" BLACK Out " [Complete]

By RayPer_Fic

25.6K 3.6K 2.2K

•¬‌کاپل: چانبک | کایسو | هونهان •¬‌ژانر: رمنس | انگست | اکشن •¬‌خلاصه: بکهیون نقاش معروفی که دست روزگار خیلی... More

|| Season 1 • EP 1 ||
|| Season 1 • EP 2 ||
|| Season 1 • EP 3 ||
|| Season 1 • EP 4 ||
|| Season 1 • EP 6 ||
|| Season 1 • EP 7 ||
|| Season 1 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 1 ||
|| Season 2 • EP 2 ||
|| Season 2 • EP 3 ||
|| Season 2 • EP 4 ||
|| Season 2 • EP 5 ||
|| Season 1 • EP 5 ||
|| Season 2 • EP 6 ||
|| Season 2 • EP 7 ||
|| Season 2 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 9 ||
|| Season 2 • EP 10 ||
|| Season 2 • EP 11 ||
|| Season 2 • EP 12 ||
|| Season 3 • EP 1 ||
|| Season 3 • EP 2 ||
|| Season 3 • EP 3 ||
|| Season 3 • EP 4 ||
|| Season 3 • EP 5 ||
|| Season 3 • EP 6 ||
|| Season 3 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 1 ||
|| Season 4 • EP 2 ||
|| Season 4 • EP 3 ||
|| Season 4 • EP 4 ||
|| Season 4 • EP 5 ||
|| Season 4 • EP 6 ||
|| Season 4 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 9 ||
|| Season 5 • EP 1 ||
|| Season 5 • EP 2 ||
|| Season 5 • EP 3 ||
|| Season 5 • EP 4 ||
|| Season 5 • EP 5 ||
|| Season 5 • EP 6 ||
|| Season 6 • EP 1 ||
|| Season 6 • EP2 ||
|| Season 6 • EP3 ||
|| Season 6 • EP4 ||
|| Final Season ||
||Thank you message to the readers||
||Thank you message to the readers||

|| Season 4 • EP 8 ||

418 68 105
By RayPer_Fic

فصل چهار (بخش هشت : ناراحت که نشدی؟)

طبق دستور کای درست بعد از بیدار شدن کیونگ، خدمه شام رو توی اتاق سرو کردن تا همراه با اباسان غذا بخوره.
کای مطمئن بود تنها کسی که می تونه غذا بخوردش بده فقط اباسانه.
پیرزن توی مدت استراحت کیونگ تمام غذاهایی مورد علاقه ی کیونگ رو شخصا آماده کرد و این شور اشتیاق همراه با وسواسی که برای درست کردن غذا به خرج می داد فقط نشون از یه چیز بود، اونم اینکه این پیرزن به همون اندازه که به کای علاقه داره به این پسر هم علاقه منده و اینو خدمه خیلی راحت متوجه شدن و راستش براشون عجیب بود؛ چون هیچ وقت فکر نمی کردن کسی بتونه به اندازه ی رئیس توی دل پیرزن جا باز کنه.
بعد از کاور کردن گچ پای کیونگ توسط پزشک شخصی عمارت، برخلاف اصرار اباسان، کیونگ همراه کوبو به حمام رفت چون راستش با تمام علاقه اش به آجومای عزیزش، هیچ روش نمی شد اجازه بده اون حمامش کنه.
گوگو از این بابت خوشحال بود اونم وقتی می دید هر حرف و دستور اباسان از کیونگ بدون ممانعت از طرف پسر کوچیکتر قبول میشه و از اینکه اباسان رو توی این عمارت داشتن بی نهایت خوشحال بود.
درست بعد از حمام و کمک کردن کوبو برای لباس پوشیدن، اتاق رو به همراه گوگو ترک کردند و حالا اباسان با حوله آروم موهای کیونگ رو خشک می کرد.

بعد از اومدن دوباره کیونگ، کوبو و گوگو داوطلب شدن تا به عنوان خدمه شخصی به کیونگ خدمت کنن و کای فورا قبول کرد.
از طرفی اونا خوب میدونستن مابقی خدمه هیچ دلشون نمی خواد به پسری که روزی هم تراز خودشون اینجا کار می کرده خوش خدمتی کنن. کوبو و گوگو هم هیچ دوست نداشتن حالا که کیونگ با پای خودش دوباره به عمارت برگشته بخاطر کج خلقی بقیه و اذیت کردناشون از اینجا فراریش بدن.
اباسان بعد از اینکه کاملا خیسی و نم موهای کیونگ رو گرفت، ویلچر کیونگ رو به سمت میز شام حرکت داد و خودش حوله رو به سمت اتاق رخت کن برد و داخل سبد انداخت تا گوگو اونو به خشکشویی ببره.
قبل از اینکه روی صندلی بشینه آجوما آروم شروع کرد ظرفِ کیونگ رو پر کردن و دونه دونه غذاهای مورد علاقش رو دم دستش میگذاشت. درست وقتی خواست چاپستیک غذا رو دهن کیونگ بزاره، کیونگ لبخند گرمی زد و با همون صدای بم و دلنشینش به آجوما فهموند نیازی به این کار نیست و بهتره همراه هم غذا بخورن.
با نگاهی کنجکاو چهره ی کیونگ رو از نظر گذروند و وقتی مطمئن شد کیونگ اینطوری راحت تره به طرف جایگاهش رفت و مقابل کیونگ روی صندلی نشست.
بعد از سکوت کوتاه اولیه اباسان که خیلی راحت متوجه شد کیونگ بدون اینکه بخواد بدون حرف آروم غذا می خوره، برای عوض کردن جو خودش متکلم وحده شد و سعی کرد با اشاره به علاقه ی کیونگ به آشپزی، جوری که انگار یه مادر و پسر سر میز نشستن و هیچ اتفاقی نیفتاده _ ازینکه هرکدوم از غذا هارو چطور آماده کرده و توی دستور پختشون بنا به تجربه تغیراتی داده حرف زدن، درسته که کیونگ تمام مدت ساکت بود و گاهی با لبخندهای گرم آجوما رو تایید می کرد ولی اینکه سرعت خوردنش بیشتر شده بود و بدون اینکه غذاش رو نصفه نیمه ول کنه تقریبا همه ی غذاش رو می خورد _ گرمای دلنشینی بود که آجومارو خوشحال می کرد و برای صحبت بیشتر ترغیب می شد.

......................................

