Survivor

By sharlot__20

30.4K 9K 10.7K

زمزمه ی متأثر مردم همه جا پیچیده بود. نمیشد توی بازار قدم زد و چیزی راجع به نوه ی بزرگ لرد نشنید! نمی شد لبخ... More

✴️1✴️
✴️2✴️
✴️3✴️
✴️4✴️
✴️5✴️
✴️6✴️
✴️7✴️
✴️8✴️
✴️10✴️
✴️11✴️
✴️12✴️
✴️13✴️
✴️14✴️
✴️15✴️
✴️16✴️
✴️17✴️
✴️18✴️
✴️19✴️
✴️20✴️
✴️21✴️
✴️22✴️
✴️23✴️
✴️24✴️
✴️25✴️
✴️26✴️
✴️27✴️
✴️28✴️
✴️29✴️
✴️30✴️
✴️31✴️
✴️32✴️
✴️33✴️
✴️34✴️
✴️35✴️
✴️36✴️
✴️37✴️
✴️38✴️
✴️39✴️
✴️40✴️
✴️41✴️
✴️42✴️
✴️43✴️
✴️44✴️
✴️45✴️
✴️46✴️
✴️47✴️
✴️48✴️
✴️49✴️
✴️50✴️
✴️51✴️
✴️52✴️
✴️53✴️
✴️54✴️
✴️55✴️
✴️56✴️
✴️57✴️
✴️58✴️

✴️9✴️

551 196 99
By sharlot__20


روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود...
باز هم صدای کوبش بارون به شیشه های تراس اتاقش به گوش میرسید و کای بی توجه به همه چیز به بخاری که از فنجون چینی بلند میشد نگاه میکرد....

صدای قدم ها و خنده های بک و لوهان از کتابخانه می اومد و کای هم ناخودآگاه با قهقهه ی بلند اونها لبخند میزد...

چقدر دنیا براشون زیبا بود...

کای همیشه لبخند میزد...
اما این لبخند فقط برای این بود که به فرد مقابلش بی احترامی نشه...

اخرین باری که از شوق خندیده بود رو به یاد نداشت.

_اونها خیلی بلند میخندن....

خطاب به دخترک که روی صندلی گوشه ی اتاق نشسته بود گفت و بلافاصله سر دختر بلند شد...

دست هاش بالا اومد و شروع کرد به ایما و اشاره...
کای پلک زد و زمزمه کرد

_لازم نیست بهشون بگی ساکت بشن...

روش رو به سمت مخالف دختر چرخوند و باز هم نجوا کرد

_بزار کسایی که میتونن بخندن، بخندن...

چند لحظه سکوت و بعد ادامه داد

_دیشب صدای خنده های سهون قطع نمیشد و حالا اون پایین از درد ناله می‌کنه... خیلی وقته یاد گرفتم شادی دیگران رو خراب نکنم...

باز هم صدایی از دخترک لال بلند نشد... دلیل انتخاب هلن به عنوان خدمتکار همین بود.

با ناله ای روی تخت نشست و دستی به گردن دردناکش کشید...

_میشه یکم ماساژم بدی؟!

بلافاصله صدای قدم های کوتاه و شتاب زده ی دختر که به سمت تخت می اومد بلند شد...

لاغر بود و موهای فرفری قهوه ای رنگش رو رها روی شونه اش ریخته بود...

چشم های درشت قهوه ایش توی صورت سفیدش میدرخشیدن و لکه های کوچیک و کک و مک هایی روی گونه هاش بود.

کمتر از شونزده سال داشت... مادرش خدمتکار مادر اون بود و حالا کای هم به یاد مادرش اون دختر رو به خدمت گرفته بود...

بعد مرگ مادرش جایی برای رفتن نداشت و بخاطر لال بودنش کسی اون رو به خدمت نمی‌گرفت...

از طرفی کای میخواست حداقل یک نفر بدون حرف زدن به حرف هاش گوش بده و اون فرد هلن بود...

  اگه هلن نبود اون سالها پیش دق می کرد...

دست های کوچیک و نرم دختر روی عضله های سفت شونه اش نشست. دستاش جونی برای ماساژ نداشتن اما با تموم توان انگشت های باریکش رو حرکت میداد و موهای کای با وزش نفس هاش تکون میخورد.

