- چرا انقدر زود خوابیدی؟ شام نمیخوری؟
چانیول همونطور که به بدنش تکون آرومی میداد گفت ولی بکهیون تکونی نخورد، نمیخواست ددیش رو ببینه!
- ددی میدونه خواب نیستی.
روی تخت رفت و پاهاش رو دو طرف بدن بکهیون گذاشت و روش خیمه زد، ملحفه رو از روی صورتش کنار زد و باعث شد کمی طول بکشه که بکهیون بهخاطر نور چشمای دردناکش رو باز کنه.
صورت کوچیکش رو توی دستای بزرگش گرفت و مجبورش کرد نگاهش کنه.
- ددی همیشه کنارت نیست درسته؟ ممکنه روزی بیاد که من هیچ جای زمین نباشم، اون موقع میخوای چیکار کنی؟
چانیول همونطور که صورتش رو به صورت بکهیون نزدیک میکرد گفت و بکهیون تنها بهش گوش میداد، واقعا اگه یه روز نبود باید چیکار میکرد؟
- بکهیونی باید یاد بگیره تنها از پس خودش بربیاد، حتی با اینکه ددی بهش قول داده همیشه پشتشه و بکهیونی میتونه همه جا حسش کنه.
چانیول همونطور که بینیش رو به گردن بکهیون میمالوند گفت و بکهیون تنها تونست صدای ضعیفی از گلوش خارج کنه.
مثل همیشه ددیش همه چیز رو فهمیده و حق با اون بود.
چانیول میخواست بکهیون رو مستقل رشد بده نه وابسته به چیزی یا کسی اما هیچکدومشون نمیدونستن بکهیون به بدترین نوع وابستگی دچاره... وابستگی به ددی پارک!
چانیول لالهی گوش بکهیون رو بین دندوناش گرفت و بعد از دراومدن صدای بکهیون ولش کرد، مکی به گردنش زد و شروع به بوییدن بیبیش کرد، بیبیای که از روز اول بوی بچه میداد و چانیول نمیدونست عطر تنش اعتیادآوره... اعتیاد به بوی بکهیونی!
شروع به بوسیدنش کردن و بوسههاش رو از گردن تا گوش و گونه و در آخر هم لباش ادامه داد، لبایی که نفسای شیرین بکهیون از بینشون خارج میشدن، لبای باریکی که آویزون شدنشون رو دوست نداشت، لبایی که همیشه باید میخندیدن...
بوسهای به لباش زد و وقتی مطمئن شد چشمای بیبیش دیگه دلخور نیستن از روش کنار رفت.
- میای فیلم ببینیم؟
و چند دقیقهی بعد بود که بکهیون درحالیکه پیتزای بزرگ رو روی پاهاش گذاشته بود، روی کاناپه لم داده بود و همراه ددیش فیلم میدید.
چانیول نمیتونست روی فیلم تمرکز کنه چون یه بچه گربهی خواستنی کنارش نشسته بود که صدای تندتند جویدنش وقتی هیجانزده میشد، صدای فینفینکردنش وقتی قسمت احساسیِ فیلم رسیده بود و صدای خندیدنش وقتی دو کرکتر اصلی همدیگه رو میبوسیدن، با گوشاش بازی میکرد، براش عجیب بود که چرا به بودن این بچه کنارش انقدر عادت کرده!
میتونست مثل زمانایی که بکهیون به خونهش نیومده بود تنهایی بشینه و فیلم مورد علاقهش رو ببینه اما حالا سعی داشت فیلمی رو انتخاب کنه که بکهیون هم دوست داشته باشه، چطور و چرا انقدر عوض شده بود و حتی حس پشیمونی هم نداشت؟
این احساسات میترسوندنش... این چانیول واقعی نبود و این وحشتناک بود!
+ ددی عشق واقعا وجود داره؟
بکهیون همونطور که با لبخند به صفحهی تلویزیون خیره شده بود گفت و جواب چانیول باعث شد با تعجب برگرده و به نیمرخش نگاهی بندازه.
- برای بعضیا آره و برای بعضیا نه.
+ برای ددی چی؟ برای ددی وجود داره؟
- هنوز نه... خود آدمان که به عشق معنا میدن و ددی هنوز معنایی براش پیدا نکرده پس برای ددی هنوز عشق وجود نداره.
چانیول سمت بکهیون برگشت و پرسید:
- برای تو چی؟
+ عشق؟ نمیدونم... فقط توی کتابا درموردش خوندم... چطوریه ددی؟
چانیول دست به سینه به کاناپه تکیه زد و جواب داد:
- خب میگن وقتی عاشق بشی بهخاطر کسی که عاشقشی از خودت میگذری، هرکاری میکنی تا خوشحال باشه، اشک میریزی تا لبخند از روی لباش پاک نشه.
+ اوه...
بکهیون با تعجب گفت و چانیول دوباره پرسید:
- برای بکهیونی وجود داره؟
+ نه... فکر نکنم یه روز بتونم از خودم برای کسی بگذرم ددی... نمیتونم بهخاطر کسی ددی رو رها کنم!
بکهیون با خمیازه گفت و قبل از اینکه چانیول بتونه جوابش رو بده صدای تلفنش بلند شد.
