𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓

By Blacksun_clara

39.8K 11.8K 6.4K

همه چیز از یه نقطه شروع میشه به اسم نفرت ... نفرت از خودمون ، نفرت از زندگیمون ، نفرت از گذشته و ایندمون و نف... More

تیزر 🎞🎬📽
part1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
part 10
part 11
Part 12
Part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
Part 23
part 24
Part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
یه حرف کوچولو😂
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part : 43
part 44
part 45
*نویسنده : سهون
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56
part 57
part 58
part 59
part 60
part 61
part 62
part 63
ادامه پارت 63
part 64
part 65
part 66
part 67
part 68
part 69
part 70
part 71
part 72
part 74
part 75
part 76
part 77
part 78
part 79
part 80
part 81
part 82
part 83
part 84
part 85
part 86
part 87
part 88
part 89
part 90

part 73

278 93 104
By Blacksun_clara


 

به ارومی روی تخت نشوندش و دست برد پیرهنش رو بهش بپوشونه که سهون از دستش گرفت  ...

+خودم میپوشم ... لباسای خودتو بپوش الان مریض میشی .

سری تکون داد و رفت سمت کمد و حولش رو دراورد و مشغول شد و نگاه سهون خشک شد روش و سوهو به رو خودش نیاورد ... شاید تا همین چندماه قبل دنبال این نگاه بود ولی الان ...

لباساش رو پوشید و چرخید سمت سهون و لبخندی زد ...

-چرا نپوشیدی ؟ مریض میشی تازه از حموم در اومدی ...

سهون دستش رو دراز کرد و سوهو در سکوت قدم به جلو گذاشت و دستش رو گرفت ...

به ارومی با همون نگاه درخشانش دستش رو گذاشت روی صورتش و چشماش رو بست و سوهو صورتش نوازش کرد ...

سهون کشیدش سمت خودش و بغلش کرد و چشماش رو بست ...

به ارومی نوازشش کرد ....

-چیزی شده ؟ ...

+نه...

زمزمه کرد و به ارومی بدون اینکه ولش کنه به پشت خوابید و به دنبال خودش کشیدش...

-سهون ...

+هیس..

سوهو دستش رو تکیه گاه بدنش کرد ... میتونست ضربان قلب تندش رو روی سینش احساس کنه ...

سهون بهش خیره شد و دستاش رو انداخت دور گردنش ...

+کیم جونمیون ... میدونی چقدر دلتنگتم ؟ ... به خاطر رفتار گذشتم داری تنبیهم میکنی ؟ اره ؟ ... کاری میکنی که قلبم دائما بلرزه ولی یجوری رفتار میکنی که نتونم بهت دست بزنم چون میترسم نکنه بهت اسیبی بزنم ......میدونی که عاشقتم دیگه نه ؟

سوهو سعی کرد لبخندی بزنه ... خودشم میدونست داره اذیتش میکنه ... اون همه چی رو میدید و میدونست ولی پای جلو رفتن دیگه نداشت ...

-میدونم ...

سهون لبخندی نشست روی لبش و اروم صورتش رو نوازش کرد ...

+میدونی که دوست ندارم اذیت بشی دیگه نه ؟ ... حتی با اینکه خیلی اذیتت میکنم .

-میدونم ...

+میدونی که بینهایت زیبایی نه ؟ ...

سوهو تک خنده ای کرد ...

-میدونم ...

+ نمیدونی اگر میدونستی اینطوری منو هر لحظه و هر دقیقه روانی نمیکردی .

سوهو خندش محو شد و نگاهش بین لباش و چشماش در گردش شد ... خیلی وقت بود برای بوسه پیش قدم نشده بودن ... اوجش یه تک بوسه کوتاه بود همین ...

سهون میتونست تردید توی نگاهش رو بخونه ... شایدم تردید نبود ... شاید همون حس نااشنا و خسته بود که خیلی وقته گوشه چشماش خونه کرده ...

+هر چی که شد بهم بگو ...

دستش رو نوازشگونه کشید تا قلبش ...

+نزار این اسیب ببینه چون من به خاطر تپشای اینه که تا الان زندم ...

سوهو از شیرینی حرفاش دلش ریخت ... خیلی وقت بود که این حرفا رو نشنیده بود ... خیلی وقت بود که کسی ازش نخواسته برای چند ثانیه زیر سایش از افتاب تند زندگی امان بگیره ...

