزا از مدرسه خارج بشن، به ماشینش تکیه داد و منتظر شد تا شخص مورد نظرش از مدرسه بیرون بیاد، طبق انتظارش دخترا با دیدنش ایستادن و درحالیکه به بکهیون نگاه میکردن زیر گوش هم زمزمه میکردن و میخندیدن.
خیلی طول نکشید مینیانگ همراه دوستش از مدرسه خارج بشه و با دیدن جمعیت کنجکاو جلو بیاد، با دیدنش شوکه سرجاش ایستاد و با قلبی که به سینهش میکوبید زمزمه کرد:
+ ب...بکهیون اوپا؟
بکهیون با لبخند محوی عینکش رو برداشت و به مردمکای لرزونش خیره شد و با نفرتی که به سختی سعی میکرد توی لحنش مشخص نشه گفت:
- روزت چطور بود پرنسس؟
مینیانگ زیر نگاه خیرهی دوستاش جلو اومد و با خجالت جواب داد:
+ خوب بود... اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون تکیهش رو از ماشین گرفت و با لبخندی مرموز توی صورت مینیانگ خم شد، به وضوح متوجه هیجان و خجالتش بود.
- واضح نیست؟ اومدم دنبالت.
بکهیون جوری که بقیه هم بشنون گفت و مینیانگ شوکه از فاصلهی کم صورتاشون سکوت کرد و بکهیون با لبخند جذابی صاف ایستاد، نگاه گذرایی به اطرافیانشون انداخت و در ماشینش رو باز کرد:
- سوار نمیشی؟
مینیانگ نگاهش رو بین بکهیون و ماشین چرخوند و با خجالت جلو رفت، سوار شد و اجازه داد بکهیون همونطور که در رو براش باز کرده بود ببنده.
توی سکوت کنار هم نشسته بودن که جملهی بکهیون باعث شد با خجالت توی خودش جمع بشه.
- وقتی دبیرستان بودم انقدر خجالتی و ساکت نبودی مین!
+ درسته.
- اینکه اومدم دنبالت دوست نداری؟
مینیانگ نگاه شوکهش رو به بکهیون داد و به سرعت گفت:
+ نه... نه... یعنی دوست دارم.
بکهیون لبخندی زد و مینیانگ خجالتزده سعی کرد حرفش رو اصلاح کنه.
+ یعنی... اینکه... ممنون.
- بههرحال میخواستم مدرسه هم دوباره ببینم.
با صدای زنگ گوشیش نگاهی به اسم تماس گیرنده انداخت و با دیدن شمارهی ناشناس تماس رو ریجکت کرد، صدای موسیقی درحال پخش رو بیشتر کرد و پاش رو روی پدال گاز فشار داد.
......
انقدر غرق افکارش بود که نفهمید چه زمانی به مکان مورد نظر رسیدن و حالا درحالیکه داشت از ماشین پیاده میشد به باغ بزرگ جلوش نگاه میکرد و تنها حدس واکنش بکهیون به این مکان میتونست لبخند به لباش بیاره، احتمالا بیتوجه به چانیولی که دستاش رو توی جیباش گذاشته و به چهرهی هیجانزدهش خیره شده بود میدوید و فریاد میزد "ددی... باید همه جای این باغ بزرگ رو ببینیم!"
+ پَله رویال واقعا کافههای خوبی داره!
با اتمام جملهی نارا، درست مثل یک فیلم تصویر بکهیون و همزمان لبخندش محو شدن و دوباره این واقعیت که دیگه هیچوقت قرار نیست این تصاویر واقعی بشن توی صورتش خورد...
نمیدونست اسمش رو چی بذاره... سرنوشت؟ زمان؟ زندگی؟ شاید هم تمام اینها باهاش بیرحم بودن که حالا به جای بیبیِ زیباش نارا کنارش ایستاده بود و چانیول با هربار دیدن لبخندهاش اینطور درد میکشید...