بعد از جواب دادن تماس برگشت و بکهیون رو درحالیکه روی کاناپه دراز کشیده و خوابش برده بود دید، دستاش رو زیر بدنش گذاشت و بغلش کرد. سمت اتاقشون رفت و بکهیون رو روی تخت گذاشت، توی صورتش خم شد و همونطور که موهاش رو از روی صورتش کنار میزد به آرومی زمزمه کرد:
- دوست داشتم وقتی بهخاطر جداییشون گریه میکردی لبای آویزونتو ببوسم و این بار اشکاتو پاک کنم اما انگار این دستا کاری به جز درد دادن بهت بلد نیستن کوچولوی من... متاسفم که ددی انقدر خودخواهه که قرار نیست بذاره رهاش کنی... متاسفم که فقط برای منی...
......
با ایستادن ماشین جلوی مدرسه تازه یادش افتاد که به سومی قول داده توی تکالیف زبان کمکش کنه، سمت چانیول برگشت و به آرومی گفت:
+ ددی میشه امروز خودت بعد از کار بیای دنبالم؟
- میخوای مدرسه بمونی؟
+ به یکی از همکلاسیام قول دادم توی تکالیف زبان کمکش کنم، بعد از کلاس میریم کتابخونه.
با مکثِ چانیول منتظر بهش چشم دوخت و آروم آروم زمزمه کرد:
+ فراموش کرده بودم بهت بگم.
- باشه، برو دیرت میشه.
بکهیون با اجازهش لبخندی زد و بعد از بوسهی سطحی روی لبای ددیش پیاده شد و طبق روال هر روز چانیول تا زمانی که وارد ساختمون مدرسه بشه بهش خیره شد و با محو شدن بیبیش بین جمعیت حرکت کرد.
......
صدای همهمهی کلاس نمیذاشت روی متنی که میخوند تمرکز کنه و از طرفی نگاههای همیشگی اوه سهون رو روی خودش حس میکرد. کلافه نگاهش رو از کتاب گرفت و بهش نگاه کرد، بلافاصله با برخورد نگاههاشون لبخند سهون از بین رفت و کمی توی جاش تکون خورد.
- داری کلافم میکنی اوه سهون، تو واقعا مشکلت چیه ؟
با لحن جدی و اخمش سهون لبخند دستپاچهای تحویلش داد و دفتر جلوش رو سمت بکهیون هُل داد.
+ خب... میتونی این مسئلهی ریاضی رو حل کنی؟
احمقانهترین چیزی که به ذهنش رسید گفت، حتی چک نکرده بود کدوم مسئلهست و زیادی دیر بود تا خواستش رو عوض کنه، با وجود معلمای خصوصیش هیچوقت مشکلی توی درس نداشت و حالا فقط میخواست هرطور شده یه مکالمهی ساده با پارک بکهیون داشته باشه، پسری که به نظر میرسید قرار نیست هیچوقت بهش اجازه بده نزدیکش بشه!
بکهیون نگاه گذرایی به مسئله انداخت و کلافه دفتر رو سمت خودش کشید، اگه حل کردن اون مسئله میتونست فقط چند ثانیه از نگاههای خیرهی اوه سهون نجاتش بده با کمال میل انجامش میداد!
بعد از چند ثانیه دفتر رو سمتش هُل داد و به نگاه مشتاقش پوزخندی زد.
- حتی شامپانزهها میتونن حلش کنن اوه سهون، نکنه اصلا مغز نداری؟
+ درسته... انگار واقعا عقلمو ازدست دادم.
خیره به لبای بکهیون توی اون فاصله کم زمزمه کرد و به چشمای همیشه جدیش زل زد.
- چی؟
بکهیون که درست جملهش رو نشنیده بود پرسید و سهون لبخند بزرگی تحویلش داد.
+ گفتم ممنون که برام حلش کردی.
نگاه مشکوک بکهیون با رسیدن سومی از روش برداشته شد و سهون با اخمی که کمکم روی صورتش مینشست به مکالمشون گوش داد.
+ اوپا بریم کتابخونه؟
بکهیون بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و وسایلش رو جمع کرد، نگاه گذرایی به سهون که به نظر میرسید بالاخره تصمیم گرفته دیگه بهش خیره نشه انداخت و چند لحظهی بعد همراه سومی از کلاس خارج شده بود، سهون با حرص به مسیر رفتنشون زل زده بود، بیتوجه به اطرافش صدای دختر رو تقلید کرد:
+ اوپا... اوپا... بریم کتابخونه؟
عصبی دفترش رو توی کیفش گذاشت و زیر لب غرغر کرد:
+ فقط یک ماه ازش کوچیکتره و مدام اوپا صداش میکنه واقعا که!
بلند شد و صندلیش رو با سرو صدا عقب کشید.
+ میخواد اغواش کنه یا همچین چیزی؟
از میزش فاصله گرفت و لگد محکمی بهش زد.
+ هاه... جون سومی... جنگ بدی رو شروع کردی... همهی اون موهای خوشگلتو که مدام میدی پشت گوشت تا خوشگلتر بشی میکنم!
......
کسی توی کتابخونه نبود و با وجود اینکه به آرومی صحبت میکردن سهون که چند ردیف دورتر پشت یکی از ستونها مخفی شده بود به خوبی حرفاشون رو میشنید، بکهیون فقط روی حل کردن تکالیف زبان تمرکز کرده بود با این حال سومی گاهی غر میزد که خسته شده و میخواد چند دقیقه استراحت کنن و هربار بکهیون قبول میکرد و بیتوجه به سومی با گوشیش ور میرفت.
