هااای گرلزم... چطور مطورین؟
من کامبک دادم با یک پارت هرچند کوتاه... اما مهم... شاید خیلی کوتاه.. ولی دقت کنید که مهمههههه...
بچهها نمیتونم شرایطمو توضیح بدم فقط امیدوارم درک کنید که با سختی دارم تلاش میکنم که هر هفته پارتو برسونم ولی هفته پی واقعا نمیتونستم. این هفته هم چون قول داده بودم دوست نداشتم زیرش بزنم. و نهایت تلاشمو کردم اما پارت سختی بود و منم یکم بهم ریختم🙃🙃.
دستمالا اماده... اب قندا دم دست.. قراره دلارو ببرم یه جایی که گریه کنید مهم نیست کجا...
اگر استقبال خوب باشه وسط هفته بهتون هدیه میدم و پارت اضافه میدم تا قبل از پنجشنبه. میبینید بعضی وقتا چه خوبم؟؟؟؟
حالا بپرید پارتو بخونید و کلی انرژی بفرستید
........................
یانلی برای لبخند پاک و معصومیت چهرهاش معروف بود. او را هر کس که میشناخت، میدانست روحش به لطافت گلبرگهای نیلوفر و ایمان و باورش به سرسختی ریشه همان نیلوفریست که در گل و لای زندگی میکند. چیزی که یانلی داشت، فراتر از یک تصویر زیبا بود؛ تجسمی از احساسی که در واقعیت نمیتوانست وجود داشته باشد. نیازی نبود از ارزوهایش بپرسند و در رویایش خواستههای پنهانیاش را جستجو کنند. یانلی اینهای بود شفاف که در پس ان، خانواده را میشد دید. پدر، مادر و دو برادر کوچکی که نور چشمانش بودند. تا سالهای زیادی این تنها دارایی او بود که یانلی در دنیایی که مردمش به دنبال قدرت و ثروت بودند، با جانش از آن محافظت میکرد. رشته محبتی که ریسیده بود و به سرنوشت خود و خانوادهاش وصل کرده بود، قلب ناارام و منتظر چنگ را گرم نگه میداشت و در امید به بازگشت روزی که بتواند دوباره او را ملاقات کند حفظ میکرد.
چنگ نفسهای پیدرپی و سریعش را که از پشت در و پیش از فشردن دستگیره حبس کرده بود با اسودگی خاطر بیرون داد. یانلی با آن چشمان بارانی مقابلش و نگاهی که پس از هزار سال هنوز میتوانست برق اشتیاقش را تشخیص دهد، در نظر چنگ تغییری نکرده بود. نسیمی که به ملایمت حلقههای بلوطی رنگ موهای یانلی را پیچ و تاب میداد، قطرات شور و گرم اشک و عرق که از چانه چنگ چکه میکردند را میلرزاند.
یانلی لبخندی را که بر اثر سوزش چشمان، بینی و گلویش به سرعت ناپدید شد با تلاش زیادی بازگرداند و با فشردن انگشتان یخ زده و فرو رفتن ناخن در کف دستانش حفظ میکرد. قدرت تحسین شدهاش که در برابر برادرانش و برای تسلی خاطرشان لبخند بزند و درد عمیق روح خود را نادیده بگیرد. هر نفسی که از دت هیجان هنگام ورود خروج در گلو گیر میکرد، ماهیچههای گردنش را منقبض و ترقوه ظریفش را برجستهتر میکردند. یانلی دیگر در ذهنش سوالی برای پرسیدن نداشت. پاسخ او، مرد مقابلش، برادر کوچکش با همان نگاه لبریز از دلتنگی بود که هنوز حضورش را باور نمیکرد. او میخکوب شده و فقط چشمان منتظرش را به او دوخته بود و یانلی فکر میکرد شاید مانند بچگیهایش هنوز منتظر لغزش نوازشگونه و لطیف انگشتان کشیده یانلی روی موهایش مانده و میخواهد از این خواهر بزرگتر و مهربانتر دلش را بیش از پیش به دست اورد. بنابراین به هر سختی که بود، پاهای سنگین شدهای که حالا انگار وزن دو نفر دیگر را هم بر دوش میکشید، جلو گذاشت.