سهون سرش رو برد جلو و سوهو منتظر بود تا لباش گرم بشه ولی کنار لبش بوسیده شد و تعجب کرد ...

+نمیخوام به کاری که براش اماده نیستی وادارت کنم ... درسته دلم برای نزدیک شدن بهت پر میزنه ولی تو اول باید ...

سوهو لباش رو کوبوند روی لباش و بوسه عمیقی رو شروع کرد و سهون تشنه تر از همیشه از لباش عشق و ارامش رو نوشید ...

سوهو حین بوسیدن چشماش رو باز کرد به صورت نزدیکش خیره شد ...

نباید انقدر سرد رفتار میکرد ...

باید خودش رو جمع میکرد ... بچه که نبودن ، رابطشونم یه رابطه تازه و از سر شیطنت جوونی نبود ... اره خسته بود و کم حوصله ... ولی خودش خواست که به اینجا برسه ... خودش پیش قدم شد تا همه انرژی بد سهون وارد بدنش بشه ... همه اینکارارو برای سهون کرد پس الانم باید بازم برای سهون ، برای تنها کسی که توی این دنیا مونده براش ، تلاش کنه .

اروم دستش رو کشید روی بالا تنه برهنش و بوسه هاش رو به سمت گردنش پیش برد ...

سهون دستش رو برد زیر بلوزش و گذاشت انگشتاش پوست نرمش رو به بازی بگیره ... نمیخواست بیشتر جلو بره ... فقط میخواست یکم استراحت به خودش و سوهو بده ... هنوزم تلخی سنگینی پاهاش از بین نرفته بودن ...

هر دو توی دنیای همدیگه بودن که با صدای در از جا پریدن ...

سوهو گیج به سهون و در خیره شد ...

-بله ...

-ببخشید  چند نفر اومدن با شما و ارباب اوه کار دارن ...

سهون نفسش رو حرصی خالی کرد ... چه به موقع ! ...

سوهو خواست ازش فاصله بگیره ولی سهون محکم دستاش رو پشتش قفل کرد ...

ریز خندید ...

-ولم کن ... بزار برم ببینم چیشده ...

+ولش کن مهم نیس ...

-ولی بازم باید برم ببینم که کیه  ...

با خنده گفت و دستاش رو از دورش باز کرد و بلند شد و کمکش کرد لباسش رو بپوشه و بشینه روی ویلچرش ...

هر دو با هم از اتاق زدن بیرون و راه افتادن سمت سالن و سوهو با دیدن اون دوتا مرد که یکیشون لباس پلیس رو به تن داشت پاش چسبید به زمین ...

سهون اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد ارامش خودش رو حفظ کنه ...

+هیونگ بهتره بیشتر از این منتظرشون نزاریم .

سوهو نفسی گرفت و سعی کرد طبیعی رفتار کنه ... در هر صورت هیچ مدرکی وجود نداشت که بخواد توی دردسر بندازتشون !...

-وقت بخیر ... کاراگاه سانگ هستم ...

سوهو لبخند کمرنگی زد ...

+چه کمکی از ما برمیاد ؟

-دنبال فردی به اسم پارک سهون هستیم ...

به دنبال حرفش دست کرد تو جیبش و عکسی رو دراورد و پشت سهون عرق سرد نشست ...

عکس بچگیاش بود ...

-پارک سهون ؟! شخصی به این اسم....

-بهتره الکی موضوع رو کش ندیم و بزاریم جناب پارک یا بهتر بگیم جناب اوه سهون همراه ما بیان و بقیه داستان توی بازجویی مشخص میشه ...

سوهو دستش رو گذاشت روی شونه سهون و اخماش رو کشید تو هم ...

-عذر خواهی میکنم ولی فکر میکنم قبلش باید یه توضیح منطقی بدیدو همینطور حکم دارید که میخواید ببریدش ؟

کاراگاه دست کرد توی جیبش و کاغذی رو دراورد ...

-این از حکم ... در ضمن نگران نباشید ... این فقط یه بازجویی کوچیکه و اگر مشکل پیش نیاد برمیگرده ...

-ولی ...

+هیونگ ...

سهون دستش رو گرفت فشرد ...

+نگران نباش ... مشکلی پیش نمیاد ......

