Pain[ZIAM]

By xoxWTF

2.7K 833 1.6K

-من با درد زاده شدم... با درد زندگی کردم‌... و با درد خواهم مرد... غیر از بخشیدن درد... ازم چی میخوای؟ +شاید... More

•1•پدر جدید!
•2•هموفوبیک!
•3•کینه
•4•دیگه، سکوت کافیه!
•5•اوخی!
•6•فقط یه شوخی بود!
•7•رِفیق..؟!
•8•فرصت
•9•کلاب
•10•داره یواش یواش ازت خوشم میاد!
اممم کسی هست که اگه ادامه بدم استوریو بخونه؟😂
•11•توبیخ
•12•بهت اعتماد کرده بودم (:
•14• منتظر باش!
•15•بذار کمکت کنم

•13•ترس

111 32 14
By xoxWTF


میدونید وقتی آدم میگه از این بدتر نمیشه همه ی کائنات دست به دست هم میدن تا تو همون لحظه بهت ثابت کنن که هی... نه! معلومه که همه چی ممکنه از این بدتر بشه.

ولی زین حتی توی ناخودآگاه ذهنش هم انتظار همچین اتفاقیو نداشت. اون به دیوار سرد پشت سرش توی سالن تکیه داده بود و داشت توی افکار مسموم ذهنش دست و پا میزد.

ثانیه به ثانیه داشت از درون خودشو محکوم میکرد و تک تک لحظاتیو به یاد می آورد که هر کدوم مثل خنجری داغ توی قلبش فرو میشدن ولی حتی تلاشی نمیکرد که جلوشو بگیره.

توی ذهنش داشت لحظه به لحظه متنفر میشد.

از خودش متنفر میشد.

ولی این تنها دردی نبود که زین قرار بود بکشه.

درد اصلی داشت قدم زنان بهش نزدیک میشد و زین فارغ از اون با ابروهای درهم فرو رفته درحال کشمکش با خودش بود.

فقط چند ثانیه طول کشید تا صدای قدم هایی که داخل سالن اکو میشد و تشخیص بده. داخل ذهنش چنان شلوغ بود که براش ذره ای اهمیت نداشت که کسی داخل سالن باشه یا نه اما... چیزی درباره ی اون گام ها وجود داشت که باعث میشد بهش توجه کنه.

ولی وقتی با چهره ی صاحب قدم ها روبه رو شد همه چیز رفت رو دور اسلوموشن.

همون قدر طولانی

و ده برابر اون شکه کننده.

زین حس کرد چیزی درونش فرو ریخت.

همه ی ماهیچه های بدنش به ارتعاش در اومدن و سرتا سر منقبض شدن.

لحظه ای حس کرد هیچ اکسیژنی اطرافش وجود نداره.

داشت به سختی نفس میکشید.

زانوهاش سست شدن و حس کرد که پاهاش نمیتونن وزنشو تحمل کنن.

شکنجه اصلی هیچ کدوم از اینا نبود...

شکنجه ابنجا بود که

همه ی اینها براش آشنا بود (:

با اینکه گلوش خشک شده بود به سختی لب زد: تو ...اینجا چ غلطی ...میکنی؟

بریده بریده لب زد.

انگار کسی گلوش رو فشار میداد و مانع از نفس کشیدنش میشد...

این طناب ترس بود که دور گردنش حلقه شده بود و داشت خفه ش میکرد؟

مرد لبخند زد.

لبخند به شدت عادی.

لبخندی که شاید ما هر روز از جانب هرشخصی اطرافمون باهاش مواجه میشیم اما... این لبخند چرا برای زین کریه بود؟

حس کرد با دیدن این چهره قفسه ی سینه ش از درد مچاله شد.

چشمانِ آبیش...

زین حتی دلش نمیخواست بهشون نگاه کنه.

شنیدین که میگن چشم ها پنجره ی روح انسان ها هستن؟

به نظرتون چشم های یک شیطان به چه شکلی میتونست باشه؟

مثل چشم های مرد روبه روش؟

این چشم ها

قاتل روح زین بودن.

از درد و زجر کشیدن کاراملی های زین لذت میبردن.

انتظار نداشته باشین آدم به راحتی بتونه به داخل چشم های قاتل روحش نگاه کنه.

+"شنیدم که پسر بدی بودی. هوم؟"

و شنیدن همین دو کلمه ی پسر بد باعث شد خون داخل رگ های زین قندیل ببنده. زین منحرف بود یا کلمات داشت جور دیگه ای ادا میشد؟

حتی مرد هم تونست برق چشم های زینو تشخیص بده ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه در دفتر باز شد: "اوه؛ آقای ... شما اینجایین؟ منتظرتون بودیم. بیاید داخل. ما باید راجب رفتار پسرتون باهاتون صحبت کنیم..."

مرد قبل از اینکه قدم هاشو سمت دفتر برداره چرخید و برای چند ثانیه به چشم های زین خیره شد. چند ثانیه ای که برای زین به اندازه ی قرن ها گذشت.

شکم زین با دیدن این صحنه پیچ خورد.

ولی مرد با گفتن کلمه ی البته ازش دور شد.

در دفتر بسته شد و زین تنها شد‌.

تنها شدنی که مصادف شد با سر خردن از رو دیوار و نشستن روی زمین.

***

نمیدونست چند دقیقه بود که این بیرون ایستاده بود ولی بعد از چن ثانیه در دفتر باز شد پدرخوانده ش ازش خارج شد.

ترجیح میداد از کلمه ی پدرخوانده براش استفاده نکنه.

اون یه شیطان بود.

شیطان ها لایق لقبی نیستن که پشت بندش کلمه ی پدر باشه.

حالش از اول کمی بهتر بود.