چنگ، تذهیبگر هزار و خوردهای سالهای بود که با وجود هسته طلاییش، با احساس لرزشی عمیق در استخوانهای ران تا نوک انگشتان پاهایش پیش از انکه به خود بیاید و برای ایستادن تلاش کند، روی زانوهایی افتاد که هنگام پایین افتادن از پلهها در اثر سرعت زیاد صدمه دیده بودند. اما دردی حس نمیکرد. هیچ چیز به جز یک حس فشردگی در سینهاش باقی نمانده بود. تنها او بود و دلی که به اندازه هزار سال تنگ بود.
پاهای یانلی دوباره قدرت گرفت و مقابل چنگ نشست و بازویش را میان دستانش گرفت. یک جرقه، نوعی جریان الکتریسیته رعداسا که تک تک موهایش را راست کرد، درون کل بدنش پیچید و به او ثابت کرد چیزی که میبیند واقعیست. آن قدر واقعی بود که نفسهای گرمش به صورتش برخورد میکرد هنگامی که پرسید: خوبی؟
و چنگ با انکه نمیتوانست پاسخ دهد، با انکه بدنش میلرزید و زانوهایش درد میکردند، با وجود سوزش چشمها و فشاری که روی شقیقههایش احساس میکرد، خوب بود. او هیچ وقت نمیتوانست از این بهتر باشد.
............................................
یوبین در حالی به دستورات خانم سخنگوی جیپیاس گوش میداد و فرمان را میچرخاند که امید داشت این اخرین فرعی باشد. ماشین روی زمین خاکی ناصاف مثل یک قایقی در یک رودخانه ناارام بالا و پایین میرفت و ییبو و ژان هر دو حس میکردند که معدهاشان تا گلو بالا امده. ییبو لبهای خشکش را بهم چسباند و چشمانش را بست و ژان در حالی که دستش را روی شکشمش میکشید، به منظره بیرون نگاه کرد که مطمئن نبود از چه زمانی فقط همان کشتزارهای شبیه هم بودهاند و ژان قسم میخورد در یک هزارتو گیر افتادهاند و نمیتوانند خارج شوند.
_این دیگه چه قبرستونیه؟ کل مسییر 8 ساعت بود ولی الان 3 ساعت و نیمه داریم دور خودمون میچرخیم.
یوبین با کلافگی در تلاش برای به یاد اوردن نشانههای کوچکی که برای خودش هنگام گذشتن از این مسیر شبیه هم بود. تکه سنگهای کوچکی که سر هر پیچ که میرسیدند کنار هم میچید و در نهایت میدانست کدام مسیر را پیش از این طی کرده: مطمئنم از اینجا نگذشتیم!
ییبو به خورشید در حال پنهان شدن پشت کوهها که ابرهای اطرافش را تا فرسنگها به اتش کشیده بود نگاه کرد و نگران بود در این ناکجااباد ماشین از حرکت بایستد و مجبور باشند زمانی که نمیدانست چقدر طول میکشد منتظر کمک بمانند. اما این اتفاق با ایستادن ناگهانی ماشین سریعتر از انتظارش افتاد.
ژان از جا پرید و به یوبین که در تلاش بود وانمود کند مشکلی نیست و سعی در روشن کردن ماشین داشت نگاه کرد: نگو که خراب شده!!
یوبین چهرهاش را در هم کشید: خیلی وقته داریم...
_پوووووف.. معلومه... خیلی وقته مثل فرفره دور خودمون میچرخیم. اون سنگای مسخرهاتم هیچ کمکی نکرد.
بعد دولا شد و پشت صندلی را چک کرد: چیزیم از خوراکیا نمونده...