بخاطر کاری که توی ملاقات کوتاهش با کیونگ نزدیک بود اتفاق بیفته انقدری خودش رو مشغول کار کرد که وقتی راننده مقابل ورودی عمارت ایستاد سکوت حاکم خبر از بخواب رفتن کل عمارت و آدم هاش می داد.
بی اینکه از آسانسور استفاده کنه از پله ها بالا رفت و وقتی به در اتاق کیونگ رسید بی اراده از حرکت ایستاد و بهش خیره شد، گوگو طبق دستوری که داشت بهش گزارش داده بود که کیونگ بعد از بیدار شدن همونطور که خواسته بود با اباسان غذا خورده.
و حالا با اینکه پاهاش به زمین چسبیده بود اما احساسی انگار مدام به دستگیره در نزدیک می شد و خودش رو میدید که وارد اتاق شده...
و این احساس باعث شد تا کای بدون معطلی فورا به سمت اتاق خودش قدم تند کنه چون با اتفاق بعد از ظهر می دونست ممکنه کاملا کنترلش رو از دست بده و این آخرین چیزی بود که تو این وضعیت می خواست.
طبق عادت بعد از دوش گرفتن لحظه ای که وارد نشیمن اتاق شد صدای ضربه های در توجهش رو جلب کرد و کای بی اینکه شکی داشته باشه مطمئن بود کسی جز اباسان نیست. مهم نبود چقدر ازش خواهش کنه برای شام بیدار نباشه اما این پیرزن کار خودش رو می کرد.
فورا اجازه ی ورود داد و لحظه ای بعد اباسان توی چارچوب در پیداش شد.
« دقیقا چطوری باید ازت خواهش کنم شب هایی که من دیر میام برای سرو شام بیدار نمونی؟ »
پیرزن انگار که می دونست اولین جمله ای که قراره بشنوه همینه، درست از نیمه ی جمله ی کای لبخند گرمی روی لبهاش نشست و درجواب غرغر رئیسش گفت:
« این فقط کیونگ جان نیست که باید ازش مراقبت بشه، پس لطفا تا من شام رو سرو میکنم شما لباساتون رو عوض کنین »
و بی توجه به نگاه های ناراحت کای که همچنان بهش خیره بود، چرخ دستی سرو غذا رو وارد اتاق کرد و روی میز مشغول چیدن شد.
کای خوب می دونست این یه داستان تکراریه که بازندش کسی جز خودش نیست، پس طبق درخواست اباسان به سمت اتاق لباسش رفت تا حاظر بشه.

.....................................

لحظه ای که اولین لقمه رو داخل دهنش گذاشت سرش رو بالا آورد و به اباسان که با فاصله کنار میز ایستاده بود نگاه کرد و همین کافی بود تا قبل از اینکه چیزی به زبون بیاره پیرزن فرصت حرف زدن رو ازش بقاپه:
« خوب میدونین تا زمانی که شامتون تموم نشه من از اینجا تکون نمی خورم »
نفسش رو به نشونه ی تسلیم با صدا بیرون داد و لبخند زد:
« کسی قصد نداره شمارو ازینجا بیرون کنه، دست کم بشین روی صندلی تا این غذا راحت از گلوی من پایین بره »
به دنبالش اباسان فورا روی کاناپه ای که لحظه ای پیش بهش اشاره شد نشست و در سکوت از روی ادب بدون نگاه کردن به کای و میز غذا اجازه داد تا رئیسش در آرامش غذا بخوره.
« حالش چطوره؟ »
صدای کای بود که سکوت رو شکست.
بدون اینکه به اباسان نگاه کنه به زبون آورد با اینکه اینبار هم مثل همیشه تظاهر به کنجکاو نبودن می کرد اما رئیس تراز اول باند مافیا دیگه نمی تونست مقابل اباسان نقاب بیخیال بودن رو به چهره بزنه.
اباسان باشنیدن این سوال لبخندی زد چون از همون اول دیدارشون منتظر این لحظه بود. خوب می دونست خدمتکار جدید و تازه کارش کیونگ که روزی از ناکجاآباد به عنوان دی.او پا به عمارت گذاشت، تنها علت تغیر نگاه رئیس این عمارت شده.
همه ی اینها رو می دونست چون اباسان کای رو از بچگی بزرگ کرده بود و حالا مرد قوی و استوار مقابلش رو از خودش هم بیشتر میشناخت.
کیونگ درست با ورودش تنها کسی شد که نگاه کِدر و خاکستری  رئیسش رو براق کرد.
از همون روز اول اوباسان متوجه همه چیز شد و هرچند کای تظاهر به بی خیالی می کرد اما دیگه بیش از این نمی تونست توی نقشش فرو بره، و پیرزن الان اطمینان داشت اون حسابی گرفتار کیونگ شده.
« خیلی حالش بد شد قربان، من رو ببخشید اما تمام غذاش رو بعد از خوردن بالا آورد، تب کرد و ما مجبور شدیم پزشک عمارت رو خبر کنیم »
احساسی که حرف های اباسان به دنبال داشت درست مثل وزنه ای صد منی به صورت کای خورد و حالا بی اینکه متوجه باشه همون حالت سرد و خشک همیشگیش رو گرفت. دست از غذا کشید و مستقیم به اباسان خیره شد.
اباسان بیشتر از این نتونست رئیس عزیزش رو اذیت کنه و در مقابل نگاه های سرد و هراسون کای که سعی می کرد پشت چهره ی بی حالتش قایم کنه ریز خندید.
« اباسان معنی این رفتار چیه؟ »
بی اینکه حتی ذره ای در حالتش تغییر بده به زبون آورد.
و پیرزن درحالی که هنوز هم چهرش از خنده های لحظه ای پیش درخشان بود به زبون آورد:
« چیزی نیست پسرم، نگران نباش کیونگ جان حالش کاملا خوبه بعد از مدت ها امشب تمام غذاش رو خورد و وقتی خواستم بعد از شام به کارهای عمارت برسم از من خواست تا وقتی خوابش ببره کنارش بمونم و براش حرف بزنم، من هم همین کارو کردم. در تمام مدت مقابل پر حرفی هام سکوت کرده بود و گاهی با لبخند منو همراهی می کرد. در نهایت هم درست مثل یه پسر بچه ی خسته و غمگین به خواب رفت »
کای که حالا می فهمید اباسان باهاش شوخی کرده، به سرعت از حالت سفت و سرد خودش بیرون اومد و قبل از اینکه لقمه ای دیگه به دهنش بزاره، با تُن صدای جدی همیشگیش که اینبار کمی هم دلخور بود تکرار کرد:
« اباسان لطفا دفعه ی بعد موضوع مناسب تری رو برای تفریح انتخاب کن »
پیرزن باز هم گرم خندید و بی اینکه حتی ذره ای از این حرف دلخور شده باشه با احترام اشاره کرد تا به غذا خوردن ادامه بده.
معلومه هیچ وقت از دست کای ناراحت نمی شد، اون شاید باعث وحشت همه می شد اما برای اباسان همیشه مثل همون پسر بچه ی کوچیکی می بود که از وقتی برای کار به این عمارت اومد بزرگش کرد.