بیشتر ترس از درونش پر کشیده بود و این بار خشم داخل قلبش میجوشید.

خشم و نفرت.

این خشم و نفرت همراه شده بود با عصبانیت از اتفاقی که امروز افتاده بود.

نارویی که اون فگوت عوضی بهش زده بود...

آره همون فگوت آشغالی که الان سر کلاسش نشسته بود و به احتمال زیاد داشت همراه دوستاش صدها بار صحنه ی امروزو مرور میکردن و مسخره ص میکردن.

قبل از اینکه بتونه موقعیت اون فگوت و تصور کنه مرد بهش نزدیک شد و لب زد: بریم...

ولی زین با عصبانیت لب زد:من باهات هیچ قبرستونی نمیام.

مرد پوزخند زد و چشماشو چرخوند: اوه جدا؟ پس فک کنم خیلی علاقه داری به مامان جونت زنگ بزنم تا اون بیاد دنبالت نه؟

در ادامه ی حرف هاش دستشو داخل جیبش برد و زین با دیدن چیزی که بین انگشتای مرد بود چشماش گرد شد.

فلشو توی دستش تکون داد: مطمئنم مامانت وقتی فیلمای داخلشو ببینه بیشتر از قبل بهت افتخار میکنه نه زینی؟

زین مثل یه ببر زخمی خرناس کشید: منو با اون اسم صدا نکن عوضی.

خیز برداشت تا فلشو از دستش بقاپه ولی مرد عقب کشید و گفت: اوی اوی! این فلش تا اطلاع ثانوی دست منه و اگه خیلی دوس داری مامانت از کاری که کردی خبردار نشه همین الان به حرفم گوش میدی و تن لشتو جمع میکنی و دنبالم میای.

زین به قدری عصبانی بود که حاضر بود سرش شرط ببنده که هر لحظه امکان داره از چشماش شراره های آتش به بیرون پرتاب بشه. اما مرد با دیدن صحنه ی روبه روش لبخند از خود راضی ای زد و ازش دور شد و زین بعد از ثانیه ای؛ نفس عمیق کشید و با گام های بلندش پشت سرش حرکت کرد.

با دیدن ماشین قدیمی روبه روش چشم هاش تیره شد. سال ها بود که سوار این ماشین نشده بود و با دیدن صندلی کمک راننده بدنش لرزید.

هیچ ایده ای نداشت که این چه حس فاکینگی بود که بهش دست داده بود ولی تک تک اتفاقات داشت عین یه فیلم ترسناک و کشنده از جلوی چشماش عبور میکرد.

و کاش همه ش فقط مثل یه فیلم بود. ولی اون حس میکرد. تمام احساساتی که اون لحظات داشت. با درد چشماشو بست و در صندلی پشت و باز کرد ولی فریاد بلندی متوقفش کرد: گورتو گم کن و بیا جلو‌. منِ لعنتی راننده ت نیستم که صندلی عقب بشینی. فهمیدی؟

زین با خشم دندوناشو روی هم فشار داد و چشماشو بست. درو محکم بهم کوبید جوری که ماشین سر جاش کمی تکون خورد. روی پاشنه ی پاش چرخید و سوار صندلی کمک راننده شد.

حس سراسر وحشتناکی به درون قلبش سرازیر شد. حالش خوب نبود... و حاضر بود سرش شرط ببنده که این فقط اولش بود و حتی نمیدونست امروز دیگه چ اتفاق وحشتناکی منتظرشه...

___________________________

هی سلام بچه ها🥲

امیدوارم حال همگی تون خوب باشه قشنگای من🥲❤️

میدونم به شدت ازم دلخور و عصبانی هستین ولی باید بگم که خب متاسفانه کنکور یه بخش از زندگی هممون هست و من مجبورم به خاطرش از خیلی از کارای مورد علاقه م که یکیش نوشتنه بگذرم و خب این خیلی برای من دردناکه🥺💔

حس میکنم که بچه‌مو گذاشتم کنار و دیگه بهش رسیدگی نمیکنم و خب این خیلی حس بدی داره برام🙂💔

ولی همونطور که گفتم و هنوزم میگم که من بچه‌مو ول نمیکنم به امان خدا و پین بچه ی منه❤️

و خبرم اینه که فقط ۱۰۰ روز مونده به کنکور و من بعد کنکور پر قدرت برمیگردم و سعی میکنم تو تابستون بچه‌مو تموم کنم 😁

و خبر بعدیمم اینه که من با پین فقط بیخیال نوشتن نمیشم و بازم ادامه میدم😌

و خب چون امروز عیده

دلم نمیاد که بهتون عیدی بدم🤤

پارته کمه ولی خب🥺

بپذیرید از من حقیر🥲😂

فقط پین و از لایبرری هاتون حذف نکنید🥲💔

پارت ادیت نشده س...

اکس او اکس او...

Continue Reading

You'll Also Like

Crush | T.K By Hades

Teen Fiction

123K 23.7K 42
[Completed] همه چی از یه کراشِ ساده شروع شد. جایی که تهیونگ پسرخاله‌ی خبیثِ جونگ‌کوکه و می‌خواد بهش کمک کنه تا به کراشش برسه اما چی می‌شه اگه این وسط...
308K 45.8K 96
چت استوری [compelet] از تعداد اپش نترسین خیلی کوچولوعه پارتا 🌱 تهیونگ دانشجوی جدید الورود رشته ی ادبیات که وقت مستی اشتباهی به جئون جونگکوک فاکر مشه...
753 125 15
(قلبی که بی روح باشه نمیتونه عاشق باشه)... Gunra:school life,drama,smut,angest,daily life, couple:kookmin,yoonmin,soop,namjin sub:🔞 ژانر:اسکول لایف،...
16.1K 1K 11
وانشات از کاپل های سریال و فیلم ها