𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊�...

By kookjin_dreamland

28.1K 3.5K 3.2K

♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه... More

intro
characters
part 1
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20🔞
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27🔞
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34

part 2

1K 141 73
By kookjin_dreamland

من از خودم می‌پرسم چرا حقیقت باید ساده باشد. تجربه من کاملا خلاف این را به من یاد داده است، حقیقت تقریبا هیچ وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر می‌رسد، اگر عملی به ظاهر از منطق ساده‌ای پیروی می‌کند، معمولا انگیزه‌های پیچیده‌ای پشت سر آن هست.

کتاب تونل اثر ارنستو ساباتو

***********************
پارت دو: < تناقض چشمهات🍂>


به سمت پسر سرکش توی اتاقش رفت...اون موش کثیف حق نداشت وارد اتاقش بشه..‌اما الان پاش رو فراتر گذاشته بود و دستهای ناپاکش، قاب عکسی که از مقدسات براش مهمتره رو برداشته...سرنوشت خوبی در انتظارش نبود.تهیونگ برگشت و با جئونی که چشمهاش؛ کاسه خون بود، چشم تو چشم شد...

جونگکوک، قاب رو از دست تهیونگ بیرون کشید. پایه چوبیش دست تهیونگ رو خراش داد اما دردش در برابر ضربه ای که جونگکوک به صورتش زد، ناچیز بود...جونگکوک تهیونگ رو گوشه دیوار گیر انداخت و با دست راستش گردنش رو فشرد...دستش رو اروم اروم بالاتر برد و پسر مو فرفری رو مجبور کرد روی پنجه‌هاش بایسته.

تهیونگ احساس خفگی میکرد و ناخوداگاه دستش به دست روی گلوش چنگ زد...صدایی مثل خِر خِر از گلوش بیرون امد و وقتی دید نمیتونه نفس بکشه، پاهاش شروع به تقلا کرد...جونگکوک بعد از چند ثانیه دیدن صورت کبود پسر، فشار دستش رو به اندازه‌ای که پسر رو به روش بتونه نفس بکشه، کم کرد...تهیونگ به سرفه افتاد و هوا رو بلعید، به محض پر کردن ریه‌هاش با مقداری هوا، فشار دست جونگکوک بیشتر شد و دوباره حالت خفگی شروع شد...چند بار این عمل رو انجام داد و دفعه اخر، وقتی تن تهیونگ به خاطر نبود اکسیژن، کم کم شل شد، جونگکوک دستش رو برداشت...

بدن بی رمق تهیونگ روی زمین افتاد و شروع به سرفه کرد...صدای جونگکوک رو شنید:

"فکر کردی حرفای من شوخیه؟؟هااا؟جواب بده..."

تهیونگ سرش رو سریع به معنی نه تکون داد...با دستش گردنش رو ماساژ میداد و سرفه، امانش رو برده بود...جونگکوک نیشخندی زد:

"اهان! پس هنوز منو نمیشناسی!!! حرف منو به یه ورت گرفتی و با خودت گفتی چی به چیه، اگه به حرفش گوش ندم چیزی نمیشه که....درست میگم؟؟؟"

تهیونگ، با سرفه و صدای منقطع گفت:

"عُ_عذر میخوام....دیگه...تکرار نمیشه..."

جونگکوک تک خنده‌ای کرد و نگاهش رو از روی تهیونگ برداشت:

"من تو دایره لغات مغزم، عذر میخوام وجود نداره...باید جای کاری که کردی تنبیه شی..."

تهیونگ، مثل بچه ها زانوهاش رو به بغل کشید و چمبره زد:

"منو و تو(سرفه)...تازه هم دیگه رو شناختیم...خواهش میکنم(سرفه)...ایندفعه رو بگذر"

جونگکوک، لبخند کجی روی لبش اومد و دستش رو مشت کرد..به عنوان تنبیه باید به قدری میزدش که توی ذهنش حک بشه...حک بشه که وقتی چیزی میگه باهاش شوخی نداره...دست مشت شدش رو بالا برد تا روی صورت نحیف پسر فرود بیاره...تهیونگ سریع دو دستش رو روی صورتش گذاشت و زانوهای بغل کردش به هم چفت شد:

"خواهش میکنم به صورتم ضربه نزن!!"

مشت جونگکوک توی هوا خشک شد...اتفاقات ۲۰ سال پیش، انگار از جلوی چشمهاش رژه میرفتند...خاطراتی به قدمت زندگیش...وقتی اولین بار باهاش ملاقات کرد!