سوهو کلافه بهش خیره شد ... چطور انقدر مطمئن میگفت مشکلی پیش نمیاد ... کای و چانیولم همینو میگفتن ... همه همیشه همینو میگن ... ولی ... ولی اینا پلیس بودن ... چطور قرار بود مشکلی پیش نیاد ...

-پس منم همراهش میام .

+هیونگ تو باید بمونی خونه ...

-حرف نباشه سهون ... منم میام و تمام .

محکم گفت و ویلچرش رو هول داد و از ساختمون رفتن بیرون .

تو طول مسیر هر دوشون پر از استرس بودن ...

هر دو فقط به یه چیز فکر میکردن ...

اینکه لو رفتن ...

اینکه ارتباطشون با چانیول مشخص شده ...

اره در حقیقت اونا هیچکار خلافی توی زندگیشون انجام ندادن ولی این چیزی بود فقط خودشون میدونستن و بهش باور داشتن اما فقط کافی بود که پلیسا ارتباط نزدیکشون رو با امپراطور و کای بفهمن و بعدش دیگه تمام ... اون پلیسای لعنتی هر طور که دلشون میخواست سناریو میچیدن و براشون مهم نبود که حقیقت و واقعیت چیه ... حالا که میدونن سهون فامیلیش رو عوض کرده و خیلی راحت عکس بچگیش رو گیر اوردن پس ممکن بود همه چیز رو بدونن و این واقعا دیگه میتونست اخر کار همشون باشه .

با قدمای کوتاه و نامطمئن پشت کاراگاه میرفتن تا اینکه رسیدن به یه اتاق و خواست وارد بشه که جلوش رو گرفتن...

-بهتره شما بیرون منتظر بمونید ...

سوهو دستش رو دور دسته های ویلچر فشرد ...

+هیونگ ... به حرفشون گوش کن ... خیلی طول نمیکشه .

سهون کوتاه گفت و خودش چرخش رو هول داد و وارد اتاق شد و در  روی سوهو بسته شد .

کاراگاه به ارومی جلوی سهون نشست و چندتا پرونده رو گذاشت روی میز ...

-خب ... باید پارک سهون صدات کنم یا اوه سون ؟

+اسممو باید صدا کنید ... اوه سهون ...

-باشه پس اوه سهون ... پدرت کی فوت کرده ؟ .

+وقتی بچه بودم خیلی سال پیش ... یادم نمیاد چند سالم بود یه سال دو سال سه سال نمیدونم .

-مطمئنی که مرده ؟

سهون لپش رو گاز گرفت ... نه نمرده بود ... یه سال پیش خودش رو نشون داد ... سالم و سلامت بود ...

+اره مطمئنم .

-پس باید ازت یطور دیگه بپرسم ... این شخصو میشناسی ؟

سهون به عکسی که جلوش گذاشت خیره شد ... خودش بود ... همون مرد یک سال پیش ... خودشه ...

+نه ...

-ولی وقتی یک سال پیش بیمارستان بودی این ادم توی بیمارستان و دقیقا جلوی اتاق تو دیده شده ...

+شاید اتفاقی بوده ...

-ممکنه ولی ...

یه عکس دیگه گذاشت جلوش ...

همون مرد در حالی که لباساش خونی بود جلوی در ورودی بیمارستان چند قدم دور تر از سهونی که داشتن از اوژانس خارج میکردن ایستاده بود ....

-پرس و جو که کردیم متوجه شدیم خود این مرد بوده که اوژانس گرفته و تورو منتقل کرده و خرج عملت رو داده .

سهون پوزخندی زد ...

+من اصلا این ادمو نمیشناسم ... تا حالا هم ندیدمش ... شاید یه غریبه بوده ... شاید کسی بوده که من براش اشنا بودم .

-قطعا تو براش اشنا بودی ... اشنا تر از هر کسی .

سهون داشت کلافه میشد ... اون پدر لعنتیش بازم براش دردسر درست کرده بود ... کاش هیچوقت توی این خانواده متولد نمیشد .... تا به امروز اصلا یادش نیفتاده بود که اون ادم زندست ... اونموقع هم فقط به خاطر سوهو بهش اعتماد کرد ... اون ادم محو ترین تصویر زندگیش بود که خیلی وقت پیش مرده ...

+میشه بریم سر اصل مطلب ؟ این حرفای بی اساس واقعا ازار دهندست .