ییبو در را باز کرد و پیاده شد. هوای سرد داخل ماشین خزید و ژان که قلقلکش شده بود دست به سینه شد و به ییبو که باد تقریبا داشت موهایش را با خود میبرد نگاه کرد. ییبو که با وجود هوای تازه احساس سرگیجهاش کم شده بود، انگشتانش را داخل موهایش انداخت و انها را کنار زد که دوباره باد سرکش آنها را به حالت قبل دراورد. پیچیدگی این مسیر به نظر عمدی میامد و مطمئن بود چشمانی هستند که آنها را رصد میکنند و شاید اگر دوست داشته باشند دنبالشان بیایند. یا اگر مایل به ملاقات نبوده و با این حال خوش شانس باشند انها را بیرون از این هزارتو ببرند.
یوبین هم پیاده شد و با سری پایین افتاده یک قدم عقبتر از ییبو ایستاد: من مطمئن بودم مسیر همینه. بیشتر شبیه یه معما بود ولی همین مختصاته.
_فکر میکنم مسیرو درست اومدیم. اما اون باید تصمیم بگیره که میخواد مارو ببینه یا نه.
_الان باید چیکار کنیم؟
_منتظر میمونیم.
..............................................................................
_پس شما میخواستید مطمئن شید که چیزی به یاد دارم یا نه؟
هایکوان لبخند زد: درسته.
زمانی که یانلی با چنگ مواجه شد، مطمئن شد امدن هایکوان به گلخانه و انداختن کارت ویزیتش برنامه ریزی خودش بوده. قابل درک بود و از این ملاحظه با یک لبخند زیبا تشکر کرد.
چنگ نگاه غضبناکش را به هایکوان داد: البته که باید زودتر از اینا به من میگفت.
یانلی جواب داد: من میتونم بفهمم چرا اقای وانگ اینکارو کرده.
بعد گونه چنگ را ارام نیشگون گرفت و نوازش کرد: تو هنوزم زیادی عجولی.
وقتی چنگ از دیگران میشنید که ادم عجولی است، کاملا از کوره در میرفت. او هیچوقت نمیفهمید چطور باید در برابر بازگشت خواهر و برادرش ارامش نشان دهد. دوست داشت از هایکوان بپرسد اگر روزی شخصی را شبیه مادرش ببیند باز هم میتواند با همین متانت و بردباری رفتار کند یا "عجولانه" سمتش میدود و برای در اغوش گرفتنش پرواز میکند.
یانلی پماد داخل جعبه کمکهای اولیه را برداشت و با یک کاردک کوچک پلاستیکی روی زخم زانوهای چنگ مالید. بعد کمی دولا شد و آن را فوت ملایمی کرد. این کار او را یاد زمانهایی میانداخت که با ووشیان زخمی و خسته از بازی و شیطنت و دعوا به خاه بازمیگشتند و همیشه یانلی با یک ظرف آب گرم، گیاهان دارویی و چند تکه پارچه برای پاک کردن و بستن زخمهایشان منتظرشان بود. آن خاطراتی که تا پیش از این خیلی دور به نظر میرسیدند، با وجود عطر حضور یانلی و لبخندهای گرمش تکتک جان میگرفتند. چشمانش کمکم گرم میشد و با وجود پرده خیسی که مقابل مردم چشمانش را گرفته بود، نگاه لرزانش را از زن مهربان مقابلش نمیگرفت.
هایکوان ب انها فضایی برای لذت از زمان دونفرهاشان داد و به اتاقش رفت.
یانلی که سنگینی نگاه چنگ را حس میکرد، سر بلند کرد و با پاک کردن اشکهایش به او اجازه داد به یانلی خوب نگاه کند. خودش به خوبی میدانست آنطور که در دستان چنگ جان داد و ترکش کرد، تا چه حد او را رنج داده. با شکافته شدن قلب یانلی، انها فرصت یک خداحافظی درست و حسابی هم نداشتند. حرفهای ناگفتهای که در وجود آن دو جامانده بود، هر چند خیلی واضح، اما هنوز هم نیاز به شنیدنش را در وجودشان حس میکردند.