سومی کمی توی جاش تکون خورد و ظرفی رو از کیفش بیرون کشید، از اولین لحظهای که وارد کتابخونه شده بودن با خودش کلنجار رفته بود و حالا که فقط یک ساعت از وقتشون مونده بود جرأتش رو جمع کرد و ظرف رو روی میز گذاشت، بکهیون کنجکاو به ظرف صورتی با گلهای رنگی خیره شد و سومی با دیدن نگاهش با لبخند معذبی در ظرف رو باز کرد، بکهیون با دیدن شکلاتها نتونست جلوی لبخندش رو بگیره و سومی با دیدن لبخندش اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد.
+ خب... عادت دارم وقتی درس میخونم شکلات بخورم، فکر کردم شاید دوست داشته باشی.
بکهیون با لحن خجالتزدهش به چهرهی معذبش خیره شد و با لبخندی که کمکم باعث برق زدن چشمای سومی میشد جواب داد:
- من عاشق شکلاتم و خودمم وقتی درس میخونم حتما باید کنارم داشته باشمشون.
به اشکال کیوت شکلاتها اشاره کرد و پرسید:
- چطور انقدر اشکالشون آشناست؟
سومی با شیطنت یکی از شکلاتها رو برداشت و کنار صورتش گرفت.
+ خودم درستشون کردم... این منم.
بکهیون با دیدن شکلات و چهرهی سومی به خنده افتاد.
- خدای من... باید بیشتر تمرین کنی سومیا.
با خندهش سومی هم به خنده افتاد و با اخمی ساختگی جواب داد:
+ برای اولین تلاشم خیلی عالی شدن باید تشویقم کنی اوپا.
بکهیون کمی بین شکلاتها گشت و با دیدن شکلاتی که شبیه به خودش بود خندهش شدت گرفت.
- خدای من... من این شکلیم؟ چرا اخم کردم؟
-خب... تو همیشه اخم میکنی اوپا.
با لحن آروم سومی سعی کرد بحث رو عوض کنه و شکلات رو خورد.
- اینکه دارم صورت خودمو میخورم خیلی عجیبه.
با لبخند گفت و بلافاصله سومی هم لبخند شیرینی تحویلش داد.
بکهیون از شیرینی شکلاتها لذت میبرد و این بار راحتتر مشکلات سومی رو براش توضیح میداد، باورش نمیشد اون شکلاتها معجزه کرده بودن و حالا هیچکدومشون مثل قبل معذب نبودن و حتی گاهی با بعضی جملات و یا تلفظات غلط سومی به خنده میفتادن و بکهیون با حوصله تلفظ درست کلمات رو بهش یاد میداد. گذر زمان رو فراموش کرده بودن و وقتی بکهیون با ویبرهی گوشیش بهش خیره شد و سلفیش با ددیش رو روی صفحه دید شوکه ساعت رو چک کرد.
- لعنت... دیر شده.
سومی که به عکس روی صفحه با کنجکاوی خیره بود چیزی نگفت و بکهیون به سرعت تماس رو جواب داد:
- متاسفم ددی حواسم به ساعت نبود، زود میام.
بکهیون به سرعت بلند شد و شروع به جمع کردن کتاباش کرد.
- فردا میبینمت.
یکی از دوتا شکلات باقی مونده رو برداشت و گفت:
- برای شکلاتای خوشمزهت ممنون سومی!
+ ااا صبر کن منم بیام اوپا.
سومی با سرعت وسایلش رو جمع کرد و همراه بکهیون بیرون رفت.
سهون با خالی شدن فضای کتابخونه بلند شد و به سومی که پشت بکهیون از سالن خارج میشد خیره شد، از اتفاقی که ممکن بود بیفته میترسید. اگه از هم خوششون میومد میتونستن زوج خوبی بشن و سومی دختر مناسبی برای خانوادهی پارک بود، اونا هیچوقت با این رابطه مخالفت نمیکردن و سهون مطمئن نبود بتونه بذاره رابطشون جدیتر بشه!
- چت شده اوه سهون؟ اونا فقط دوستن و تو حتی به ازدواجشون هم فکر کردی؟
......
چند دقیقهای میشد که توی ماشین منتظر اومدن بکهیون بود و بعد از نیم ساعت تأخیرش و دیدن فضای خالی و ساکت مدرسه بهش زنگ زده بود و حالا انتظار نداشت بکهیون رو همراه دختری که کنارش بیرون میدوید ببینه، دختر با خروجشون برای بکهیون دست تکون داد و چانیول تا لحظهای که دختر سوار ماشین بشه دنبالش کرد، با صدای در نگاهش رو از ماشین جلویی که راه افتاده بود گرفت و به بکهیون که شکلاتی بین لباش بود داد.
- همکلاسیای که توی زبان کمکش میکنی اون بود؟
چانیول پرسید و بکهیون درحالیکه کمربندش رو میبیست جواب داد:
+ آره... یکی از دوستای مین مینه.
با لحن عادی بکهیون بیخیال سوال بیشتر شد و بلافاصله با روشن کردن ماشین بکهیون درحالیکه طبق معمول مشغول تایپ توی گوشیش بود گفت:
+ ددی بستنیم تموم شده میشه بخریم؟
چانیول قبل از اینکه بتونه به شکمو بودن بیبیش که حتی یک روزم بدون بستنی دووم نمیاره لبخند بزنه با دیدن لبخندش وقتی چیزی تایپ میکرد اخم کرد و به روبهرو خیره شد و نفس عمیقی کشید.
......
بلافاصله با ایستادن موتورش یکی از محافظها جلو اومد و سهون بدون اینکه به صورتش نگاه کنه سوییچ رو سمتش پرت کرد.
- بده چکش کنن مثل همیشه نیست.
