Mind (L.S)

Par hastiasa

14.6K 3.4K 4.5K

خطرناک‌ترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرنا‌ک‌تر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی می... Plus

Hi
Introduction
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
Description
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66

44

114 31 25
Par hastiasa

" خب، چطوره با مسائل پزشکی درمورد مشکلت شروع کنیم. نظرت چیه؟"

هلنا با ملایمت میپرسه ولی لویی اخم‌هاش رو تو هم فرو میکنه و با تشر میگه" از هرجایی دلت میخواد شروع کن فقط سریع‌تر حرف بزن."

ویلیام با این حرف لویی به آرومی سرش رو بالا میاره و نگاه گذرایی بهش مینداه. ولی هلنا با لبخند سرش رو به معنای تایید تکون میده. اون پنجاه تا بیمار مثل لویی داشته. اگر الان خیلی آروم و مودبانه ازش خواهش میکرد عجیب بود.

صداش رو با سرفه صاف میکنه و ادامه میده." خب لویی خوب و با دقت به تمام حرف‌هام گوش بده. اینا مهم‌تر از هر چیزین که میخوام بهت بگم پس تمام حواست به من باشه."

اینبار هلنا دیگه سوالی از لویی نپرسید و به ادامه‌ی جمله‌اش پرداخت." ذهن بینهایت چیز قدرتمندیه. ذهن میتونه یه کارایی بکنه که ما حتی نمیتونم فکرش رو بکنین. میتونه کاری کنه ما دیگه حتی نتونیم به چشم‌های خودمون اعتماد کنیم.

ذهن هرکسی با شخص دیگه زمین تا آسمون فرق میکنه. چرا یه نفر میشه یه پرفوسور و یه نفر دیگه میشه قاتل؟ ذهن. ذهن یکی از گزینه‌هایی است که باعث تفاوت این دو نفر میشه.

کسانی که اختلالات روانی مثل اسکیزوفرنی، اختلال چند شخصیتی یا اختلال دو قطبی دارن فکر میکنی چرا اینجورین؟ یا کسانی که عقب مونده‌ی ذهنی هستن چرا اینجوری میشن؟ این افراد ذهنشون مشکل داره. ذهنشون سالم نیست. افرادی هستن که این اختلالات رو دارن ولی باز هم عجوبه هستن. میتونن کارهای خاص بکنن، این کاملا درسته ولی اونا یه قسمتی از ذهنشون بیماره به همین خاطر به این سمت کشیده میشم.

با توجه به اینکه دلایل این اختلالات به مشکل تو مربوط نمیشت وارد جزعیاتش نمیشم. میرم سراغ قسمت‌های خودت."

هلنا بارونیش رو درمیاره و روی پشتی مبل میزاره. شک داشت الان دیگه لویی بخاطر مکثش دعوا کنه چون در حال حاضر فقط میخواست اتفاقات رو هندل کنه.

بعد از مرتب کردت لباسی که زیرش تنش بود دوباره صاف میشینه و موضوع رو از سر میگیره." آدم‌های کاملا سالمی مثل من، زین و ویلیام چجوری میتونیم دچار مشکلات روانی بشیم؟ با اتفاقات غیرعادی و بد توی زندگیمون. ظربه‌های روانی شدید، ظربه به سرمون و یا خیلی اتفاقات دیگه. درست مثل اتفاقی که برای تو افتاد. اینجوری میشه که یه ذهن سالم تبدیل میشه به یه ذهنی که اختلال داره. مثل اختلالات دو قطبی اینا نه. مشکلاتی مشابه با مشکلاتی که بیمارانی روان گسیختی دارن. مثل دیدن توهمات شدید، شکاک بودن زیاد، از دست دادن توانایی برای تشخیص واقعیت از توهم و خیلی چیزهای دیگه. شاید این مشکلات برای بیماران روانگسیختی با شدت خیلی بیشتری از کسی مثل تو باشه ولی باز هم مشکل سازه. بنظرت چند درصد از بیمارانی که توی تیمارستان‌ها خوابیدن اینجورین؟ از مشکلات به ظاهر کوچیک مثل همین تصادف به اونجا کشیده شدن."

هلنا میپرسه ولی بدون مکث خودش جواب میده." چهل درصد. اونا مثل تو هستن لویی. اونا اول مثل تو از یه صانحه‌ مشکلاتشون شروع شد و با گذر زمان و درمان نشدن تبدیل شدن به روانی‌های واقعی."

شنیدن این حرف‌ها برای لویی خیلی سخت‌تر از چیزی بود که بنظر میرسید. اینکه بفهمی یه بیماری و نیاز به درمان داری دردناکه. اینکه این همه مدت فکر میکردی هیچ مشکلی نداری و کاملا عادی هستی ولی حالا میفهمی یه بیمار روانی هستی ترسناکه.

با هر کلمه‌ای که هلنا میگفت لویی فشار بیشتری رو دور گردنش احساس میکرد. انگار کلمات دور گردنش حلقه زده بودن و هرلحظا بیشتر و بیشتر گلوش رو فشار میدادن. نمیتونست نفس بکشه. داشت خفه میشد. ناخداگاه دستش رو روی گلوش میزاره و خم میشه.

ویلیام فورا از جاش بلند میشه و با دو قدم خیلی بلند به لویی میرسه. دستش رو روی پشت قوز کرده‌اش میزاره و دم گوشش میگه" لویی، خوبی؟"

لویی سعی میکنه یک کلمه رو از بین گلوش خارج کنه." آ..آب..." ویلیام با شنیدن این کلمه فورا به سمت میز خیز برمیداره و لیوان رو پر از آب میکنه.

لویی واقعا احساس میکرد داره خفه میشه. اشک‌هاش دوباره برگشته بودن و چیزی نمونده بود تا جاری بشن. ویلیام لیوان آب رو دست لویی میده." بیا لو. بخور."

لویی دستش رو به سختی بالا میاره و لیوان رو میگیره. ولی با توجه به ضعف زیادی که داشت لیوان از دستش میوفته و به تیکه‌های خیلی ریز تقسیم میشه.

