WANGXIAO

Oleh song-of-dark-cloud

38.8K 9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... Lebih Banyak

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 28: ووجی

646 170 349
Oleh song-of-dark-cloud

گاااااااااااایز هااااااااااای به روی ماهتون😀

چطو مطورین؟ امتحانارو خوب دادین؟ کنکورو همه گند میزنن اگر خوب دادن دمتون گرم اگر نه هم فدای سرتون..😁😎🥰

🤗🤗🤗بیاین بغل بدین که دلم یه ذره شده بوووود...

از شما چه پنهان که من این مدت انقدر عذاب وجدان داشتم یه لقمه نون خوش از گلوم پایین نرفته ولی به جون بچم نمیتونستم زودتر بیام... انقدر چاله چوله هست که پر کنم واسه این داستان که هر چی میره جلوتر نوشتنش سخت تر میشه... وقتی برید جلوتر میفهمید که منظورم چیه فقط بهتره منتظر بمونید قلبونتون بلم من...🙄🙄🙄

خب خب از اینکه چقدررررر این پارت واسم سخت بود و چقدرررر دوستش دارم نگم براتون.... الان دیگه انتظاراتم بالا  رفته و عذاب وجدانمم در مقابل شمایی که توی پارت قبل رهاتون کردم و رفتم دنبال کار و زندگیمم باعث نمیشه که تهدیدتون نکنم🤨🤨😚☺😎🙄🐱‍🏍✌😒...

لایک و کامنت فراموش نشه... اگر فالو نکردید حتماااا فالو کنید تا با خشمم مواجه نشدید و اگر نمیتونید فالو کنید و ووت بدید حتما ایمیلی که باهاش اکانت واتپد ساختید رو چک کنید و ایمیلی که واتپد براتون فرستاده تایید کنید و این مشکل رفع میشه.

بچه‌ها پیش از شروع داستان باید از دو نفر تشکر کنم. اولیش شیجیه خوشگلمه مهشید جون که نمیتونم بگم چقدر غر میزنم بهش و بازم کمکم میکنه همش... یادتون نره لن جن مایندو طلسم ارزو رو حتما اگر نخوندید بخونید و با زیبایی‌هایی که نظیرشو تو هیچ فن فیکی نمیتونید پیدا کنید لذت ببرید.🥰🥰🥰

نفر دوم.... لوری جان... میدونم که نمیتونی این پیامو ببینی و نمیتونی فارسی بخونی ولی تو واقعا تو حل کردن مشکل واسه چاله چوله‌ها بهترینی. بذارید یه داستان بگم از این لوری.. هر وقت میگم اعصاب ندارم و نمیتونم بنویسم میگه باز چه گندی زدی تو اون داستان و با اینکه داستانو نمیخونه میشینه ساعت‌ها با من راجبش حرف میزنه و بهم ایده و راه حل میده... خلاصه که از این پسرا نمیشه همه جا پیدا کرد.  (پی نوشت: ایشون دوست پسرم نیست و صرفا دوسته. ایرانیم نیست چون اکثر دوست‌های پسر که ایرانی هستن جنبه ندارن. اگر کیس خوبی هستین پی وی تلگرام پیام بدین معرفیتون کنم بهش (دروغ گفتم... از دوست من دور شید تا چوبمو فرو نکردم تو حلقتون😃😃))

💕💕عاشق جفتتونم مرسی که انقدر خوبید.

🙄✌خب دیگههه... ووجیا امادههه... انگشتا اماده کامنت گذاشتن.... اب قندم باشه دم دستتون....برین سر داستان منم برم بکپم اگر خدا بخواد....

..........................................................

یوبین دستش را با احتیاط روی پیشانی ییبو که با قطرات عرق سرد پوشانده شده بود گذاشت و مثل تمام دفعاتی که در این مدت کوتاه امتحان کرده بود، داغ بود و جریان سریع خون را در رگ‌هایش حس میکرد. ییبو گاهی آرام به نظر میرسید، گاهی اخم میکرد و گاهی هم چیزی زمزمه میکرد اما صدایش آنقدر اهسته بود که متوجه نمیشد. این در واقع به نظرش طبیعی میرسید اما اگر ادامه پیدا میکرد، مطمئن نبود باید با چه چیزی مواجه شود ولی این کاری نبود که یوبین اغلب انجام دهد و در آن مهارت داشته باشد. در انتقال فکر، زمانبندی مناسب مهم‌ترین نقش را داشت و یوبین نمی‌خواست ییبو را نا‌امید کند. موبایل را روشن کرد و موزیکی که ییبو از او خواسته بود پلی کرد. نوای زیتر و فلوت که ملودی مورد علاقه ییبو را می‌نواختند. در واقع ییبو آن را در حضور کسی نمی‌نواخت و فقط وقتی چند بار او را در اعماق جنگل پیدا کرده بود، صدایش را شنید. با این وجود هیچ‌گاه نفهمید این نت‌ها چه داستانی با خود دارند. حالا هم در نظرش عجیب نبود اگر آن را به عنوان علامتش انتخاب میکرد.