-به وقتش میریم ... بهم در مورد امپراطور بگو ... کی با  هم اشنا شدید ؟

+امپراطور ؟؟! کی هست ؟ شخصیته فیلمه ؟ تاریخیه ؟ ... داری مسخرم میکنی ؟

کاراگاه یکم دو به شک نگاش کرد ...

-مگه تو دوست پارک چانیول و کیم جونگین نیستی ؟

+هستم ...

-پس امپراطورم باید بشناسی ؟

سهون قیافه پوکری به خودش گرفت ...

+نمیدونستم اونا تاریخ دوست دارن ... حالا کدوم امپراطور منظورته ؟

-چند ساله با اون دو نفر دوستی ؟

+نمیدونم ... از وقتی بچه بودم ...

-پس با پارک چانیول رابطه خونی دا.. ...

+اره ... پسر عمومه ولی نه عمومو دیدم نه چیزی ...

-چرا فامیلیت رو عوض کردی ؟ ... مدارک میگه راهنمایی که بودی پارک چانیول درخواست تعویض فامیلیت رو میده ...

+اون یتیم بود منم یتیم ... یادم نمیاد ولی میخواست یه کاری رو شروع کنه ممکن بود خطرناک باشه پس نمیخواست من با وجود رابطمون اسیب ببینم یا رئیسش بیاد اذیتم کنه پس فامیلیم رو تغییر داد .

سهون خودشم داشت از دروغاش شاخ درمیاورد ولی نباید وا میداد ...

کاراگاه از منطقی بودن حرفاش داشت کم کم قانع میشد ... در هر صورت چیزایی مثل این قبلا توی اظهارات کیم جونگینم نوشته شده بود ...

-شبحو میشناسی ؟

+شبح ؟! اولش امپراطور حالا شبح ؟ مسخرم میکنی ؟

با تمسخر گفت و سری از تاسف تکون داد ...

کاراگاه اخماش رو کشید توی هم و گلوش رو صاف کرد ...

-با توجه به تحقیقات ، ما تونستیم یه گروهک رو پیدا کنیم که بیشتر توی کار دزدیدن ادم و یسری خورده قاچاق ریز بودن ... رئیسشون شبح بود یعنی ...

به عکسای جلوش اشاره کرد ...

-همین مردی که میبینی ... این مرد اسمش شبحه ... متاسفانه موقع ماموریت نصف بیشتر ادماش خودکشی کردن ولی چند نفری رو گرفتیم اونم سودی نداشت چون زبونای همه افرادش از دم بریده شده و از ترس اینکه بلایی سر خانوادشون بیاد چیزی ننوشتن ... پس هیچ اطلاعات قطعی وجود نداره ... اما این مرد که الان غیب شده هویتش با پدر تو که توی انفجار ماشین مرده بود یکسانه ... با توجه به عکسا میتونیم سوختگی پوستش رو ببینیم و احتمالا از اتیش سوزی نجات پیدا کرده ولی هنوز نفهمیدم که جنازه کسی که با نام پدر تو خاک شده کی بوده و از کجا اومده و کی به این مرد کمک کرده تا بشه شبح ...

سهون سعی کرد قیافه شوک زده ای به خودش بگیره ...

+این امکان نداره ... اون نمیتونه پدر من باشه ...

-متاسفانه همه اطلاعاتش با پدر تو یکسانه ...

+ الان کجاست ؟!!!!

-نمیدونیم ... هیچ ردی ازش نیس ... اون چندین ساله به عنوان یه شخص مرده داره زندگی میکنه پس براش پنهان شدن نمیتونه سخت باشه .

سهون دستش رو به سرش گرفت و اهی کشید ...

+در کنار همه اینا متاسفانه یه اطلاعات دیگه هست که هنوز ازش مطمئن نیستیم ولی امکانش بالاست ... با توجه به تحقیقات ما ممکنه دلیل مرگ پارک چانیول شبح بااشه ... توی اون اهنگری تونستیم قسمتی از خون شبح رو پیدا کنیم و احتمالا اون بوده چانیول رو پرت کرده توی کوره و فرار کرده ... اگر میشد سعی میکردیم دی ان ای دقیق تری از چانیول پیدا کنیم ولی همش توی اتیش کوره نابود شده ... ولی از اونجایی که هم چانیول هم شبح هر دو خلافکار بودن ...پس...

با دیدن قیافه سهون که هر لحظه سرخ تر میشد سکوت کرد ...