بوی خوبی میداد...
بوی عطر نبود اما بوی ملایمی با هر تکون بدنش زیر بینی کای میپیچید...

قلبش سنگین شده و سیبک گلوش درد میکرد...

باز هم ناراحت بود بخاطر چیزی که حتی نمیدونست چی هست.

اگه فقط میتونست سرش رو به شکم نرم دختر تکیه بده  اجازه ی رها شدن بغضش رو بده همه چیر راحت تر میشد...

اما هلن هم ناراحت میشد...

کای تنها کسی که مشکل داره نبود! ممکن بود با یک حرکت اشتباه روز شیرین دختر رو تلخ کنه...

مثل همون شب هایی که بابابزرگش با لبخند بغلش میکرد و وقتی که دهنش رو باز کرده و از نبود مادرش گله میکرد لبخند مرد تبدیل به اخم میشد..

^مرد باش^

به اشک هایی که توی چشمش جمع میشدن تشر زد و با ملایمت دست های دختر رو کنار زد

_ممنون...

یقه ی پیراهنش که بخاطر دست های دختر کنار رفته بود رو جمع کرد و شونه هاش رو پوشوند.
در حالی که دستی به گردنش میکشید زمزمه کرد

_باید برم دیدن سهون... برام دارو اورده بود... منم دارو ببرم؟!

و به دخترک که باز هم روی صندلی نشسته بود نگاه کرد... هلن تره ی موهای فرفریش رو از چشمش کنار زد و با حرکت دستهاش تلاش کرد منظورش رو به کای بفهمونه

<< اون دارو نیاز نداره فکر میکنم اگه توی کارهاش بهش کمک کنی بهتر باشه>>

دارو نیاز نداره؟!

نگاهش به سمت فنجون چینی روی میز رفت...
سهون دارو نیاز نداشت؟! درسته... پدرش براش دارو میبرد... اما سهون که کاری برای انجام دادن نداشت... تازه اومده و هنوز درگیر چیزی نشده بود تا کای تا زمان بهبودیش انجامش بده...

_اون کاری نداره...

و با زدن این حرف دستهای دختر دوباره به جنب و جوش افتاد

< میتونید توی عوض کردن لباس هاش کمک کنید... یا حتی حموم رفتن! اون که نمیتونه حرکت کنه>

چانیول تمام وقت کنارش بود... سهون هیچ نیازی به کمک اون نداشت... با احساس مضخرفی که بهش دست داد آب دهنش رو قورت داد.

لب هاش شروع به گز گز کرده بودن و قلبش از شدت سنگینی اون رو به زمین چسبونده بود...

اونقدر احساس سنگینی میکرد که توان بلند شدن از جاش رو نداشت...

تنها کسی که نیاز به کمک داشت خودش بود. دلش میخواست با صدای بلند گریه کنه و اونقدر سرش رو به دیوار بکوبه تا تموم اون احساسات منفی و بد از سرش بیرون بریزن...

دهنش تلخ شده و سوزش گلوش بیشتر شده بود..

بدون حرفی دست به سمت فنجون برد و جوشونده که حالا یخ زده بود رو یک نفس سرکشید...

خورشید رو به غروب بود... اگه لرد میفهمید کل روز رو توی تخت مونده سرش رو میبرید!

اما واقعا نه کاری برای انجام دادن داشت نه حالی برای انجام دادن کاری!

صبح رو به امید شب میگذروند و شب رو از ترس اینکه اگه بخوابه زودتر صبح میشه تا سحر بیدار میموند...

با نادیده گرفتن همه چیز روی تخت دراز کشیده و پتو رو روی سرش کشید...

کاش هلن سر و صدا نمیکرد...

×××××××××××××××××××××××××××××××××××

با کشیدن ملحفه روی کمر سهون زمزمه کرد

_تا چند روز دیگه خوب میشه...

سهون بدون اینکه سرش رو از روی بالش بلند کنه گفت

_جاش میمونه؟!

_نچ... گرگ بودن یه خوبی هایی هم داره...

سهون نفسش رو فوت کرد و با چرخوندن سرش، صورتش رو به بالش کوبید...

_هرچی گرگه گاییدم...

_ممنون!