با شنیدن صدای انگشتانی که به در ضربه میزدند، موبایل را روی تخت گذاشت و مقابل در ایستاد. چهره ایوان از پشت سوراخ چشمی در، اخرین چیزی بود که تصور میکرد ببیند. ییبو مطمئنا خواسته بود کسی داخل نشود پس برخلاف میل قلبیش سمت تخت برگشت و دوباره به چهره ژان و بعد ییبو نگاه کرد. اخم میان ابروهای ییبو باز شد و لحظه‌ای بعد یک لبخند محو روی لب‌هایش نقش بست. سعی کرد خودش را قانع کند که اشتباه دیده اما این اتفاق دوباره تکرار شد.

"تق تق تق"

یوبین حالا کنجکاو بود بداند چه چیزی در ذهن ژان توانسته قلب ییبو را گرم کند و لبش را به لبخند بگشاید. در تمام این سال‌ها دفعاتی که ییبو از اعماق قلب لبخنده زده بود را به خوبی به یاد می‌آورد چون انگشت‌شمار بودند. مثلا به یاد داشت که بعد از شنیدن اخبار پایان جنگ جهانی دوم، او لبخند زد در حالی که گونه‌هایش خیس خورده بودند. یا بعد از پایان قحطی و یا با پایان طاعون. او پس از هر پایان خوشی، یک لبخند به این دیا تحویل داده بود. اما یوبین معتقد بود زیباترین لبخند را بعد از سه روز حبس کردن خودش در اتاق، زمانی که با لباس‌های آغشته به رنگ بیرون امد و صورتی که مثل بودم نقاشی شده بود را در آینه دید. یوبین مطلقا نمی‌دانست چه چیزی باعث شکفتن لب‌هایش شده بود اما آن روز ییبو توانسته بود تصویر یک رویا را مقابل چشمانش بیاورد؛ جوری که روح بگیرد و واقعی شود تا همراه او در اتاق مخفیش مست شود و عشق‌بازی کند. او دیگر برای شکستن قوانین دچار شک و نگرانی نمی‌شد.

"لطفا درو باز کنید"

چهره ییبو دوباره به اخم باز شد و با بالا رفتن دمای بدنش، آیوان صدای موزیک را کمی بالا برد. دیگر فکر نمیکرد بتواند به تنهایی از پسش بر‌بیاید و صدای پشت در هم او را برای کمک گرفتن به شک می‌انداخت.

سمت در رفت و بعد از باز کردنش، ایوان را داخل کشید و دوباره در را قفل کرد.

_به کمکت احتیاج دارم.

ایوان که هنوز فرصت نکرده بود چیزی بگوید، سمت تخت کشیده شد و بلافاصله بعد از دیدن ییبو و ژان و شنیدن صدای موزیک از اتفاقی که افتاده باخبر شد.

_چه مدته در این حالته؟

وقتی دمای بدن ییبو را چک کرد، مثل این بود که زیر پوستش یک آتشفشان فوران کرده. داغ بود و التهاب دار.

یوبین به ساعت نگاه کرد: حدود 15 دقیقه.

یوبین موبایل را برداشت: دیگه کافیه.

و صدای موسیقی را بالا برد.

ملحفه‌ها درون مشت ییبو کشیده و مچاله میشدند و انقدر این کار را با قدرت انجام می‌داد که یوبین فکر کرد بیدار شده و خواست به او دست بزند. اما ییبو هنوز درون یک رویای ناشناخته، درون یک ذهن و معلوم نبود با چه‌چیزی درگیر بود. از زیر پلک‌های بسته‌اش قطرات اشک بیرون می‌گریختند و نفس‌های عمیقش آن دو را می‌ترساند.

