The Dead Sparrows

By ThePiink

1.3K 377 441

⸺نام فیکشن: The Dead Sparrows🏮 ⸺کاپل‌ها: بکیول┊چانبک ⸺ژانر: درام ┊اسمات ⸺نویسنده: پینک✨ ⸺آیدی نویسنده در ت... More

•مقدمه•
[2] •خوشه‌های خشم‌ آلود گرسنگی•
[3] •زندگی نم گرفته•

[1] •به زوال رفته•

336 107 149
By ThePiink

موسیقی متن قسمت اول:
Vision Obscured - Adam Hurst

.
.
.
.
.

سئول. زمستان 1983. نخستین دوره‌ی سرکوب گسترده‌ی هنرمندان

از بین انگشت‌های خودش به زوال کشیده شده بود و نیستی تبدیل شده بود به خودکشی هزار نهنگ قاتلی که تو رگ‌هاش مرده بودن.

احساس میکرد زندگی رو برای همیشه باخته و همه چیز در حال فرو ریختنه. میخواست بفهمه وقتی که رویاها از بین میرن, سایه‌ها شروع بلعیدن نورها میکنن و اندوه, شادی رو پنهان میکنه, کجا باید بایسته که بیشتر و پیشتر فرو نره. میخواست بفهمه وقتی همه چیز درحال از دست رفتن بود, به کجا باید سفت و محکم چنگ میزد تا سقوط نکنه.

تمام زندگیش و تمام وجودش از بین دست‌هاش ریخته بودن پایین و هیچ چیز دیگه‌ای براش باقی نمونده بود.

خوابیده بود کف لخت اتاق و به سقفی که ترک خورده بود, نگاه میکرد. ترک‌ها از گوشه‌ی راست سقف شروع شده بودن, به سمت چپ و دیوار طوسی رنگ پشت سرش امتداد یافته بودن و رسیده بودن به تمام زندگیش. ترک‌ها مثل دسته‌ای از مارهای زنگی روی خونه‌اش چمباتمه زده بودن و آماده‌ی خفه کردنش بودن.

تمام صداهای اطرافش رو در پس یک سوت بلند می‌شنید و سرش مثل یک تکه سنگ, سنگین شده بود. بوی گازی که نشت کرده و تمام خونه رو گرفته بود, دماغش رو کیپ کرده بود. همه چیز محو بنظر می‌رسید و اتاق به دور سرش می‌چرخید. دیوارهای از تمام تابلوهایی که روزی به دندون می‌کشیدنشون, خالی شده بودن و اون قالیچه‌ی مصری ابریشمی هم دیگه کف اتاق نبود. همه چیز یکی یکی از دستش رفته بودن.

-«کثــــــــافت. کثـــــــــافت.»

زن درحالیکه اشک میریخت و جیغ میزد, روی سینه‌اش نشست و شروع کرد به مشت زدن به روی صورتش. با هر مشت ضعیفی که میخورد, صورتش به چپ و راست متمایل میشد و با همون نگاهی که هیچ چیز جز یک اضمحلال ناتمام درش نبود, خیره شده بود به زنی که زمانی روی سینه‌اش می‌نشست و می‌بوسیدش.

-«ازت متنفــــــــــــــرم. آشغــــــال. ازت متنفـــــرم.»

زن بنظر می‌رسید خسته شده که بعد از زدن آخرین مشت, از روی سینه‌اش کنار رفت, روی دوپاش نشست, کف دست‌هاش رو به روی زمین گذاشت و شروع کرد به گریه کردن و بلند گریه کردن و با عجز گریه کردن. پنجره‌ی اتاق باز بود و باد سرد پرده‌های حریر سفید رو تکون میداد. چانیول سرش رو به سمت پنجره برگردوند و به پرده‌ای که خودش رو به این سو و اون سو می‌کشید, نگاه کرد.

-«چرا... فقط بهم بگو چرا...»

دختربچه‌ای با چشم‌هایی وحشت‌زده وارد اتاق شده بود و به مادرش که داشت هق‌هق میکرد, خیره شده بود. چانیول به کودک نگاه کرد و این احساس بهش دست داد که چقدر برای باز کردن دست‌هاش و به آغوش‌گرفتنش, خسته است. چقدر برای دوباره دیدن دخترش, بی‌میله و چقدر دلش می‌خواست که وجود نداشته باشه.

