-جونگکوک!
چند ثانیه بعد امگا با ظاهری آشفته از دستشویی بیرون اومد و با بیحالی خودش رو توی آغوش آلفا رها کرد...
-چیشده بیبی؟ حالت خوبه؟ میخوای بریم بیمارستان؟
+چند روزه همش بالا میارم... هیچ کوفتی نمیتونم بخورم!
(از این کلیشه متنفرم اما کاریش نمیشه کرد:/)
-بیا بریم بیمارستان کوکی!
+نه یکم استراحت کنم خوب میشم...
آلفا به امگا کمک کرد تا روی تخت دراز بکشه و خودش هم کنار امگاش خوابید تا کوک راحت بتونه بخوابه...
+نمیخوام بخوابم...
-چرا بیب؟
+هر وقت از خواب بیدار میشم بدنم درد میگیره. هی تهیونگا!
تهیونگ نگاهی به امگاش انداخت و منتظر موند تا حرفش رو بزنه...
+میشه برام بستنی بیاری؟
-تو که گفتی هیچی نمیتونی بخوری!
جونگکوک اخم حرصی کرد و از آلفا فاصله گرفت
+نخواستم... برو اونور!
تهیونگ متعجب تکخندی زد و از روی تخت بلند شد
-جدیدا چرا انقدر حساس شدی بیبی؟ من که چیزی نگفتم...
+حساس نشدم!
-خیلی خب... الان میرم برات میارم...
***
تهیونگ وارد آشپزخونه شد و بعد از چک کردن فریزر و فهمیدن اینکه هیچ بستنی کوفتیی توی خونشون وجود نداره، تصمیم گرفت برای امگاش که جدیدا زیادی غر میزد و بهونه میگرفت بستنی بخره...
***
جونگ کوک توی حال خودش بود که در اتاقش ناگهان باز میشه و صدای پر انرژی هیونجین توی فضای اتاق شنیده میشه...
(رسما هیونجین پیام بازرگانی فیکمه)
__هی امگای تهیونگ! بیا برات یه هدیه کوچیک دارم!
+چی میگی؟ چه هدیه ای؟
آلفا بستهی پلاستیکی کوچیکی رو سمت امگا پرت کرد و با پوزخند از خود راضیش به امگا خیره شد
__فکر میکنم این جواب چند روز حالت تهوع هات و بی اشتهایی هات رو بده!
جونگ کوک بالشتی رو سمت هیونیجن پرت کرد و عصبی داد زد:
+مگه من با تو شوخی دارم؟؟؟
__چرا عصبی میشی عزیزه من؟ یه بیبی چک سادست دیگه! تست کن ببین مثبته یا منفی! میخوای یادت بدم چجوری باید ازش استفاده کنی؟ برای دوست دخترام زیاد خریدم!
جونگکوک پوفی کشید...
توی دلش کمی شک کرده بود اما نمیخواست اینو به هیونیجن نشون بده!
+برو بیرون میخوام استراحت کنم...
هیونجین برای امگا دستی تکون داد و از اتاق خارج شد
جونگکوک بسرعت بیبی چک ها رو برداشت و سمت دستشویی رفت...
بالاخره باید مطمئن میشد که خبری از یه بچه هست یا نه...
***
-بیبی... بیا برات بستنی گرفتم. فکر کنم یکم طول کشید.
با دیدن نیمه باز بودن در دستشویی، با خیال اینکه حال امگاش دوباره بد شده، به سرعت وارد دستشویی شد و با دیدن جونگکوکی که با حالی عجیب به دیوار خیره شده
سمتش رفت و دستش رو پشت کمر امگا کشید
-چیشده کوک؟ دوباره حالت بد شده؟
جونگکوک به آلفا نگاه کرد و بیبی چکی که توی دستش بود رو بیشتر فشرد....
خوب میدونست که آلفا از بچها متنفره و نمیتونه تحملشون کنه...
جونگ کوک هم ترسیده بود، هم ناراحت و گیج شده بود!
-جونگکوک!
امگا به خودش اومد و با تردید و به کندی بیبی چکی که توی دستش بود رو سمت الفا گرفت
تهیونگ اولش با گیجی به دست امگا که سمتش میومد نگاه کرد
اما کم کم با متوجه شدن اینکه اون چیزی که توی دست امگاست چیه اخم کمرنگی کرد و اونو از دست های امگا بیرون اورد
جونگکوک با دیدن اینکه سکوت الفا طولانی شده با تردید صداش کرد
+ت...تهیونگ
تهیونگ نگاهی به امگاش انداخت و منتظر موند تا حرفش رو بزنه...
+ع...عصبی... شدی؟
الفا بعد از چند لحظه سکوت بحرف اومد
-نه... فقط یکم شوکه شدم. ما تازه ازدواج کردیم و من... فکر نمیکردم قراره یه بچه داشته باشیم... حداقل نه به این زودی!
جونگکوک با ناراحتی سرش رو پائین انداخت و اجازه داد اشک هاش جاری بشن...
-مطمئنی بارداری؟ ی..یعنی... چند بار امتحان کردی؟
+سه بار...