ییبو دوباره آرام شد و این از نظر ایوان نشانه خوبی نبود.

_داره آروم میشه.

یوبین منتظر توضیحات بیشتر ماند اما وقتی آیوان ادامه نداد، پرسید: معنیش چیه؟

آیوان چشمان نامطمئنش را به چشمان منتظر یوبین که انگار از هیچ‌چیز خبر نداشت دوخت: نمیخواد برگرده....

بعد صدای موزیک را تا اخرین حد ممکن بالا برد.

...............................................

درون ذهن ژان (ادامه آخرین تکه پارت قبل)

ژان یک دور زد و بعد با دیدن ییبو به او اشاره کرد " اوناهاش... گفت اسمش لان وانگجیه"

وقتی ووشیان چشمانش را به سمتی که ژان اشاره میکرد چرخاند، ییبو با خودش فکر کرد مهم نیست که او را چطور میبیند؛ مثل گذشته؟ سرد و ساکت و با لباس‌های مراسم ترحیم یا مثل وانگ ییبوی دنیای مدرن؟ یا شاید هم روحش به اندازه سن واقعیش پیر بود و او را نمیشناخت اما ییبو فقط ارزو داشت یک کلمه را بشنود.

لبخند ووشیان مثل گل افتابگردان روی صورتش درخشید و صدا کرد "لن جن"

ییبو اگر یک روح بود یا یک توهم و فکر، اشک‌هایش را حس میکرد و حالا که ووشیان سمت او میدوید، مطمئن بود دیگر او دستانش را رها نخواهد کرد.....

اما این فقط تا زمانی که ووشیان در حال دویدن به سمتش ناپدید نشده بود واقعی به نظر میرسید و پس از ان فقط یک خیال واهی بود. درست در یک قدمی، درست زمانی که میتوانست او را لمس کند انگار نه انگار که او را دیده، محو شده بود و فقط یک پسر بچه با چهره‌ای در‌هم‌کشیده‌شده مقابلش باقی مانده بود.

سمت پسربچه رفت و زیر لب نامش را صدا زد: ژان..

وانگجی با درماندگی گفت: کجا رفت؟

ژان لب‌هایش را جمع کرد: تو اینجایی که اونو ببری؟

وانگجی سکوت کرد. اگر میتوانست او را میبرد اما به کجا؟ چطور؟ برای او بهتر بود که همینجا بماند اما باید از او میپرسید چرا چشمانش را باز نمیکند.

در حالی که ذهن وانگجی به دنبال پاسخی مناسب برای ژان میگشت، میله‌های قطوری سر از زمین بیرون اوردند و او را در یک زندان کوچک که به سختی میتوانست سمت دیگر را از لا‌به‌لای میله‌های بهم‌چسبیده‌اش ببیند حبس کرد.

وانگجی صدا زد: ژان... نمیخوام اونو ببرم. فقط میخوام باهاش حرف بزنم.

ژان حالا در حال لیسیدن یک بستنی قیفی با طعم طالبی روی چمن‌های نقاشی شده نشسته بود و به سختی میشد گفت چیزی شنیده.

وانگجی دوباره گفت: فقط چند لحظه... من زمان زیادی ندارم..

ژان از جا پرید: یعنی داری میری؟

_اوم.. بذار ببینمش.

پسرک با اخمی غلیظ که ابروانش را بهم متصل کرده بود، چشمان خمارش را به او دوخت. او از چهره خوشحال ژان هنگام دیدن وانگجی خوشش نیامده بود و احساس خطر میکرد.

از او رو گرداند و شروع به دویدن کرد و همان موقع بود که میله‌های مقابل وانگجی هم از بین رفتند. وقتی وانگجی قدم بعدی را برداشت، پای برهنه‌اش را درون اب برکه‌ای که تا پیش از آن نمیدانست مقابلش قرار دارد فرو برده بود. آب خنک بود و ماهی‌های کوچک درخشانی پوستش را می‌بوسیدند. سر بلند کرد و به تصویر جدیدی که مقابلش قرار داشت چشم دوخت.