با صداش هر سه نفر، بخصوص لویی، از جاشون میپرن. لویی به شیشه خرده‌های زیر پاش خیره میشه و نفس نفس میزنه.

ویلیام فکش رو محکم روی هم فشار میده و بی توجه به شیشه‌ها یک لیوان آب دیگه برای لویی میریزه." اشکالی نداره. اینو بخور لویی."

لویی اینبار لیوان رو نمیگیره و از دست ویلیام آب رو مینوشه. بلاخره یکم راه گلوش بازتر میشه و میتونه نفس بکشه. کی میدونه شاید باز هم داشت توهم میزد. مثل قبل.

ویلیام لیوان رو روی میز برمیگردونه و جلوی لویی خم میشه." لویی اگر برات سخته میتونیم..."

لویی حتی اجازه نمیده ویلیام جمله‌اش رو کامل کنه." نه. ادامه بده."

ویلیام با ناامیدی سرش رو پایین میندازه و از لویی فاصله میگیره. میدونست تحمل چیزایی که قرار بود بشنوه میتونه خیلی سخت باشه. نمیخواست بیشتر از این لویی زجر بکشه.

هلنا نگاهش رو بین اون دو میچرخونه و در آخر وقتی سر تایید ویلیام رو میبینه دوباره شروع میکنه‌." لویی به هیچ وجه به خودت فشار نیار. این حقایق سخت‌تر از اون چیزیه که فکر میکنی."

لویی با صدای خشدار و بدون هیچ حسی میگه" بدتر از شیش ماه زندگی توی دروغ نیست."

هلنا و ویلیام نگاهی باهم رد و بدل میکنن. صدای لویی، که اینبار با خشم همراهه هلنا رو مجاب به حرف زدن میکنه." ادامه بده."

" من نمیخوام بترسونمت لویی ولی باید این اطلاعات رو بدونی. باید اینارو بدونی تا بفهمی چرا درمان باید حتما انجام بشه چون خیلیا در مقابل درمان مقاومت میکنن و به اونجا میرسن." هلنا به لویی اخطار میده.

ولی باز هم صدای بی احساس لویی گوش‌هاش رو پر میکنه." برگرد سر موضوع اصلی."

هلنا سرش رو تکون میده و برای پنج ثانیه مکث میکنه تا جملاتش رو تنظیم کنه. در همچین زمان‌هایی یک اشتباه یا یک حرف غلط میتونست گند بزنه به همه‌ چی.

" یادت هست تقریبا چهار پنج ماه پیش اومده بودی پیش من. در واقع اگر بخوایم از دید تو بگیم با هری اومده بودی..."

شنیدن اسم هری از دهن هلنا تمام حواس لویی رو بهم میریزه. هری. چرا این اسم الان انقدر براش غریبه بود؟ انگار اصلا نمیشناختش. این اسم هریه خودش نبود. این هری‌ای نبود که لویی آیندش رو به پاش گذاشته. چطور میتونست باشه؟ چطور میتونست باور کنه که هری وجود خارجی نداشته.

" لویی حواست به من هست؟" با صدای هلنا سرش رو بالا میاره و سعی میکنه دوباره حواسش رو جمع کنه.

" دوباره بگو. حواسم پرت شد." الان زمان فکر کردن به هری نبود. الان باید همه چی رو میفهمید. هری توهم نیست و لویی اینو ثابت میکنه. صد در صد میکنه.

هلنا دوباره جملاتش رو بیان میکنه." تو تقریبا چهار ماه پیش اومدی پیش من. بخاطر توهماتی که میزدی، صداهایی که میشنیدی و چیزایی که میدیدی. یادت میاد؟" لویی خیلی کوتاه و سریع سرش رو تکون میده." خب صد در صد دقیقا یادت نیست من اونجا چه اطلاعاتی بهت دادم پس دوباره میگم. خوب همرو گوش کن لویی."

و هلنا شروع میکنه به گفتن تمام چیزایی که قبلا به لویی گفته بود.

" ببینین ذهن همیشه میخواد خودش رو از خطر حفظ کنه. حالا این خطر چی میتونه باشه؟ ظربه‌ی روانی شدید. این بدترین ظربه‌ای که ذهن ما میتونه تحملش کنه برای همین ذهن تمام تلاشش رو میکنه تا همچین ظربه‌ای بهش وارد نشه. حالا چجوری؟ با تغیر دادن برخی واقعیت‌ها.

بزارین با مثال براتون مسئله رو باز کنم. برخی از بیمارهایی که بر اثر سانحه‌ای یکی از عزیزانشون رو از دست میدن و در اون سانحه خودشون هم صدمه میبینن بعد از بهبودی کامل مشکلات اصلی به سراغشون میاد. مثلا من توی یه تصادفی شوهرم رو از دست دادم. بعد از اینکه از کما بیرون میام یا چمیدونم ظربه‌هایی که بهم خورد بهبود پیدا میکنن میرم خونه و شوهرم رو اونجا میبینم. در حالی که شوهر من توی سانحه مرده. ولی من خیلی واقعی میبینمش که جلوی تلویزیون نشسته و به من سلام میکنه. حالا چرا میبینمش؟ چون ذهن من میدونه که شوهرم مرده ولی نمیخواد قبولش کنه پس یه جوری نشون میده که انگار شوهرم زندس. ذهن من میدونه که با مرگ شوهرم نابود میشه پس دید من رو عوض میکنه و شوهرم رو برام‌ زنده نگه میداره تا صدمه نبینه."

" میدونم این براتون خیلی عجیبه. تقریبا همه‌ی بیمارهایی که این موضوع رو میفهمن همین واکنش رو نشون میدن. اما خب این برای ما روانپزشک‌ها یه چیز عادی شده."

" خب مگه سانحه‌ای که توش اون اتفاق افتاد رو به یاد نمیاره؟ وقتی بدونه اون تصادف اتفاق افتاده پس دیگه نمیتونه کسی که مردرو زنده کنه."