سهون خشک شده بود .... مطمئن نبود چیزی که شنیده درسته یا نه ... مرگ چانیول ؟ کوره ؟ باباش چانیولو کشته ؟ ...

-جناب اوه ... حالتون خوبه ؟ ... اوه سهون ...

دستش رو برد جلو و تکونش داد ...

سهون بهش خیره شد ... نوک انگشتاش یخ زده بود و سوزن سوزن میشد ...

شاید واقعا اینا دروغای سوهو و کای بودن تا چانیولو نجات بدن ... این احتمالش بیشتر بود ...

دستش رو به سرش گرفت و چشماش رو بست ...

+فکر نمیکنم که سوالی مونده باشه ... میتونم برگردم ؟

کاراگاه به حال اشفتش خیره شد ... مثل اینکه اون واقعا از حضور پدرش خبر نداشت وگرنه قطعا انقدر بهم نمیریخت ...

-البته میتونید برید ولی اجازه خروج از شهر و کشور رو ندارید تا وضعیت پرونده...

+باشه ... فعلا .

پرید وسط حرفش و دستای بیحسش رو گرفت به چرخای ویلچر و هولش داد سمت در ...

تا در باز شد سوهو از جا پرید و خواست حالش رو بپرسه ولی رنگ پریده سهون و چشمای پریشونش دهنش رو بست ... چشماش پر بود از شک و خشم و در عین حال ناراحتی و التماس ...

قدمی جلو گذاشت ...

-چیشده ؟! چی گفت بهت ؟

سهون چشماش رو بست ...

+میشه اول بریم بیرون ...لطفا .

سوهو دسته ویلچرش رو گرفت و رفت سمت خروجی ... حس خوبی به این سکوت پر حرف یهویی نداشت ... سهون هنوزم داشت هزاران دلیل منطقی میاورد که چیزی که پلیس گفت فقط یه اعتراف چرت و پرت از بقیست و امکان نداره و کم کم داشت قانع میشد و ضربان سنگین قلبش به حالت نرمال برمیگشت .

سوهو تا زمانی که سوار ماشینش کنه و راه بیفتن هیچ حرفی نزد و بهش زمان داد ... نمیدونست پلیس بهش چی گفته ... نمیدونست توی اون اتاق لعنتی چه اتفاقی افتاده ولی مطمئن بود که چیز خوبی در انتظارش نیس .

+بزن کنار ...

-چرا ؟ چیزی نیاز داری ؟

سهون دستاش رو مشت کرد و سعی کرد اروم باشه ...

+بزن کنار ...

سوهو اروم ماشین رو نگه داشت و چرخید سمتش ...

-چیشده سه...

+چانیول ... مرده ؟

بیمقدمه پرسید و خیره شد به لباش تا منفی بودنش رو بشنوه و تا یکی از دلیلای منطقی تو مغزش رو بشنوه ولی سوهو هیچی نگفت ...

+چانیول مرده ؟

بازم تکرار کرد ...

سوهو نمیدونست چی بگه ... نه میتونست بگه نه ... نه میتونست بگه اره ...حالا میفهمید پلیسا چی گفتن که اینطوری بهم ریخته ... یک سال تمام تلاش کرد این خبر رو ازش پنهون کنه ولی توی یه چشم بهم زدن همه چیز نابود شد .

+چانیول مرده ؟

دوباره پرسید و باز هم جوابش سکوت بود ...

-سهون من ...

+فقط جوابمو بده ...

توی دلش ارزو میکرد که بگه نه ... اصلا باید میگفت نه ... امکان نداشت که همچین چیزی ازش مخفی بشه ... امکان نداشت چانیول انقدر عوضی بشه ...

-سهون چیشده بهم بگو ...

+اه بسه دیگه ... فقط جوابمو بده ... چرا همیشه همتون وقتی یه چیز ازتون میپرسم با کلی سوال و ابهام جوابمو میدین ؟ یه جواب صادقانه میخوام همین ... دیگه تموم کن سوهو این دروغا رو ... تموم کن رعایت کردن حال منو .

.خودشم نمیدونست چی میگه ... نمیدونست چه جمله و کلماتی از دهنش داره در میاد الان فقط یه نه صادقانه میخواست همین ...

سوهو نفس عمیقی کشید ... وقتی خودش یه جواب صادقانه میخواست باید میگفت ... وقتی تا الان فهمیده دیگه پنهون کردن و رد کردنش یه دردسر بود ... بالاخره مهم نبود چقدر تلاش کنه دیر یا زود میفهمید ...