چنگ شانههای یانلی را سمت خودش کشید و با ملایمت در اغوشی که حالا دوباره شعله محبتش روشن شده بود جای داد: آجیه..
یانلی با ضربات نوازشگونه روی کمر چنگ خاطرش را تسلی میداد. اما لرزش سینهاش را حس کرد و در حالی که در سکوت اشکهایش فرو میریختند، گفت: نباید بیشتر از این سرسختی کنی آچنگ... من اینجام...
لبهای چنگ که تا ان زمان فقط در تنهایی و از غصه میلرزید، حالا برای نخستین بار برای اسودگی عجیبی که درونش حس میکرد از هم باز شد و صدایی که از شکسته شدن بغضش در سکوت خانه پیچید، قلب هر دو شنونده را برزاند: آجیهه....
حلقه دستانش را دور یانلی محکمتر کرد و یانلی تکرار کرد: من اینجام آچنگ..
"من اینجام"؛ زیباترین جملهای که میتوانست در تمام عمرش بشنود، مانند یک پتوی گرم در یک کلبه سرد دورش پیچیده میشد. مثل یک چای گرم درونش فرو میرفت و در رگهایش جریان پیدا میکرد. "من اینجام" تنها چیزی بود که ارزو داشت بار دیگر بشنود. یک حضور واقعی و نه خیالی را حس کند و آن صدا را نه در ذهنش بلکه با گوشهایش بشنود. احتمالا کسی نمیتواند ارزش ان کلمات را تا زمانی که در سکوتی مرگبار غرق شود بفهمد و چنگ در تمام این سالها، هنگامی که صدای قدمهای تنهایش را روی مسیر چوبی اسکله لنگرگاه نیلوفر میشنید، زمانی که کسی نبود تا در کنارش بشیند و دانههای نیلوفر را به تنهایی پوست میکند، بهتر از هر کسی درک میکرد.
بعد از دقایقی که به اندازه انتظار چنگ طولانی به نظر میرسیدند از هم جدا شدند. چشمان هر دو رگههای خون در خود داشت و نوک بینیهای قمزشان آنها را به خنده انداخت.
یانلی با یک دستمال صورت چنگ را پاک کرد و روی زخمش را چسب زد. حالا ذهن یانلی فرصت این را پیدا کرده بود که حول پرسشهای دیگرش بچرخد. سوالاتی زنجیرهوار از عزیزانی که پس از او مانده بودند زبانش را برای پرسیدن قلقلک میدادند.
چنگ که سکوت او را دید، به افکارش پی برد اما توضیح اتفاقاتی که افتاده بود برایش اسان نبود اما دوری از ان و پنهان کردن حقیقت در عوض طلب بخشش هم در نظر چنگ بزدلانه میامد: اجیه؟
یانلی نگاه مضطربش را به چنگ داد و چنگ پس از کمی مکث گفت: اگه چیزی هست که میخوای بدونی... میتونی بپرسی.
یانلی برای جمع و جور کردن افکارش ساکت ماند. ژان میتوانست یک تناسخ از ووشیان باشد و حالا که چنگ حرفی از ووشیان نمیزد، مطمئنا خبرهای خوبی نداشت.
_من سعی کردم کمی تحقیق کنم.. ولی...
چنگ اهی کشید: وی ووشیان از تاریخ پاک شده...
قلب یانلی یک ضربان را رد کرد و دوباره با سرعتی چند برابر در سینهاش به کار افتاد در حالی که موج سرما در انگشتانش رسوخ کرد و حالا نگاهش تنها روی لبهای چنگ برای به حرکت در امدنشان ثابت مانده بود.