نمیدونست موتورش دیگه سرعت سابق رو نداره یا فکرش انقدر درگیر بود که تمام طول مسیر با سرعت زیاد هم نتونسته بود آروم بشه. از پلههای عمارت بالا رفت و با ورودش اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد مردی بود که کتک میخورد و صدای نالههاش عمارت رو پر کرده بود. به دیدن این صحنهها عادت داشت و میدونست احتمالا یکی دیگه از کساییه که از پدرش پول گرفته و حالا موفق نشده بدهیش رو با سودش پس بده. با صدای پدرش بهش نگاه کرد، معشوقهی جدیدش رو توی بغلش نشونده بود و سیگار میکشید.
+ بچههاتو با پولای من کدوم کشور فرستادی جانگ؟ حالا که پدرشون نمیتونه قرضشو بده به نفعشونه خودشون بیان و بدهیتو بدن.
پدر سهون با سکوت مرد فریاد زد:
+ انقدر بزنیدش تا جاشونو بگه، تا فردا یا پولو میده یا خانوادهشو برام میارین بیعرضهها!
نگاهش به سهون افتاد که بیحوصله نگاهشون میکنه، اخم و عصبانیتش جاش رو به لبخند کوچیکی داد و رو به سهون گفت:
+ اومدی پسرم؟
سهون نفس عمیقی کشید و بیعلاقه جواب داد:
- میخوام استراحت کنم ولی صدای آدمات خیلی بلنده.
+ نگران نباش میفرستمشون یه جای دیگه.
ضربهای به باسن دختر توی بغلش زد و گفت:
+ براش عصرونه ببر.
سهون بیتوجه به دختر از پلهها بالا رفت و لحظهای که دستش روی دستگیره در اتاقش قرار گرفت صدای پاشنههای کفشی باعث شد به دختر که با لبخند نزدیکش میشد نگاه کنه. اکثر معشوقههای پدرش همسنوسال خودش بودن و سهون به اینکه همشون سعی میکردن توجهش رو جلب کنن عادت داشت.
+ سهونا چی دوست داری برات بیارم؟
- فقط گم شو.
عصبی گفت و چند ثانیه بعد در اتاقش بود که کوبیده میشد و صدای بلند آهنگ راک سکوت عمارت رو بهم میزد.
بیخیال سمت تختش رفت و خودش رو روش پرت کرد، قطعا هیچکس جرأت نمیکرد به شاهزادهی عزیز رئیس اوه اعتراض کنه و ازش بخواد صدای موسیقی رو کم کنه، تمام زندگیش پدرش مثل یه شاهزاده باهاش رفتار میکرد با این حال این حقیقت که سهون وارث تمام کثافتکاریاش بود عوض نمیشد، مهم نبود همه چیز طبق خواستههای اون انجام بشه و حتی پدرش بهش اخم نکنه، بارها شاهد مردن آدما با اسلحههای گرونقیمتش بود و هیچ کار وحشتناکی نبود که انجام نده، تنها شانسش این بود که اصراری به همکاری سهون به عنوان وارث و تنها پسرش نداشت و تنها چیزی که ازش میخواست لذت بردن از زندگیش بود!
گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و بلافاصله با دیدن عکسای بکهیون لبخند زد. پارک بداخلاق انقدر بهش بیتوجه بود که متوجه نمیشد سهون تمام هفته اطرافشه و مخفیانه ازش عکس میگیره، سهون آدم پیچیدهای نبود، درگیر قوانین و منطق نمیشد و حالا به راحتی به خودش اعتراف میکرد عاشق شده، اون پسر زیبا و بداخلاق رو میخواست و فکر به اینکه پسر دستنیافتنی و مغرور خانوادهی پارک رو حتی به عنوان دوست کنارش داشته باشه هیجانزدهش میکرد.
دیگه از مهمونیای خسته کنندهی خانوادههاشون متنفر نبود و حتی براشون لحظهشماری میکرد چون میدونست از امسال توی تمام اون مهمونیای کسلکننده بکهیون هم کنار وکیل پارک هست و سهون از پدرش ممنون بود که همیشه پارک چانیول رو برای صحبت و همراهی انتخاب میکرد!
به تکتک عکسها چند دقیقه زل میزد و لبخندش با فکر و ایدههایی که برای دیدن بیشترش داشت، بزرگتر میشد که به عکس آخر رسید، عکسی که امروز توی کتابخونه گرفته بود، عکسی که توش بکهیون به گرمی به سومی لبخند میزد.
لبخندش به سرعت از بین رفت و روی صورت بکهیون زوم کرد، وقتی میخندید چقدر فرق میکرد!
- چه اشتباهی کردم که انقدر ازم بدت میاد؟ ممکنه یه روز به منم لبخند بزنی بکهیون؟
......
کولهش رو روی تخت پرت کرد و همونطور که سمت کمد لباساش میرفت فرم و بعد هم پیراهنش رو دراورد. مشغول انتخاب لباس بود که دستایی دور کمرش حلقه شدن و به سرعت پیچیدن عطر مورد علاقهش توی بینیش باعث شد لبخند بزنه.
- ددی میخواد حموم کنه، باهاش میای؟
چانیول همونطور که گردنش رو بو میکرد گفت و بکهیون تنها سرش رو تکون داد.
توی این مدت کوتاهی که بکهیون مدرسه میرفت زمان کمی همدیگه رو میدیدن و چانیول اگه میخواست صادق باشه دلش برای لمس کوچولوش تنگ شده بود!
- منتظرت میمونم، یه چیزی بخور و بیا.