+اره ...

-چی ؟!!!!!

+مگه جواب صادقانه نمیخوای ؟ اره چانیول مرده ... یک سال پیش ... بعد پیدا شدن من و تیر خوردن تو هر چقدر گشتیم با کای نتونستیم پیداش کنیم ... کای شبانه روز تلاش کرد ولی نبود ... وقتی پلیسا ریختن امپراطوری و همرو گرفتن اوضاع بدتر شد ... همه اینا گذشت تا این که کای دستگیر شد و وقتی اولین بار رفتم ملاقاتش فهمیدم ... بهم گفتن مرده و هم من هم کای خورد شدیم و نتونستم بهت بگم ... تویی که میدیدم چقدر به خاطر پاهات ناراحت و ناامیدی ... بهم حق بده که اونطوری ببینمت و نخوام با گفتن یه همچین خبری داغونت کنم .

سهون تمام بدنش داشت سوزن سوزن میشد ....

+باز دوباره بهم دروغ گفتی ... باز جای من تصمیم گرفتی ....

به ارومی زمزمه کرد و سرش رو تکیه داد به صندلی و چشماش رو بست ...

-میدونم اشتباه من بود ولی پشیمون ...

+هیسس ... لطفا ساکت شو ... نمیخوام چیزی بشنوم .

با صدای لرزون گرفت و صورتش رو چرخوند سمت پنجره ...

چانیول مرده بود ... یک سال پیش ... چقدر راحت ... اونقدری از زمان مرگش گذشته که ادمای اطرافش انقدر راحت در موردش حرف میزنن ... چانیول بازم ابلحانه کار انجام داده بود ... بازم ابلحانه خودش رو توی خطر انداخته بود ... چانیول ابلحانه پشتش رو خالی کرده بود ...

بغضش رو قورت داد و به پاهاش چنگ زد ...

چقدر دنیای بی چانیولی عجیب و ترسناک بود ...

اون تنها حامی و خانوادش از بچگی بود ...

چقدر زندگی بدون چانیول سرد بود ...

سوهو اروم شروع کرد به رانندگی ...

میدونست سهون داره خودخوری میکنه ... میدونست این ادم کنارش چقدر احمقه که حال بدش رو فریاد نزنه ... میدونست بازم به زودی قراره زیر تیر بارون دردناک حرفاش باشه چون اون بلد نبود غصش رو بروز بده و در نهایت با دل شکستن خودش رو خالی میکرد ... با تمام این دونستن هاش نگران بود ... نگران لبخندی که تازه دوباره داشت جوونه میزد و رشد میکرد و ندیدن دوبارش درد داشت .

-سردمه ...

سوهو بهش خیره شد و اهی کشید ...

دستش رو گذاشت روی پیشونیش ... یخ یخ بود ...

حرارت بخاری رو بیشتر کرد و کتش رو از عقب برداشت و انداخت روش ...

حرفی نزد ...

نباید حرف میزد ... فعلا نباید چیزی میگفت ...

با فکری از سرش گذشت فرمون و چرخوند و مسیرش رو عوض کرد .

سهون با نگه داشتن ماشین با فکر اینکه به خونه رسیدن چشماش رو باز کرد ولی با دیدن اون مکان نااشنا تعجب کرد ...

سوهو در رو باز کرد و کمکش کرد بشینه روی ویلچر ...

-از چانیول نه خاکستری مونده نه حتی یه وسیله کوچیک ...همش تو کوره نابود شده ... یک سال پیش براش اینجا یه قبر گرفتم و یه سنگ یادبود ... جایی که بتونیم حداقل یکم بهش نزدیک بشیم .

سهون زبونش رو بین دندوناش فشرد ...

کوبیده شدن دوباره حقیقت توی صورتش ... دردش از قبلی بیشتر بود ...

چشماش داشتن گرم میشدن ...

سوهو در سکوت هولش داد سمت قبرش و سهون دلش خالی شد ... با دیدن اسم پارک چانیول روی اون تیکه سنگ ایستاده قلبش ریخت ...

-تن..تنهام بزار .

سوهو سری تکون داد و ازش دور شد ...

سهون مدام نگاهش رو بین حروف میچرخوند ...

چرا انقدر باورش سخته ...

+هی..هیونگ ...

بغضش ترکید و اشکاش باریدن ...

