[1] •به زوال رفته•

333 107 149
                                    

موسیقی متن قسمت اول:
Vision Obscured - Adam Hurst

.
.
.
.
.

سئول. زمستان 1983. نخستین دوره‌ی سرکوب گسترده‌ی هنرمندان

از بین انگشت‌های خودش به زوال کشیده شده بود و نیستی تبدیل شده بود به خودکشی هزار نهنگ قاتلی که تو رگ‌هاش مرده بودن.

احساس میکرد زندگی رو برای همیشه باخته و همه چیز در حال فرو ریختنه. میخواست بفهمه وقتی که رویاها از بین میرن, سایه‌ها شروع بلعیدن نورها میکنن و اندوه, شادی رو پنهان میکنه, کجا باید بایسته که بیشتر و پیشتر فرو نره. میخواست بفهمه وقتی همه چیز درحال از دست رفتن بود, به کجا باید سفت و محکم چنگ میزد تا سقوط نکنه.

تمام زندگیش و تمام وجودش از بین دست‌هاش ریخته بودن پایین و هیچ چیز دیگه‌ای براش باقی نمونده بود.

خوابیده بود کف لخت اتاق و به سقفی که ترک خورده بود, نگاه میکرد. ترک‌ها از گوشه‌ی راست سقف شروع شده بودن, به سمت چپ و دیوار طوسی رنگ پشت سرش امتداد یافته بودن و رسیده بودن به تمام زندگیش. ترک‌ها مثل دسته‌ای از مارهای زنگی روی خونه‌اش چمباتمه زده بودن و آماده‌ی خفه کردنش بودن.

تمام صداهای اطرافش رو در پس یک سوت بلند می‌شنید و سرش مثل یک تکه سنگ, سنگین شده بود. بوی گازی که نشت کرده و تمام خونه رو گرفته بود, دماغش رو کیپ کرده بود. همه چیز محو بنظر می‌رسید و اتاق به دور سرش می‌چرخید. دیوارهای از تمام تابلوهایی که روزی به دندون می‌کشیدنشون, خالی شده بودن و اون قالیچه‌ی مصری ابریشمی هم دیگه کف اتاق نبود. همه چیز یکی یکی از دستش رفته بودن.

-«کثــــــــافت. کثـــــــــافت.»

زن درحالیکه اشک میریخت و جیغ میزد, روی سینه‌اش نشست و شروع کرد به مشت زدن به روی صورتش. با هر مشت ضعیفی که میخورد, صورتش به چپ و راست متمایل میشد و با همون نگاهی که هیچ چیز جز یک اضمحلال ناتمام درش نبود, خیره شده بود به زنی که زمانی روی سینه‌اش می‌نشست و می‌بوسیدش.

-«ازت متنفــــــــــــــرم. آشغــــــال. ازت متنفـــــرم.»

زن بنظر می‌رسید خسته شده که بعد از زدن آخرین مشت, از روی سینه‌اش کنار رفت, روی دوپاش نشست, کف دست‌هاش رو به روی زمین گذاشت و شروع کرد به گریه کردن و بلند گریه کردن و با عجز گریه کردن. پنجره‌ی اتاق باز بود و باد سرد پرده‌های حریر سفید رو تکون میداد. چانیول سرش رو به سمت پنجره برگردوند و به پرده‌ای که خودش رو به این سو و اون سو می‌کشید, نگاه کرد.

-«چرا... فقط بهم بگو چرا...»

دختربچه‌ای با چشم‌هایی وحشت‌زده وارد اتاق شده بود و به مادرش که داشت هق‌هق میکرد, خیره شده بود. چانیول به کودک نگاه کرد و این احساس بهش دست داد که چقدر برای باز کردن دست‌هاش و به آغوش‌گرفتنش, خسته است. چقدر برای دوباره دیدن دخترش, بی‌میله و چقدر دلش می‌خواست که وجود نداشته باشه.

The Dead Sparrows Where stories live. Discover now