کرم‌های شب‌تاب مثل یک مشت ستاره پخش در آسمان، روی درختان پاشیده شده بودند و به منظره تاریک مقابلش نور می‌بخشیدند. دسته‌ دیگری از آن‌ها در هوا معلق بودند و به اطراف میپریدند. جیرجیرک‌ها، مرغ‌های دریایی بی‌خواب شده و دارکوب‌هایی که بدون خستگی به درخت میکوبیدند، در گوشش پیچیدند و وانگجی لبخند زد. به هر حال اینجا ذهن ژان بود. او میتوانست هر چه را میخواهد تصور کند بدون اینکه شب و روز، خواب و بیداری و رویا و واقعیت او را محدود کرده باشند.

برگ‌های نیلوفر که در تاریکی شب تیره‌تر به نظر میرسیدند، روی آب دراز کشیده بودند گل‌هایش اطراف مسیر سنگی مقابل او، به گونه‌ای قرار گرفته بودند که انگار منتظر بودند وانگجی را تا جزیره کوچکی که میان برکه قرار گرفته بود، همراهی کنند.

وانگجی روی جاده سنگی پنهان شده زیر آب قدم برداشت و صدای حرکت آب، به آرامش آن فضا اضافه کرد. سنگ‌ها برخلاف انتظارش نرم بودند و وانگجی با احتیاط حرکت میکرد تا ماهی‌ها زیر پایش نروند. ورودی جزیره با دو مشعل در دو طرف روشن میشد ولی مسیر سنگی بدون اینکه تمام شود، حالا از میان درختان و روی چمن‌ها کشیده شده و ادامه می‌یافت. شاخه‌های در‌هم تنیده‌ی بوته‌های رز از دو طرف سمت هم دست دراز کرده و انگار تونل مقابلش را در آغوش کشیده بودند. وانگجی به راهش ادامه داد و در حالی که نام وی‌یینگ را زمزمه میکرد، با شنیدن صدای خنده‌های کودکانه میان درختان، سرعتش را زیاد کرد.

با تمام شدن تونل، به یک باغ مخفی میان درختان نگهبان دور تا دور رسید. یک خانه چوبی به سبک معماری قدیمی چین، روی سکوی سنگی با دو پله قرار داشت و مقابلش، ژان روی تابی اویزان از درخت نشسته بود و در حالی که ووشیان او را هول میداد، صدای خنده‌اش گوش‌های وانگجی را پر کرده بود.

_محکمتر... محکمتر هول بدههههه برم تا اسمونااااا گاگا..

ووشیان تمام توانش را به دستانش داد و ژان را تا جایی که به نظر او آسمان میرسید فرستاد.

وانگجی احساس کرد یک صدای اضافه که با اطرافش سازگار نیست میشنود اما با وجود ووشیان دیگر اهمیتی نمیداد. به لبخندی که ووشیان بر لب داشت نگاه میکرد و این‌ها او را از دوباره باز کردن چشمانش، دیدن دنیایی بدون او منصرف میکرد.

_تو داری از من سواستفاده میکنی.. این انصاف نیست که تو همیشه روی تاب باشی.

_ولی من کوچیکم چطور میتونم هولت بدم؟

_فسقلی دروغگو...

ژان دوباره خندید.

وقتی وانگجی جلو رفت، ووشیان متوجه حضورش شد: ارباب لان دوم.!

تقریبا فریاد زد و خواست سمتش بدود اما ایستاد و سمت ژان برگشت که تقریبا از تاب پایین پریده بود و به او اخطار داد: یه بار دیگه غیبم کنی از بازی خبری نیست...

ژان با لب‌هایی لرزان به تماشا ایستاد و وانگجی با قلبی که حس میکرد داشت از سینه‌اش بیرون میپرید، ووشیان را در آغوش گرفت.

به نظر نمیرسید گرمایی که احساس میکند فقط یک توهم یا خیال باشد. دستانش که روی کمر باریکش لغزیدند و حلقه زدند، گرمای نفس‌هایی که زیر گوشش میوزید و بدنش را به رعشه مینداخت، عطر گرم و آشنایی که از پوست داغش بینیش را قلقلک میداد، همه این‌ها ثابت میکردند که این یک تجربه واقعیست. واقعیتی در یک خیال بود یا ذهن دیگری برایش اهمیتی نداشت. تا مادامی که باور داشت این درست‌ترین حس دنیاست، نمیخواست به چیز دیگری فکر کند. ووشیان خودش را عقب کشید اما هنوز انقدر نزدیک بود که دستانش را از روی شانه‌ وانگجی جدا نشده بود. حالا صورتش را به خوبی میدید. مانند روزهای اموزش در مقر ابر درخشان بود؛ چشمانش برق میزد و لبخندش واقعی بود. لباس ووشیان زیر دستش مچاله میشد و از هجوم اشک‌های روحش روی سرشانه‌های دوست قدیمیش، صورتش خیلی سریع خیس شده بود.