" آها. این یکی دیگه از کارهاییه که ذهن برای محافظت از خودش میکنه. خاطرات رو از بین میبره."

" ذهن من میاد اون سانحه و اون تصادف رو از ذهنم پاک میکنه تا روی مرگ شوهرم سرپوش بزاره. من دیگه تصادف رو به یاد نمیارم و شوهرم رو هم میبینم پس دلیلی نداره که فکر کنم مرده.

میبینین لیام زین رو فراموش کرده؟ بخاطر اینکه زین باعث آزارش میشه و ذهنش پاکش کرده. اون مثالی که برای مردن شوهرم زدم یه نوع بود و نوع لیام یه نوع دیگه. و یه نوع دیگه هم هست. هرچند که ناگفته نمونه انواعش زیاده ولی این سه مدل رایج‌ترین‌ها هستن.

نوع سوم وقتی اتفاق میوفته که تو باعث بانی مرگ عزیزت باشی. من مرگ عزیزان رو مثال میزنم چون بیشتر از همه دیده میشه."

" خب. توی حالت سوم اینطوری پیش میاد. من وقتی پونزده سالم بوده با دوست صمیمیم رفتم کوه. دوست صمیمی، خواهر، مامان، بابا، معشوقه فرقی نمیکنه. کسی که برام اهمیت داشته. با دوست صمیمیم میرم کوه و بر اثر اتفاقی دوستم از بالا دره پرت میشه و میمیره. دلیل پرت شدنش من بودم پس دلیل مرگش هم من بودم. خیلی بهم میریزم، حالم بد میشه و کلا افسرده میشم. ولی هیچی رو فراموش نمیکنم و ذهنم هم دیدم رو عوض نمیکنه.

مثلا سی سال بعد دوباره با بچه‌هام و شوهرم میرم کوه‌. یکی از بچه‌هام بخاطر من از کوه میوفته پایین میمیره. چیشد؟"

" همون اتفاقی که سی سال پیش برای دوستت افتاد سر بچت تکرار شد و مقصر تو بودی."

" دقیقا. ذهن من دیگه نمیتونه اینو تحمل کنه. نمیخواد باور کنه که دوتا از عزیزترین کساش رو از دست داده و مقصر خودش بوده. اونجاست که میاد به یه روشی خاطره‌ی مربوط به بچه و خاطره‌ی مربوط به سی سال پیش رو پاک میکنه و بچه رو دوباره زنده میکنه. ولی هیچ نشونه‌ای از خاطره‌ی سی سال پیش نمیزاره‌. هر چیزی که مربوط به اون دوستم باشه رو پاک میکنه و هیچ نشونه‌ای ازش باقی نمیزاره. حالا به روش‌های مختلف این پاکسازی خاطره اتفاق میوفته. اگر طرف تصادف کنع که بخاطر تصادف از بین میرن. اگر تصادف نکنه ذهن یه کاری میکنه که در نهایت منجر به پاکسازی خاطرات بشه. که این بحث‌ها دیگه زیادی تخصصی میشه و مارو از موضوع اصلی منحرف میکنه.

چیزی که میخواستم بهتون بگم اینه. ما در بعضی موارد حتی به چشم‌های خودمون هم نمیتونیم اعتماد کنیم چون ممکنع چیزی که میبینیم چیزی باشه که ذهنمون میخواد ببینیم."

" ببین دید دوتا آدم در یک موقعیت چقدر میتونه باهم فرق کنه. تو یه آدم سالم و عادی‌ای و من یه آدمی‌ام که بر اثر اتفاقاتی یک سال از عمرم رو توی آسایشگاه گذروندم ولی خودم خبر ندارم. تو اینجا چی میبینی؟"

" نوار چسب."

" درسته نوار چسب. ولی من اینجا یه اسلحه میبینم که تو میخوای بلندش کنی و به من شلیک کنی. چرا اینو میبینم؟ چون ذهنم اینو میخواد."

" خب چرا توی این حالت سوم همون اول خاطرات پاک نمیشن و چرا ذهن همون دفعه‌ی اول اون شخص رو زنده نمیکنه؟"

" دکترها هنوز نتونستن متوجه این بشن که چرا در بعضی موارد همون اول خاطرات از بین نمیرن. هنوز دلیل خاصی براش پیدا نشده. اگر حالت اول پیش نیاد یا کلا هیچ اتفاقی نمیوفته میره به حالت سوم. گفته میشه ربط به خود شخص داره. بسته به وضعیت روحی و روانی یا حالت اول براش پیش میاد یا سوم و یا هیچ اتعاقی براش نمیوفته. حالت سوم خیلی دیده نمیشه چون بیشتر از یک بار باید پیش بیاد."

هلنا تمام اطلاعات رو مو به مو به لویی میگه. لویی تقریبا پنجاه درصدشون رو فراموش کرده بود و این یادآوری براش لازم بود. که البته این یادآوری خاطرات دیگری رو هم برای لویی زنده کرد. دلیل رفتنشون پیش هلنا. خاطره‌ی روزی که ریچارد اون عکس از هری رو براش فرستاد. که البته توهمی بیش نبود ولی وحشتی که در اون لحظه لویی رو توی خودش کشوند واقعی بود.

شاید تمام اتفاقات توهم بود باشن ولی لویی با تمام وجودش میفهمید که احساساتش واقعی بودن. نرس‌هاش، استرس‌هاش، خوشحالی‌هاش، لحظات عاشقانش همشون واقعی بودن. خیلی واقعی‌تر از اونی بودن که بشه انکارشون کرد.

لویی دستش رو توی موهاش فرو میبره و چند بار نفس عمیق میکشه. میتونست احساس کنه این هنوز اول ماجراها بود. نگاهش رو به هلنا میده و میگه" ادامه بده."

هلنا سر آرومی تکون میده. قبل از اینکه شروع به حرف زدن بکنه نگاه گذرایی به ویلیام میندازه. ویلیام خیلی حواسش به حرف‌های هلنا نبود. توی اعماق ذهن خودش بود. چند دقیقه یک بار نگاهی به لویی مینداخت تا وضعیتش رو بسنجه.