[فلاش بک _ ۲۰ سال قبل، اگوست]

بلاخره تونست پسر کوچولویِ خجالتیِ جدید رو توی کمد پیدا کنه. زانوهاش رو بغل کرده بود و به خودش می‌لرزید...جونگکوک، لبخندی زد و از شدت بامزه بودن پسر رو به روش، یکی از لبهاش رو داخل دهان برد. جلوتر رفت و وقتی چشم پسر به جونگکوک افتاد، دستش رو روی صورتش گذاشت و با التماس گفت:

"خواهش میکنم به صولتم ضلبه نزن..."

جونگکوک، خنده بی صدایی کرد و به پسر کوچولو نزدیک شد:

"مگه من خواستم بزنمت...."

پسر بچه صورتش رو بیشتر پوشاند و با صدای لرزانی گفت:

"نه، اما من ازت میتلسم..."

جونگکوک، لبخندی زد و جلوتر رفت، رو به روی کمد نشست و گفت:

"چرا؟؟مگه من هیولام؟؟"

پسر، یکی از دستهاش شل شد و به صورت مهربون جونگکوک نگاه کرد:

"تو مثل بقیه بچه‌ها اذیتم میکنی؟"

"نه...چرا اذیتت کنم؟؟...من میخوام باهات دوست بشم"

پسر دستهاش رو از روی صورتش برداشت و به جونگکوک چشم دوخت...جونگکوک، از جاش بلند شد و دستش رو دراز کرد:

"اسمم جونگکوکه...اسم تو چیه؟"

پسر کوچولوی روبه‌روش، از کمد بیرون اومد و روبه‌روی جونگکوک ایستاد. جونگکوک، دستش رو خم کرد و یکی از دستهای پسر رو توی دستش گرفت و به سمت بالا و پایین تکان داد:

"وقتی یه ادم جدید میبینی، اینجوری باهاش اشنا میشیم..."

پسر با چشمهای ستاره‌ایش به دستهاشون نگاه کرد و لبخند ماتی زد که از نگاه جونگکوک مخفی نموند.جونگکوک دوباره سوالش رو پرسید:

"نگفتی، اسمت چیه؟؟"

"من، اسم ندالم..."

جونگکوک خندید: "مگه میشه؟ هر کسی یه اسمی داره..."

تهیونگ مات و مبهوت نگاهش کرد و ناگهان، چشمهاش پر از اشک شد:

"اما...من...ندالم..."

جونگکوک سریعا، دستش رو دور صورت پسر قاب گرفت و با مهربانی گفت:

"خیلی خوب باشه...گریه نکن. بعدا با هم میریم از اقای دوو میپرسیم. فعلا، دوست داری کله فرفری صدات کنم؟"

دستش رو توی موهای فرفری پسر رو به روش کرد و خندید. پسر نگاهش کرد و خوشحال از اینکه اسمی پیدا کرده بود گفت:

"اسمم...خوشگله..."

جونگکوک دست پسر رو گرفت و گفت:

"حالا که با هم دوست شدیم بریم بازی کنیم، کله فرفری..."

پسر روبه روش خندید و جونگکوک قسم خورد تا به حال، لبخندی به این زیبایی ندیده...

[پایان فلاش بک]

مشت گره کرده‌اش پایین اومد و سریع از تهیونگ رو برگرداند. تهیونگ دستهاش رو از روی صورتش برداشت و به جونگکوک نگاه کرد. صدای جونگکوک، توی فضای اتاق بخش شد:

"از جات بلند شو و برو بیرون...از این به بعد حق نداری وارد این اتاق بشی. سعی کن این حرفو تو مغز کوچولوت نگه داری چون دفعه بعد ازت نمیگذرم..."

تهیونگ لرزان از جاش بلند شد و سمت در رفت...جونگکوک حوله دور تنش رو باز کرد و ادامه داد:

"راستی در مورد...."