_هی ارباب لان... میدونم خیلی وقته ندیدمت ولی خفه شدم...

وانگجی در حالی خودش را عقب کشید که سعی میکرد با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کند. به صورت ووشیان خیره شد و وقتی ووشیان گفت "هنوزم لباس عزا تنته"، بی‌اختیار لبخندی زد که ووشیان مطمئن نبود از خوشحالیست یا طعنه‌امیز چرا که نمیدانست لان وانگجی، هر روز در نبود او سوگوار بود.

_لن جن... تو چطور پیدام کردی؟

در حالی که طنین صدایش وقتی نامش را میخواند، داشت ضربان قلب جسم به خواب رفته‌اش را بالا میبرد، دستی که فکر میکرد میلرزد را بالا اورد و روی گونه ووشیان کشید: تو خیلی خوب پنهان شده بودی. خیلی سخت پیدات کردم... (حقیقتا خودم جر خوردم از این جمله نمیدونم چرا انقدر روم تاثیر گذاشت. به شما هم احساس جرخوردگی دست داد آیا؟)

ووشیان یک لبخند بزرگ دیگر تحویلش داد: پرحرف شدی ارباب نور درخشان.. قبلا به زور و با انبر باید دو تا کلمه ازت بیرون میکشیدم.

بعد دست وانگجی را گرفت و دنبال خودش کشید تا سمت پسربچه‌ای که تمام مدت سعی میکرد از حرف‌هایشان سر در بیاورد بروند. وانگجی دست ووشیان را محکم فشرد و دنبالش رفت و وقتی مقابل ژان رسیدند، ووشیان دستش را دور شانه وانگجی انداخت: بذار معرفی کنم. این ژانه. بداخلاق و وحشیه و وقتی موقع بازی میبازه منو گاز میگیره و حبس میکنه.

بعد برای پسرک زبان دراورد و به وانگجی اشاره کرد و نیشخند زد: این خوشتیپی که میبینی رفیق جینگ منه..

دست دیگر را به کمرش زد: ما با هم یه لاک پشت هزار ساله کشتیم.

ژان به دست ووشیان دور گردن وانگجی و بعد لبخندش نگاه کرد و در حالی که از لحن ووشیان خوشش نیامده بود اخمی میان ابروانش نقش بست و گفت: خوش به حالت...

بعد پشتش را به او کرد و داخل خانه رفت و در را بهم کوبید.

ووشیان به در کوبید: هی بچه قهر نکن اون میتونه دوست توام باشه.

وقتی جوابی نشنید دوباره گفت: هی بیا بیرون.. اگر همین الان نیای بیرون دیگه باهات بازی نمیکنما...

اما فایده نداشت و ووشیان سمت وانگجی که با تعجب به اتفاقات مقابلش چشم دوخته بود برگشت: این یکم حساسه. بعضی وقتا اینجوری میشه. یکم بگذره از کول شیطون میاد پایین.

وانگجی لبخند محوی زد و دوباره به ووشیان نگاه کرد. سوالات بزرگ‌تری در ذهنش وجود داشتند تا اجازه ندهند او لذت کافی را از حضور گمشده‌اش ببرد.

ووشیان هم با یک لبخند که ضربان قلب وانگجی را هر لحظه بالا میبرد پاسخ داد: خب بگو ببینم هانگوانگ جون... چطور اومدی اینجا؟

حالا صدای عجیبی که هنوز مبهم بود واضح‌تر شنیده میشد اما اجازه نداد حواسش را پرت کند.

وانگجی با یک سوال جواب داد: تو چرا اینجایی؟

ووشیان فلوتش را از کمربند بیرون کشید و روی تخت وسط باغ که دور پایه‌هایش را پیچک‌ها به زمین چمن شده سفت کرده بودند نشست. یک دستش را به تخت تکیه داد و فلوت را میان انگشتانش چرخاند: از وقتی یادمه اینجا بودم.

وانگجی اخمی کرد و ووشیان پرسید: تو بگو چطور شده که این دوست قدیمی به ملاقاتم اومده؟!