+من اومدم ... سهون ... سهون اومد ... میشنوی ؟ ... سهون اومد ... دیره نه ؟ خیلی دیره ... هیونگ گفته بودی همیشه پشتمی ولی جا زدی ...... خیلی نامردی ...خیلی....

هق هقی کرد و خودش رو کشید جلو ...

میخواست پاشه ...

یادش رفت که پایی برای حرکت نداره و افتاد ...

روی دستاش افتاد زمین و جفت دشتاش درد گرفت ولی مهم نبود ...

هق هق بلندی کرد ...

+خیلی نامردی پارک چانیول ... خیلی نامردی ... برادرم شدی دوستم شدی پدرم شدی و الان که بازم بهت نیاز داشتم تنها گذاشتی ؟ ..... ازت متنفرم ...

مشتش رو کوبید به سنگ ...

+منتظر بودم برگردی ... منتظر بودم بیای و بهت نشون بدم که دیگه بچه نیستم و دارم زور میزنم راه برم ... همه این یه سالو منتظرت بودم .... مثل قدیما ... مثل اونموقعا که منتظر بودم بیای تا پشتت قایم بشم ... هیونگ تو همیشه بیرحم بودی ... ازت متنفرم ...

سرش رو گذاشت رو دستش و گریه کرد ...

اشکاش پشت سر هم میریختن ...

هق هقاش نفسش رو تنگ میکردن ...

+همه اینا تقصیره منه نه ؟ ... بابام کشتت نه ؟ ...

بین هق هقاش زمزمه کرد ...

حس گناه و پشیمونی مثل یه طناب دار داشتن خفش میکردن ...

حس تهی بودن و سرما داشت ذوبش میکرد ...

سوهو از دور شاهد بود و اون هم چشماش تر شده بود ...

قدماش رو به سمتش برداشت ...

دیگه نمیتونست تحمل کنه ...

رفت سمتش و کشیدش توی اغوشش و محکم فشردش ...

سهون چنگ زد به پیرهنش ...

+بهش بگو برگرده ... التماست میکنم بازم بهم دروغ بگو ... بگو زندست ... بگو بیاد ... بگو بهش نیاز دارم ... بگو بیاد قول میدم هرچقدرم دعوام کرد شکایت نکنم ... خواهش میکنم بهش بگو بیاد ...

سوهو اشکاش ریختن ...

دستش رو برد بین موهاش و نوازشش کرد ...

-هیسس همه چی درست میشه ... عیب نداره گریه کن ...

سهون زجه میزد و مدام التماس میکرد ... التماسایی که بیفایده بودن ... زندگی همینقدر بیرحم بود .

.........................................................................................................................................

توی فضای تاریک قدم گذاشت ...

صدای گریه یه پسر بچه به گوشش میرسید ولی پیداش نمیکرد ...

با دیدن چندتا در وارد یکیشون شد ...

خالی بود ...

یکی دیگه ...

بازم خالی بود ...

کلافه در بعدی رو باز کرد د دیدش ...

دو قدم به سمتش برداشت ...

دهنش رو باز کرد چیزی بگه ولی صدایی از دهنش خارج نمیشد ...

چه اتفاقی برای بچه داشت میفتاد ؟ اون گریه های معصوم و چشمای ترسیده...

وارد اتاق شد و به جایی که بچه خیره شده بود نگاه کرد ...

دوتا مرد مسن ...

به خوبی میتونست دوتا زن برهنه ای که پشتشون از سقف اویزون شده بود رو ببیننه ...

نگران نگاهش رو به پسر بچه داد ...

چیکارش میخواستن بکنن ؟!....

-میخوام بهت یاد بدم که چطوری از بدنت لذت ببری ...

یکیشون گفت و دست برد سمت شلوارش و با پایین تنه برهنه جلوی بچه ایستاد و پسر بلند تر از قبل جیغ زد و گریه کرد ...

با عجله دوید سمتش ... باید ازش محافظت میکرد ... اون فقط یه بچه بود ...

ولی هر چقدرم میدویید بهشون نمیرسید انگار که راه بلند میشد ...

-بیدار شو .... صدای منو میشنوی ؟ بیدار شو ...

با وحشت چشماش رو باز کرد ... تمام بدنش عرق کرده بود ...

-خوبی ؟...

نگاهش رو به اون مرد روپوش سفید داد ...

+خوبم ...