بکهیون دوباره سرش رو تکون داد و بلافاصله چانیول ازش فاصله گرفت، میدونست منظور ددیش از حموم کردن چیه اما نمیخواست ازش فرار کنه، آخرین بار لذت برده و مطمئن بود قرار نیست ددیش بهش درد بده و صادقانه این بار کمی هم مشتاق بود، این چیزی بود که باید میپذیرفت و خوب میدونست نتیجهی فرارکردن ازش چیزی جز درد نیست!
بیخیال لباس شد و با بالاتنهی لخت و شلوارک مشکی رنگش سمت آشپزخونه رفت، یک لیوان شیرکاکائو و دوتا توت فرنگی کافی بود تا بتونه سرپا نگهش داره، درهرصورت استرس ذاتیای که داشت نمیذاشت بیشتر بخوره، نفس عمیقی کشید و سمت حموم راه افتاد.
وارد حموم شد و نگاهی به اطراف انداخت، بخار زیادی فضارو پر کرده بود و ددیش داخل وان بهش نگاه میکرد.
- چیزی خوردی؟
+ آره.
همونطور که به وان نزدیک میشد جواب داد و چند ثانیه بعد توی بغل ددیش فرو رفته بود.
- خوبه چون قراره امشب تمام انرژیتو از دست بدی!
چانیول با پوزخند گفت و بکهیون بدون توجه به شیطنت ددیش به بیرون چشم دوخت.
+ برف میاد.
با خوشحالی گفت و به پایین اومدن دونههای برف از شیشهی بخارگرفتهی بزرگ حموم خیره شد.
خوب به یاد داشت زمانی که دربارهی سانتا پرسیده بود و ددیش گفته بود که نیازی بهش نداره و حالا که به عقب نگاه میکرد میفهمید حق با ددیش بود، نیازی به هیچکس نداشت تا زمانی که چانیول پشتش بود.... ددیش سانتا و فرشتهی تاریکِ نجاتش بود...
لمسها و صدای بوسههای ددیش روی گردنش نمیذاشت تمرکز کنه، نفساش سنگین شده بودن و ناخودآگاه گردنش رو به یک سمت خم کرده بود تا فضای بیشتری به لبای ددیش بده.
چانیول بیطاقت و بدون کنترل لمسش میکرد و نمیتونست جلوی حرکت دستاش روی بدن بکهیون رو بگیره، نمیدونست چرا و چطور اما واقعا دلتنگ این بدن شده بود!
کمکم دندوناش جای لباش رو میگرفتن و بکهیون زیر درد و لذت دندونای ددیش میلرزید و ناله میکرد و انگشتای سردش فشار ضعیفی به شونه و بازوی ددیش وارد میکردن.
یک دستش رو پایین برد و به باسن بکهیون چنگ زد و دست دیگهش شروع به لمس عضو نیمهتحریکشدهش کرد.
کنترل نفس و صدای نالههاش دست خودش نبود، نمیتونست آروم بگیره و ددیش خوب بلد بود چطور بیطاقتترش کنه. یکی از انگشتاش رو وارد حفرهش کرده بود و این بار بهخاطر آب تنها لذت میبرد و درد لعنتیای که هربار داشت حس نمیکرد، تنها لذت ذهنش رو پُر و وجودش رو گرفته بود و بکهیون تنها میتونست بیپروا اسم ددیش رو ناله کنه.
+ د...ددی...
چانیول مک عمیقی به لباش زد و چند ثانیهی بعد همونطور که انگشت دومش رو اضافه میکرد و به حرکتشون سرعت میداد، خیره به چهرهی غرق لذتش گفت:
- دوستش داری بیبی؟
بکهیون بدون اینکه نگاه خمارش رو ازش بگیره سرش رو تکون داد و بلافاصله با حس خالی شدن ناگهانی حفرهش چشماش رو بست، بعد از حس نفسای گرم ددیش کنار گوشش صدای بمش توی گوشاش پیچید و باعث شد بکهیون چشماش رو باز و نگاهش کنه.
- این بار قراره چیزی جدیدی رو امتحان کنیم.
با دیدن نگاه بیطاقت بکهیون ادامه داد:
- این بار بیبیم باسن کوچیکش رو بالا میاره و روی دیک ددی سواری میکنه.
لیسی به لالهی گوشش زد و ادامه داد:
- به ددی نشون بده که چطور میتونی بهش لذت بدی و با باسن سکسیت ارضاش کنی کوچولوی من.
بکهیون با کمی ترس و استرس تنها سرش رو تکون داد، دستاش رو دو طرف وان گذاشت و بلند شد. به آرومی و کمکم روی عضو تحریکشدهی ددیش نشست، اینبار دردش از همیشه کمتر بود و بکهیون نمیخواست ضعیف به نظر بیاد، همونطور که دو طرف وان رو گرفته و نفسش رو حبس کرده بود، به کُندی شروع به حرکت کرد.
بعد از گذشت چند دقیقهی کوتاه بود که صدای نالهی پر لذت بکهیون و نالههای گاه به گاه چانیول فضای حموم رو پر کرده بود.
- هر بار ددی رو غافلگیر میکنی بکهیون.
چانیول دستاش رو دو طرف کمر بکهیون قرار داد و مجبورش کرد بلند بشه.
- مثل اینکه توی تمام این مدت مهارتات بیاستفاده مونده بودن.
پوزخندی زد و همونطور که بکهیون رو روی عضوش مینشوند ادامه داد.
- اما الان نوبت ددیه که بیبیش رو غافلگیر کنه.
دستاش رو دو طرف بدن بکهیون گذاشت و بکهیون دستاش رو دور گردنش حلقه کرد.