زن بدون پاک کردن اشک‌هاش به سمت چانیول خزید, موهای پریشونش رو از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد: «بهم بگو عزیزم. بهم بگو که فقط یادت رفته بود... تو از قصد انجامش ندادی. نه؟»

چانیول نگاهش کرد, لب‌های ترک خورده‌اش رو از هم باز کرد و لب زد: «می‌خواستم تمومش کنم می‌نا. می‌خواستم کار هردومون رو تموم کنم.»

زن نگاهش کرد؛ با وحشت, با ناباوری, با اندوه و با خشم. دستش از روی صورت چانیول سر خورد و دوباره به روی زمین نشست. بدنش می‌لرزید و دهنش خشک شده بود.

-«نه... نه... باور نمیکنم.»

چانیول در سکوت نگاهش کرد و زن اینبار یقه‌اش رو گرفت و تو صورتش فریاد زد: «عوضــــــــــــی. چطور تونستی؟ ها؟ چطور؟»

صورت چانیول رو به سمت دختربچه برگردوند و دوباره فریاد زد: «میخواستی بکشیش؟ آره؟ میخواستی بچه‌ی خودتو بکشی؟ حرومـــــزاده جوابمو بده.»

چانیول به چشم‌های بزرگ و گشاد‌شده‌ی می‌نا نگاه کرد و زمزمه کرد: «نمیخوام ادامه پیدا کنم. نمیخوام ریشه‌هام تو وجود یه آدم دیگه هم ادامه پیدا کنن. نمیخوام بعد ده سال گیر کنه تو همون گوهی که من الان توشم. نمیخوام بزرگ شه و زندگی زیر پاهاش لهش کنه. نمیخوام ببینم مثل من از بین میره یه روز. نمیخوام. نمیخوام...»

اشک از گوشه‌ی چشم‌های چانیول سر خورد و زمین غبارآلود زیر سرش رو تر کرد. صداش جایی بین آخرین کلماتش تحلیل رفته بود و چشم‌هاش شروع به سوختن کرده بودن.

می‌نا برای چند لحظه نگاهش کرد و بعد سرش رو گذاشت روی گلوی مرد و بلندتر از هر زمان دیگه‌ای گریه کرد. از دیدن زوال بی‌انتهایی که وجود چانیول رو در هم شکسته بود, احساس دردی شدید میکرد. از دیدن زندگی‌ای که اینطور به بن‌بست رسیده بود, احساس بدبختی میکرد.

چانیول دست‌هاش رو کنار بدنش روی زمین گذاشت, آب گلوش رو پایین فرستاد, به دخترک وحشت‌زده‌اش نگاه کرد, چشم‌هاش رو بست و شروع کرد به گریه کردن. انقدر بلند گریه میکرد که انگار برای اولین بار از بطن مادرش خارج شده بود و فهمیده بود که محکوم به زندگی کردنه.
_________________________________________

می‌نا با پالتوی خاکستری و شال پشمی‌ همرنگی که به دور گردنش پیچیده بود, مقابل در ایستاد و چمدون قهوه‌ای و قدیمی رو به دست راننده‌ای که بالا اومده بود, داد.

-«من الان میام پایین.»

راننده سری تکون داد و با چمدونی که در دست گرفته بود, شروع به پایین رفتن از پله‌ها کرد. می‌نا به سمت مردی که گوشه‌ی دیوار تو خودش جمع شده بود و نگاهش میکرد, برگشت و گفت: «ما داریم میریم... حتی نمیتونی ازش خداحافظی کنی؟»

دختربچه در چندقدمی پدرش ایستاده بود و نگاهش میکرد. چانیول با کرختی سرش رو از روی زانوهاش برداشت و خودش رو به سمتش کشید. انگشت‌هاش رو بالا برد و در سکوت و به زبان اشاره گفت: "دلم برات تنگ میشه."

دختر بچه هم به دنبالش انگشت‌هاش رو حرکت داد و به چانیول اشاره کرد. "من هم همینطور. چرا با ما نمیای؟"

چانیول تمام تلاشش رو کرد تا لبخند شکسته‌ای به روی صورتش بیاره. "بعدا میام دنبالت که بریم شهربازی. قول میدم."