*
*

لحظه ای که از اتاق لی بیرون اومد چیزی توی وجودش کنده شده بود، احساسی که حالا مثل لرزش ریزی زنجیر وار دور ساق پاش می چید و بکهیون رو مجبور کرد واسه اینکه بتونه از پله ها بالا بره دستش رو محکم دور نرده ی مرمر کنار راه پله بپیچه.
صدای ضعیفی از اعماق وجودش فریاد می زد و برای فرار از این احساس با دست دیگش شقیقه هاش رو فشار داد.
درست لحظه ای که همه چیز زیر دلش زد و احساس کرد الان همینجا پس میفته بدون توجه به ضعف پاهاش به سمت اتاقش قدم تند کرد.
درو پشت سرش بست و یک راست به طرف سرویس بهداشتی اتاق رفت و با رسیدن هرچی توی معدش بود رو بالا آورد.
نه احساس سبکی می کرد و نه خوشحالی. برعکس حالا بدنش سنگین شده بود و درد، عین مار دور معدش می چید.
بیشتر از این نتونست خودشو نگه داره و بی صدا شروع به گریه کرد، شونه هاش از شدت غم تکون می خورد و دونه های اشک برای بیرون ریختن باهم مسابقه گذاشته بودن که حتی بی اینکه پلک بزنه پشت سر هم روی سنگ های سفید پخش می شدن.
خودشو عقب کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد. بدن داغش مقابل خنکای سنگ های سفید و براق فروکش میکرد، اینطوری تا حدودی حالش جا می اومد و دست کم می تونست راحتتر نفس بکشه.
تصور بوسیدن لی مثل مهمون ناخونده و سرتق باز توی سرش نقش بست و بک اینبار آستینشو با حرص روی لبهاش جلو عقب می کشید و هرچی احساس این بوسه دقیق تر یادش میومد بکهیون عصبی تر جای بوسه رو پاک می کرد.
همون لحظه نگاهش به دوتا دونه شکوفه ی گیلاس آویزون از دستبندش افتاد که با هر تکون توی هوا تاب می خوردن، نگاهش مات روی حرکت مدور شکوفه ها ثابت موند و همونطور که اشک بی صدا از چشمهاش پایین می ریخت مسخ حرکت های یک نواخت آویز های دستبند، به سمت خاطره اولین بوسش با چان کشیده شد.
هر لحظه ی مرور این خاطره دردآور بود و عین نیش به قلبش فرو می رفت.
درد های خیالی حالا انقدر واقعی شدن که بک دستش رو روی قلبش گذاشت و محکم فشار می داد.
خودش خواست، کسی که این بازی رو راه انداخت خودش بود پس باید تا آخرش ادامه میداد.
باید حقیقت مرگ پدر مادرش رو میفهمید، میفهمید چرا چان کسی بوده که اونا رو کشته، باید بخاطر اینکه چان توی تمام مدتِ رابطشون بهش دروغ تحویل داد مجازات می شد. مگه از وقتی چشم هاشو باز کرد و لی رو بالای سرش دید این برنامه رو نچید؟ پس چرا حالا عین بدبختا کف زمین پهن شده و مثل بچه ها اشک میریزه؟
اون میخواست انتقام بگیره _ از همه ی کسایی ک بهشون اعتماد کامل داشت اما باهاش مثل یه احمق رفتار کردن. از همه بیشتر کسی که اندازه ی جونش دوستش داشت _ چانیول...
درسته اینجا نبود تا شاهد این بوسه باشه ولی بک می دونست با این کار انتقامش رو از تمام خاطرات شیرینی که باهم داشتن میگیره.
توی افکار خودش دست و پا می زد که صدای زنگ به گوش رسید و خیلی سریع متوجه شد طبق معمول خدمه برای تحویل دارو اومده.
از سرجا بلند شد و وقتی رنگ پریده و چشم های قرمزش رو تو آینه دید، فورا متوجه شد نباید با این قیافه جلوی خدمه حاظر بشه چون بی برو برگرد به لی خبر می دادن و اون الان اصلا تو وضعیتی نبود که بخواد نقش بازی کنه.
خدمه بعد از اعلام حظور، وارد اتاق شده بود و مطمئنا با ندیدن بکهیون کنجکاو شد که حالا صداش به گوش می رسید.
« قربان تشریف دارید؟ »
بکهیون از سرجا بلند شد و در حالی که به طرف دیوار مورد نظر می رفت کلید اسپیکر رو لمس کرد.
« ممنون میشم دارو هارو بزاری رو میز کنار تخت »
امیدوار بود اینبار بدون هیچ ممانعتی همینکار رو بکنه تا با رفتنش بتونه  هرچی زودترخودشو جمع و جور کنه.
و صدای خدمه که بهش می گفت دستورش رو انجام داده نوید آرامش بک بود.
مدت کوتاهی بعد از رفتن خدمتکار از سرویس بهداشتی بیرون اومد و مستقیم به سمت سینی دارو ها رفت و طبق معمول اونارو توی توالت ریخت و به دنبالش سیفون رو کشید.
به هرحال بک خبر نداشت لی انقدر فریب نقش بازی کردن بکهیون رو خورده که حتی دلش نمی خواد حافظه ی معشوقش برگرده.
نگاهش رو از قرص هایی که با فشار آب دور سنگ چرخی زدن و بالاخره پایین رفتن گرفت. حالا دوباره می تونست به خودش و احساسات احمقانش مسلط بشه.
به طرف رختکن حمام حرکت کرد و بعد از بیرون آوردن لباس هاش وان رو پر از آب کرد تا با یه حمام آروم و لذت بخش باز هم بیشتر به جزئیات نقشش برای انتقام فکر کنه.