سرنوشت... زمان و زندگی با هر سه بیرحم بود... نارایی که هنوز هم به عشق قبلیش فکر میکرد و چانیول میدونست چقدر لبخند زدن و همسر خوب بودن براش سخته... بکهیونی که شکسته بود و خودش... کسی که احتمالا مقصر تمام این اتفاقات شناخته میشد اما مگه چارهی دیگهای هم داشت؟ باید چیکار میکرد؟
از نوجوانی تمام تصمیمات مهم زندگیش رو خودش گرفته بود و توی تمامشون موفق بود، بی هیچ احساسی زندگی کرده بود و حالا که بهش فکر میکرد اشکای بکهیون، دردکشیدن و خردشدنش واقعا هیچ اهمیتی براش نداشتن اما اون نمیدونست... نمیدونست توی سیویکسالگی و برای اولین بار عاشق میشه، عاشق پسربچهای که وابستهش شده بود و احتمالا "عشق" براش توی سکس و توجه ددیش خلاصه میشد، پسری که با کوچکترین بیتوجهیش میتونست کاری کنه که توی دردسر بزرگی بیفته و چانیول بعید میدونست اگه قرار بود ادامه بدن میتونست بکهیون رو کنترل کنه، بکهیون پسری نبود که به رابطهی مخفیانه با پدرش ادامه بده و دیر یا زود ازش میخواست رابطهشون رو علنی کنن و قطعا جامعهشون واکنش خوبی به این رابطه نشون نمیداد، چانیول حاضر بود بهخاطر بکهیون تمام اون نپذیرفتنها، توهینها و مشکلاتی که قرار بود با باهمبودنشون پیش بیاد تحمل کنه اما بکهیون فقط هجده سالش بود... بکهیون... بیبی پرستیدنیش لیاقت هیچکدوم از اینها رو نداشت، اون باید خوشحال زندگی میکرد و چانیول هم مثل روزهایی که بکهیون هیچ اهمیتی براش نداشت وانمود میکرد همه چیز خوبه و شبها وقتی سکوت شهر با نور مهتاب همراه میشد، همراه جرعهی شرابش بغضش رو میخورد تا فردا و فرداهای بعدش هم بتونه همون ددی سرد، خودخواه و بیرحم به نظر بیاد...
......
ماشینش رو کمی قبل از عمارت پارک کرد و مینیانگ متعجب پرسید:
+ داخل نمیای؟
- نه... فقط میخواستم برسونمت خونه.
لبای مینیانگ به سرعت آویزون شدن و بکهیون لبخند زد.
- دوست داری بیام؟
+ خب...
قبل از اتمام جملهش بکهیون بین حرفش پرید و با لبخندی که کمکم صورت مینیانگ رو سرخ میکرد گفت:
- یهکم کار دارم پرنسس اما باشه... شب برای شام میام پیشتون.
قبل از اینکه مینیانگ واکنشی نشون بده دوباره تلفن بکهیون زنگ خورد و بکهیون با دیدن اسم لوهان تماس رو ریجکت کرد و پیامی براش فرستاد، مینیانگ با اخم ریزی سرش رو پایین انداخت و پرسید:
+ دوستدخترت بود؟
بکهیون ناخواسته پوزخندی زد، انگار به دست آوردن قلب این دختر از چیزی که فکر میکرد آسونتر بود، کمی سمتش خم شد و با جدیت جواب داد:
- من دوستدختر ندارم مینیانگ.
بلافاصله اخم مینیانگ از بین رفت و درحالیکه سعی میکرد خوشحالیش رو مخفی کنه گفت:
+ اوه...
به سرعت کمربندش رو باز کرد و درحالیکه پیاده میشد ادامه داد:
+ شب میبینمت اوپا.
منتظر جوابی نشد و شروع به دویدن به سمت کرد، بکهیون خیره به دختر دبیرستانی که به وضوح خوشحال به نظر میرسید پوزخندی زد و ماشین رو روشن کرد.
......
+ کارمو تموم کردم مامان زود میام خونه.
دختر درحالیکه چند پرونده دستش بود تلفنی حرف میزد، از اتاق رئیسش خارج شد، بیتوجه به اطراف سمت میزش رفت و برای قطع کردن تلفن ایستاد، پروندهها رو کمی بالا کشید و با حس نگاه خیرهی کسی سرش رو بلند کرد و به ورودی دفتر خیره شد، اون شخص با نگاه مرموز و پوزخند ترسناکش به چارچوب تکیه داده بود و خیره نگاهش میکرد، به سرعت بدنش سست شد و پروندهها روی زمین افتادن، ناخودآگاه بغض کرد و قدمی به عقب برداشت.