-چی دیدی ؟

+مثل قبل یه پسر بچه ...

-بازم داشتن کتکش میدن ؟ یا بازم زندونی بود ؟

+نه ... نمیدونم ... داشتن بهش تجاوز میکردن ... شاید ... نمیدونم .

سرش رو گرفت ...

+سرم درد میکنه .

-باشه کافیه ... هیپنوتیزم همینه ... فشارش به ذهن زیاده ... نگران نباش ... شاید اون بچه واقعا تو نیستی و فقط قسمتی از توهمات ذهنیه ... بهش فکر نکن .

سرش رو تکون داد و از جا بلند شد ...

-میگم پرستارت بیاد کمکت کنه .

دکتر رفت بیرون و چند دقیقه بعد پرستار اومد ...

به قیافش خیره شد ... از وقتی چشم باز کرد این زن تنها کسی بود که مراقبش بود ... تنها کسی بود که قیافش براش اشنا میزد و حس نزدیکی بهش داشت ... تنها کسی بود که راحت باهاش ارتباط برقرار میکرد ... تنها کسی که کنارش باکی نداشت ...

-حالت خوبه ؟

با لبخند پرسید و اومد جلو دستش رو گرفت ...

+خوبم سرم درد میکنه ...

-عیب نداره ... میبرمت یکم تو حیاط پیاده روی کنی هوا تازست بعد میریم اتاقت .

چانیول دستش رو محکم گرفت سری تکون داد ...

اروم کنار هم قدم میزدن ...

-امروز چطور بود ؟ چیز جدیدی ندیدی ؟

سرش رو به نشونه منفی تکون داد ...

+بازم یه پسر بچه ترسیده ... بازم نتونستم نجاتش بدم .

-عیب نداره ... چیز مهمی نیس ذهنتو براش مشغول نکن .

+ولی خودت گفتی اولین چیزایی که توی هیپنوتیزم مبینیم هموناییه که به ما اسیب عمیقی زده ...

-این فقط یه شکه ... گاهی اولین عشقو میبینیم ... گاهی اولین اسیب و بزرگترینش ... گاهی چیزایی که منتظرشیم ...

+ولی من میترسم ... من کی بودم ؟ چرا کسی نمیاد سراغم ؟ ... چرا اون بچه انقدر ترسیده ؟ چرا انقدر اون دوتا مرد باهاش بد رفتار میکنن ... میخوام نجاتش بدم ...

-اینو نگاه کن ...

دستشون که بهم قفل بود رو اورد بالا ...

-تا وقتی من هستم هیچی نمیشه ... همه چی رو به مرور میفهمیم ... درست میشه همه چی ... مطمئنم تو ادم بدی نبودی ... یادته که بهت گفتم قبل از تصادفت تو منو نجات دادی اونم درست زمانی که از همه جای بدنت خون میرفت ... پس انقدر نگران نباش ... با هم همه مشکلات رو حل میکنیم .

اهی کشید ... حرفاش دلگرم کننده بود ولی پریشونی قلبش رو اروم نمیکرد ... از وقتی بیدار شده ماه ها میگذشت ولی هنوزم این اشفتگی توی قلبش اروم نگرفته بود ...

اون واقعا کی بود ؟ ... اسمش چی بود ؟ از کجا اومده بود ؟ .

ووت و کامنت عزیزای من ❤🥰

Continue Reading

You'll Also Like

90.6K 7.5K 43
اون با زیباییه خیره کنندش همه رو اغوا کرده ... من که جون میدادم برای مست شدن توی قهوه چشمات ... ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ...
85.5K 15.5K 62
خلاصه:سه سال از رفتن یوهان و الیا به سوئیس گذشته و گائون هم درگیر کارهای خودش هست که وزارت دادگستری تصمیم میگیره یه قاضی جانشین کانگ یوهان بکنه اما ا...
105K 8.3K 35
_اره از جیهو متنفرم حالم.... ^بابا...من فکرکردم دوسم داری! • • • • "جئون جیهو یه آثار بی نظیر از عروسکش بود عروسکی که شاید هیچ وقت توان رو به رو شدن...
10K 2.1K 7
وقتی هیچ خانواده‌ای برای جونگکوک باقی نموند، در کنار پدرخونده‌اش کیم تهیونگ رشد پیدا کرد. اون مرد شخصی بود که آدم‌کش‌ تعلیم میداد اما آیا جونگکوک موف...