هلووووووووو گاااایز
احوالاتتون؟؟؟
تعطیلات خوش گذشت؟؟؟؟
میبینم که تهدیداتمو جدی نگرفتین و ووتای پارت قبل هنوز به صدتا نرسیدهههه🤨🤨
حقتون بود اپ نکنما..... ولی نگران نباشید مهربونتر از این حرفام (وی برای شما سورپرایز دارد و قرار است حال شما را بگیرد اساسی)
برید برید که دیگه تهدید ندارم واسه امشب به اندازه کافی قراره تنبیه بشید. پارت کوتاهه از همین الان بگما....
پنج ساعت و نیم به صفحه سفید خیره بودم برای خط اولش که خدا شاهده دلیلشو نمیدونم.
کلیپ اخر داستان خیلی خوشگله ببینید حتما.
ووتا تا هفته دیگه واسه هر دو پارت به صد نرسیده باشه از پارت جدید خبری نیست خوشگلا.😜😁✌😎
من برم پی زندگیم🥰
...................................................
با رسیدن بوی سوسیس تخم مرغ زیر بینیش نفهمید چطور چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید، لبخند ییبو بود که سینی غذای در دستش را که زیر بینی ژان گرفته بود عقب کشید: صبح بخیر.
ژان دوباره چشمانش را بست: مریضی مگه... گشنم شد.
ییبو سینی را روی تخت گذاشت و خودش هم نشست و یک ساندویچ با نان تست برایش گرفت و آن را مقابل دهانش گرفت. ژان دوباره عین یک سگ بو کشید و یک گاز بزرگ از ساندویچ گرفت و در حالی که هر دو لپش در تلاش برای نگه داشتن لقمه کش آمده بودند، گفت: دوبون...دو.. دکت...
ییبو خندید: اره صبحانه تو رخت خواب!
ژان انگشت شستش را به ییبو نشان داد و بعد از تایید او و دستپختش تمام حواسش را به ساندویچ لذیذش داد. ییبو از داخل پاکت پایین تخت یک دست پیراهن و شلوار حوله و لباس زیر دراورد و روی مقابل ژان گذاشت. ژان با دیدن لباس زیر، لقمه در دهانش ماسید. لقمه را دست ییبو داد و پتو را کنار زد و وقتی مطمئن شد لباس تنش است، نفس راحتی کشید و ساندویچ را پس گرفت. لقمه داخل دهانش را پایین داد: اول صبحی رداری زهره ترکم میکنیا.
ییبو لبخند زد: گفتم که فعلا کاری باهات ندارم.. ولی یه جایی هست که دوست داری بری. صبحانت که تموم شد این لباسارو بردار و بیا.
ژان باقی ساندویچ را با هر سختی که بود داخل دهانش چپاند و در حالی که ییبو از اتاق خارج میشد دنبالش راه افتاد: مموم..مب...
کسی داخل خانه نبود و هر دو بلافاصله بیرون زدند. ساعت از 9 گذشته بود و مردم داخل کوچه و خیابانهایی که بیشترشان خاکی بودند با گذشتن از مقابلشان، انها را با شگفتی نگاه میکردند. حق داشتند. اینجا جایی نبود که پذیرای مهمانهای زیادی باشد و دو غریبه اسرارامیز حالا در خیابان راه میرفتند و انها با خود فکر میکردند که باید با ایوان نسبت نزدیکی داشته باشند که توانسته بودند به آنجا بیایند.
ییبو مسیری که ایوان گفته بود را دنبال کرد و پس از عبور از چند کوچه که میانبر بود، وارد یک پارک جنگلی شدند و بعد از گذشتن از یک مسیر علامت گذاری شده با تابلوهای چوبی پوسیده، به چشمهای پوشیده با بخار اب رسیدند. چشمه توسط سنگهای بزرگ و کوچک که میانشان گلهای وحشی و خاصی با رنگهای قرمز و نارنجی روییده بودند احاطه شده بود و تقریبا چیز زیادی از اب داخل چشمه به جز موجهای کوچکی که که با سنگهای جلوی پایشان برخورد میکردند، دیده نمیشد.
ییبو کفشهایش را دراورد و پایش را داخل اب گذاشت و به ژان نگاه کرد که انگار در فکر فرو رفته بود: فکر کردم خوشت میاد!
ژان چشمانش را خمار کرد و نوک بینیش را با انگشت اشاره خاراند: خوشم که میاد ولی به نظر نمیاد نیتت واسه اوردن من به اینجا خیر باشه!
ییبو لبخند زد و ژان از جا پرید: نگاش کن چجوری میخنده! فکر کنم منو اوردی اینجا که لختمو ببینی!... اخه هیچ احد الناسی اینجا....