+ آقای...پارک؟
وحشتزده زمزمه کرد و بکهیون با دیدن ترس و لرزش بدنش راضی لبخند زد و کامل وارد دفتر شد.
- انگار زخمای صورتت خوب شدن مینهی.
دختر که با هر قدمش عقب میرفت با جملهی بعدی بکهیون نفس کشیدن رو فراموش کرد.
- کلید کجاست؟
+ چ...چرا؟
بکهیون به میز منشی دفتر چانیول نزدیک شد و بیتوجه به دختر شروع به گشتن کشوها کرد و انگار واضحترین چیز دنیا رو توضیح میده گفت:
- چرا؟ احمق نباش... چون میخوام درو قفل کنم.
لبای دختر شروع به لرزیدن کردن و با التماس نالید:
+ من... هیچ اشتباهی نکردم... قسم میخورم.
بکهیون با دیدن حالش به خنده افتاد و کلید رو برداشت و سمت در رفت، در رو قفل کرد و دوباره سمت دختر چرخید و اینبار با تمسخر گفت:
- اگه اشتباه کرده بودی من برای دیدنت نمیومدم مینهی... تو رو برام میاوردن.
نفس عمیقی کشید و درحالیکه سمت اتاق چانیول میرفت گفت:
- پروندهی کیم نارا و بیون ایونجی رو برام بیار.
قبل از ورود به اتاق ایستاد و هشدار داد:
- بهتره عجله کنی و زنگ زدن به پدرم هم بیفایدهست.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- اوه... فراموش کرده بودم... جرأت نمیکنی وقتی با من اینجا حبس شدی کاری جز انجام خواستههام انجام بدی.
داخل رفت و مینهی وحشتزده به دیوار تکیه داد تا نفساش رو منظم کنه.
......
وارد شد و نگاهی به اطراف انداخت، اتاقش مثل سابق بود و بکهیون با دیدن میزش دست مشتشدهش رو فشرد. نزدیک رفت و قبل از اینکه خاطرهی سکسشون روی این میز رو به یاد بیاره به بطری ویسکی روی میز چنگ زد و لیوان کنارش رو پر کرد، کمی نوشید و نگاهش به قاب عکس سفیدرنگ افتاد، تنها قاب عکسی که روی میز بزرگ چانیول بود و باعث میشد بغض کنه.
لیوان رو سرجاش گذاشت، میز رو دور زد و قاب عکس رو برداشت، هدیهای که وقتی برای ددیش آماده میکرد معصومانه لبخند میزد و قلبش با شدت به قفسهی سینهش میکوبید، عکسی که با لبخندی بزرگ گرفته بود و چقدر بیرحمانه که لبخند مردش توی عکس هنوز هم قلبش رو به بازی میگرفت.
دستی که قاب عکس رو نگه داشته بود شروع به لرزیدن کرد و با بغض نالید:
- بوی نم بارون... گرمای دستات و هیجان قلب کوچیکم... خاطرهای شد که هرگز نتونم فراموشش کنم.
ناخودآگاه صورتش رو لمس کرد و گفت:
- از اینکه دلم برات تنگ شده متنفرم.
به لبخند درخشان خودش خیره شد و این بار با نفرت ادامه داد:
- از اینکه انقدر معصومانه بهت لبخند میزدم... متنفرم.
قاب عکس رو فشرد و زمزمه کرد:
- از پاریس و تماشای ایفل توی روزای بارونی متنفرم.
قاب عکس رو سرجاش گذاشت، پوزخندی زد و با درد گفت:
- هیچ چیز تغییر نکرده... اون شهر و بارون... تو و آغوش بزرگت... قلبت که هرگز نداشتمش... تمامشو به یکی دیگه دادی و فقط منم که با بیرحمی از اون خاطرات پاک شدم... طوری پاکم کردی که شک دارم واقعا روزی اونجا کنارت بودم و انگار این عکس تنها شاهد خوشحالی زودگذر کوچولوی زندانی بود... من حالا حتی از این عکس هم متنفرم.