چنگ نمیتوانست به نشانههای ترس و اضطراب و پریشانی که مدام در چهره یانلی جا عوض میکردند نگاه و با او صحبت کند. نگاهش را به زخم پانسمان شدهاش داد و در ادامه گفت: بعد از اینکه اون اتفاق برای تو افتاد، ووشیان نتونست خشمشو کنترل کنه... کنترل اوضاع از دستش خارج شد و افراد زیادی کشته شدن و همه اونو مقصر میدونستن... اما ووشیان مقصر نبود.. (آهی کشید).. نه کاملا... منگ یائو کسی بود که داشت سعی میکرد ارواح تحت کنترل ووشیانو از کنترل خارج کنه.. اون حتی تا اون زمان به هیچ یک از افراد یونمنگ صدمه نزده بود... ولی... وقتی دید تو...
صدایش میلرزید و با به یاد اوردن خاطرات ان زمان که هنوز زنده بودند نمیتوانست درست بینقص صحبت کند و اعتماد به نفسش را کاملا از دست داده بود: عقلشو از دست داده بود.. دیگه هیچی براش مهم نبود... اون.. کاملا از دست رفت...
با هر کلمهای که چنگ به زبان میاورد، یانلی حس میکرد درد زخم شمشیری که قلبش را درید، تجدید میشد و نفسش را در سینه حبس میکرد. پیش از این هم در ذهنش چنین تصویری را مجسم میکرد. زمانی که ووشیان، برادر کوچک مهربانش لبخند درخشانش را برای همیشه از دست میدهد. وقتی تنها کسی که قلبا به او باور داشت ترکش کرد، ووشیان دیگر به چه میتوانست دل ببندد؟
چنگ دستش را روی دستان مشت شده یانلی گذاشت: آجیه...
یانلی بغضش را به سختی فرو داد اما قطرات اشک پیش از ان راهشان را روی گونههای داغش باز کرده بودند.
_آ شیان...
او جوری گریه میکرد انگار همین حالا او را از دست داده. یانلی نمیتوانست احساسی که ووشیان داشته را تصور کند. رها شدن، تنها و بیرمق مقابل یک ارتش ایستادن...و در نهایت...
حتی نمیخواست از او بپرسد که چطور از دست رفت اما چنگ گفت: خودش زندگیشو گرفت...
یانلی تیر خلاصی که به قلبش خورد را حس کرد. باید حدس میزد. ووشیانی که او میشناخت، با اینکه ارزو داشت خودش را برای اتفاقاتی که افتاده بود گناهکار نداند، دنیای بدون او را ترک کرد. این اتفاقی نبود که به تازگی افتاده باشد؛ اما تا زمانی که یانلی وجود داشت و به یاد میاورد، او برای ووشیان از دست رفتهاش سوگواری میکرد.
............................
ژان اخرین تکه شکلات را هم در دهانش گذاشت و در حالی که آن را گوشه لپش نگه داشته بود تا مزه شیر و بادام زمینی خوب در دهانش بماند، از شیشههای دودی بیرون را نگاه کرد. به جز یک ماه تیره و مه گرفته و چند ستاره نه چندان درخشان که نامرتب پخش شده بودند چیز زیادی دیده نمیشد و آنقدر سرد بود که ژان عملا خودش را مچاله کرده بود.
یوبین از طریق گوشی با متخصصانی که تا اینجای کار اورده بودنشان در ارتباط بود و ییبو چشمانش را بسته و سعی میکرد تمرکز کند. اما با وجود صدای ملچ و ملوچهای ژان تا ان زمان با شکست مواجه شده بود. به علاوه کفشهایش را دراورده بود و پاهای بدون جورابش را به حال عصبی روی صندلی مدام جمع و باز میکرد و با کشیده شدن انگشتانش روی چرم صندلیها و دراوردن صدای جیغشان این کار را عملا غیرممکن میکرد. برخلاف تصورش زیاد غر نزده بود و این برایش عجیب بود.