با بالا امدن ایوان و یوبین از زیر اب حرفش را خورد. با حس شرمندگی و با گونههای سرخ، کفشها و پیراهنش را دراورد و کنار انداخت. از اینکه سرشان زیر اب بوده و چیزی نشنیده بودند تا بیش از این خودش را سرزنش نکند خوشحال بود. انگشت شست پایش را به اب زد تا گرمایش را بسنجد و بعد هر دو پایش را داخل اب گذاشت و وقتی به دمای اب عادت کرد، جلو رفت و با فاصله از ییبو که تا شکمش در اب بود ایستاد.
ایوان گفت: چشمه اب گرم باعث جریان بهتر خون میشه و ارامش بخشه.
ژان روی یکی از سنگهای زیر اب نشست و تا سینهاش زیر اب رفت. تمام بدنش کم کم گرم و لَخت شد و در ارامش به تکه سنگ بزرگ پشت سرش تکیه زد و چشمانش را بست. هنوز آنقدر خواب الود بود که برای لحظهای احساس کرد به خواب رفته و وقتی بازویش از زیر اب توسط دستی دیگر لمس شد، چشمانش را باز کرد. ییبو کنارش ایستاده بود و جوری نگاهش میکرد انگار میخواست با چشمانش او را ببلعد. این به نوعی حقیقت داشت. ییبو از نگاه کردن به موهای نمدار ژان که روی پیشانیش اویزان بودند، لذت میبرد و دوست داشت برای مدتی تن گرم و خیسش را در اغوش بگیرد و همانجا آرامش بگیرند.
آیوان و یوبین نمیخواستند بیش از این مزاحم خلوت این دو باشند و بیسروصدا انجا را ترک کردند و ژان دوباره سرخ و مضطرب شد.
نفس عمیقی کشید و با فشاری که دور بازویش بیشتر میشد گفت: دیگه خوابم نمیبره میتونی دستمو ول کنی نمیفتم.
ییبو فقط برای یک لحظه کوتاه به ژان نگاه کرد و وقتی فشار دور دستش طاقت فرسا شد، معنی ان نگاه را فهمید. ییبو خیلی سریع دست ژان را که تا آن لحظه لمس نکرده بود گرفت و سمت خودش کشید و وقتی ژان دیگر ان فشار قبلی که مضطربش کرده بود را حس نکرد، متوجه اتفاقی که افتاده بود شد و نفسش را حبس کرد.
ییبو پرسید: خوبی؟
ژان با صدای لرزان در در جواب پرسید: چیزی تو این چشمهاس؟
ییبو طلسمی را اجرا کرد و با کنار رفتن بخار آب، حالا درون چشمه تا سنگهای صیقلی کفش به خوبی دیده میشد. اما چیزی درون آن نبود.
ژان هنوز استرس داشت و مدام جای دستی که دور مچش بود را فشار میداد: شاید یکی یه شوخی مسخره کرده!
و سعی میکرد این اتفاق را برای خودش توجیح کند. ییبو خیلی به ژان نزدیک بود و اگر کسی داخل اب شده بود او هم میتوانست حضورش را حس کند اما ان لحظه اب کاملا ارام بود.
ژان که لبهایش خشک و بهم چسبیده بود، مشغول خراشیدن جای ان دست ناشناس روی بازویش شد. ییبو دستان ژان را گرفتو به بازویش نگاه کرد. یک رد قرمز از پنج انگشتی طوری حک شده بود که انگار ساعتها ان را فشرده و دنبال خودش کشیده بود.
دستانش را دور شانههای ژان انداخت و او را بیرون از چشمه برد. حوله را دورش پیچید. ژان هنوز هم عکس العمل دیگری نداشت به جز اینکه دندانهایش را محکم روی هم فشار میداد و از نگاه کردن به چشمان ییبو طفره میرفت. اینبار ژان به خوبی حس کرده بود چیزی که او را لمس کرده، اگر ییبو نبوده، نمیتوانسته دستان یک انسان بوده باشد چون فرضیه پنهان شدنش داخل آب پیش از این رد شده بود.
ییبو شانههای لرزان ژان را نزدیک کشید و دستانش را دورشان حلقه کرد. لازم نبود چیزی بگوید. همین اغوش امن به ژان این اطمینان را میداد که تنها نیست. ژان صورتش را به گردن ییبو چسباند و چشمانش را بست. این اتفاق عادی نبود و ژان هیچ تضوری از دلیلش نداشت ولی میداست همه چیز از همان زمانی شروع شده بود که با لبخند امپراطور مست شد، با بوسه ییبو خاطرات یک زندگی دیگر را به یاد اورد و با اغوش او قلبش برای این مرد لرزید.