هلنا نگاهش رو از ویلیام میگیره و به لویی، که همچنان بهش خیره بود، میده." خب بزار یکم درمورد لیام بگم."

لویی با سریع‌ترین حالتی که تاحالا کسی ازش دیده بود حرف میزنه." نظرت چیه که سریع‌تر بریم سراغ قسمت اصلی ماجرا و انقدر منو اینور و اونور سرگرم نکنی."

هلنا چند لحظه ساکت میشه. محکم و قاطع ولی کاملا آروم جواب لویی رو میاه." دونستن اینا مهمه لویی. تو باید اینارو بدونی وگرنه نمیتونی داستان اصلی که مربوط به خودت هست رو متوجه بشی. باید بدونی ذهن چه کارهایی میتونه بکنه. من الان باید شیش ماه از زندگیت رو برات درست کنم. شیش ماهی که بیشترش با توهم گذشته پس صد در صد نمیتونه راحت باشه. پس لطفا عجله نکن و بزار باهم قدم به قدم جلو بریم."

ویلیام این مکالمه رو کامل زیر نظر داشت و هرکلمه‌ای که از دهن هرکدوم بیرون میومد رو به دقت گوش میداد. اگر الان هر کس دیگه‌ای به جز هلنا روبروی لویی نشسته بود حسابی بخاطر این طرز رفتار کفری میشد ولی هلنا خیلی با تجربه‌تر از اونی بود که بخاطر همچین چیزی دلخور بشه. ویلیام واقعا از این بابت که هلنا اینجا بود خوشحال بود.

لویی برای چند لحظه با نگاه سردش به هلنا زل میزنه و در نهایت همراه با چرخوندن چشم‌هاش توی حدقه سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون میده.

هلنا هم متقابلا سرش رو تکون میده و با نفس عمیقی که میشه دوباره حرف‌هاش رو از سر میگیره.

" هردومون خوب میدونیم‌ که لیام بخاطر چی زین رو فراموش کرد. بخاطر..."

لویی وسط حرف هلنا میپره و میگه" میدونم یادمه چرا. بخاطر اینکه بخاطرش اذیت میشد. برو سر اصل مطلب."

لویی خودش هم نمیخواست اینطوری با هلنا برخورد کنه، فقط کنترلی روی خودش نداشت. هیچ کنترلی روی کلماتش، استرسش و ترسش از هر کلمه نداشت. با هر جمله‌ای که هلنا میگفت احساس میکرد قلبش بیشتر و بیشتر به سینه‌اش فشار میاره و سعی میکنه بیرون بیاد. اذیت بود. احساس میکرد داره له میشه و نمیتونه فرار کنه.

هلنا باز هم با لبخند گرمی جواب لویی رو میده." خیلی خوبه که میدونی. ذهن لیام یه فرصت برای از بین بردن فشار عصبی پیدا کرد. تصادفی که باعث شد لیام زین رو فراموش کنه. و..." مکث میکنه و سرش رو پایین میندازه.

لازم بود به حرفی که میخواست بزنه فکر کنه.

لویی با مکث هلنا میپرسه" و؟ و چی؟"

هلنا نگاهی با ویلیام رد و بدل میکنه. ویلیام سرش رو به نشونه‌ی نه تکون میده.

اخم‌های لویی ناخداگاه تو همدیگه گره میخورن." چی میخواستی بگی هلنا؟"

هلنا نگاهش رو سمت لویی برمیگردونه و میگه" این رو بعدا بهت میگم. یکم بریم جلوتر درمورد شخص دومی که لیام فراموش کرد هم صحبت میکنیم."

اخم‌های لویی از هم باز میشن و سرش رو پایین میندازه. حدس میزد شخص دوم کی میتونست باشه. لیام هری رو فراموش کرده بود. شاید الان بتونه دلیل واقعیشو بفهمه.

با توجع به اینکه لویی ترجیح میداد از تمام قسمت‌هایی که به هری ختم میشدن فرار کنه هیچ اصراری برای اینکه هلنا الان درموردش صحبت کنه نمیکنه. اجازه میده هلنا خودش بهش بگه. زمانی که فکر کنه لویی آماده‌ی شنیدنش هست.

لویی با حرکت آروم سرش موافقتش رو به هلنا اعلام میکنه.

" لیام بخاطر حال بدی که داشت توی خیابون ماشین زد بهش. درسته؟ این حال بدش بخاطر کسی بوده که بعد از صانحه ذهنش پاکش کرده. وقتی اون شخص از ذهنش پاک شده باشه صد در صد دیگه دلیلی برای اینکه حال لیام بد بشه نیست، از طرفی هم لیام توی بیمارستان در حالی که زین رو نمیشناسه ولی زین اون رو میشناسه بیدار میشه. ذهنش الان باید یه دلیل منطقی برای این وضعیت بهش بده. پس‌ چکار میکنه؟ میاد داستان رو یه جور دیگه به لیام ارائه میده."

" خب اینطور که من از صحبت‌هاش فهمیدم شب در حال برگشت به خونه ناگهان یه صدای بوق میشنوه و بعد همه چی سیاه میشه و بعد که چشم‌هاش رو باز میکنه خودش رو توی بیمارستان پیدا میکنه. ذهنش ماجرا رو اینطور براش به تصویر کشیده."

ویلیام و زین هیچ کدوم‌ چیزی درمورد اینکه ذهن لیام اینطور ماجرارو به تصویر کشیوه بود چیزی نگفته بودن. این برای لویی تازگی داشت. در واقع همه چی برای لویی تازگی داشت. حتی فکرش رو هم نمیتونست بکنه که ذهن خودش همچین کارهایی بکنه.