تهیونگ، با دیدن تن لخت جونگکوک، شوک زده سرش رو چرخاند...جونگکوک، به تهیونگ که با چشمهای گشاد به سمت مخالفش نگاه میکرد، تک خندی زد:

"چیه؟؟تا به حال خودتو لخت ندیدی؟؟بدن من اینقدر ترسناکه؟"

"ن_نه....ترسناک نیست...فقط...عادت ندارم اینجوری به کسی نگاه کنم"

جونگکوک تکخند بیصدایی زد و سمت کمدش رفت.سرش رو به سمت تهیونگ چرخوند:

"در مورد تنبیهت...آشپزی بلدی؟؟"

"ن_نه"

جونگکوک پوفی کرد و زبونش رو داخل گونش فرو برد:

"ظرف شستن چی؟ بلدی؟؟"

تهیونگ سرش رو تکون داد که با داد جونگکوک مواجه شد:

"با زبونت جواب بده و گرنه مجبورت میکنم بهم نگاه کنی"

تهیونگ سریعا جواب داد:

"بله...بله بلدم"

"خوبه...این چند وقتی که پیش منی باید ظرفا رو بشوری، خونه رو مرتب کنی. لباسای خودم و خودت هم میشوری...من پول اضافه ندارم که خرج خورد و خوراکت کنم..."

"ولی، جی_جین بهم گفت...غذام رو میارَ..."

"اسم این حرومی رو جلوم نیار...لازم نیست، خودم انجامش میدم"

تهیونگ با سر تایید کرد.جونگکوک که حالا، یه لباس و شلوارک مشکی پوشیده بود، جلوی تهیونگ ایستاد و با دست سر تهیونگ رو بالا اورد:

"در ضمن، دیگه وقتی لخت منو میبینی سرت رو بر نگردون..."

با حالت خاصی به بدن تهیونگ نگاه کرد و با زبان، لبش رو تر کرد...با جابه جا شدن چشم جونگکوک روی هر قسمت از بدن تهیونگ، لرز خفیفی بهش وارد میشد..جونگکوک با لحن خاصی گفت:

"شاید مجبور بشی هر روز نگاهش کنی..."

برگشت و سمت اشپزخانه رفت...تهیونگ نفس حبس شدش رو بیرون داد و به سمت نامشخصی به راه افتاد...مهم فقط این بود که از جونگکوک دور بشه. از اون خانه جهنمی بیرون اومد و به محوطه باز دور و اطرافش نگاهی انداخت...دستش رو توی موهاش کرد و با عجز نالید:

"با این عوضی چجوری تو یه خونه بمونم...لعنتی...داشت میکشتم!!"

****************

"سلام..."

پدرش نگاهش رو از تلویزیون گرفت و لبخندی زد. صدای خوشحال مادرش رو شنید:

"سلام جین، چقدر دیر اومدی..."

"عذر میخوام، ریوک کجاست؟؟"

"ریوک تو اتاقشه."

سرش رو تکان داد و به سمت اتاق برادر کوچکش، ریوک رفت. با باز کردن در اتاقش لبخند زد؛ رویای برادرش فوتبالیست شدنه و تمام قسمت های اتاقش رو با عکس بازیکنای مختلف پوشانده. و الان، یه پوستر جدید گرفته و روبه‌روی در اتاق وصل شده:

"هی، دوباره پوستر جدید خریدی؟"

برادرش با خوشحالی از روی تخت بلند شد و پاهاش رو روی زمین گذاشت، سعی کرد بلند بشه اما جین سریعا جلو امد و بدن ریوک رو گرفت:

"بشین، پاهات درد میگیره..."

ریوک ۱۶ سالشه، اما مثل بچه ها مفاصلش نرمه و نمیتونه روی پاهاش بایسته. به اصطلاح التهاب مفاصل و نرمی استخوان داره و برای ایستادن روی پاهاش، باید کمک داشته باشه. جین با دیدن منظره رو به روش، برای هزارمین بار اهی کشید و ریوک رو اروم روی تخت گذاشت...روبه‌روش زانو زد و نشست:

"قرصات رو خوردی پسر خوب؟؟"

"اره...اما به نظرت تاثیری داره؟"

"معلومه که داره، قبلا نمیتونستی بایستی اما حالا رو ببین راحَت میتو..."

ریوک با صدای بغض الود وسط حرف جین پرید:

"بس کن هیونگ...نمیخواد امید الکی بهم بدی...هر چقدرم تلاش کنم نمیشه..."

جین با دستهاش صورت ریوک رو قاب گرفت و پیشونیش رو به پیشونی ریوک تکیه داد:

"نه...قرارمونو یادت رفته؟؟تو باید تلاش کنی و فوتبالیست معروفی بشی... مگه قول ندادی رایگان منو ببری استادیوم؟؟"

ریوک خندید و سرش رو از سر جین جدا کرد:

"تو نگران اینی که استادیوم دعوتت نکنم؟؟"

"پس چی؟؟من باید بیام ببینم تو چطور تو زمین میدرخشی..."