خودش را عقب کشید و بدون برداشتن لباسها راه بازگشت را در پیش گرفت. هر جا که اشتباه میرفت، ییبو دیگر با کلماتش به او هشدار میداد و از نزدیکی به او و دست زدن به دستانش خود داری میکرد و این برایش اسان نبود.
وقتی بالاخره به خانه ایوان رسیدند، بی توجه به دیگران داخل اتاقی که در ان خوابیده بودند رفت. ییبو لباسها را روی تخت گذاشت اما پیش از انکه بتواند بیرون برود، ژان در را بست. این به ان معنی بود که نمیخواهد تنها بماند و ییبو این را خیلی خوب درک کرد. سمت موبایلش روی میز و داخل شارژ بود رفت و مشغول چک کردن پیامهایش شد و ژان لباسهایش را عوض کرد.
ییبو یک پیام از شیچن داشت "سلام. حالتون خوبه؟ جیانگ یانلی به اینجا اومد و جکسون حقیقتو میدونه. وقتی برگشتین باید با ژان صحبت کنیم. مواظب خودتون باشید."
_تو میدونی اون چی بود درسته؟
صدای عصبانی ژان، توجه ییبو را جلب کرد و ییبو با چشمان سرخ ژان مواجه شد که خیلی جدی از او توضیح میخواست.
ییبو کوتاه جواب داد: اوم.
ژان با کمی مکث، شجاعتش را جمع کرد: چی بود؟
_شاید یه روح. یا یه شیطان.
ژان نیشخندی زد: شوخی میکنی نه؟
اما خود ژان هم به خوبی میدانست که این یک شوخی نیست. ییبو هم اهل چنین شوخیهایی نبود. او هر حرفی را صریح و مستقیم میزد و دروغ نمیگفت و حالا با سکوتش مهر تایید روی حرش میزد.
ژان یک نفس عمیق کشید: چرا یه روح باید اونجا باشه؟.. از من چی میخواد؟
ییبو در این مدت تلاش کرده بود تا بفهمد چطور باید به او همه چیز را بگوید در حالی که میدانست چنین روزی خواهد رسید، خودش را اماده میکرد اما همیشه همه چیز جور دیگری پیش میرفت. همه چیز زمانی اتفاق میفتاد که انتظارش را نداشتند و دیگر کلمات از پیش اماده شده پاسخگو نبودند.
ژان کلافه از سکوت دوباره ییبو، حوله خیس را گوشه اتاق پرتاب کرد و فریاد کشید: شماها منو کشیدین تو این جهنم جواب بده بگو از من چی میخواد؟!
ییبو عصبانیت ژان را درک میکرد. حق با او بود. آنها کسانی بودند که ارامش زندگی ژان را برهم زدند و او را با یک بهانه پیش خود نگه داشتند.
ژان در را باز کرد و در مقابل چشمان متعجب ایوان و یوبین از خانه خارج شد و داخل ماشینی که با ان به این مکان اورده شده بودند نشست و منتظر ماند. میخواست هر چه سریعتر بازگردد و اینبار قصد داشت هر طور شده از ان موزه و ادمهایش فرار کند پیش از انکه واقعا درگیر چیزی شود که از آن هیچ نمیدانست.
تا زمانی که سه نفر دیگر هم سوار ماشین شدند، شاید تنها پنج دقیقه طول کشید و بعد ماشین دوباره در حالی حرکت کرد که چشمانشان را بسته بودند. اینبار مسیر بازگشت حتی خفقاناورتر و طولانیتر هم شده بود.
تنها صدایی که شنیده میشد، صدای زوزه باد از میان در پنجرهها، صدای تایر روی خاک و سنگ و نفسهایی سنگین بود.
وقتی ماشین ایستاد، ژان یک نفس راحت کشید و با باز کردن چشم بند، پیش از همه پیاده شد.
آیوان گفت: ماشینو براتون تعمیر کردیم. امیدوارم سفر خوبی داشته باشید.
ژان چشم غرهای به او رفت و سوار شد. در حال حاضر هر کس و هر چیزی را مقصر میدانست اما بزرگترین نگرانیش این بود که او واقعا کسی باشد که آنها میخواستند و محکوم بود تا خاطراتی را به یاد بیاورد که نمیخواست. خاطراتی که مطمئن بود یک گوشه از روحش وجود داشتند و شاید یک تلنگر برای بازیابیشان لازم داشت.
ایوان یک نقشه به یوبین داد: از این مسیر برید. یکم دور میشه ولی راهو راحتتر پیدا میکنید.
یویبن بعد از تشکر از ایوان سوار شد و ییبو گفت: در مورد خواستهای که داری با برادرم صحبت میکنم.
ایوان لبخند بیروحی زد: ممنونم.
ییبو در حالی سوار شد که امیدوار بتواند دوباره او را ببیند.