هلنا با صدا زدن لویی توجهش رو به خودش جلب میکنه." فکر کنم الان بیشتر چیزایی که باید درمورد ذهن بدونی رو میدونی. تا اینجا سوالی نیست؟"

" چرا هست." هلنا بی هیچ حرفی به لویی خیره میشه تا سوالش رو مطرح کنه. لویی آب دهنش رو قورت میده و سعی میکنه استرس توی وجودش رو کم کنه." چجوری شماها..ه..هری رو میدیدین؟"

هلنا دهن باز میکنه تا جواب سوال لویی رو بده ولی قبلش ویلیام با به آرومی میگه" قبلش درمورد هری بهش بگو. بزار بدونه هری دقیقا کی بوده."

هلنا سرش رو پایین میندازه و فکر میکنه. مطمئن نبود لویی آمادگیش رو داره یا نه. از طرفی ویلیام کاملا مطمئن بود الان بهترین زمان برای گفتن این بود. میتونست بفهمه که لویی مظطربه و نیاز داره که بزرگ‌ترین سوال توی ذهنش جواب داده بشه. اینکه هری استایلز واقعا کی بود.

در نهایت هلنا با حرکت سرش حرف ویلیام رو تایید میکنه.

ویلیام نگاه خسته و نگرانش رو به لویی میده و بدون توجه دیگه‌ای به هلنا میگه" خودم بهش میگم."

هلنا سرش رو تکون میده، هرچند که میدونست ویل نمیتونه ببینتش، و به پشتی مبل تکیه میده.

وقتی هیچ صدایی از ویلیام شنیده نمیشه لویی سرش رو بالا میاره و بهش نگاه میکنه. ویل بدون پلک زدن به لویی خیره بود و حالا که لویی هم نگاهش میکرد میتونست شروع کنه.

" پدر و مادر لیام دوتا دوست خیلی صمیمی داشتن که تقریبا از اول کالج تا زمانی که ازدواج‌کردن و بچه‌دار شدن باهم بودن. خانواده‌ای که با اونا دوست بودن وقتی لیام چهار سالش بود یه بچه میارن. یه پسر. پسری که برای لیام مثل برادر میشه. اون دو..."

لویی که این داستان رو صدها بار شنیده بود وسط حرف ویلیام میپره." اون دو از بچگی باهم بودن و درست مثل دوتا برادر بودن. همدیگه رو با تمام وجود دوست داشتن و اصولا یک روز نمیشد که پیش هم نباشن. من این داستان رو هزار بار شنیدم ویلیام یه چیزی بگو که ندونم‌."

ویلیام ابرویی برای لویی بالا میندازه و میپرسه" بگو ببینم اون پسره کی بوده؟"

لویی شونه‌هاش رو با بیخیالی بالا میندازه و میگه" خب معلومه، دیلن اوبراین."

ویلیام برای دو ثانیه به لویی خیره میشه و بعد همراه با تکون دادن سرش میگه" نه لویی. برادر لیام دیلن نبوده." با این حرف اخم‌های لویی تو هم‌ میرن و ناخداگاه تکیه‌اش رو از مبل میگیره و صاف میشینه.

" پسری که لیام از بچگی باهاش بزرگ شد و بعد از مرگش لیام هم باهاش مرد هری بود. هری برادر لیامه."

گوش‌های لویی دیگه نمیشنیدن. دوباره اون سوت آزار دهنده توی گوش‌هاش بود و تا مغز استخونش رو میلرزوند. دیلن..هری..هری...

این‌ ممکن نبود. اگر اون شخص هری بوده پس دیلن کی بوده این وسط؟

آب تلخ دهنش رو قورت میده و سعی میکنه سوالش رو بپرسه." اگر هری..هری دوست لیام بوده پس..دیلن..اون..اون چی؟ من مطمئنم دیلن با لیام..."

اینبار ویلیام جمله‌ی دست و پا شکسته‌ی لویی رو قطع میکنه." لویی دیلن..."

اما هلنا اجازه نمیده ویلیام جمله‌اش رو تکمیل کنه." نه ویل. اونو الان نگو. خودم میگم بهش. الان نگو."

لویی با شنیدن این حرف‌ اخم‌هاش رو توی هم جمع میکنه و صداش رو بالاتر از حالت عادی میبره." یعنی چی‌ که الان نگه؟ من میخو..."

هلنا اینبار آرامشش رو از دست میده و یکم صداش رو بالا میبره. در حالی که با چشم‌های قهوه‌ای به لویی زل زده." اون خیلی چیز ساده‌ای نیست که همینجوری بشه بهت گفت. باید براش آماده‌تر باشی و الان نیستی." نگاهش رو سمت ویلیام میچرخونه و ادامه میده." فعلا ویل بقیه‌ی داستان خودت و هری رو بهت میگه."

لویی یکم آروم‌تر میشه ولی باز هم سنگین و عصبی نفس میکشید. چطور میشد تو همچین موقعیتی آروم موند؟

ویلیام دست‌هاش رو روی زانوهاش میزاره و صورتش رو به کفشون تکیه میده. گفتن اینا سخت بود اما هنوز هم هیچ دلیلی نمیدید که چرا انقدر تاکید داشت خودش اینارو به لویی بگه. شاید نمیخواست چیزی از قلم بیوفته یا شاید...
نمیدونست.

هلنا دهن باز میکنه تا به ویلیام کمک کنه ولی قبل از اینکه صدایی از هنجرش خارج بشه ویلیام صاف میشینه و با سرعت جملاتش رو ادا میکنه." کسی که سال چهارم دانشگاه به همراه لیام بود و سال اولی به حساب میومد هری بود نه دیلن. هری دانشجوی رشته‌ی آهنگسازی بود. هری کسی بود که تو عاشقش شدی. تمام اینا هری بودن لویی نه دیلن، نه توماس و نه هیچ کس دیگه‌ای.

کسی که تو برای سه سال باهاش تو رابطه بودی هری بود. کسی که روز بیست و هشت سپتامبر سال 2018 توی تصادف مرد هری بود. کسی ک..."