جین ایستاد و دستهای ریوک رو گرفت:

"بهم تکیه بده تا یکم با هم راه بریم..."

بیش از حد از خودش کار کشیده بود. این دو روز نخوابیده بود و حالا، تمرینات پای ریوک و راه رفتنش هم باید انجام میداد...سعی کرد بدون خستگی با ریوک تمرین کنه چون برادر کوچولوش پسر حساسی بود و سریعا ناراحتی جین رو میفهمید. بعد از تمرینات کافی، به اتاقش رفت تا کمی استراحت کنه. به پشت خوابید و ساعدش رو روی چشمهاش قرار داد. کم کم چشمهاش گرم شد اما صدای در، خواب نصفش رو از سرش پروند:

"مزاحمتم؟؟"

"نه، مامان...بیا تو"

خیلی خسته بود، اما باید برای مادرش یکم رو وقت میگذاشت...اون زن مهربون بیش از حد زندگی براش سخت بود و تنها کاری که جین میتوانست براش انجام بده گوش دادن به حرفاش و کمک به وضعیت زندگیشون بود. مادرش روی تخت کنارش نشست و با یکی از دستاش، گونه جین رو نوازش کرد:

"میدونم خیلی داری این چند روزه اذیت میشی...ازت معذرت میخوام"

"نه مامان اینجوری حرف نزن. تقصیر تو نیست که وضعیت زندگیمون اینجوریه، حتی تقصیر بابا هم نیست...اونم اونقدر کار کرد تا بدنش رو نابود کرد و الان...دیگه نمیتونه"

"الان وقتش نیست اینو بگم اما قرصهای قلب پدرت تموم شده. میتونی...."

"براش خریدم. مجبور شدم ده، بیستا داروخونه رو بگردم تا پیدا کنم...."

مادرش لبخند زد و گونه پسرش رو بوسید:

"ممنونم پسرم...ممنونم"

"قرص و امپولای ریوک هم خریدم، باید این هفته ببرمش دکتر چک اپ بشه"

مادرش لبخند زد و پسرش رو در اغوش کشید:

"ممنونم جین، اما پسرم...هزینش خیلی بالا میره. خوبه فعلا ریوک رو..."

"نه مامان، نگران پولش نباش. به پلیسا حقوق خوبی میدن مخصوصا اگر مثل من کار بلد باشن..."

چه دروغ بی شاخ و دمی!! پول خوب؟؟ کدوم شغل دولتی اینقدر به ادم حقوق میدن که بتونه دو تا ادم مریض رو نگهداری کنه؟!!...مخصوصا شغل پلیسی که اینقدر براش زحمت کشیده و حالا، مجبوره برای چندرغاز پول، به شغلش خیانت کنه...

مادرش از روی تخت بلند شد و از جین خواست استراحت کنه، جین هم بلافاصله اطاعت کرد و لحظه‌ای بعد به خواب رفت...

بعد از خواب کوتاهی که داشت، با الارم گوشی بیدار شد. شیفتش، ۱۵ دقیقه پیش شروع شده بود و اون خوابش برده بود.باید سریع حرکت میکرد، برای همین بدون گفتن خداحافظی و با لباسهایی که از دو روز پیش عوض نکرده بود، حرکت کرد...

مطمئن بود به خاطر فرار کردن یک زندانی، ایستگاه، وضعیت نه چندان جالبی داره. احتمالا نامجون رو تعلیق یا اخراجش کردند و دیگه اون مردی که همش تظاهر میکنه نگرانشه رو نمیبینه...

با خیال راحت وارد ایستگاه شد، اما از وضعیت اروم و بدون هرج و مرج اونجا تعجب کرد...عجیب ترین حالت ممکن برای یه ایستگاه پلیس همین وضعیته...جو ارام بعد از فرار کردن مجرم!!...تعجبش زمانی بیشتر شد که نامجون رو در حال قهوه خوردن در اتاق دید:

"کمیسر نامجون؟؟"

نامجون با لبخند به جین نگاه کرد و گفت:

"چرا اینقدر رسمی صدام کردی؟؟بیا داخل..."