با صدای در از میز فاصله گرفت و با دیدن مینهی که به سختی نزدیکش میشد سمت کاناپه رفت و روش نشست، به میز جلوش اشاره کرد و بلافاصله مینهی پروندهها رو روی میز گذاشت، خواست عقب بره که صدای بکهیون بلند شد.
- برام زیرسیگاری بیار و کنارم بشین.
با دیدن مکث مینهی اخم کرد و پرسید:
- باید تکرار کنم؟
مینهی به سرعت سرش رو به نشونهی منفی تکون داد و از اتاق بیرون رفت. خیلی طول نکشید خواستهش انجام بشه و بکهیون بیاهمیت به مینهی که کنارش نشسته و توی خودش جمع شده بود پروندهی مورد نظرش رو باز کرد، خیلی طول نکشید پوزخند شکل گرفته روی لباش پررنگ بشه و فلش سفید رنگ رو لمس کنه، لپتاپش رو از کیفش بیرون کشید و کمی بعد عکسهای نارا بود که باعث میشد صدای خندههاش فضای اتاق رو پر کنه.
- خدای من... مامان کوچولوی مظلومم خوب بلده مثل یه پورناستار لباس بپوشه.
به مینهی نگاه کرد و ادامه داد:
- اون چشمای درشت و معصومش خیلی خوب ذات کثیفشو مخفی میکنن... با پدرش اومده بود اینجا درسته؟
مینهی با ترس به چشمای مرموزش نگاه کرد و به سرعت جواب داد:
+ بله... با آقای شهردار اومدن... پدرشون عصبانی بود و خانم پارک گریه میکردن.
- خانم پارک؟
بکهیون با نفرت زمزمه کرد و به چونهی مینهی چنگ زد، مینهی درحالیکه میلرزید توی خودش جمع شد و بکهیون خیره به چشمای پرش هشدار داد:
- جلوی من به اون هرزه نگو خانم پارک... متوجه شدی؟
+ م...متوجه شدم... تکرار نمیشه.
مینهی با بغض جواب داد و بکهیون با ضرب رهاش کرد.
- از این پرونده برام کپی بگیر.
......
یک ساعت مشغول بررسی پروندهی مادرش و ناخودآگاه دنبال نشونهای بود که ثابت کنه پارک چانیول فقط کمی... کمی برای مادرش تلاش کرده باشه، همه چیز به طرز مضحکی علیه مادرش بود و سخت نبود متوجه بشه پرونده و مدارک دستکاری شدن.
خسته شروع به ماساژ شقیقههاش کرد و خطاب به مینهی گفت:
- میدونم با آقای اوه کارایی میکردن... پروندهی اصلی و مدارکو برام بفرست خونه.
مینهی متعجب بهش خیره شد و بکهیون ادامه داد:
- احمق نیستم مینهی... این پرونده و چیزایی که به دادگاه ارائه شدن ساختگین و قطعا پدرم اصلشونو اینجا داره.
+ ولی...
- عاقل باش مینهی... من به پدرم آسیب نمیزنم و کسی متوجه نمیشه تو بهم کمک کردی اما...
توی صورت مینهی خم شد و ادامه داد:
- به تو آسیب میزنم... خوب میدونی که چطور انجامش میدم!
موهای مینهی رو پشت گوشش زد و توجهی به لرزش بدنش نکرد.
- صورت زیباتو وقتی از خون قرمز بود بیشتر دوست داشتم... پس مراقب رفتارت باش و فقط چند ماه خواستههامو انجام بده.
با زنگ خوردن گوشیش از مینهی فاصله گرفت و با دیدن اسم تماس گیرنده اخم کرد.
"Daddy"
بعد از چند روز داشت بهش زنگ میزد؟
کمی مکث کرد و تماس رو وصل کرد، با پیچیدن صداش توی گوشاش لرزش دردناک قلبش رو نادیده گرفت.
- بکهیون... همه چیز خوبه؟
درست انگار اتفاقی نیفتاده عادی حالش رو میپرسید؟
بکهیون نگاهی به تتوی دستش و بعد به بطری نصفهی ویسکی و جاسیگاری پر نگاهی انداخت، به مینهی که هنوز با مردمکای لرزون و ترسیده نگاهش میکرد خیره شد و درحالیکه دستش رو جلو میبرد و گونهش رو لمس میکرد به واکنش ترسیدهی مینهی لبخندی زد و جواب داد:
+ همه چیز خوبه.