*
*

طبق دستورش قرار شد صبحانه رو با کیونگ بخوره، اما قبل ازآماده شدن میز صبحانه تصمیم گرفت به کارهای شرکت برسه. دونه دونه برگه ها رو بیرون می کشید و بعد از مطالعه دقیق کارهای لازم رو انجام می داد که صدای ضربه های در باعث شد تا متعجب از زمانی که انقدر زود سپری شد اجازه ی ورود بده.
اما بر خلاف انتظارش بجای گوگو این کوبو بود که اجازه ی ورود می خواست.
اشاره کرد تا وارد بشه و به دنبالش باز مشغول به کار شد.
« قربان می خواستم درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم اما بخاطر اتفاقات اخیر فرصت مناسبش پیش نیومد »
کای به نشونه ی فهمیدن سری تکون داد و بهش فهموند ادامه بده.
و اینبار کوبو بی هیچ حرف اضافه ای جعبه ی روبان زده روی میز مقابل کای گذاشت. جعبه ای که با دیدنش کای خیلی راحت فهمید برند معروف جواهر ... هست.
برای اولین بار توی اون مدت سرش رو بالا آورد و به کوبو نگاه کرد حتی چیزی نپرسید همین نگاه کافی بود تا کوبو با سری خم کرده به حرفش ادامه بده:
« قربان مینهو قبل از مرگش بهم گفت این هدیه رو برای کیونگ آماده کرده و از من قول گرفت که حتما به دست کیونگ برسونمش، اما راستش من جرات این کار رو نکردم پیش خودم نگه داشتم تا توی فرصت مناسب دربارش با شما صحبت کنم »
یکباره حرفش رو قطع کرد و بی اینکه سرش رو بالا بیاره و به کای نگاه کنه سکوت کرد.
« باشه میتونی بری »
همین یه جمله سکوت لحظه ای پیش رو شکست و کوبو همونطور که اومده بود اتاق رو ترک کرد.
در بسته شد و حالا این جعه ی کوچیک مقابل کای مرکز ثقل زمین شده بود که با نیرویی عجیب داشت اونو با خودش پایین می کشید.
همه چیز انقدر ساکن و مات به نظر می رسید که کای حتی می تونست صدای سنگین سکوت حاکم توی دفترش رو بشنوه. حسی متضاد توی وجودش شکل گرفته بود و سعی می کرد به این نیرو فائق بیاد و خودش رو راضی کنه تا در جعبه رو باز نکنه.
چون احساس می کرد اجازه ی این کار رو نداره.
بار دیگه صدای ضربه هایی به در اومد اما اینبار کای به شکل عجیبی اصلا متوجهش نشد و درست وقتی صدای گوگو که از پشت در اعلام می کرد میز صبحانه آماده شده _تازه کای به زمان حال برگشت و بی مکث جعبه رو برداشت و داخل کشوی میز کارش گذاشت و فورا اونجا رو ترک کرد.
..............................................
وقتی وارد اتاق شد، کیونگ پشت میز نشسته بود. اینکه کیونگ نگاهش رو به میز مقابلش دوخته بود فرصتی شد تا کای با دقت بهش نگاه کنه حتی وقتی به میز رسید و توی صندلی مقابل کیونگ جاگیر شد همچنان بهش نگاه می کرد.
« حالت چطوره؟ »
درست همین لحظه بود که با گفتن این جمله جای نگاهاشون تغییر کرد و حالا کیونگ مردی رو می دید که مقابلش درست مثل مجسمه ای بی روح نشسته و انگار ازش گزارش کار می گرفت. راستش اگه یک ماه پیش بود این سوال رو نادیده می گرفت یا آتیشی جوابش رو می داد اما الان... درواقع انگار همه چیز براش تغییر کرده بود... هرچیزی رو که روزی براش افسار پاره می کرد حالا مثل توپی بی هدف مقابلش قل می خورد و اون حتی برای لحظه ای هوس بازی هم به سرش نمی زد. پس نگاهش رو پایین انداخت و به جواب کوتاهی بسنده کرد:
« خوبم »
درسته این سوال رو پرسید و چهره ی سردش پسر مقابلش رو گیج کرد_ همه ی اینها بخاطر این بود که کای حواسش هنوز هم پیش جعبه گیر کرده بود و بی اینکه بخواد ذهنش بارها و بارها حول شبی می گشت که بهش خبر دادن میهو به خونه ی کیونگ رفته، همون شبی که برای دو روز همونجا موند و بعدش هم اون ماجراها اتفاق افتاد و حالا سر رسیدن اون جعبه از طرف مینهو، باعث می شد تا مثل دختر بچه ها ذهنش مدام حول افکاری بگرده که اصلا ازشون مطمئن نبود... اینکه اون دو روز بین این دو نفر چه اتفاقی افتاد؟ شاید بهتر بود همون شب منطق رو کنار می گذاشت و دستور می داد اونو از خونه بیرون بیارن؟ چرا مثل احمقا دو روز واسه زیر یه سقف بودن اون دو نفر سکوت کرد؟ و حالا این سوالا انقدر براش پررنگ بودن که با دیدن این هدیه هوش و حواسش رو ازش گرفت و مثل مجسمه ای بی روح به نظر می رسید.
افتادن چاپستیک توی کاسه ی چینی صدای مهیبی نبود اما توی سکوت عمیق این دونفر و دره ی بی انتهای افکاری که کای توش پرت شد _ انقدری بلند بنظر رسید که فورا سر کای به دنبالش بالا اومد و به کیونگ نگاه کرد که سعی می کرد دوباره چاپستیک رو توی دست بگیره.
نگاه کای روی تلاش های کیونگ ثابت موند و اینبار به حرف اومد:
« مشکلی پیش اومده؟ »
« متاسفم »
و این جواب کوتاه عجیب ترین چیزی بود که می خواست بشنوه. کای مطمئن شد این آدمی که روبه روش نشسته هیچ شباهتی به پسری که قبلا میشناخت نداره.
« اگه مایل به این صبحانه نبودی کافی بود درخواستمو رد می کردی دوست ندارم خودم رو تحمیل کنم »
کای مثل همیشه خشک به زوبون آورد اما اگه آجوما اینجا حظور داشت، خیلی راحت می فهمید این پسر اخمو کاملا ناراحته...
« چیزی برای تحمیل وجود نداره من فقط با جریان زندگی جلو میرم »
اخم های کای از این حرف توی هم رفت و راستش این جواب رو اصلا درک نکرد.
لعنت بهش از سر صبح بخاطر اون جعبه ی کوفتی انقدری ذهنش بهم ریخته بود که حالا با این جواب های بی روح  داغون تر هم میشد. از سرجا بلند شد و با عقب رفتن صندلی  تکرار کرد:
« ترتیب میدم اباسان همراهیت کنه »
« متاسفم اگه ندونسته اشتباهی کردم »
اینبار کای مستقیم به پسر مقابلش نگاه کرد و برای اولین بار باز هم همون چهره ی بی حس معروفش رو به خودش گرفت. حالتی که حتی اباسان هم نمی تونست تشخیص بده توی مغز این پسر چی میگذره و کیونگ از این حالت وحشت کامل داشت.
بی اینکه جواب بده به سمت در راه افتاد.
« اجازه میدین امروز سر مزار برم؟ »
بی اینکه نگاهی به مرد مقابلش بندازه به زبون آورد نه اینکه از سر لج نخواد، نه چون جراتش رو نداشت.
« به هیچ ‌وجه »
جوابی کوتاه و خشک.
توی فاصله ای که دستگیره در توی جا چرخید و کای بین چارچوب برای بیرون رفتن قرار گرفت ادامه داد:
« ناراحت که نشدی؟ از اونجایی که خوب بلدی با روند زندگی جلو بری پس نباید مشکلی پیش بیاد  »
بسته شدن در نقطه ی پایان حرف کای شد.