صدای درون گوش‌های وانگجی رفته‌رفته آنقدر زیاد میشد که حس میکرد به سختی میتواند صدای وی‌یینگش را بشنود.

مقابل ووشیان ایستاد: یادت نمیاد چطور اومدی اینجا؟

ووشیان شانه‌ای بالا انداخت: اهمیتی نداره.

فلوت را به لبش نزدیک کرد: من اینجا خوشحالم لن جن...

و یک لبخند زد. واقعا به نظر نمی‌رسید دروغ بگوید. در چشمانش، در صدایش، و زمانی که شروع به نواختن کرد، در نفس‌های آهنگینش آرامش را احساس میکرد. با این وجود چیزی در نظر وانگجی درست نمی‌امد و به سختی برای یافتن جواب در تلاش بود.

حالا صدای درون گوش وانگجی که تا ان لحظه مبهم و غریبه به نظر میرسید، واضح و اشنا بود. وانگجی بلافاصله فهمید زمان زیادی ندارد. شاید بیست ثانیه، البته اگر میتوانست زمان را در آن مکان ترجمه کند.

وانگجی مقابل ووشیان زانو زد: بهم بگو وی‌یینگ.. چرا اینجایی؟

ووشیان فلوت را کنار گذاشت و نگاهش را به وانگجی داد که نگرانی در آن موج میزد: من... همیشه اینجا بودم...

جمله‌اش را در حالی گفت که اطمینانش را از دست داده بود. حالا چشمان آرامش در یک طوفان بزرگ دست و پا میزد و آنقدر نگاهش به این طرف و آن طرف دوید که هر دو حس میکردند سرگیجه گرفته‌اند. ولی آن‌ها به جواب خیلی نزدیک بودند. وانگجی اینطور حس میکرد اما ووشیانی که به جواب رسیده بود، وقتی ژان از خانه بیرون دوید، نگرانیش دوبرابر شد. درختانی که روی زمین سست زیر پایشان میلرزیدند خیلی سریع برگ‌هایشان را از دست دادند و دستان لخت و لاغرشان به سمت آسمان قرمز پنهان شده بالا رفته بود. ابرهای تیره روی آن دویدند و با هم برخورد کردند، آذرخش‌ها آسمان را نورانی کرد و بعد صدای غرشی عظیم، ملودی موسیقی درون گوش‌های وانگجی را در خود حل کرد.

ژان تیر و کمانی که طولش به اندازه قدش بود را در دست گرفته و تیری که ناشیانه میان انگشتانش قرار داشت را سمت سینه وانگجی نشانه‌گیری کرد و فریاد کشید: بهت اجازه نمیدم ببرییییش...

ووشیان نگاه نگرانش را به وانگجی دوخت و درست در زمانی که تیر از زه رها شد، ووشیان فریاد زد: برگرد...

.............................................................

وقتی ییبو چشمانش را باز کرد، نه تنها یوبین و آیوان، بلکه هایکوان و چنگ هم داخل اتاق حضور داشتند. در حالی که خودش غرق در ترس، به تازگی از دنیایی که نمیدانست بهشت بود یا جهنم بازگشته بود، به چهار چهره وحشت‌زده که دهان‌هایشان باز مانده و چشمانشان گشاد شده بود، مواجه شد. یک نفس از سر آسودگی از دهان هر چهار نفر خارج شد ولی ییبو تازه حس میکرد به یک جهنم دیگر بازگشته. نفسش را در سینه حبس کرد و سعی کرد هیجان و اضطرابی که ناحیه شکمش را به لرزه درآورده بود کنترل کند اما هر چه بیشتر به خودش فشار می‌اورد، ناتوان‌تر میشد و در حالی که حس میکرد تمام عضلاتش در برابر جاذبه زمین داشتند تسلیم می‌شدند، اشک‌های بیشتری از رودخانه بارانی چشمانش جاری می‌شد.

هایکوان شانه‌های ییبو را گرفت: جواب بده ییبو.. حالت خوبه؟

مثل اینکه هایکوان پیش از این چیزی گفته بود اما گوش‌های ییبو از دو فریاد پر بودند:

"بهت اجازه نمیدم ببرییییش..."

"برگرد"

سرش را بالا اورد و به صورت هایکوان که با چشمانش به ییبو برای گفتن یک کلمه که خیالش را راحت کند التماس میکرد، خیره شد. اما ییبو دقیقا به چشمان هایکوان یا لب‌هایش که مدام تکان میخوردند و ییبو درکی از آن نداشت نگاه نمی‌کرد. درون چشمان ییبو یک تصویر و مطلقا یک چهره میدرخشید. وی ووشیانی که خودش را مقابل تیر انداخته بود و فریاد میزد برگردد.