بک با ابروی بالا پریده گفت و بدون توجه به غرغر های سهون که زیر بالش خفه شده بود دستهاش رو با دستمالی پاک کرد.

دستمال رو روی میز پرت کرد و در حالی که دوباره به سمت سهون میچرخید گفت

_باید یچیزی بهت بگم...

_بدال!

صدای نامفهموم سهون از زیر بالش به سختی به گوش رسید و بک بی اهمیت ادامه داد

_آتش سوزی تجارت خونه کار لوهانه...

بلافاصله صورت سهون از بالش جدا و با تکیه کردن به ارنجش نیم خیز شد. در حالی که به خاطر کشیدگی پوست کمرش چهره اش مچاله شده بود پرسید

_چی؟! از کجا فهمیدی؟!

_صبح توی کتابخانه بودم که پیشکار اومد سراغ کای و گفت که اتش سوزی عمدی بوده..

_خب؟!

_تا اینو گفت ضربان قلب اروم پسره تند شد... هول شده بود!

با سکوت کردن سهون بک نیم نگاهی به صورتش انداخت و ادامه داد

_اونقدرا باهوش نیست اما دروغگوی خوبیه...

ذهن سهون به شب اتش سوزی پرت شد. رفتار های پسر بیش از حد مظلومانه بود... جلوی مردم هم جوری ترسیده و مغموم رفتار کرده بود که باور این مسئله رو سخت میکرد...

_چرا باید همچین کاری بکنه؟! خودش هم داشت توی اون اتیش میسوخت...

_با توجه به حرف هایی که لرد و کای میزدن حدس میزنم دل خوشی از پدرخونده اش نداشته... توی مدتی که باهاش وقت گذروندم احساساتش خیلی گذرا اما عمیق بودن... ممکنه به سرش زده باشه که خودکشی کنه و گفته که هی چرا فقط من بمیرم و اونا راحت شن؟!

_پس خونه رو اتیش زده تا همه همراهش بمیرن؟!

_یا حداقل خسارتی به پدرخونده اش زده باشه...

_فعلا که خسارت رو به باسن من زده!

سهون زیر لب غرید و نصفه ی صورتش رو به تخت کوبید... در حالی که سعی میکرد سوزش رومخ پشتش رو نادیده بگیره به پنجره خیره شد و زمزمه کرد

_اگه راست گفته باشی خودم خودشو و اون باباشو اتیش میزنم...

بک چند لحظه به پشت موهای سهون خیره شد... سرش رو پایین انداخت و در اخر با کشیدن نفس عمیقی در حالی که به سمت در میرفت زمزمه کرد

_وضعیت کمرت خیلی زودتر از اونچه که باید داره بهتر میشه... مواظب باش اون پزشک احمق گند نزنه....

_هووممم..

با پایین کشیدن دستگیره از چهارچوب در گذشت. قبل از اینکه در رو ببنده  صدای سهون بلند شد

_بکهیون؟!

به عقب چرخید و به مرد که باز روی تخت نیم خیز شده بود نگاه کرد. موهاش ژولیده و به هم ریخته و ابروهاش بالا رفته بود. با چشم هایی که کمی درشت تر از حالت عادیشون بودن پرسید

_کای چطوره؟!

_غمگین...

گفت و بدون توجه به نگاه متعجب سهون در رو بست... چرخید تا از در دور بشه که سینه به سینه ی چان شد...
قدمی عقب گذاشت و از جلوی در کنار رفت اما چان همچنان مستقیم به اون نگاه میکرد.

اون هم مستقیما به مرد خیره شد...

_بیا صحبت کنیم...

و بدون توجه به نگاه بک به سمت اتاق کارش که درست کنار اتاق خوابش بود قدم برداشت.

بک معذب به اطراف نگاه انداخت و با دلشوره ای که ناگهانی به قلبش دویده بود به دنبال مرد رفت. با داخل اتاق شدن مرد به مبلی اشاره کرد و خودش ایستاده و از پشت به میزی که رو به روی اون بود تکیه زد.

بک در حالی که پوست گوشه ی ناخن هاش رو میکند روی مبل نشست و مردمک هاش رو به نگاه مرد که مستقیما به اون خیره بود دوخت.