لویی بقیه‌ی حرف‌های ویلیام رو نمیشنوه. اشتباه دقیقا همیجا بود. بیست و هشت سپتامبر روزی بود که دیلن و توماس تصادف کردن و امکان نداشت لویی و هری هم همون روز تصادف کرده باشن. چون لویی دقیقا همه‌ی صحنات رو یادش بود. زمانی که دیلن رو بالای سر توماس پیدا کردن. و این یعنی اون موقع پیش دیلن بوده.

بدون توجه به ویلیام، که همچنان در حال حرف زدن بود، میگه" داری دروغ میگی." با این حرف ویلیام ساکت میشه و با تعجب به لویی نگاه میکنه. لویی سرش رو بالا میاره و با سردرگمی و کمی ترس توی چشم‌هاش به ویلیام‌ نگاه میکنه.

" روز بیست و هشت سپتامبر روزی بود که دیلن و توماس تصادف کردن و من درمورد اون روز مطمئنم پس نمیتونه...."

هلنا وسط حرف لویی میپره." دیلن و توماس وجود خارجی ندارن." و این حرفی بود که مجبور شد الان بزنه. وگرنه به هیچ‌ وجه به این زودی نمیگفتش. اگر الان نمیگفت ذهن لویی از همین قضیه استفاده میکرد و همه چی رو انکار میکرد.

با این حرف لویی ساکت میشه و فقط با ترس و شوک توی چشم‌هاش به هلنا خیره میشه. دیگه تحمل نداشت این جملرو بشنوه. اینکه این واقعی نیست اون واقعی نیست. دیگه نمیخواست بشنوتش.

سرش رو به آرومی به دو طرف تکون میده و لب‌هاش رو توی دهنش جمع میکنه. هلنا نفس عصبیش رو بیرون میده و جمله‌ی نصفه نیمش رو تکمیل میکنه." دیلن و توماس فقط داستانی بودن که تو برای خودت ساختی. داستانی که برگرفته از داستان خودت و هری بود."

لویی دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه و با ظرب از روی مبل بلند میشه. پشتش رو به اون دو میکنه و دست‌هاش رو توی موهاش فرو میکنه.

خیلی سنگین ولی تند تند تفس میکشید در حدی که ویلیام و هلنا صدای نفس‌هاش رو به وضوح میشنیدن.

همینطور که دست‌هاش توی موهاش بود و سرش رو به دو طرف تکون میده و میگه" نه نه این امکان نداره."

تمام احساسات ضد و نقیض بهش هجون آورده بودن. ترس، خشم، نگرانی، سردرگمی، شوک. احساس میکرد داره زیر این همه احساس منفجر میشه. رگ‌هاش هر لحظه ممکنه از شدت فشاری که بهشون وارد میشه پاره بشن.

بدون هیچ کنترلی پاش رو محکم و پی در پی به مبل میکوبه و همینطور داد میزنه." نه نه نه نههه..."

ویلیام و هلنا همزمان از جاشون بلند میشن ولی قبل از اینکه بتونن سمت لویی برن لویی پاش رو عقب میکشه و فریاد خیلی بلندی میکشه و روی زمین میوفته.

دست‌هاش رو روی گوش‌هاش میزاره و روی زمین سرد میشنیه. البته زمین خیلی هم سرد نبود. بدن لویی چند برابر سردتر بود.

اشک‌های مزخرفی که دوباره راه خودشون رو روی گونه‌هاش پیدا کرده بودن هیچ کمکی به بهتر شدن حالش نمیکردن.

ویلیام پشتش رو به لویی میکنه و دست‌هاش رو روی صورتش میکشه. اما هلنا همونطور با چشمانی که به اشک نشسته بودن به پسر مقابلش خیره بود. پسری که هر لحظه بیشتر و بیشتر سقوط میکرد و دیگه نمیشد نجاتش داد.

هلنا بیماران زیادی رو توی این حالت‌ها دیده بود ولی هیچ وقت براش عادی نمیشد. هیچ وقت نمیتونست به فریادهاشون یا اشک‌هاشون عادت کنه. اون‌ها انسان‌هایی مثل خودش بودن که به این حال و روز افتاده بودن. آدم‌های بیگناهی که ناخواسته زندگیشون براشون جهنم شده بود.

صدای هق هق‌های لویی صدای بعدی‌ای بود که به گوش رسید. همین صدا کافی بود تا ویلیام تحملش رو از دست بده و با قدم‌های سریع از اتاق خارج بشه. نیاز داشت هوای تازه بخوره تا بتونه یکم نفس بکشه. باید خودش رو خالی میکرد.

ولی هلنا همونجا ایستاده بود و برای لحظه‌ای نگاهش رو از لویی نمیگرفت. لویی‌ای که حالا بی مهابا گریه میکرد و فریاد میزد. دست‌هاش رو روی زمین گذاشته بود و صدای بلند ناله‌هاش کل اتاق و سالن بیمارستان رو پر کرده بود.

براش مهم‌ نبود اگر کسی میشنید. براش مهم نبود اگر هلنا داشت نگاهش میکرد. چطور میتونست به همچین چیزی اهمیت بده وقتی همه‌ی زندگیش برای کمتر از شیش ساعت اینطور بهم ریخته بود. همه چی براش نابود شده بود. بیشتر از همه خودش برای خودش نابود شده بود. لویی‌ای که یه زمانی هیچی براش مهم نبود چطور الان گریه میکرد و هق هق‌هاش دل هر قاتلی رو به رحم میاورد.

یه قسمتی از وجودش میخواست تا ابد همینجا بشینه و انقدر اشک بریزه که دیگه چیزی ازش باقی نمونه. ولی یه قسمتی هم میخواست بلند شه و بقیه‌ی داستان رو بشنوه. یه چیزی این صدایی بود که میگفت باید بلند شه و ادامه بده. ولی خیلی ضعیف شده بود. ضعیف‌تر از چند دقیقه‌ی قبل. در حدی ضعیف شده بود که دیگه حتی امیدی به دروغ بودن این حقیقت که هری مرده نداشت. اما همچنان صدا میکرد و میگفت بلند شو. ولی کی گفته لویی قرار بود بلند شه. اون دیگه جونی توی تنش باقی نمونده بود. دیگه نمیتونست ادامه بده. هرچقدر بلند میشد باز هم زمین میخورد. هرچقدر تلاش میکرد باز هم سقوط میکرد. این بلند شدن‌ها و زمین خوردن‌ها چه فایده‌ای داشت وقتی نمیتونست به انتهای مسیر برسه؟

تقریبا برای یک ربع لویی روی زمین نشسته بود. تقریبا پنج دقیقه اشک میریخت و ده دقیقه‌ی باقی مونده رو به نقطه‌ای خیره بود. با چشمانی که از شدن قرمزی نزدیک بود از حدقه بیرون بزنن به زمین خیره بود و به جدالی که توی ذهنش در جریان بود گوش میداد.