امگا با بغض لب زد و باعث شد تهیونگ پوف عصبی بکشه و سمتش خم بشه
-گریه نکن بیبی! برای چی داری اشک میریزی؟
+تو... تو بچه نمیخوای و... بزودی... دیگه...م...منم نمیخوای!
-چرا اینطوری فکر میکنی بیب؟ هوم؟؟ من دوست دارم و هیچوقت هم ترکت نمیکنم! مطمئن باش...
امگا رو توی بغلش گرفت و موهاش رو نوازش کرد...
درسته که شوکه بود و حتی این موضوع که از بچها متنفره هم درست بود اما بهرحال این بچه برای هردوشون بود و باید باهاش کنار میومد!
****
فقط یک هفته از اون روزی که فهمیده بودن یه کوچولو دارن گذشته بود اما تهیونگ به خوبی متوجه میشد که تمام رفتار هاش زیر نظره!
نه تنها جونگکوک، بلکه تمام افراد عمارت با نگاه ریز بینشون تمام رفتار هاش رو اسکن میکردن تا بلافاصله برن و به امگاش بگن که تهیونگ ممکنه بچتون رو نخواد...
مزخرف بنظر میاد اما واقعیت.
واقعیتی که باعث میشد تهیونگ بخواد سرش رو به دیوار بکوبه!
جونگکوک که زمان زیادی رو منتظر الفاش مونده بود، با شنیدن صدای در سریع روی تخت نشست و با دیدن تهیونگ، بسرعت بلند شد و سمتش رفت
مثل بچهایی که لج کردن و بغض دارن رو به روی آلفا ایستاد و گفت:
+تا الان کجا بودی؟
-متاسفم بیبی... یه کاری برام پیش اومده بود!
جونگکوک رو توی آغوشش گرفت و برای اینکه کمی مشتاق بنظر برسه آهسته زمزمه کرد:
-کوچولومون چطوره؟
+کوچولوت هنوز به اندازه ای هم نرسیده که بتونی بهش بگی کوچولو...
تهیونگ پوکر شد و چند ثانیه بعد امگا با بغض لب زد:
+تهیونگ؟
-ب..بله؟ چیشده؟
امگا از تهیونگ کمی فاصله گرفت تا بتونه به صورتش نگاه کنه...
+بوی گند میدی!
تهیونگ با چشمایی گرد شده به امگا خیره شد و جونگکوک با لب های آویزون آلفا رو هول داد و ازش جدا شد
-ولی من امروز صبح حموم بودم!
+بوی گند فرومون یه امگارو میدی!
-اوه... شت!
تهیونگ بسرعت نزدیک امگاش شد و از پشت بغلش کرد...
سرش رو توی گودی گردنش برد و آهسته لب زد
-یه قراره کاری بود بیبی... فکر میکنم یه سو تفاهمی برای امگای کوچولوم پیش اومده!
+چرا حس میکنم هیچ حسی به بچمون نداری؟
آلفا تکخندی زد و امگا رو سمت خودش برگردوند
-همونطور که خودت گفتی هنوز به اندازه ای نرسیده...
+جواب منو بده
-تورو بیشتر دوست دارم بیبی!
+تو دوسش نداری!
-ولی میتونم داشته باشم! من فقط یکمی غافلگیر شدم... همین! ما با هم همه مشکلاتمونو پشت سر گذاشتیم کوچولو. حالا تو باید بهم فرصت بدی تا باهاش کنار بیام. زوم کردن روی رفتار من و مشکوک شدن بهم چیزی رو حل نمیکنه...
جونگکوک سرش رو به معنی تائید تکون داد و آلفا فاصله صورت هاشون رو هر لحظه کم و کم تر میکرد...
-رایحهات خیلی شیرین تر شده بیبی...
روی لب های امگا زمزمه کرد و بعد از اینکه حس کرد امگا لبخند کوچیکی زده، لب هاش رو بین لب های خودش کشید و مک های ریزی بهشون میزد
اما انگار امگاش چیز بیشتری میخواست پس لب هاش رو بیشتر از هم فاصله داد تا زبون آلفا وارد حفره گرم و خیس دهانش بشه...
تهیونگ هم به سرعت زبونش رو وارد حفره دهن امگا کرد و با شنیدن نالهی امگا، دست هاش به کمر امگا چنگی زدن و پسر کوچیکتر رو کاملا به خودش چسبوندن...
آلفا این مرحله از زندگی رو دوست داشت...
مرحله ای که بعد از تمام سختی ها و مشکلات، با تمام وجود احساس خوشبختی میکنی و علاقت به آدمایی که توی زندگیت فقط برای تو وجود دارن بیشتر میشه.
اما طبق همون جملهی معروف، هیچوقت هیچ داستانی تموم نمیشه... فقط نویسنده ها تصمیم میگیرن که از کدوم قسمت، داستان رو برای شما تموم کنن!
***
زندگی همچنان جریان داره و اتفاق ها و مشکلات هم وجود دارن...
پس قطعا برای داستان ما هم یه ادامه ای وجود داره...