با نشستن داخل ماشین جو سنگین دوباره برگشت. ژان به بیرون پنجره زل زده بود و نقشه فرارش را میکشید و برای زمانی که انها دوباره بخواهند جلوی راهش بایستند برنامه ریزی میکرد اما تمامشان یک جوری خنثی میشدند و ژان دوباره خودش را در چالهای دیگر میدید. به علاوه با اتفاقی که افتاد، دیگر نمیدانست دشمنان واقعیش چه کسانی هستند و ایا به تنهایی میتواند با آنها مواجه شود یا به کمک ییبو احتیاج داشت.
ییبو در سکوت او را نگاه میکرد که پای چپش را از شدت استرس تکان میداد و انگشت شستش را میجوید. باید یک جوری سر صحبت را باز میکرد. با وجود شرایطی که در خانه وجود داشت بهتر بود از الان ژان را اماده کند و واقعیت یا حداقل قسمتی از ان را بداند.
_ژان.. بهتره صحبت کنیم.
_من صحبتی ندارم.
_مطمئنم چیزایی هست که میخوای بپرسی.
_اره ولی تو جواب درست و حسابی نمیدی. منم ترجیح میدم خفه شم باهام حرف نزن.
_جواب میدم. قول میدم.
ژان سمت ییبو برگشت: وییینگ تو چجوری مرد؟
سوال ژان انقدر ناگهانی بود که ییبو برای هضم کردنش چند لحظه زمان نیاز داشت: وییینگ..
بغضی در لحظه گلویش را مثل یک دست قدرتمند گرفت و فشار داد: خودشو از صخره پایین انداخت.
"افسانهها میگن اون چیزی که در این زندگی بیشتر از همه ازش میترسی، دلیل مرگت در زندگی گذشته بوده."
این جمله ناخوداگاه در ذهن ژان تکرار شد و حالا میتوانست دلیل وحشتش از ارتفاع را توجیح کند هر چند هنوز نمیتوانست باور کند او تناسخ وییینگ باشد.
_مثل ووشیان..
زیر لب گفت یوبین که حواسش به مکالمه انها بود، از روی یک سرعت گیر تقریبا پرید و انها به جلو پرتاب شدند. ییبو که نتوانسته بود پاسخ بعدی را بدهد، دوباره نگاهش را به ژان داد.
اما ژان به نظر نمیرسید دیگر اهمیتی به جمله بعدی بدهد. چشم به جاده بیانتهایی که مانند یک خط طوسی وسط نقاشی یک جنگل سبز کشیده شده دوخته بود و در حالی که روی آن خط با سرعت در اعماق نقاشی فرو میرفتند، فشار روی قفسه سینهاش هر لحظه بیشتر میشد. مثل این بود که نوک یک دریل داشت استخوانش را خورد میکرد و داشت به قلبش نزدیک میشد. پردهای مقابل گوشهای قرار گرفته بود و صداها را به سختی میشنید در حالی که ییبو با نگرانی صدایش میکرد.
او مقابلش یک صحنه اشنا میدید. خونی که از بینی ژان مثل یک شیر اب سرازیر بود و رگهای گردن و شقیقههایش بیرون زده و در حالی که به شدت میلرزید، سینهاش را به سختی چنگ میزد. طی این سالهای طولانی، ییبو از کابوسهایش در امان نبود. بارها ووشیان را غرق در خون در اغوش میکشید و او را مقابل چشمانش از دست میداد بیانکه بداند چرا ذهنش اینکار را با خودش میکند. چرا باید او را تا این حد عذاب بدهد و این سوال که ایا تمام انها کافی نبوده، حالا دوباره در ذهنش جرقه میزد. او خودش را قوی کرده بود؛ سالهای زیادی درد و عذاب را به جان خرید برای این ملاقات دوباره، برای روزی که بتواند از او محافظت کند ولی الان لحظهای بود که ناخودآگاه از حرکت ایستاده بود. ژان در تنها چند ثانیه گویی داشت روحش را از دست میداد و دست و پا میزد و ییبو حتی علتش را نمیفهمید
_هانگوانگوجوووون!!!
با فریاد یوبین سرش را بلند کرد و چشمان اشکالود و سرخش را به چشمانی که از داخل اینه نگاهش میکردند داد و دوباره به ژان که حالا خون بالا میاورد. پیش از انکه بتواند کاری انجام دهد، بدن نیمهجان ژان در اغوشش رها شد.
.........................................
چطور بوووود؟؟؟
از این به بعد ووتا کم باشه همین اشه و همین کاسه قربونت بلم...
متاسفانه افکار خطرناکی دارم برای ادامه پس حواستون بهم باشه😜😁
خدافظ قربونت بلم (با همتونم)