ضرباتش انقدر سریع و محکم به نقطهی حساسش میخوردن که بکهیون با هر ضربه کاملا بالا و پایین میشد و از لذت جیغ میکشید، آب وان با هر حرکت بیرون میریخت و بکهیون بدون اینکه متوجه باشه کاملا به بدن داغ ددیش چسبیده و کنار گوشش ناله میکرد، اصلا میفهمید داره با چانیول چیکار میکنه؟
قطعا نه... چون اگه میدونست هیچوقت انقدر خواستنی به نظر نمیومد!
نمیدونست چطور ددیش رو درگیر خودش کرده و این قطعا به ضررش بود چون وقتی بتونی ذره ذره توجه پارک چانیول رو به دست بیاری دیگه هیچ راه فراری برات نمیذاره... هیچ راهی!
با چند ضربهی شدید دیگه بدون اینکه خجالت بکشه با نالهی بلندی روی شکم چانیول ارضا شد و چانیول هم این بار هم زمان با بیبیش به اوج رسید، بکهیون با حس مایع گرمی که نشون میداد ددیش رو به اندازهی کافی خوشحال کرده سرش رو بیحال روی شونهش گذاشت.
- پسر بد... این بار ددی رو کثیف کردی!
چانیول همونطور که نفسنفس میزد، صورت عرقکرده و قرمز بکهیون رو بالا آورد و بوسهای به لباش زد.
بکهیون توی سکوت اجازه داد ددیش بدنش رو تمیز و حوله تنش کنه.
با حوله جلوی در حموم ایستاده و منتظر ددیش بود، بااینکه از همیشه کمتر درد داشت اما نمیتونست درست راه بره.
با قرار گرفتن چانیول توی حولهی حموم، جلوش، نگاهی بهش انداخت و همونطور که اجازه میداد کمرش رو بگیره و همراهیش کنه، گفت:
+ حق با ددی بود... تمام انرژیمو از دست دادم.
چانیول پوزخندی زد و قبل از اینکه بتونه جوابش رو بده، صدای پیام گوشیِ بکهیون بلند شد و در کمال تعجب بکهیون با سرعت و انرژیای که نمیدونست یکدفعه از کجا آورده، رهاش کرد و لنگ زنان سمت گوشیش راه افتاد.
گوشیش رو برداشت و با دیدنِ پیامی از سومی لبخند بزرگی زد، جوابش رو داد و سرش رو بالا آورد، ددیش با نگاه ناخوانایی بهش خیره شده بود و لعنت که با وجود ددیش نمیتونست به چتشون ادامه بده، کمی فکر کرد و بعد از چند ثانیه رو به چانیولی که همچنان بهش خیره بود،گفت:
+ ددی من باید تا صبح درس بخونم پس میرم اتاق خودم.
به تندی گفت و قبل از اینکه چانیول بتونه عکسالعملی نشون بده از اتاق خارج شد و چانیول درحالیکه به در بسته خیره بود،زیر لب گفت:
- فکر میکردم دوست داری بغلت کنم و بهت بگم چقدر عالی انجامش دادی...
.....
به سختی در ماشین رو باز کرد و چانیول با دیدن خستگیش و با فکر اینکه سکس دیشب دلیل خستگیشه گفت:
- توی خونه هم گفتم اگه خستهای لازم نیست امروز بری، میخوای برگردیم؟
بکهیون با لجبازی سرش رو تکون و جواب داد:
+ خوبم ددی... میتونم برم.
به آرومی پیاده شد و چانیول با دقت به راه رفتنش نگاه کرد، لنگ نمیزد و فقط آروم قدم برمیداشت. نمیفهمید چرا باید انقدر خسته باشه و تصورش رو هم نمیکرد بکهیون با وجود خستگی سکس تمام شب مشغول چت بوده، به راننده پیام داد تمام طول روز جلوی مدرسه منتظر باشه تا اگه نیاز بود بکهیون رو زودتر به خونه ببره و راه افتاد.
با ورودش به کلاس و دیدن نسکافهی گرم روی میزش نوت صورتی روی میز، اول خم شد و نوت روش رو خوند.
"خیلی خوابم میاد و فکر کردم حتما تو هم خستهای اوپا"
به سومی که سمت دیگهی کلاس نشسته بود و منتظر نگاهش میکرد زل زد و با لبخند برگهی صورتی رو براش تکون داد و طوری که سومی بتونه از حرکت لباش جملهش رو تشخیص بده زمزمه کرد:
- ممنون.
سومی با خجالت موهاش رو پشت گوشش زد و به جلوش خیره شد و بکهیون بیحواس نشست و بلافاصله درد خفیفی که حس کرد باعث شد اخم کنه و لبش رو به دندون بگیره، ناخودآگاه با یادآوری نالههاش گرمش شد، هنوز باورش نمیشد این خودش بوده که از ددیش بیشتر و بیشتر میخواسته و حتی صدای نالههاش رو کنترل نمیکرده!
+ خوبی؟
با صدای سهون شوکه سمتش برگشت، حتی متوجه اومدنش نشده بود، نکنه سرخ شده بود و آبروش میرفت؟
به سرعت کمی از نسکافه خورد و جواب داد:
- باید بد باشم؟
سهون که وقتی مینشست متوجه اخمش شده بود بیخیال سوال بیشتر شد و بکهیون همونطور که به سختی سعی میکرد تصویر اتفاقات دیشب که انگار تازه تصمیم گرفته بودن به ذهنش هجوم بیارن فراموش کنه با سرعت شروع به خوردن نسکافش کرد و خیلی طول نکشید با ورود معلم نفس عمیقی کشید و خودش رو با گوش دادن به حرفاش مشغول کرد.