ژان اخرین تکه بادام زمینی که پس از اب شدن شکلات گوشه لپش مانده بود جوید و پس از فرو دادنش، دوباره روی صندلی عقب خم شد و میان پاکهای خالی خوراکیها دنبال یک خوراکی جا مانده گشت و وقتی متوجه شد هیچ چیز از زیر چشمان تیزبینش در نرفته، اهکشان دوباره سر جایش برگشت.
یوبین به ژان نگاه کرد: ببخشید... باید بیشتر میگرفتم...
ژان لبهایش را اویزان کرد: تقصیر تو نیست.. معده من کش میاد...
بعد سرش را به شیشه تکیه داد: به نظرتون کسی پیدامون میکنه؟
یوبین لبخند زد: نگران نباشید. برای مواقع اضطراری هلیکوپتر داریم.
ژان با چشمانی گرد شده به یوبین نگاه کرد و نیشخند زد: شوخی که نمیکنی؟
یوبین سرش را تکان داد: نه.
_اوووف.. من تا حالا سوار نشدم...
_وقتی برگردیم میتونی هر چقدر خواستی امتحانش کنی.
ژان با شنیدن صدای ییبو که هنوز چشمانش را باز نکرده بود، گفت: گوووود مستر وانگ... خوشم اومد.
بعد لبخندزنان سرش را دوباره به شیشه تکیه داد و پلکهای خستهاش روی هم افتادند. تا زمانی که خواب او را درون خودش برد، زمان زیادی طول نکشید.
ژان در یک مکان تاریک و به حالت خوابیده بود. چشمانش را باز و بسته میکرد به امید اینکه چشمانش به تاریکی عادت کنند و بتواند در ان بین تشخیص دهد کجاست. اما هیچ چیز جز سیاهی مطلق او را احاطه نکرده بود. دستان خواب رفتهاش را که سنگین و دردناک بودند بلند کرد و تا روی بدنش تکان داد. شاید در خواب درد واقعی را حس نمیکرد اما تجمسش از درد ان را واقعی جلوه میداد. دستانش را که کمی بیشتر تکان داد، ارنجهایش از هر دو طرف با دیوارههایی که احاطهاش کرده بودند برخورد کرد. قلبی که به نظر میامد مدت زیادی نزده جوری تکان میخورد که انگار تا گلویش بالا میاید. از تصور چیزی که ممکن بود باشد، بدنش به لرزه در امده بود. دستانش را باز هم تکان داد و انگشتانش به لبه چوبهایی که برای برششان ظرافتی به خرج داده نشده بود کشیده میشد و ژان سوزشی را حس میکرد که اگر این خواب باشد نمیتواند تا این حد واقعی باشد.
دستانش دوباره به حرکت درامدند و دیوارهها را تا رسیدن به سقفی که به اندازه یک کف دست تا بدنش فاصله داشت بالا برد و حالا مطمئن شده بود هیچ جا نمیتواند تا این حد تاریک باشد؛ مگر زیر زمین... و در یک تابوت در بسته...
دهانش مثل کویر بود و با برخورد زبانش با لبهای تکهتکه شدهای که برای فریاد تلاش میکردند سرمای مایعی را روی چانهاش حس کرد. دست و پایش جای زیادی برای تکان خوردن در درجا زدن نداشتند. مشتش را به سقف تابوت میکوبید در حالی که با وجود تمام تقلایش برای به لرزه در اوردن تارهای صوتی حنجرهاش هیچ صدایی از ان خارج نمیشد.
زمانی دست از تلاش کشید که سرمای نفسهای ناشناسی را کنار گوشش حس کرد. نفسهایی که مطمئن نبود میکشد حبس کرد و به زمزهاش گوش سپرد: این سرنوشت توئه.. تاابد...
........................................................
خب؟؟؟؟ خب؟؟؟؟؟؟
چطور بوووووود؟؟؟؟؟؟؟
چی فکر میکنید راجب خواب ژان؟؟؟؟؟
من برم به بچم برسمممم......
کلیپ نداریم ولی به زودی یه سورپرایز داریم.😎😎
خدافظ✌✌