*
*

پم توی بغل چان نشسته بود و لوهان برای از بین بردن فضایی که بینشون سنگینی می کرد_ با صورتش شکلک در می آورد تا با پم بازی کنه و خنده های ریز و قشنگ این دختر بچه، درست مثل ناجی این لحظه های سنگین رو تبدیل به یه روز عادی می کرد.
هیچ کس حرفی به زبون نمی آورد و این بین، چان هر بار که پم برای بازی با عمو لوهان توی بغلش وول می خورد آروم سرش رو می بوسید و دستش رو بین موهای این عروسک کوچولو می برد و باهاشون بازی می کرد.
درست لحظه ای که صدای زنگ به گوش رسید پم مثل خرگوش از تو بغل چان پایین پرید و رو به سهون و لوهان با چشم هایی مشتاق فریاد زد:
« خاله... »
به سرعت سمت در ورودی رفت تا به خالش خوش آمد بگه.

بعد از رفتن به اون جشن که بیشتر برای چانیول جهنم بود برخلاف میلش افرادش رو توی خونه راه داد تا بیشتر از قبل مراقب باشن چون میترسید همون طور که عین آب خوردن بکهیون رو از چنگش بیرون کشیدن لحظه ای غافل بشه و پم رو هم از دست بده.

مامورها خاله ی پم رو تا ورودی اصلی که پشت در دختر کوچولو منتظرش ایستاده بود همراهی کردن.
این طرف با تنها شدن سه تا مرد، لوهان به چانیول زل زد و درست قبل از اینکه دهن باز کنه چان به حرف اومد:
« از خالش خواهش کردم تا این مدت به دیدن پم بیاد و مراقبش باشه... زیاد اجازه نمیدم بیرون بره بنابراین، اون به دیدنش میاد و همینجا ازش مراقبت میکنه. درخواست زیادی بود اما اون با کمال میل قبول کرد و با این کار منو مدیون خودش... بدون اینکه حتی سوالی دراینباره از من بپرسه خواهشم رو قبلو کرد. خانم نازنینیه »
سهون به پشت تکیه داد و خیلی برای روشن کردن یه نخ سیگار بی تاب بود اما از اینکه هر لحظه ممکن بود پم سر برسه خودش رو برای نکشیدن کنترل می کرد.
این میون با تموم شدن حرف چانیول، لوهان به سکوت مجالی نداد و بلافاصله به حرف اومد.
« چان... تو... درواقع میخوام بدونم که تو... تو... »
ولی برخلاف عجلش هر کاری می کرد کلمات توی دهنش شکل نمی گرفتن و حالا مثل عقب افتاده ها مدام یه کلمه رو ده بار تکرار می کرد، این بار سهون که تلاشش رو دید به دادش رسید و خیلی رک چیزی رو که لوهان با گفتنش کلنجار می رفت و به زبون آورد:
« برنامت چیه؟ تو که نمی خوای دست رو دست بزاری و دو دستی بک رو به لی تقدیم کنی؟ »
« نه میخوام پسش بگیرم »
با این حرف لوهان از خوشحالی به جلو نیم خیز شد اما تک خنده ی سهون توجش رو جلب کرد و وقتی به سمتش برگشت، سهون بدون اینکه کوچکترین تغییری توی حالتش بده گفت:
« نکنه میخوای بری بک رو ازش خواستگاری کنی؟ »
اون اصلا قصد شوخی توی این موقعیت رو نداشت ولی میخواست به چان بفهمونه همه چیز اونقدر راحت نیست که با ی حس تنفر بخواد بی گدار به آب بزنه و احساسی که پشت جمله ی چان بود سهون رو مطمئن کرد که اون دقیقا داره از سر نفرت و احساس حرف می زنه.
چشم غره ی لوهان خیلی طول نکشید چون درست لحظه ای که چان خواست تشر بزنه پم به همراه خالش دست توی دست به قسمتی که این سه مرد نشسته بودن رسیدن.
« عصر بخیر آقایون »
خیلی محترمانه به زبون آورد و با ورودش هر سه مرد از جمله سهون صاف سرجاشون نشتن و وقتی چان از سر جا بلند شد و با احترام اشاره کرد تا بشینه سهون و لوهان هم هر دو به احترامش از سرجا بلند شدن.
درسته که بیرون در های این عمارت، توی باغ و تا شعاع یک کیلومتری خونش بخاطر محافظت از پم مامور از در و دیوار بالا می رفت اما اجازه نمی داد کسی وارد خونش بشه.
پس برای پذیرایی از مهمون محترمش از سرجا بلند شد و با معذرت خواهی کوتاهی به سمت آشپزخونه رفت. پم که شستش خبر دار شد فورا همراه چان راه افتاد تا اونم توی پذیرایی از مهمون ها بهش کمک کنه، کاری که دختر بچه های به سن اون عاشقشن.

