[3] •زندگی نم گرفته•

343 78 133
                                    

موسیقی متن قسمت سوم
Memories From Siberia / Eleni Karaindrou

(اگر موفق به پیدا نکردن آهنگ نشدید، تو چنل تلگرام می‌تونید دانلودش کنید. آیدی چنل:
@PiinkLibrary)

__________________________________________________________________________________

تنهایی به رنگ سیاه یا تیره نیست. تنهایی گاهی ارغوانیه, گاهی سفید و گاهی سبز مثل جوونه‌ای که از بین دنده‌ها میزنه بیرون و یا آبی مثل موجی که از چشم‌ها بیرون می‌جهه و آروم آروم لب‌ها, انگشت‌ها, دست‌ها و پاها رو تو خودش حبس میکنه.

تنهایی گاهی آرزوی دیرینه‌ی کسیه که برای سال‌هایی طولانی عذاب بودن با دیگران رو متحمل شده و گاه به گاهی این خیال مطبوع تمام تنش رو پر و خالی کرده.

تمام بدن چانیول کوفته بود و پای راستش کمی لنگ میزد اما وقتی داشت از اون سربالایی به زحمت بالا میرفت, خوشحال بود که تنهاست. از اینکه مجبور نبود به کسی از بدبختی‌هاش بگه, خوشحال بود. هرچند که این تنهایی زیاد دووم نیاورد؛ با روشن شدن چراغ‌های اتومبیلی که رو به روش پارک شده بود, به طور ناخوداگاه دست‌هاش رو جلوی صورتش گرفت و چشم‌هاش تنگ شدن.

-«تو واقعا تعطیلی. این وقت شب حتی اتوبوسم این ورا نیست. بهت گفته بودم منتظرم بمون که کارم تموم شه.»

بکهیون سرش رو از پنجره‌ی شورولت کوروت قرمز رنگش درآورده بود و با چهره‌ای که فقط یک نیشخند کاورش کرده بود به اون موجود خاکی رو به روش نگاه میکرد.

-«سوار شو.»

چانیول برای لحظه‌ای ایستاد و بعد بدون توجه به مرد به راه خودش ادامه داد. بکهیون با دیدن بی‌توجهی چانیول و عبور کردنش از کنار ماشین, ابروهاش بالا پریدن و نیشخند از روی صورتش پاک شد. نمیتونست باور کنه که اون آشغال کمونیست به این روز افتاده بود اما هنوز هم از هم‌نشینی باهاش فراری بود.

نفس‌هاش تندتر شدن و انگشت‌هاش خیلی محکم به دور فرمون پیچیدن. ماشین رو روشن کرد و با گرفتن دنده‌عقب و متمایل کردن ماشین به سمت راست, جلوی چانیول ایستاد.

-«بهت گفتم سوار شو. نباید درمورد گرامافونی که شکستی صحبت کنیم؟»

-«اگر سوار نشی مجبور میشیم بریم پیش پلیس.»

چانیول به نیم‌رخ مردی که یک ساعت پیش بالاخره شناخته بودش, نگاه کرد و فکر کرد که پس از مدت‌هایی طولانی که هیچ احساسی جز پوچی نتونسته بود داشته باشه, حالا و بالاخره یک نفر تونسته موفق بشه که نفرت رو بهش هدیه بده. نیازی نبود تلاش کنه تا بفهمه که از این مرد با اون نیشخند احمقانه و تلاش‌های مذبوحانه‌اش برای جلب توجه تمام آدم‌های اطرافش, متنفره. اما به سرعت و دوباره احساس بیچارگی کرد که حتی توان و حوصله‌ای برای ابراز نفرتش نداره. دستش رو از داخل جیبش درآورد, به سمت صندلی شاگرد رفت, در رو باز کرد و قصد کرد که سوار شه اما با صدای بکهیون از حرکت ایستاد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 18, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The Dead Sparrows Where stories live. Discover now