چی باعث این نگاه جدی و تا حدی ترسناک مرد شده بود؟! اون که کاری نکرده بود! همینطور که به چشم های مرد خیره بود خاطراتش رو کنکاش میکرد که در اخر تای ابروی مرد بالا پرید و گفت

_فکر میکردم اسمت لوهانه...

ابرو های بک هم بالا رفت... نمیدونست به مرد چی بگه اما نگاه مرد که مستقیم و جدی به چشم هاش خیره بود منتظر جواب بود. بالاخره دست از چرخوندن نگاهش بین چشم های مرد برداشت.

دروغی به ذهنش نمیرسید... اب دهنش رو قورت داد و با پایین انداختن سرش بریده بریده زمزمه کرد

_من... فقط گفتم... حالا که اومدم اینجا... شاید بتونم دیگه بکهیون نباشم...

چان نگاهی به سرتا پای بک انداخت و گیج چشم هاش رو باریک کرد.چ

بک نفسی که به وضوح میلرزید رو بیرون داد و سرگردون نگاهش رو به کفش های براق مرد دوخت.

_من...  اونا...

نمیدونست چطور منظورش رو برسونه... حتی نمیدونست از کجا شروع کنه... اب دهنش رو قورت داد.

عرق سرد روی کمرش نشسته و صورتش به سرخی میزد.. دلش نمیخواست مشکلاتش رو برای کسی بازگو کنه... دلش نمیخواست دیگران فکر کنن که اون چقدر بدبخته! که فکر کنن چقدر از اون بهترن!

در واقع اون اصلا با ترحم مشکل نداشت... مشکل اصلی این بود که نمیخواست تا حدی پایین بیاد تا دیگران فکر کنن اون به دلسوزی نیاز داره!

نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت...

برای چی مثل احمق های بی دست و پا ترسیده و سرش رو پایین انداخته بود؟!

مستقیم به چشم های مرد خیره شد.

_توی مکان قبلی زندگیم مردم خیلی به من علاقه نداشتن... حالا که مکان زندگیم عوض شده بود و من شرایط جدید رو تعیین میکردم تصمیم گرفتم دیگه اون ادم قبلی نباشم! و با خودم گفتم چقدر خوب میشه که دیگه بکهیون نباشم... همین!

و به چشم های مرد که دیگه اونقدر مشکوک نبود خیره شد. چان پلکی زد و با پایین انداختن سرش لبخندی زد.
به نظر میرسید از جواب اون شوکه شده...

سرش رو به معنی تایید تکون داد و گرفتن تکیه اش از میز روی مبل نشست... پا روی پا انداخت و با لحنی که انگار از جوابی که شنیده خوشحال شده پرسید

_پس چرا پشیمون شدی؟ همه تورو بک صدا میزنن...

چند لحظه سرش رو پایین گرفت و زمزمه کرد

_جناب سهون گفتن با اینکار ممکنه دردسر درست بشه...

و سرش رو بالا گرفت و به لبخند کج چان خیره شد.

_دردسر مهمه بک... اما چیزی که مهم تره اینه که بدونی با بک نبودن فقط فرار کردی! تو هیچ چیزی رو تغییر ندادی! مثل اینه که یه زن برای قوی بودن بخواد مرد باشه... این توهین به خودشه! یه زن میتونه از هر مردی قوی تر باشه... تو هم با بک بودن قوی باش...

بک لبخند زد و سرش رو تکون داد... معذب شده بود!
کاش مرد دست از حرف زدن برمیداشت اون واقعا نمیدونست باید چی بگه!

_حق با شماست... میتونم برم؟!

چان که بخاطر خجالت زدگی بک خنده اش گرفته بود به در اشاره کرد و درحالی که تلاش میکرد جلوی کش اومدن لبهاش رو بگیره گفت

_البته...

با خارج شدن از اتاق عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و در حالی که لبخند میزد به سمت آشپزخانه ی عمارت به راه افتاد...

وقت شام بود و لوهان مثل کل روز غرورش اجازه نمیداد که بره و غذا بخواد!

پس دلیل لاغریش این بود!

با وجود ازار و اذیت های پدر خوانده اش به خودش اجازه نمیداد برای چیزی مثل غذا به اون باج بده!
شخصیتش رو دوست داشت...