........................................
درست از مدتی که برای صحبت وارد کتابخونه شدن تا به این لحظه چان فقط به نقطه ای نامعلوم به باغ بیرون خیره بود و سهون بعد از هر نخ سیگار برای خودش یه شات ودکا می ریخت.
لوهان به سمت مردی که دیگه زیادی داشت بالا می داد قدم تند کرد و شاتی رو که فاصله ی رسیدن به لب های سهون رو طی کرد، میون زمین و هوا قاپید و بدون اینکه به سهون فرصت بده هضم کنه لوهان چطوری خودش رو به اینجا رسوند که متوجه حظورش نشد _ اینبار سیگار رو از بین انگشت های سهون بیرون کشید و با چشم هایی که برای مرد مقابلش خط  نشون می کشیدن اونو توی ودکا خاموش کرد.
بدون مکث دست سهون رو گرفت و همونطور که اونو از کنسول مشروب دور می کرد دنبال خودش می کشید.
« حقیقتا نمی خوام بهت فشار بیارم چان اما باید هرچی زودتر دست بکار بشیم من اصلا از این شرایط خوشم نمیاد »
و چانیول درست مثل کسایی که اصلا حواسشون نیست و بیشتر به نظر می رسید داره جواب سوال ذهن خودش رو میده تا لوهان به زبون آورد:
« ترتیبی میدم تا از آشغال دونی ییشینگ بیارمش بیرون »
این حرف کافی بود تا چشم های سهونی که حالا مثل بچه های مطیع کنار مامانش رو صندلی نشسته رو گشاد کنه و حدقش به زمین بچسبه:
« تو انگار عقل نداری چان... چته تو؟ اصلا میفهمی داری چی میگی؟! همین که بریم از عمارت لی بدزدیمش بعدم بیاریمش اینجا بهش چی بگیم؟ اصلا میتونه شرایط و درک کنه با وضعیتی که توش هست و معلوم نیست لی چیا توی گوشش خونده؟ فکر میکنی میتونه قبول کنه؟ حتی احتمال اینکه از ما متنفر بشه زیاده. درثانی اگه چنین کاری بکنیم بقیه خانواده ها که لی خیلی واضح توی جشن به منو تو نشون داد دَمشونو خریده طرف اونو میگیرن و این وسط موقیت ما بی ثبات میشه و امکان داره خیلی ها اجازه ی هر کاری رو بخودشون بدن و این یعنی یه درگیری مزخرف بین ما و بقیه خانواده ها... »
درست مثل یه توپ انفجاری به زبون آورد جوری که حتی یادش نمی اومد بین صحبتاش نفس کشید یا نه.
با تموم شدن صحبتش، سکوت به قدری سنگین جا خوش کرد که به نظر می رسید سه تا مردِ لال دور هم جمع شده باشن.
« چطوره با همون شیوه ی لی بکشونیمشون اینجا؟ »
صدای لو سنگینی سکوت رو از بین برد، درحالی که به مقابلش خیره بود و افکارش رو سبک سنگین می کرد به زبون آورد و با گفتنش سرش رو بالا آورد تا وضعیت دو مرد رو نسبت به چیزی که گفت بسنجه اما اون دو در سکوت منتظر بقیه ی حرفش بودن و لو هم همین کارو کرد.
« ما به بهانه ی یه مهمونی اون دو تا رو به عمارت دعوت می کنیم این وسط شما هم میتونین دوست های نزدیکتون _ نه همه ی خانواده ها فقط اونایی که بهشون اعتماد دارین رو دعوت کنید شک ندارم لی قبول می کنه »
این بار دیگه با دقت بیشتری به دو مرد نگاه کرد و وقتی دید هر دو سکوت کردن حدس زد پیشنهاد خوبی داده که حالا این دو تا انقدر عمیق دارن فکر می کنن که صدای سهون امیدش رو به باد داد:
« امکان نداره، لی برای جشن خودش بهونه ی کلفتی داشت ولی ما چی؟ نمی تونیم همینطوری یه جشن بگیریم با شناختی که از ییشینگ دارم شک ندارم بی برو برگرد متوجه میشه نقشه ای پشت این کاره... »
مطمئن و آروم حرف می زد جوری که لوهان کاملا متقاعد شد پیشنهاد مسخره ای داده که بالا خره صدای چان توجهشون رو جلب کرد:
« من یه بهونه ی خوب میدم بهش چند وقت دیگه تولد پم هست، ما میتونیم به بهونه ی تولد پم جشن راه بندازیم »
لوهان از این حرف امید دوباره گرفت و برای تشویق چان صاف سر جاش نشست:
« حق با اونه سهون این بهترین دلیله برای جشن... »
ولی وقتی پلک های نیمه افتاده ی سهون و صورت بی حسش رو دید گیج به طرف چان برگشت تا ببینه اونم داره همین چهره رو میبینه یا فقط خودش توهم زده.
« این قیافه مسخره چیه به خودت گرفتی؟! »
چان کلافه به زبون آورد و این بین لوهان خیالش راحت شد که توهم نزده.
سهون این بار نگاهش رو از چهره ی چان به صورت لوهان چرخوند و در حالی که مشخص بود از دست این دو تا مردی که اینطور بی عقل حرف میزنن کلافه شده نفسش رو با حرص بیرون داد:
« مرتیکه تو میخوای دو دستی هویت این طفل معصوم رو برای ی مشت آدم عوضی مشخص کنی؟! فکر میکنی اگه بکهیون اینجا بود اجازه ی همچین کاری رو بهت می داد؟ بکهیونی که حالش از دنیای ما بهم می خوره و پم رو دختر خودش می دونه اجازه میداد این بچه رو وارد این بازی کنی؟! جدا حس میکنم حالیت نیست... تو فکر میکنی این عوضی هایی که ما بهشون اعتماد داریم به محض اینکه منافع خودشون در خطر بیفته دست میزارن رو نقطه ضعفی که تو دو دستی تقدیمشون کردی، درثانی اصلا ما جشن بگیریم و همه ی مسائل جور بشه بعدش میخوایم چیکار کنیم بک و چطور پیش خودمون نگه داریم؟ هان؟! توی فرصت مهمونی فکر میکنی میتونیم همه چیزو درست کنیم؟ *بار دیگه چهره هاشون رو از نظر گذروند و کلافه به زبون آورد* نه معلومه که نمی تونیم... »
« پس میگی چه گهی بخورم؟ دست رو دست بزارم براشون آرزوی خوشبختی کنم؟! منتظر بمونم بک حافظش برگرده؟! هر ثانیه ای رو که توی عمارت اون عوضی میگذرونه یک روز از عمر من کم میشه میفهمی؟! »
لحن چان متقابلا درست مثل سهون کلافه بود و راحت می شد فهمید نمی تونه به خودش و افکارش مسلط باشه.

« ما فقط نیاز به زمان داریم و یه حرکت حساب شده. ما باید کاری کنیم تا بتونیم با لی مداوم در ارتباط باشیم و برخلاف میلمون مدام خودمون رو جلوش آفتابی کنیم... لی، بکهیون رو از خودش جدا نمی کنه چون میدونه ممکنه هر لحظه از سمت ما حرکتی زده بشه پس دیدن مداوم لی مساوی با دیدن مداوم بک و ما این مدت دست کم میتونیم به هر طریقی که شده بک رو سمت خودمون بکشونیم. هنوز نمیدونم چطور میشه این کارو کرد ولی راهشو پیدا میکنم. توی این مدتم چان خواهش میکنم دست به کار احمقانه ای نزن من با تمام وجودم درکت می کنم اما نمیخوام با حماقت پیش برم »
چان از سر جا بلند شد و بیرون رفت. بیقرار بود و هیچ دوست نداشت توی این وضعیت جلوی دوستاش باشه.
سهون به پشت تکیه داد و چنتا دکمه ی لباسش رو بیشتر باز کرد و چشم هاش رو روی هم گذاشت و آروم شقیقش رو ماساژ داد و این بین لوهان خودش رو برای حماقتش سرزنش می کرد. مطمئنا اگه سهون اینجا نبود وعقلشون نمی شد خودشو چان داشتن دستی دستی اون طفل معصوم رو مینداختن توی جهنم و لوهان مطمئن بود چان هم به همین دلیل انقدر بیقرار و عصبی شد چون از خودش بابت این فکر مسخره بدش اومد.
باد یک مرتبه وزیدن گرفت و درخت های توی باغ به فرمانش هر طرفی میرقصیدن و درست توی یه لحظه دونه های درشت بارون به پنجره ی مقابلشون اصابت کرد و حالا بهترین آوا برای از بین بردن این سکوت لعنتی شد.