تعجبش از لحن ارام و بدون دغدغه نامجون بیشتر شد:

"الان شیفت منه، تو اینجا چیکار میکنی؟؟"

"بهم ترفیع رتبه دادند...دیگه شیفتی نیستم"

اگر از تعجب، چشمهاش از حدقه بیرون می‌‌افتاد عجیب نبود!!به پلیسی که مجرمی رو فراری داده ترفیع میدند؟!!برای اینکه بفهمه چه خبره باید از کسی بپرسه، اما از طرفی باید احساس بی اطلاعی بکنه.امکان نداره از فرار یه مجرم انقدر راحت بگذرند. غرق در افکار خودش بود که لیوانی حاوی ماده گرم و غلیظ قهوه، جلوش ظاهر شد

"دیر اومدی جین، این روزا انگار خسته‌ای..."

لیوان قهوه رو از دست نامجون گرفت و جرعه‌ای از ان خورد. لبخند ماتی زد و گفت:

"نه، حالم خوبه....چطور؟؟"

نامجون، کنارش روی مبل نشست و دستش رو جلو برد. وارد موهای خرمایی جین کرد و شروع به مرتب کردن دسته موهای لطیفش کرد:

"چشمهات قرمزه...موهات نامرتبه...حواست سر جاش نیست..."

جین،سرش رو عقب کشید و با جدیت تمام گفت:

"حالم خوبه نامجون...در ضمن دیگه به موهام دست نزن"

نامجون دستش رو عقب کشید و به صورت جین نگاه کرد...چشمهاش کم کم از روی چشمهای قهوه‌ای جین پایین رفت و روی لکه قهوه روی لب جین باقی ماند...واقعاً ترکیب رنگ قهوه و لب های خوشرنگ جین، بی نظیره و همین عاملِ بی تاب‌تر شدن نامجون. نامجون دستش رو ناخوداگاه جلو برد و روی لب جین گذاشت. اروم لکه قهوه روی لبش رو پاک کرد اما نرمی لب برجسته‌ی زیر دستش رو میخواست بیشتر حس کنه. انگشت شستش رو نوازش وار روی لبش کشید، اما جین بود که به این لذت بی پایان خاتمه داد...

جین که حسابی کلافه شده بود و از طرفی نامجون رو هم در این حالت دید...عصبانیتش رو سر نامجون خالی کرد:

"معلوم هست چه غلطی میکنی؟؟"

"اوووه...ببخشید جین...دست خودم نبود"

جین کلافه تر از روی مبل بلند شد و به طرف در رفت. باید میفهمید چرا هنوز نامجون اینجاست و چرا ترفیع گرفته؟؟ پرونده اون پسر چی شد پس!!.نامجون که حس میکرد گند زده و جین رو از خودش ناراحت کرده، تصمیم گرفت احساساتش رو صادقانه بگه...مشخصه که جین از احساسات اون خبری نداره و با رفتار و کارهای نامجون گیج شده...برای همین با شجاعت ایستاد و به طرف جین رفت. شانه‌اش رو گرفت و تن جین رو به سمت خودش برگرداند:

"جین...ازت عذر میخوام. حتما داری فکر میکنی ازت سواستفاده کردم یا هر فکر دیگ...."

"دیوونه شدی؟؟من در مورد تو هیچ فکری نکردم فقط راحتم بزار"

جین تصمیم گرفت از در خارج بشه اما با گرفته شدن کمرش توسط نامجون و کشیده شدنش به سمت دیوار، با تعجب به نامجون نگاه کرد:

"تو...دیوونه شدی؟؟"

قدش از نامجون کوچکتر بود، و همین عامل باعث میشد لبهای نامجون مقابل چشمهاش قرار بگیره و توجهش رو جلب کنه. با باز شدن لب های نامجون و جاری شدن کلماتی که از زبانش خارج میشد، قالب تهی کرد:

"اره جین من دیوانه‌ام...من دیوانه‌ی توام...نمیفهمی چقدر میخوامت یا خودت رو به نفهمیدن میزنی؟؟!...من دوستت دارم، یعنی واقعا اینو از توی نگاهم نخوندی؟؟"

جین با تعجب به نامجون نگاه کرد. نه... هیچ گونه شوخی در حرفهاش نبود. ناگهانی خنده‌اش گرفت و شروع به خندیدن کرد. نامجون با تعجب به جین چشم دوخت اما جین به صورت ناگهانی جدی شد و لب باز کرد:

"من به هم جنسم علاقه پیدا نمیکنم نامجون. متاسفم اما نمیتونم قبولت کنم. حالا از سر راهم برو کنار، ستواان"