حتی اگه از گرسنگی یا درد میمرد هم با تخسی تو صورت اطافیانش خیره میشد. از طرف دیگه با مظلوم نمایی خودش رو بیگناه و اطرافیانش رو ادمای سنگدل و گناهکار نشون میداد...

احتمالا بخاطر زندگی با پدرخونده اش همچین شخصیتی پیدا کرده بود... اون تونسته بود توی ذهن مردم خودش رو از پسری که روی زندگی اون مرد خراب شده به یه قربانی بیگناه تبدیل کنه و اینطوری با وجود اینکه حمایت والدینش رو نداشت به اونا اجازه ی اسیب رسوندن به خودش رو نمیداد... چون نگاه مردم روی اونا میخکوب بود!

با گرفتن دو ظرف غذا به سمت کتابخانه به راه افتاد.
با ورود به کتابخانه لوهان رو دید که برای برداشتن کتابی از بالای قفسه بالا و پایین میپره نگاه از پسر گرفت و در حالی که به سمت میز میرفت زمزمه کرد

_تو هنوز در حال رشدی اگه کمبود های بدنت رو برطرف کنی قدت بلند تر میشه!

در واقع زیاد هم کوتاه نبود...
شاید از سینه ی بک؟! اما بخاطر لاغری بیش از حدش کوچیک تر از واقعیت به نظر می اومد!

_فکر نکنم!

ظرف غذا رو روی میز گذاشت و با اشاره به لوهان گفت

_بیا شام...

پسر پشت میز نشست...

_خیلی‌ ممنون...

مشغول خوردن شدن و دقایقی در سکوت گذشت.

بعد از چند لحظه بک در حالی که لقمه ی توی دهنش رو میجوید با دهن پر گفت

_اون دارویی که بهت دادم رو به صورتت زدی؟!

لوهان سریع سرش رو از روی ظرف بلند کرد و گفت

_وای نه... فراموش کردم!

به پسر که داشت از پشت میز بلند میشد اشاره کرد و گفت

_تو غذاتو بخور... من میارم...

و بلند شد و به سمت ظرف سفالی کوچیکی که روی میز بود رفت... با برداشتن کنار لوهان برگشته و روی میز نشست... انگشتش رو به دارو زد و روی زخم صورت لوهان مالید...

گرمای نفس های خوش بوش به صورت لوهان میخورد و زخمش رو میسوزوند. با مچاله شدن چهره اش دستش رو عقب کشید و ببخشیدی زمزمه کرد.

لوهان برای کسی که اونقدر نگران اون سوختگی بود زیادی بی خیال رفتار میکرد! بی توجه به نگاه دیگران راه میرفت و حرف میزد..

فقط در شرایط خاص و آدم ها خاص بود که کمی سرش رو به پایین خم کرده و مثلا خجالت زده میشد!

شاید حتی نگرانیش برای اون زخم هم یه دروغ بود...

تار موهای روشن لوهان رو با نوک انگشت کنار زد و با نگاه کردن به چشم های براقش که زیر اون مژگان پیوسته پنهان شده بود زمزمه کرد

_اونقدر صورتت قشنگه که این زخم اصلا به چشم نمیاد!

دست لوهان برای لحظه ای متوقف شد و چند بار پلک زد.
بعد از چند لحظه در حالی که سرش رو پایین انداخته بود زیر لب زمزمه کرد

_ممنون...

لقمه ی توی دهنش رو بلعید و ادامه داد

_اما احتمالا همه بگن حیف این صورت که زخم باشه!

و پوزخند زد...

نگاه بک روی صورتش متوقف شد. اون شبیه یه بوته ی گل رز بود... زیبا اما تیغ هم داشت!

روز ها در پی هم میگذشتن سهون تمام مدت روی تخت افتاده و به جون پدرش غر میزد.

چانی که برای آوردن لگن میرفت و زمان برگشت سهون رو میدید که لنگ لنگون از دستشویی بیرون می اومد و با دیدن لگن توی دست های چان میگفت

_صد بار گفتم من تو ظرف غذای لرد نمیشاشم!

که البته نتیجه اش میشد کبودی رو سرش که بخاطر برخورد لگن بهش به وجود اومده بود!

به هر حال... لرد پدر چان بود!

هرچقدر بد و بی رحم اما چان معتقد بود توهین به اون سگ پیر توهین به خودشه و سهون هم تصمیم گرفت که دیگه به اون نگه سگ پیر!