*
*

بعد از بحثی که صبح باهم داشتن، امشب با اینکه زود به عمارت برگشت اما تا به این لحظه به کیونگ سر نزد. برعکس کل مدت رو تو اتاقش موند و حالا داشت به جعبه ای که صبح مثل مهمون ناخونده رو سرش آوار شد نگاه می کرد.
برای اولین بار از صبح تا حالا این جرات رو به خودش داد و بالاخره جعبه رو باز کرد... حدسش اشتباه نبود وقتی دو حلقه ی داخل جعبه رو دید و کاملا مشخص بود سفارشی ساخته و طراحی شدن.
مطمئنا یکی از اینا برای مینهو و اون یکی برای کیونگ بوده.
حلقه ی کوچیکتر رو از جعبه بیرون کشید و درست غرق توی افکارش بهش خیره شد.
نگاه می کرد و همچنان نمی دونست باید باهاشون چیکار کنه؟ این باید به دست کیونگ می رسید یا برای همیشه از بین می رفت؟ یادآوری صبح کافی بود تا بهش ثابت کنه اگه قرار بود به کیونگ تحویل داده بشه این آدم از قبل هم بیشتر بهم می ریخت و دیگه معلوم نبود ممکنه چه کاری ازش سر بزنه.
سخت بود...
فکر کردن به اینکه کاری رو انجام بده که نمی خواد، چرا باید اون کسی باشه که در مورد احساس یه نفر دیگه نسبت به پسری که براش مهمه تصمیم بگیره؟
حلقه رو به جعبه برگردوند و درشو بست. بار دیگه برای فرار از این وضعیت اونو توی کشوی میز کارش گذاشت.
از سر جا بلند شد و به سمت پنجره رفت.
کمی به بیرون و ماه نگاه کرد و بعد از اینکه متوجه شد حتی این منظره هم نمی تونه تنش افکارش رو آروم کنه برگشت و به آخرین فنجون قهوه ای که اباسان براش آورد نگاه کرد.
مطمئنا الان ساعت خاموشی عمارت بود و همه ی خدمه درحال استراحت.
پس برای درست کردن یک فنجون قهوه از اتاقش بیرون زد و به سمت آشپزخونه عمارت راه افتاد.
از پله ها پایین رفت. شب ها این عمارت درست مثل قبرستون به نظر می رسید؛ هرچند کای علاقه ای به روزهای این عمارت هم نداشت چون حتی قبل از اینکه بتونه دست چپ و راستش رو تشخیص بده محکوم به زندگی توی این جهنم شد.
درست لحظه ای که توی کمترین فاصله با آشپزخونه قرار داشت نور روشن توجهش رو جلب کرد. فکر اینکه ممکنه اباسان کار رو به خواب ترجیح داده باشه و توی این ساعت هم دست از این آشپزخونه نکشیده اعصابش رو خورد می کرد، پس درحالی که نفسش رو از سر عصبانیت بیرون می داد خودش رو آماده کرد تا حسابی باهاش در این مورد بحث کنه اما کافی بود داخل بشه و با دیدنش فورا این جمله رو به زبون بیاره:
« اینجا چیکار می کنی؟ »
مشخصا قصد ترسوندش رو نداشت اما وقتی برخلاف تصورش بجای اباسان کیونگ رو دید این جمله بی اراده به زبونش اومد و خب همین دلیلی شد تا کیونگ که داشت شیر داغ برای خودش توی لیوان می ریخت از ترس اونو روی دستش بریزه و به دنبالش ماگ از دستش بیفته و هزار تیکه بشه.
وحشت زده به پشت سرش و کای نگاه کرد که اون هم از این اتفاق شوکه به نظر می رسید، اخمی کرد و فورا خم شد تا تیکه های لیوان رو تا جایی که میشه از روی زمین جمع کنه.
دلیلی که باعث شد تا کای با قدم هایی بلند خودش رو به کیونگ برسونه و درحالی که مانعش می شد دستی رو که شیر روش ریخته بود رو تو دست بگیره و با دقت بهش نگاه کنه.
« این چه کاری بود کردی؟ »
راستش اصلا حواسش نبود چی میگه چون بیشتر تمرکز کرده بود تا متوجه بشه کیونگ چقدر به خودش آسیب زده.
« تا قبل از اینکه منو زهر ترک کنی برنامه ای واسه سوزوندن خودم نداشتم »
اما کای بی توجه به حرفش فورا یه صندلی جلو کشید و کیونگ رو روی اون نشوند. یکی یکی در کابینت هارو باز می کرد و اصلا نمی تونست تمرکز کنه تا بفهمه جعبه ی کمک های اولیه کجاست. حدس زد باید توی پنتری باشه اما اونجا هم نبود. وقت نداشت پس بی توجه به اون شیشه ی عسل رو پیدا کرد و مقابل کیونگ روی دو پا نشست و دستش رو جلو کشید.
این کاری بود که تو بچگی وقتی خودش رو می سوزوند اباسان براش انجام می داد.
کیونگ حرفی نمی زد و حتی وقتی هم که وادارش کرد روی صندلی بشینه ممانعتی نکرد اما وقتی برای بار دوم کای دستشو گرفت آروم سعی کرد تا دستش رو بیرون بکشه که کای محکم تر چسبید و به دنبالش خیلی جدی با نگاهی تند بهش چشم غره رفت.
مقداری عسل روی قسمت سوختگی ریخت و آروم با دستش پخش کرد.
« متاسفم نمی خواستم بهت آسیب بزنم »
برخلاف لحظه ای پیش که بهش چشم غره رفت اینبار بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و بهش نگاه کنه زمزمه کرد.
خیلی دوست داشت بگه مهم نیست عادت داره یا از وقتی که سرنوشتش با دنیای مافیا گره خورد چیزی که همیشه براش می موند آسیب دیدن بود اما کیونگ واقعا حوصلشو نداشت. مطمئنا اگه یکی دوماه پیش بود بی اینکه حتی روی صندلی بشینه فورا بعد از پرخاش، از اونجا می رفت بیرون ولی الان درواقع حتی حوصله ی خودش رو هم نداشت.
کای واقعا انتظار جواب از طرف کیونگ رو نداشت اون چیزی رو به زبون آورد که میخواست بگه.
بعد از تموم شدن کارش از سرجا بلند شد و به سمت یخچال رفت تا بار دیگه برای کیونگ شیر گرم کنه.
« وقتی به چیزی نیاز داری کافیه گوگو رو پیج کنی اون موظفه توی هر زمانی به وظیفش نسبت به تو عمل کنه »
به وضوح اوقاتش از این اتفاق تلخ بود و گفتن نداره که این احساس چقدر توی لحن کلامش واضح و مشخص حس می شد.
« اونم یه آدمه چطور می تونم درست زمانی که داره استراحت میکنه ازش بخوام برام کاری انجام بده؟ قبلا اینجا کار کردم و میدونم موقعی که ساعت خاموشی می رسه همه ی خدمه برای هرچه زودتر رفتن به تخت خواب حاظرن جون بدن »
کای بعد از اینکه کارش با شیر تموم شد اینبار دنبال وسایل نظافت گشت تا اونجا رو تمیز کنه چون می دونست اگه اینکارو نکنه این پسر کله شق امکان نداره بدون نظافت اینجا رو ترک کنه. درثانی هیچ خوش نداشت دلیل دیگه ای دست کیونگ بده تا به خودش آسیب بزنه.
و درست لحظه ای که به دنبال وسایل می گشت، با گرم شدن شیر به طرف پیشخوان برگشت و لیوان شیر گرم و به کیونگ داد که تا اون مدت خیلی آروم روی صندلی نشسته بود.
« اون موظف توی هر ساعت شبانه روز وظیفشو نسبت به تو انجام بده، اگه نمی تونه پس باید جاش رو با یکی دیگه عوض کنه »
آروم و شمرده به زبون آورد و لیوان رو به دست کیونگ داد و باز برای پیدا کردن وسایل نظافت مشغول شد.
بعد از جمع کردن آخرین تیکه، کیونگ لیوان خالی رو توی سینک گذاشت و موقعی که خواست اون رو تمیز کنه کای طوری مانع شد که کیونگ برای بار دوم توی جا تکون خورد.
« اینجا انقدر خدم و حشم داره که از پس شستن یه لیوان بر بیاد »
ولی کیونگ واقعا خوش نداشت این لیوانو نشسته رو ول کنه بره اونم وقتی می دونست توی این عمارت دیگه به عنوان خدمه کار نمی کنه خیلی ها ازش کینه به دل گرفتن؛ هیچ دوست نداشت آتو دستشون بده تا با حرفاشون گوگو رو ناراحت کنن.
پس بار دیگه سعی کرد تا خودش اینکارو بکنه اما درست لحظه ای که خواست اقدام کنه این دست های کای بودن که داشتن لیوان رو می شستن.