هلنا تمام مدت روی مبل نشسته بود و یک کلمه هم‌ حرف نزد. تا لویی نمیگفت هلنا دیگه یه کلمه حرف هم نمیزد. ویلیام هنوز برنگشته بود و همچنان بیرون از بیمارستان بود.

لویی با فکر به هری سرش رو بالا میاره و به هلنا نگاه میکنه. هلنا با نگاه لویی تکونی میخوره و میپرسه" میخوای ادامه بدیم لویی؟ میتونی بقیشو بشنوی؟"

لویی بزاق جمع شده زیر زبونش رو قورت میده و سعی میکنه صداش رو پیدا کنه. صداش خیلی ضعیف به هلنا میرسه" اگر..ادامه ندم..چ..چی میشه؟"

هلنا با سوال لویی چند لحظه سکوت میکنه. سرش رو پایین میندازه. همینطور که با لباسش بازی میکنه میگه" الان ذهنت میخواد این حقایق رو انکار کنه. حقایقی که برای شیش ماه ازشون فرار کرده بود. میخواد برای آخرین بار تلاش کنه تا این حقایق براش آشکار نشن." سرش رو بالا میاره و با لبخند دردناکی ادامه میده" اگر الان بهت نگم‌ ممکنه موفق به انکار کردن بشه. اینجوری برمیگردی سر خونه‌ی اول. دوباره مثل قبل میشی. هیچی نمیدونی و تمام توهماتت برمیگردن. میشی مثل شیش ماه پیش که از کما بیرون اومدی."

لویی نگاهش رو از هلنا میدزده و به زمین خیره میشه. با همون صدای آرومش میگه" اینجوری هری دوباره زنده میشه."

با این حرف چشم‌های هلنا به گردترین شکل ممکن درمیان. ناخداگاه از روی مبل بلند میشه و کنار لویی روی زمین زانو میزنه." نه نه لویی اینجوری فکر نکن." هلنا با اظطراب تند تند حرف میزنه. دستش رو روی شونه‌ی لویی میزاره تا توجهش رو جلب کنه." لویی منو نگاه کن."

لویی سرش رو بالا میاره و چشم‌های شکسته‌اش رو به هلنا میدوزه. هلنا با دیدن قیافه‌ی لویی جا میخوره. هیچ وقت این پسر رو انقدر شکسته ندیده بود. انقدر ناامید و انقدر محتاج. این دردناک بود. این بدترین قسمت شغل هلنا بود. دیدن همچین‌ آدم‌هایی.

سعی میکنه خودش رو جمع و جور کنه و کامل حرف بزنه." این دقیقا نقطه‌ایه که تو نباید به حرف ذهنت گوش کنی. ذهنت میخواد برت گردونه به همون زمان تا بتونه از حقیقت فرار کنه تو نباید بهش اجازه بدی. میفهمی چی میگم لویی؟"

لویی با صدای خشدارش به آرومی میگه" ولی اینجوری دوباره هری رو میبینم."

هلنا سرش رو به دو طرف تکون میده. صورت لویی رو بین دست‌هاش قاب میگیره و میگه" اگر الان تسلیمش بشی میشی مثل همون افرادی که کارشون به تیمارستان میکشه. اون‌ها از این مرحله رد نشدن که کارشون به اونجا کشیده شد. خواهش میکنم لویی. نزار کارت به اونجا برسه."

لویی چند ثانیه به چشم‌های ملتمسانه‌ی هلنا خیره میشه و بعد صورتش رو از بین دست‌هاش بیرون میکشه. نگاهش رو ازش میدزده و میگه" یه آدم سالم بودن چه منفعتی داره وقتی با دیوانه بودن زندگی بهتری دارم. یه آدم عاقلی که از زندگی سیر شده هیچ فرقی با یه روانی‌ای که عاشق زندگیه نداره."

خودش هم نمیفهمید چی‌ میگه فقط میخواست تموم بشه. نمیخواست دیگه ادامه بده. نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه. سخت بود. آزار دهنده بود. تا همینجاش هم زیادی طاقت آورده بود.

به سختی از روی زمین بلند میشه و در حالی که تلو تلو میخوره به سمت در میره.

هلنا حرکات لویی رو دنبال میکنه و وقتی متوجه قصدش میشه به سرعت از جاش بلند میشه و به سمتش میره تا جلوش رو بگیره." نه نه لویی تو نمیتونی الان..."

اما با ظاهر شدن زین توی چهارچوب در درست روبروی لویی جمله‌اش رو نصفه ول میکنه.

زین و لویی سینه به سینه‌ی هم ایستاده بودن و خیره خیره بهم نگاه میکردن. هیچ یک حرفی نمیزد فقط بهم زل زده بودن.

ویلیام پشت سر زین ایستاده بود و نگاهش رو بین هلنا و لویی میچرخوند.

زین با صدای خشک و سردش به لویی میگه" کجا میرفتی؟"

لویی بدون اینکه جوابی به زین بده سعی میکنه از کنارش رد بشه و از اتاق بیرون بره ولی زین با حرکت دادن بدنش و ایستادن جلوی لویی راهش رو سد میکنه.

لویی سرش رو با کلافگی میچرخونه ولی دیگه به زین نگاه نمیکنه. سعی میکنه از طرف مخالف بره ولی زین بازهم راهش رو سد میکنه و اینجاست که کاسه‌ی صبر لویی سرریز میشه.