......
+ میخوای بری سلف؟
به پیامی که سومی وسط کلاس فرستاده بود جواب داد:
+ نمیدونم.
نگاهش رو دوباره به معلم داد و توجهی به اوه سهون که به خوبی متوجه پیام دادنش شده بود و عصبی به سومی نگاه میکرد، نکرد.
+ سلف خیلی شلوغه، میخوای یه جای باحال توی مدرسه نشونت بدم؟
بکهیون با لبخند بهش نگاه و تایپ کرد:
+ البته.
با ضربهی سهون به بازوش متعجب بهش خیره شد و سهون اشارهای به معلم کرد و روی دفترش نوشت.
- یه هرزهی عوضیه که اگه گوشیتو ازت بگیره حتما به پدرت خبر میده، بهت شک کرده.
بکهیون بعد از نگاه مشکوکی به معلم زل زد و متوجه شد زن واقعا زیر نظرش داره، بدون اینکه تشکر کنه گوشیش رو توی جیبش گذاشت و تمام طول کلاس با لبخند به سوالاتی که معلم میپرسید داوطلبانه جواب میداد.
......
- واو چطور اینجا رو پیدا کردی؟
هیجانزده پرسید و سومی درحالیکه غذاش رو روی یکی از میزا میذاشت جواب داد:
+ قبلا کلاس موسیقی اینجا بود و بعد که بردنش به ساختمون کناری اینجا انباری شد.
بکهیون روبهروش نشست و با لبخند گفت:
- خیلی خوبه... ساکته و کسی بهت نگاه نمیکنه.
سومی با لبخند تایید کرد و به بکهیون که برخلاف همیشه با غذاش بازی نمیکرد و با اشتها میخورد خیره شد.
توی خیلی موارد شبیهش بود و حتی مثل خودش ترجیح میداد توی جاهای آروم غذا بخوره، شباهتای ریزی که حالا سومی رو وادار میکرد با نگاهش دنبالش کنه و تمام طول روز اطرافش باشه.
بقیه روز با پیامها، خندهها و شوخیهای سومی توی کتابخونه گذشت و بکهیون درحالیکه غر میزد تکالیف زبان نصفه موندن همراهش از مدرسه خارج شد. وقتی به ددیش زنگ زد و گفت که امروز هم دیرتر خودش بیاد دنبالش با واکنش خوبی مواجه نشده بود و چانیول بهش گفته بود لزومی نداره به خودش فشار بیاره و بهتره به خونه بره و استراحت کنه با این حال بیاهمیت به شکی که با اصرار بیش از حد به ددیش باعثش میشد همراه سومی مونده بود، سومی کنارش راه میومد و بکهیون بیاهمیت به ماشین چانیول که جلوی مدرسه بود به آرومی همراهش قدم میزد.
چانیول که از آرامش و قدمای آرومش متعجب بود بهشون نگاه میکرد، بکهیون معمولا به سرعت تا ماشین میدوید و حتی نمیخواست چند دقیقه دیر کنه و حالا به آرومی کنار دختر قدم میزد و حتی گاهی به حرفاش لبخند میزد. با نزدیک شدنشون چانیول تونست چهرهی دختر رو تشخیص بده و درست لحظهای که بکهیون میخواست سمت ماشین بچرخه سومی روی پنجههاش بلند شد و با خجالت بوسهی سطحی روی گونهش گذاشت.
بکهیون شوکه بهش خیره شد و سومی با لبخند خجالتزدهای گفت:
+ ممنون که موندی... امروز روز خوبی کنارت داشتم اوپا.
منتظر جواب نموند و به سرعت سوار ماشین شد، بکهیون اما وحشتزده چشماش رو بست و دعا کرد ددیش این لحظه رو ندیده باشه. به سختی سمت ماشین برگشت و وقتی کنار ددیش نشست هر لحظه منتظر لحن عصبیش بود اما چانیول به سختی سعی میکرد احتمالات بد رو دور بریزه و خودش رو کنترل کنه.
- سومی تنها دوستیه که داری؟
به سردی پرسید و بکهیون درحالیکه سعی میکرد حرکت عجیب سومی رو توجیه کنه جواب داد:
+ ددی... سومی خیلی اجتماعیه و خب...
- خوب میشناسمش... خودش و خانوادشو.
بیاهمیت گفت و کمی سمتش چرخید.
- بهتری؟
بکهیون با فهمیدن منظورش به سختی لبخند زد.
+ خوبم.
......
یک هفته گذشته بود و حالا به نظر همه چیز فرق کرده بود، بکهیون شبها تا نزدیک صبح مشغول پیام دادن بود و لبخند از روی لباش کنار نمیرفت، حتی چندبار به ددیش دروغ گفته بود که میخوابه اما درست بعد از به خواب رفتن ددیش گوشیش رو برمیداشت و زیر ملحفه به سومی پیام میداد!
انقدر غرق اون دختر و حال و هوای جدیدی که بهش میداد شده بود که حتی توجهی به وضعیت درسیش هم نداشت، نمراتش پایین اومده بودن و بکهیون هیچ توجهی بهشون نمیکرد.
نمیدونست حسش به اون دختر چیه، مطمئن بود دوستش نداره و یا حتی عاشقش نیست اما اینکه کنارش قرار بگیره، باهاش حرف بزنه و گاهی باعث لبخندش بشه رو دوست داشت!