................................

کیونگ با عصای زیر بغل جلوتر از کای توی آسانسور ایستاده بود و بی اینکه بدونه چرا اما صداش وقتی کای رو مخاطب قرار داد خودش رو هم شوکه کرد:
« برای چی به آشپزخونه اومدی؟ »
راستش تعجب کرد وقتی صدای خودش رو شنید ولی خب کاریش نمی شد کرد. خواسته یا ناخواسته جمله ای بود که از چله ی زبونش در رفته بود.
« یه فنجون قهوه »
آسانسور ایستاد و در مقابلشون باز شد. بازهم هر دو با فاصله از هم به سمت اتاق ها به راه افتادن اما درست توی لحظه ای که کیونگ مقابل چشم های کای آروم با عصای زیر بغل و دستی سوخته و بدنی نحیف سعی می کرد تند تر قدم برداره قلبش به درد اومد و اعصابش بهم ریخت.

توی یک چشم بهم زدن خودش رو دید که میون زمین و هوا روی دست های کای بلند شده. حتی فرصت نکرد آب دهنشو قورت بده، اول بهت زده و بعد عصبانی به کای نگاه کرد:
« چیکار میکنی منو بزار زمین »
اما کای بی توجه بهش، مستقیم به طرف اتاق پسر کوچیکتر رفت. کیونگ رو روی تخت گذاشت و بعد ازینکه متوجه شد همه چیز مرتبه، انگشتش رو خیلی جدی بالا آورد و به دنبالش تکرار کرد:
« دفعه بعد اگه کارهات رو به گوگو نسپری اخراجش میکنم، پس بهتره این ظلم و در حق دوستت نکنی. صبح دکتر میفرستم تا دستت رو چک کنه »
و بی یک کلمه اضافه اونجا رو ترک کرد.
*باز جای شکرش باقی همین الان خبر نکرد*
از ذهنش گذشت و به دست باند پیچی شدش چشم دوخت. فکر کرد چه نیازی هست برای دکتر خبر کردن؟ هیچ از این بچه بازیا خوشش نمی اومد ولی شک نداشت صبح قبل از اینکه چشماشو باز کنه قطعا اون دکتری که گفته شده بالای سرش ایستاده چون این مرتیکه ی کله شق همین که کلمه ای از دهنش بیرون بیاد میشه قانون و بی برو برگرد لازم الجراست.
عصاش رو روی زمین انداخت و به پشت دراز کشید میخواست شیر گرم بخوره تا خوابش بره بدتر از جزجز دستش خواب به چشماش نمی اومد. هرچند قبول داشت که التهاب سوختگی ازبین رفته و حالا سوزشش قابل تحمل تر شده.

پایان بخش هشت ...

Continue Reading

You'll Also Like

42.9K 3.8K 31
لذت ببر از داستانی که تهش معلوم نیست
22.1K 6.9K 17
پارک چانیـول از لحظـه‌ای که به دنیا اومد قلبـش ضــربان نداشـت هیچ ایده ای نداشت که تپیـدن قلب، چه حسـی میتونه داشته باشه. تمام عمرش رو مثل یه مرده مت...
100K 8.3K 44
اون با زیباییه خیره کنندش همه رو اغوا کرده ... من که جون میدادم برای مست شدن توی قهوه چشمات ... ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ...
10.8K 2.4K 20
این سفر دریایی یه راه خلاصی برای اون بود. راهی برای دور زدن تمام تهدید ها و فشار های داخلی دربار راهی برای اثبات خودش به عنوان یه آلفای اصیل، کسی که...