نامجون، سفت‌تر از قبل جین رو به دیوار فشرد. دستش رو سمت پهلوی جین برد و صورتش رو به جین نزدیکتر کرد. در همون فاصله کم که نفس‌های جین به صورتش میخورد و از خود بیخودش میکرد، زمزمه کرد:

"دروغ میگی...دلیلت برای جدا شدن از همسرت این بود که ارضات نمیکنه و تمایلت رو به جنس مخالف از دست دادی"

جین نیشخندی زد. میخواست هر چه زودتر از این وضعیت خلاص شه:

" برای این بود که دلیلی برای جدایی داشته باشم. ولم کن نامجون...توی محل کاریم."

نامجون صورتش رو جلوتر اورد. اونقدری که با حرف زدن، لبهای متحرکش به لبهای جین میخوردو بوی قهوه‌ی دهنش، جین رو مست میکرد:

" بزار یه بار امتحانش کنیم، اون موقع میتونی در موردم تصمیم بگیری..."

جین سرش رو به سمت دیگری چرخوند و به نامجون هل محکمی وارد کرد. برخلاف میل باطنیش، از روی جین کنار رفت. جین با عصبانیت به نامجون زل زد و گفت:

"نمیخوام ازارت بدم. پس دیگه سمتم نیا... من تو با هم نمیتونیم باشیم"

"چرا؟؟"

با تمام حجم صدایی که از خودش سراغ داشت فریاد زد:

"چون من نمیخوام...نمیخوام با تو باشم. ربطی به جنسیت یا هر کوفت دیگه نداره.... از تو خوشم نمیاد"

گفت و از در خارج شد.به سمت زندان رفت. سربازی بلند شد و سلام نظامی داد. جین سریعا به حرف در امد:

"زندانی شماره ۷، چه اتفاقی براش افتاده؟؟"

"به زندان اصلی متنقل شده قربان."

جین سرش رو تکان داد و از زندان بانی بیرون اومد...پس میخواستن فرار تهیونگ رو ماست مالی کنند؟....اما برای چی؟ چه سودی براشون داشت که با مخفی کردن بهش میرسند؟نکنه اون پسر به باند بزرگ‌تری وصله و دروغ گفته؟!

اتفاقاتی که افتاده بود برای جین به شدت عجیب بود. باید با جونگ‌کی صحبت کنه و وضعیت رو باهاش به اشتراک بگذاره. نباید غیب شدن یه هکر کوچولو تو روند نقششون اثر بگذاره.

*********

دستکش های مخصوص ظرف شستن رو دستش کرد و شروع به شستن ظرفها کرد..از ظهر تا الان که ساعت ۱۰ شب بود، مثل کوزت کار کرده بود.توی دلش به جونگکوک فوش میداد اما از طرفی خوشحال بود چون باهاش رو‌در رو نمیشد. اینجوری میتونست فاصلش رو از جونگکوک حفظ کنه...

جونگکوک وارد آشپزخانه شد و از یخچال سیبی برداشت...تهیونگ در حال ظرف شستن نیم نگاهی به جونگکوک انداخت. ازش میترسید و چک کردن کارهاش دست خودش نبود. بر خلاف انتظار جونگکوک به کابینت تکیه داد و به تهیونگ نگاه کرد. تهیونگ حواسش رو به ظرف ها پرت کرد اما نگاه خیره جونگکوک چیزی نبود که بتونه بیخیالش بشه...

صدای جونگکوک رو شنید که اون رو مخاطب قرار میده:

"جین بهت گفته از این سرقت چقدر گیرت میاد؟؟"

آب دهانش رو قورت داد و همینطور که ظرفها رو آب میکشید جواب داد:

"ن_نمیدونم...به من گفت دَ_در ازای ازادیت اینکارو بکن"

جونگکوک پوزخندی زد و گفت:

"هه...پس سهم تو رو هم برا خودش بر میداره؟؟"

به نیم‌رخ تهیونگ و طره مویی که با جا به جا شدن بدنش، مثل فنر تکون میخوره نگاه کرد. چشمهاش رو با عصبانیت بست و گفت:

"وقتی باهات حرف میزنم، حواست به من باشه..."