دختربچه بعد از چند لحظه مکث, انگشتش کوچیکش رو به سمت انگشت کوچیک چانیول برد و به نشانه‌ی قول گرفتن, اون دو رو به هم گره زد. چانیول یک بار دیگه, لبخند نصفه و نیمه‌ای به روی صورتش آورد و انگشت و کف دست دخترک رو بوسید. نیمه‌ای از وجودش داشت ازش دور میشد اما خوشحال بود. چانیول دیگه توانی برای پدر یا همسر بودن, نداشت. چانیول تماما و برای همیشه, از بین رفته بود.

_________________________________________

-«چهارصد هزار وون بیشتر نمیدم.»

چانیول دستی بین موهاش کشید و لب زد: «عتیقه است.»

مرد دست‌هاش رو به روی شکم بزرگش گذاشت و با خنده گفت: «منم برای همین این قیمتو دادم بهت. اگر فکر میکنی یکی دیگه بهتر ازت میخره خب پس چرا اومدی اینجا؟»

چانیول برای چند لحظه به مرد نگاه کرد و بعد دستش رو گذاشت رو شکمش که در حال تیر کشیدن بود. خودش رو داخل آینه‌ی کدر گوشه‌ی مغازه دید که با اون لباس‌های شلخته, موهای ژولیده و ته‌ریش روی صورتش, هیچ شبیه خودش نبود.

-«نقد میخوام. تمام چهارصدتا رو نقد میخوام.»

مرد که بنظر می‌رسید از معامله راضیه, سرش رو تاب داد و گفت: «باشه. من مشکلی ندارم.»

سرش رو برد پایین, از داخل کشوی میزش یک دسته اسکانس درآورد, شروع به شمردن کرد و بعد به صورت چانیولی که دوباره به آینه خیره شده بود, نگاه کرد.

-«این از چهارصدتا نقد. اینم رسید.»

چانیول به آهستگی نگاهش رو از آینه گرفت و به پول و رسیدی که روی میز گذاشته شده بود, داد. بدون اینکه تشکر کنه, هر دو رو از روی میز برداشت و به سمت درب خروجی مغازه قدم برداشت.

-«برای اون ماشین تحریرت هم پول خوبی میدم.»

چانیول ایستاد, از پشت شیشه‌های در چوبی مغازه به خیابون شلوغ رو به روش خیره شد و بعد بدون اینکه برگرده, جواب داد: «اون فروشی نیست.»

با کشیدن دستگیره به سمت خودش, در رو باز کرد و باد سرد و سوزناک زمستونی تمام بدنش رو وادار به لرزیدن کرد. پول و رسید رو داخل جیب شلوارش گذاشت و لبه‌های پالتوی خاکستریش رو به روی هم کشید و به سمت پایین دست خیابون قدم برداشت.

پنجمین روزی بود که چیزی نخورده بود و احساس ضعف تنش رو دربر گرفته بود. پاهاش از شدت ضعف به کندی تکون میخوردن و هرازگاهی هم با تنه‌ای که مردم مشغول و درحال حرکت بهش میزدن, تلوتلو میخورد. سرش رو پایین انداخته بود و تلاش میکرد تا از ارتباط چشمی با تمام آدم‌ها خودداری کنه. حس میکرد که همه با انگشت نشونش میدن و مورد تمسخر قرارش میدن.

به سمت چپ خیابون پیچید و با دیدن رستوران جدیدی که گویا به تازگی افتتاح شده بود, ایستاد. سست و کند به سمت جلو قدم برداشت و درست کنار دیوار شیشه‌ای رستوران از حرکت ایستاد و به داخل نگاه کرد. بوی استیک باعث میشد تا معده‌خالیش دچار التهاب بشه. یکی از دست‌هاش رو به روی شکمش فشار داد و دیگری رو داخل جیبش برد. دلش میخواست با اون پول, یه ظرف غذا بخره.

آب دهنش رو قورت داد و به داخل رستوران نگاه کرد اما با دیدن یک جفت چشم که درحال تماشاش بودن, متوقف شد. مردی که کت و شلوار آبی‌نفتی و کرواتی از همون طیف پوشیده بود, داشت نگاهش میکرد و چنگال حاوی استیکش رو به سمت لب‌هاش میبرد. چانیول چندلحظه نگاهش کرد و بعد به سرعت و تلوتلو خوران از اونجا دور شد.
_________________________________________

با انگشت‌های لرزونش یکی از اسکناس‌ها رو بیرون آورد و به دست فروشنده داد. کیسه‌ی کاغذی پر شده از مایحتاجش رو بغل کرد و از در مغازه بیرون رفت. هوا مه گرفته بود و خورشید در پس دود شهری, پنهان شده بود. خیابون شلوغ‌تر از قبل بنظر میرسید و دود ماشین‌هایی که تو ترافیک مونده بودن, همه جا رو کثیف کرده بود.