چانیول کمی مکث کرد و بکهیون نگاهی به پروندهها انداخت، از مینهی فاصله گرفت و درحالیکه سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش میکرد منتظر شد.
- به چیزی نیاز نداری؟ حالت خوبه؟
صدای چانیول کمی آرومتر شده بود و بکهیون بیتوجه به قلب دردناکش با لحنی عادی جواب داد:
+ همه چیز خوبه و به چیزی نیاز ندارم... جالبه... وسط ماه عسلت یاد من و وظایفت افتادی؟ فقط از سفرت لذت ببر و روی همسرت تمرکز کن.
منتظر جواب نموند و تلفن رو قطع کرد، گوشیش رو روی میز پرت کرد و گفت:
- بهتره بری بیرون مینهی...
مینهی به سرعت بلند و به دست مشتشده و نگاه عصبی بکهیون خیره شد، عقب عقب رفت و به سرعت از اتاق خارج شد، به وضوح متوجه شده بود چرا پارک بکهیون ازش خواسته بیرون بره، اون پسر قطعا بعد از مکالمهی تلفنیش توان آسیب زدن بهش رو داشت!
......
از وقتی وارد عمارت شده بود تا همین حالا که پشت میز شام نشسته بودن نگاه خیرهی مینیانگ روش بود و بکهیون راضی از این توجه نمیتونست پوزخندش رو پاک کنه، اینکه مینیانگ خیلی راحت و بدون نیاز به تلاشی جذبش شده بود پیش بردن افکارش رو سرعت میبخشید و بکهیون از صمیم قلب از مینیانگ پاک و ساده ممنون بود!
+ تولد مین نزدیکه.
مادربزرگش همونطور که با لبخند به مینیانگ نگاه میکرد گفت و با دنبال کردن رد نگاه مینیانگ به بکهیون رسید و لبخندش بزرگتر شد.
+ باید چیکار کنیم؟ چیزی به ذهنم نمیرسه.
_ مامانبزرگ... داری با پرسیدن سوپرایز تولدمو خراب میکنی!
مینیانگ با اخم رو به مادربزرگش غر زد و دست بکهیون زیر میز مشت شد، این دختر داشت بهخاطر بهم خوردن سوپرایزش بحث میکرد؟
چقدر مضحک... بکهیون هیچوقت تولدی نداشت و هیچکس توی اون زندان لعنتی منتظر اومدن تولدش نبود، مادرش ترجیح میداد بمیره تا پسرش بقیهی تولدای عمرش مجبور نباشه روزهای تکراری زندان رو تحمل کنه و دو تولدی که بیرون از زندان داشت به این تاریکی و تلخیهایی که گرفتارش شده بود نمیارزیدن و حالا این دختر داشت اینطور شکایت میکرد... واقعا مضحک بود!
- من انجامش میدم ...تولد هجده سالگی، تولد فراموشنشدنی و مهمیه!
با لبخند مرموزی همونطور که به مینیانگ خیره بود خطاب به مادربزرگش گفت و لحن هیجانزدهی مادربزرگش باعث شد لبخندش پررنگتر بشه.
+ واقعا بکهیون؟ وقت داری؟
- البته... برگزارکردن تولد پرنسس خانوادهی پارک میتونه یه افتخار بزرگ باشه!
مشتش رو بیشتر فشرد و نگاه خیرهش این بار لبای مینیانگ رو هدف گرفت... قطعا این تولد بهیادموندنیترین تولد عمر مینیانگ میشد!
......
کمر روبدوشامبر مشکی رنگش رو گره زد و همونطور که گیلاسش رو از روی میز برمیداشت سمت تخت قدم برداشت و روش نشست. جرعهای نوشید و نگاه گیجش از حرکت مایع قرمزرنگ به شیشهی خیس اتاق راه پیدا کرد، قطرات بارون به آرومی به شیشه میخوردن و چانیول دوباره غرق شد، هنوز هم خنکی قطراتی که به صورتش میخوردن روی پوستش بود، هنوز هم گرما و طعم شیرین لبای بیبیش رو به یاد داشت... مثل اینکه قرار بود از این به بعد هر نم بارون اون رو یاد تنها روز بارونیای که دوست داشت بندازه و چانیول نمیدونست با رسیدن زمستون و بارش برف باید چیکار کنه!