با صدای بلند و خشدارش داد میزنه" از سر راهم برو کنار."

اما زین نه خم به ابرو میاره نه از جاش تکون میخوره." هنوز کل ماجرارو نشنیدی."

زین خوب تمام حرف‌های هلنا رو میدونست به همین خاطر نمیتونست بزاره لویی بره. درسته که خیلی ازش دلخور بود ولی نمیخواست برادرش نهایتا از تیمارستان سردربیاره‌.

لویی با بیخیالی توی صورت زین میگه" برام مهم نیست." و از سمت راستش میگذره.

اما قبل از اینکه کامل از در خارج بشه زین بازوش رو میگیره و با قدرت توی اتاق پرتش میکنه.

لویی که حسابی ضعف کرده بود و چند متر توی اتاق تلو تلو میخوره. الان احساس خشم بیشتر از بقیه احساسات حس میشد. سرش رو سمت زین برمیگردونه و با عصبانیت زیادی توی چشم‌هاش بهش خیره میشه.

ویلیام و زین الان هردوشون وارد اتاق شده بودن. زین بدون اینکه ارتباط چشمیش رو از لویی بگیره در اتاق رو میبنده و در همین حال میگه" هیچ کی از این اتاق بیرون نمیره تا تو همه چی رو بفهمی. وقتی هلنا و ویلیام همه چی رو بلااستثنا بهت گفتن میتونی هر گورستونی که دلت خواست بری."

لویی به سمت زین قدم برمیداره و توی صورتش داد میزنه." این هیچ ربط فاکی‌ای به تو نداره. حالا گمشو از سر راهم کنار."

زین بدون اینکه داد بزنه با آرامش میگه" چرا خیلی هم ربط داره. من دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم و این یعنی تو باید حافظتو برگردونی."

این آرامش زین بیشتر از هر چیزی کفر لویی رو درمیاورد‌. یک قدم دیگه بهش نزدیک میشه. حالا سینه‌های هردو بهم چسبیده بود و پشت زین مماس با در بود." من نمیخوام حافظه‌ی فا‌کیمو برگردونم. فقط میخوام از این خرا..."

زین دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه و اینبار با بلندترین ولوم ممکن داد میزنه." بخاطر خودت حافظتو پس نگیر. بخاطر من پس بگیر. منی که شیش ماهه دارم زیر فشار همه‌ی شماها له میشم. بخاطر اون دختر بچه‌ی معصومی که به کشتن دادیش حافظتو پس بگیر. بخاطر هری‌ای که کشتیش خافظه‌ی فاکیتو پس بگیر. بخاطر لیامی‌ پس‌ بگیر که زندگیش رو جهنم کردی. بخاطر ماها اون حافظه‌ی لعنتیتو که زندگی هممونو نابود کرده پس بگیر. بزار خلاص شیم لویی. بزار این طوفانی که زندگی‌هامون رو داره نابود میکنه تموم کنیم."

یک قدم به جلو برمیداره و لویی ناخداگاه یک قدم عقب میره‌. این روی زین براش جدید بود و نمیتونست جلوش مقاومت کنه.

زین همینطور جلو میاد و لویی عقب میره تا زمانی که پشت پاهای لویی به مبل برخورد میکنه." تو الان میشینی روی این مبل و هلنا و ویلیام این ماجرارو تموم میکنن. چون من یکی دیگه نمیتونم ادامه بدم. خستم کردی لویی دیگه بیشتر از این نمیتونم به پای تو بسوزم. پس فقط درستش کن. با پذیرفتن حقیقتی که من برای شیش ماهه دارم تنهایی باهاش سر و کله میزنم."

لویی با چشم‌هایی که دوباره به اشک نشسته بودن به چشم‌های سرخ شده‌ی زین خیره بود. زین هیچ وقت اینجوری سر لویی داد نزده بود و همین باعث میشد لویی دیگه جای مخالفتی نداشته باشه.

حرف‌های زین تاثیر زیادی روش گذاشته بودن. عذاب وجدان. یعنی اینطور زین بخاطر لویی نابود شده بود؟ انقدر سختی کشیده بود؟ فقط بخاطر لویی؟ این آزارش میداد و به همین دلیل به آرومی روی مبل نشست و نگاهش رو از زین دزدید.

زین که تا آخرین لحظه به لویی خیره بود، بدون اینکه نگاهش رو ازش بگیره میگه" هلنا ادامه بده."

*****************

سلام به همه
چطورین

خب حدس بزنین‌ کی کل فف خودشو خونده. بله من😌 برای نوشتن این پارت لازم بود یه بار کل فف رو از اول تا آخر بخونم.

خب پشمی براتون مونده یا نه=)

ترجیح میدم برای این پارت حرفی نزنم فقط اینکه پارت بعد فکر میکنم دیگه همه‌ چی تموم بشه. امیدوارم بشه.

کامنت و ووت فراموش نشه
بوسسس به همتون❤❤❤

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

51 21 5
دو مافیا در مقابل هم جنگی در پیش دارند. اما مجبورند باهم ماموریت هایی انجام بدهند،که شامل پیدا کردن دوستان جدیدی هست،ولی پشت پرده چه خبر هایی هست؟...
47K 3.7K 23
اخرین چیزایی که فهمیدم درد بدنم به خاطر روی زمین افتادن و نوازش دکتر:«افرین سگ خوب.»
• HEART HUNTER • Par ana

Mystère / Thriller

555 118 7
«من یه بیمار روانی بودم. یه پسر مریض که بیشتر از شش نوع اختلال روانی توی خودش جا داده. خطرناک ترینِ اونها، من یه اسکیزوفرنیِ سایکوپث بودم. درست مثل م...
14.9K 1.8K 14
"در حال ادیت" _ ازت متنفرم کیم! + به نظرت برام اهمیت داره؟ یادت رفته تو فقط یه برده‌ای، نه؟! Couple: Kookv genre: Drama , Romance , Mystery , Smut...