به آرومی به سمت خیابون سوم و جایی که خونه‌اش اونجا بود قدم برمیداشت و از فکر غذا خوردن, بزاق دهنش ترشح میشد. شکمش به شدت تیر می‌کشید و مجبور میشد تا کمرش رو خم کنه و به آرومی قدم برداره. چشم‌هاش هرازگاهی سیاهی میرفتن و همه چیز از نظرش محو میشد. کیسه‌ی خرید رو بیشتر از قبل فشار داد و برای ورود به پیچ, وارد عرض خیابون شد.

-«هــــــی. چراغ هنوز سبـــزه.»

با فریاد یک مرد به سمت عقب برگشت اما دیگه دیر شده بود. شورولت کوروت قرمز رنگی باهاش برخورد کرده بود. کیسه‌ی خرید چانیول روی کف خیابون پخش شده بود و سیب‌زمینی‌ها, هویج‌ها, گوجه‌های ترکیده و قوطی شیر شکسته شده, دیده میشد.

چانیول کف خیابون دراز کشیده بود و حس میکرد که دوباره همه چیز رو در پس همون سوت همیشگی میشنوه. فقط چهره‌ی نگران مرد و زن میانسالی رو میدید که بالای سرش ایستادن و چیزی میگن. همه چیز انگار کند پیش میرفت و تصاویر با سرعت خیلی کمتری درحال حرکت بودن. نگاهش رو از چهره‌ی اون دو نفر گرفت و با چشم‌هایی که کمی تار میدیدن به خورشید گرفته‌ی بالای سرش خیره شد. هنوز زنده بود؟ عجب بدشانسی بزرگی. ترجیح میداد همون لحظه و همونجا بمیره و دیگه هرگز مجبور به بلند شدن, نباشه. اما هنوز زنده بود و کم‌کم صدای آدم‌هایی که یکی یکی بالای سرش جمع میشدن رو داشت می‌شنید.

-«خوبی؟»
-«باید زنگ بزنیم آمبولانس.»
-«راننده باید زنگ بزنه.»
-«راننده چرا پیاده نشده اصلا؟»
-«آقا... میتونی بلند شی؟»
-«چرا یهو پریدی تو خیابون پسر جون؟»
-«شاید یه جاییش شکسته.»
-«آقا؟»

چانیول به آرومی نیم‌خیز شد و بعد از دست گذاشتن روی ماشینی که بهش خورده بود, از جاش بلند شد. سرش کمی گیج میرفت اما انقدر چیز مهمی نبود که بخواد چانیول رو از رفتن به سمت سیب‌زمینی‌هایی که درحال له شدن زیر پاهای عابرهای به ظاهر نگران بودن, منع کنه.

-«برید کنار.»

چانیول با تنه‌ای که به اون چند نفر زد, کیسه‌ی خرید پاره شده‌اش رو از روی زمین برداشت و مشغول جمع کردن گوجه‌های ترکیده, هویج‌های خاکی شده و سیب‌زمینی‌های له شده از روی آسفالت شد. با دیدن شیشه‌ی شیر شکسته شده‌اش, کیسه رو به روی زمین گذاشت و شیشه رو برداشت. هنوز کمی شیر داخل شیشه باقی مونده بود! شیشه‌ رو برداشت و با فاصله از دهنش نگه داشت و شیر رو داخل دهنش ریخت.

-«دیوونه است؟»
-«بیاید بریم. چیزیش نیست مثل اینکه.»
-«چه مرگشه؟»

با باز و بسته شدن در شورولت کوروت قرمز رنگ, عابرها پراکنده شدن. چانیول هنوز هم درحال سر و ته کردن شیشه شیر برای یک قطره بیشتر خوردن بود. با دیدن سایه‌ای که روی زمین افتاد, شیشه رو پایین آورد و به مردی که سیگاری گوشه‌ی لب داشت و در سکوت بهش خیره شده بود, نگاه کرد.