باید با شبهای برفی چیکار میکرد؟
توی یکی از اون شبها بکهیون رو رها کرده و بکهیون دوباره به خونه برگشته بود و کاش که هیچوقت برنمیگشت... کاش شب کریسمس برای اولین بار طعم بکهیون رو نچشیده بود و کاش هیچوقت عاشق اون پسر کوچولو با موهای مشکی، چشمای هلالی شکل و صاحب زیباترین لبخند دنیا، نمیشد!
با پیچیدن عطر رز توی اتاق نگاهی به در حموم انداخت و طولی نکشید تا نارا توی حولهی بنفشش و بیتوجه بهش از حموم بیرون بیاد و بعد از اتاق خواب خارج بشه.
چانیول داشت تلاش میکرد تا نذاره این عطر، عطر شامپوی هلوی بکهیون رو از یادش ببره، تلاش میکرد تا تصویر نارایی که میرفت، تصویر بکهیون وقتی هنوز قطرات آب روی صورت و بدنش سر میخوردن و اون بیتوجه به خیس شدن چانیول روی پاهاش مینشست و چانیول مست از عطر و گرمای پوستش لباش رو به گردنش میرسوند، پاک کنه... بیست دقیقه هم طول نکشید تا نارا توی لباس خواب قرمز رنگش کنارش روی تخت بشینه و دستاش دور کمر چانیول حلقه بشن، سرش روی شونهش قرار بگیره تا به چانیول بفهمونه چی میخواد و چانیول با خودش بجنگه که باید انجامش بده یا نه!
باید میگفت"عزیزم امشب خیلی خستهم"؟
تا کی قرار بود بهانه بیاره؟
نارا یک زن بود و اگه توجه همسرش رو نداشت به سرعت و درست مثل بکهیون میشکست و چانیول نمیتونست بذاره یکی دیگه با دستاش به نابودی کشیده بشه پس دستش رو روی دستای نارا گذاشت و نگاهی به صورتش انداخت، لبخندی زد و به سختی زمزمه کرد:
- امشب زیباتر از همیشه شدی عزیزم.
......
روی کاناپهای که زمانی همهی چیزی بود که داشت، نشسته بود، تنها نور آشپزخونه فضا رو روشن کرده بود، دود سیگارهایی که میسوختن و خاکستر میشدن اطراف رو پر کرد بود و بکهیون چشماش رو بسته و شقیقههاش رو ماساژ میداد، پروندهها جلوش بودن اما برای بازکردنشون مردد بود، استفاده ازشون و آزاردادن وکیل پارک زیادی سرگرمکننده به نظر میرسید اما مگه قلب لعنتیش میذاشت؟
چطور میتونست مردی که میپرستید به خطر بندازه؟
سیگار بین انگشتاش رو بدون خاموش کردن توی جا سیگاری انداخت و پروندهی مادرش رو برداشت، خوب میدونست پروندههایی که منشی بهش داده اصل پروندههان نه پروندههایی که به دادگاه ارائه شدن و همین هم ضربان قلبش رو تند و تلخی ته زبونش رو بیشتر میکرد.
- هرچیزی که نوشته باشه... حتی اگه نوشته باشه نجات دادنمون راحتترین کاری بود که میتونستی انجام بدی... من... من میبخشمت...
نفس لرزونی کشید و به سختی بزاقش رو قورت داد.
- شب کریسمس... زمانایی که بدون خواستهی خودم لمسم میکردی... دروغات... همه چیز... همه چیزو میبخشم... اما... اما نمیتونم رهاکردن دستام و گرفتن دستاشو ببخشم و تو بهخاطرش میسوزی...
بغضش رو پس زد، چند نفس عمیق کشید و لبخند کمرنگی زد.
- و...ولی کاش... برات... برات مهم بود که میبخشمت یا نه... ازم میپرسیدی و منم همونطور که با پیچیدن عطر قدیمیت زیر بینیم بغض میکردم بهت میگفتم که چیزی برای بخشش وجود نداره... فقط کافیه همیشه توی بغلت نگهم داری ددی.