وقتی تیر را به یاد آورد، با فکر کردن به اتفاقی که برایش افتاده، چشمانش را بست: اونا دو نفرن...

اتاق در سکوت فرو رفت و این‌بار چنگ به حرف آمد: چی گفتی؟

ییبو چشمانش را باز کرد: وی ووشیان... و ژان... اونا دو نفرن..

این فقط یک شوک بزرگ در مورد اینکه هیچ‌یک تا الان نفهمیده بودند نبود. در مقابل آن‌ها کوهی از سوالات قرار گرفته بود که بیشترشان با "چ" شروع می‌شد؛ چرا این اتفاق افتاده؟، چطور این اتفاق افتاده؟، چه کسی باعث این اتفاق بوده؟، چاره چیست؟. ولی بزرگ‌ترین سوال در میانشان این بود که "چه پایانی در انتظارشان خواهد بود؟".

....................................................................

چند دقیقه‌ای می‌شد که جین‌تانگ به تصویر آیوان در حال ورود به بیمارستان خیره شده بود. جام شراب در یک دست و تبلت در یک دست دیگر، پای چپ را روی پای دیگر انداخته بود و به این فکر می‌کرد که تا چه حد می‌تواند به آیوان اعتماد کند و او چه در سر داشت و چطور میخواست او را بازی دهد.

_پسره احمق...

یک قلپ نوشید و جونهی که تمام مدت سمت راستش ایستاده بود گفت: مطمئنم نمیدونه که حادثه آدم‌ربایی کار شما بوده.

جین‌تانگ نیشخند زد: معلومه که نمیدونه. چون به هر حال همه فقط یک نام به زبون اوردن... ون.. یوان..

روی نام ون یوان تاکید بیشتری داشت و بعد دوباره مشغول نوشیدن شد و جونهی گفت: این ادم حتما باید شخص خاصی باشه.

با کنجکاوی گفت و در واقع منتظر بود جین‌تانگ برای او افکارش را توضیح دهد.

_هست.. یه شخص خیلی مهم...

اخرین قلپ مشروبش را در حالی سر کشید که نام وی ووشیان، استاد تعالیم شیطانی، در سرش میچرخید. 
(خیلی بهش فحش ندید اینجا فحش فقط برای من و خانم شیائو ازاده)

تبلت و جام را روی میز رها کرد و بلند شد: همه چیز خیلی خوب پیش رفته جونهی. قرار ملاقات من ساعت چند بود؟

جونهی که این را یک تعریف از خودش تلقی کرده بود، لبخند زد و جواب داد: ساعت 8.

_یادت نره بسته‌هارو برداری. کپی مدارک کجاست؟

جونهی از داخل کیف مدارکی که به پایه مبل تکیه داده بود، یک پاکت مشکی بیرون کشید و به دست جین‌تانگ داد. جین‌تانگ سمت اتاقش راه افتاد: توی راه یه دور مرور میکنیم پس اماده باش.

.......................................................................

چطور بود؟✌😎

بچه‌ها اگر میخواستید یه اسم دیگه واسه این پارت انتخاب کنید، اون چی میبود؟

راستی تیزر سریال جانو دیدید؟؟؟؟؟ کاملا از وسط نصف شدم........... لعنتی قراره قلبامونو رسما تیکه تیکه کنیم......🤧🤧🤧

💕دوستتون دارم

این کلیپ فوق العاده‌اس پیشنهاد ویژه میکنم ببینیدش

Lanjutkan Membaca

Kamu Akan Menyukai Ini

242K 6K 52
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ જ⁀➴ 𝐅𝐄𝐄𝐋𝐒 𝐋𝐈𝐊𝐄 .ᐟ ❛ & i need you sometimes, we'll be alright. ❜ IN WHICH; kate martin's crush on the basketball photographer is...
3.1K 84 15
Sonic and Amy finally get close after the grief endured by the two when all of their friends have disappeared misteriously. Sonic wants to numb the p...
575K 12.9K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
101K 2.8K 11
Piper Kelley is a second grade teacher in Boston who has completely dedicated her life to her career. She's given up hope of being anything but a tea...