-«میخوای بمیری؟»

مرد دود سیگارش رو بیرون داد و به چانیول نگاه کرد. خیابون بخاطر فرعی بودنش خلوت بود و جز یکی دوتا ماشین, چیز دیگه‌ای درحال حرکت نبود. انگار که سکوت سنگینی همه جا رو فرا گرفته بود.

-«دفعه‌ی بعد اگر خواستی خودتو بکشی, مراقب باش که فقط خودتو درگیر کنی.»

چانیول شیشه رو روی زمین رها کرد و بدون جواب دادن, کیسه‌ی خریدش رو برداشت و به سختی از روی زمین بلند شد. از مرد راننده بلندتر بود و حالا می‌تونست از بالا به پایین, تماشاش کنه. موهای بلوند مرد و صورت اصلاح‌شده‌اش آشنا بنظر میرسیدن. مرد متعاقبا نگاهش کرد, دود سیگارش رو بیرون داد و زمزمه کرد: «تو همون آدم عجیب‌غریب یه ساعت پیشی؟»

خاکستر سیگارش رو تکوند, نیشخندی زد و درحالیکه به چشم‌های چانیول خیره شده بود, زمزمه کرد: «دوست داری غذا خوردن بقیه رو تماشا کنی؟»

چانیول چندبار پلک زد و بعد روش رو برگردوند تا به سمت دیگه‌ی خیابون بره اما با محکم کشیده شدن پالتوش و سکندری خوردنش, دوباره کیسه‌ی خریدش از دستش رها شد و کف خیابون ریخت.

-«برای من مشکل درست کردی و حالا همینطوری بی‌توجه داری میری؟»

اینبار اثری از نیشخند روی صورت مرد راننده نبود. اخم محسوسی صورتش رو قاب گرفته بود و با همون نگاه تحقیرآمیز به آدمی که دوباره درحال جمع کردن سیب‌زمینی‌هاش بود, خیره شد.

-«میدونی من کی‌ام؟»

چانیول برای لحظه‌ای نگاهش کرد و دوباره در همون سکوت ممتد مشغول جمع کردن گوجه‌های له شده کرد.

-«باید ازم معذرت بخوای. فهمیدی؟»

چانیول بدون بالا بردن سرش, آخرین دونه‌ی سیب‌زمینی رو داخل کیسه‌ی کاغذی پاره شده گذاشت و قصد کرد تا بلند بشه. درهمون حال با صدای بلند و خشمگین مردی که اون سمت خیابون ایستاده بود, هردوشون برگشتن.

-«بیون بکهیون. کجایی؟ بازیگرا حسابی ناراحت شدن. نمیخوای شروع کنی؟»

بکهیون با همون اخم, دستی لابلای موهاش کشید و به سمت مرد برگشت و فریاد زد: «به اون کونیای پرادعا بگو من کارگردانم و هروقت که بخوام شروع میکنم. فهمیدی؟»

بکهیون دوباره به سمت چانیول برگشت اما با دیدن جای خالی مرد و هیبتی که لنگ‌زنان درحال دور شدن بود, سیگارش رو انداخت زمین و تفی روی زمین انداخت. سیگار رو زیر کفش‌هاش چرمی مشکی رنگش له کرد و بعد با عصبانیت به سمت ماشینش رفت و در راننده رو به شدت باز و بسته کرد. چندلحظه‌ بعد, رد لاستیک‌های ماشینی که با سرعت زیادی از زمین کنده شده بود, روی آسفالت خیابون دیده میشد.
_________________________________________

دلام به همگی.
پینک اومده. لول. =)))
فقط میخوام بگم که برام فرقی نداره که یه نفر بخونه این مینی‌فیک رو یا ده نفر اما دوست دارم که همون تعداد کم، همراه بشن با من تا بتونیم تا انتهای داستان پیش بریم. پس لطفا به هیچ‌عنوان وت دادن و کامنت دادن رو فراموش نکنید. بوس بهتون.

Continue Reading

You'll Also Like

7.6K 1.2K 40
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
132K 21.3K 61
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
37.5K 6.1K 22
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
14.2K 2.1K 22
مینی فیک امگای تاریک🖤 کاپل:کوکوی🖤 ژانر:امگاورس🖤انگست🖤ازدواج اجباری🖤اسمات🖤 نویسنده:نور🖤 _ازت توقع ندارم منو به اندازه تنها فرزندت دوست داشته با...