یکبار که با چان راجب شاشیدن توی ظرف غذای لرد بحث میکردن کای حرف هاشون رو شنید، اما خودش رو به نشنیدن زد و به سقف اتاق خیره شد!

همیشه همینطوری بود! حتی اگه ناراحت هم میشد لبخند میزد و به زمین خیره میشد!

احمق! در نظر سهون اون احمق بود! سهون گردن هرکسی که ناراحتش میکرد رو میشکست! و بدون شک درست ترین کار همین بود!

کای و سهون همیشه در مقابل هم قرار داشتن حتی زمانی که بچه بودن...

سهون زوزه میکشید و بعضی وقت ها صدای گاو هم ایجاد میکرد... کای ساکت مینشست و تا زمانی که ازش سوال نمیشد حرف نمیزد...

سهون ظرف غذا رو روی زمین می انداخت و کای سریع به سمت اون میدوید و با زانو زدن روی زمین، با اون انگشت های کوچیکش غذاهارو از روی زمین جمع میکرد تا خدمتکار به زحمت نیوفته و چان هم سهون رو دعوا نکنه!

به یاد می آورد که یکبار از لجش روی لباس نوی لرد دستشویی کرده بود! و کایی که اون صحنه رو دیده بود سریع روش رو به سمت دیوار گرفته و وانمود کرده بود از چیزی خبر نداره!

هرچند سهون گیر افتاده و کتک مفصلی خورده بود و در انتها هم توی دستشویی زندانی شده بود تا بفهمه محل دستشویی کردن کجاست!

سهون که خیال کرده بود کای اون رو لو داده کل روز توی اون دستشویی شکمش رو پر نگه داشته بود و به محض بیرون اومدن اینبار لباس کای رو به کثافت کشید بود!

البته لباسی که تنش بود!

هرچند بعدا مجبور شد اون لباس هارو بشوره اما معتقد بود لذت انتقام به پشیمونی های بعدش می ارزه!

بعد از گذشت حدودا یک هفته به اتاق خودش برگشته بود... در حالی که کمربند شلوار تنگش رو میبست جلوی اینه ایستاد و به بالاتنه ی برهنه ی خودش خیره شد...

زخم هاش کاملا خوب شده بودن.
هرچند پزشک کمی از این سرعت بهبود شوکه بود...
الان فقط پوست پشتش کمی نازک شده و صورتی رنگ بود که به گفته ی بک اون هم به زودی محو میشد.

_تو خیلی قشنگی!

زمزمه ی زنانه ای از پشت سرش شنید... صدا سبک و مثل نوازش نسیم اومد و محو شد! در واکنش به صدای محصور کننده ی زن لبخند زد و گفت

_میدونم!

بولیز سرمه ای رنگی پوشید و در حالی که دکمه هاش رو میبست به سمت در رفت...

بالاخره از تخت جدا شده بود و وقت عملی کردن نقشه هاش رسیده بود!

البته اگه باز هم بلایی به سرش نمی اومد!

از اتاق خارج شد و به سمت کتابخانه قدم برداشت... نگاه های تحسین آمیز خدمه رو روی خودش احساس میکرد و سرش رو بالاتر میگرفت...

بالاخره اوه سهون برگشته بود!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید

❤️

Continue Reading

You'll Also Like

True heir By Via

Fanfiction

35.7K 8.7K 48
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
28.2K 6.1K 99
تو روشنی قلب منی؛ خودم را به هدر نداده‌ام!... 🌿 Give me all your love now 'Cause for all we know We might be dead by tomorrow... 🌿 #هپی_اند #happy_...
14.2K 4.3K 15
از سر گیری آپ، بعد از اتمام انیگما.🥀 جونیور، اشراف‌زاده‌ی دورگه‌ی ایتالیایی_کره‌ای درگیر پرونده‌ی قتل دختری جوان تو پشت صحنه‌ی سالن اپرا میشه و طی ا...
9.3K 1.5K 21
کاری بود که شده. مقابله با چنین موج عظیمی غیر ممکن بود. روی اون موج به سمتی که منو میبردی حرکت میکردم و هنوزم ساده‌لوحانه با خودم فکر میکردم که کنترل...