بهش حس خوبی میداد و همین کافی بود... توی زندگیش آدمای زیادی وجود نداشتن که حس خوبی بهش بدن پس حالا که کسی رو پیدا کرده بود فکر میکرد میتونه اون حس خلاء که همیشه حسش میکرد پر کنه، گرچه این حس با وجود ددیش کمتر و کمتر میشد اما واقعا کسی هست که تجربهی چیزهای جدید رو دوست نداشته باشه؟
بکهیون نمیتونست جلوی خودش رو بگیره!
نگاهی به میزی که تازه تکمیل شده بود انداخت و لبخند رضایتمندی زد، حالا که قرار بود سومی به خونشون بیاد دوست داشت به بهترین شکل ممکن ازش پذیرایی و توجهش رو جلب کنه!
از صبح مشغول مرتب کردن اتاقش و آشپزی بود، هنوز نمیدونست سومی چه غذایی رو دوست داره پس مجبور شده بود غذای مورد علاقهی خودش رو بپزه و لعنت که طعمشون عالی شده بود. قطعا سومی خوشش میومد و فکر به همین هم باعث لبخندش شده بود!
با به صدا دراومدن زنگ در اول نگاهی به خودش انداخت و بعد از مطمئن شدن از مرتب بودنش به سرعت سمت در رفت، در رو باز کرد و به سومی که مثل همیشه بهش لبخند میزد سلام کرد.
- خوش اومدی بیا داخل.
از جلوی ورودی کنار رفت و سومی وارد شد، موهای لخت قهوهای رنگش رو بسته بود، دامن بلند زرشکی رنگش رو با کفشاش ست کرده بود و درنهایت رژ همرنگش کافی بود تا بکهیون باز هم پیش خودش اعتراف کنه که اون دختر "واقعا زیباست"!
- گرسنه نیستی؟
به آرومی پرسید و سومی خندهای کرد.
+ حتما تازه غذا سفارش دادی که به این سرعت میپرسی.
- نه... نه... من فقط... فقط خودم غذا درست کردم.
با دستپاچگی گفت و ابروهای سومی بالا رفت.
+ حتی منی که دخترم بلد نیستم اوپا... چطور میتونی؟
- برای خودم آشپزی میکنم... دنبالم بیا.
به آرومی گفت و سمت آشپزخونه راه افتاد، صندلی رو عقب کشید و اجازه داد سومی بشینه. خودش هم سمت دیگهی میز کوچیک رفت و پشتش نشست، این رو از ددیش یاد گرفته بود!
- امیدوارم خوشت بیاد.
با چشمای براقش به چشمای سومی خیره شد. برای دیدن واکنش سومی هیجان داشت و تا وقتی که سومی با تعجب از غذاش تعریف کنه نتونست نگاهش رو ازش برداره.
+ خدای من... این فوقالعادهست.
- پس بیشتر بخور.
با لبخند رضایتمندی گفت و سعی کرد تپش قلبش رو نادیده بگیره!
......
با خستگی سوار ماشین شد و کیفش رو روی صندلی کنارش پرت کرد، کراواتش رو شل کرد و برای چند لحظه به روبهروش خیره شد.
تقریبا یک هفته میشد که آرامش فکری نداشت و اعصابش بهم ریخته بود، دقیقا از روزی که فهمیده بود بکهیون بهش دروغ میگه!
شبها به جای درس خوندن تا صبح با گوشیش ور میرفت، بیشتر از همیشه به ظاهرش اهمیت میداد، وقتی چانیول لمسش میکرد پسش میزد، وقتی باهاش صحبت میکرد اهمیتی نمیداد و چانیول دربرابر تمام بیاعتناییهاش سکوت کرده بود، انگار تازه داشت میفهمید چیکار کرده و چطور نسبت به احساسات و مشکلات نوجوونی مثل بکهیون بیاهمیت بوده، انگار تازه به یاد میاورد که بکهیون تنها یک نوجوون 17 سالهست و مثل اینکه خوب متوجه نشده به چه کسی تعلق داره!
چطور میتونست انقدر راحت بهش دروغ بگه؟
صبحها براش قهوه میاورد و وقتی چانیول لباش رو میبوسید تنها یک نگاه بیاهمیت تحویلش میداد و شبها انقدر بیدار میموند تا چانیول خوابش ببره، از کی انقدر بیپروا شده بود؟
خوب میدونست اون دختر چطور باهاش رفتار میکنه و قطعا قرار نبود بکهیون رو به این راحتی رها کنه اما نمیفهمید چرا بکهیون باید انقدر راحت بهش جذب بشه، مگه چانیول براش کافی نبود؟
حتی مثل یه ددی واقعی باهاش رفتار نکرده و بکهیون رو مجبور نکرده بود کارای غیرمعقول انجام بده پس مشکل لعنتیش چی بود؟
چرا و چطور بعد از گذشت این همه مدت نفهمیده بود تنها و فقط مال چانیوله؟
گوشیش رو دراورد و شمارهی خدمتکارش رو گرفت.
- سلام یونا، چیزایی که سفارش داده بودم خریدی یا خودم بخرم؟
+ سلام آقا، من میخواستم بعد از انجام کارا برم خرید اما آقا منو زودتر مرخص کردن.
- چرا؟
با کمی تعجب پرسید و زن انگار شک داشت حرفش رو بزنه به آرومی جواب داد:
+ گفتن مهمون دارن.
مهمون؟ تا جایی که یادش میومد بکهیون هیچوقت بهخاطر حضور لوهان خدمتکار رو مرخص نکرده بود، نکنه قرار بود یه گندی بزنن؟!
- باشه... خودم میرم خرید.