تهیونگ که لحن جدی و ترسناک جونگکوک رو دوباره شنیده بود سریعا اطاعت کرد و شیر اب رو بست. سمت جونگکوک چرخید و بهش نگاه کرد...جونگکوک با حالت منزجری به دستکش‌های داخل دستش نگاه کرد:

"داره...ازش..آب میچکه"

تهیونگ از اشاره جونگکوک متوجه دستکش هاش شد و آنها رو سریعا کند.سپس به جونگکوک نگاه کرد و گفت:

"چ_چه سواالی پ_پرسیدی؟؟"

جونگکوک چشمهاش رو در حدقه چرخاند و گفت:

"این رو بهت میگم برای اینکه اون پلیس قلابیه سرت کلاه نزاره...ما بخشی از بانک رو میزنیم و سرمایه خالص اونجا ۱۰۰ میلیارد وونه...که سهم هر کسی ۲۰ میلیارد میشه..."

دهن تهیونگ از تعجب باز موند. این مقدار پول....لعنت، با ۱۰۰ میلیونش میتونه بهترین خانه رو تو هانام هیل بخره و اگر چیزی که جونگکوک میگفت درست باشه...جونگکوک خنده‌ای بی صدا کرد:

"دهنت رو ببیند مگس نره توش...اگر ۲۰ میلیاردش به تو برسه، همین‌طور که تو مغز کوچیکت میگذره صاحب همه چی میشی. پس حواست باشه سهمتو پلیسه بر نداره..."

تهیونگ سرش رو تکون داد و گفت:

"ب_باشه...حتما"

جونگکوک دست به سینه تکیه‌اش رو از کابینت برداشت و قدمی جلوتر اومد:

"تو همیشه با یکم لکنت حرف میزنی؟"

تهیونگ سرش رو تکون داد و گفت:

"نه...نه من لکنت ندارم..."

قدمی جلوتر برداشت:

"چه جالب...پس وقتی با من حرف میزنی لکنتی میشی..."

تهیونگ با ترس قدمی به عقب برداشت...جونگکوک نیشخندی زد و یه قدم جلو تر رفت. تهیونگ از کم شدن فاصله خودش با جونگکوک میترسید برای همین گامی به عقب برداشت...جونگکوک با لحن مسخره‌ای گفت:

"از من میترسی؟؟"

"ن_نه...نمیترسم..."

"عهه، پس چرا داری میری عقب؟؟"

"چون ت_تو داری میای جلو...."

جونگکوک با گام بلندی جلوتر اومد و کمر تهیونگ رو گرفت:

"جرات نکن از جات تکون بخوری"

تهیونگ مستاصل ایستاد و سرش رو پایین انداخت. پاهای جونگکوک رو می‌دید که بهش نزدیک تر میشه.با شنیدن صدای جونگکوک نزدیک گوشش،رعشه‌ای به بدنش وارد شد:

"به چشمام نگاه کن..."

تهیونگ سرش رو بالا برد و به چشمهای جونگکوک خیره شد.از چشمهاش سر در نمیاورد. چشمهای جونگکوک چیزی رو نشون نمیدادند و این ترسناکترش میکرد. اما چشمهای تهیونگ، جونگکوک رو یاد کسی می‌انداخت...یاد اون پسر شیرین بچگیهاش...در حرکتی بازوهای تهیونگ رو بالا برد و به سمت کابینت هل داد.دو دستش رو با یکی از دستاش گرفت و بالا نگه داشت...به چشم هایی که مردمکش میلرزید خیره شد:

"چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..."

آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد:

"خوبه یا بد؟؟"

" برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم"

"چرا؟؟"

"چون...اون مُرده"

***********

ادامه دارد...🌺

امیدوارم دوست داشته باشید💜

اگر دوستی رو میشناسید که کوکوی میخونه و ژانرش رو دوست داره، بهش معرفی کنید.ممنون عزیزای من🙏

Continue Reading

You'll Also Like

47.6K 7.3K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
30.2K 2.5K 36
کاپل:کوکوی ژانر:انگست،امپرگ،رمنس،هپی اند "هر ادمی یه روز خوب داره یه روز بد. اما برای تهیونگ چرا این روز بد اینقدر طولانی بود؟ -لعنتی،از چاله در میام...
55.8K 13.4K 41
🦋عنوان: نخ قرمز سرنوشت 🦋ژانر: فانتزی، سوپرنچرال( تلفیقی از دنیای امگاورس، ومپایری، هایبردی)، انگست، رمنس، اسمات، کمی خشن 🦋کاپل ها: چانبک.....کای و...
122K 13.6K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...