WANGXIAO

By song-of-dark-cloud

38.6K 8.9K 18.2K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... More

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ

Part 18: فریزیا

793 209 586
By song-of-dark-cloud

خب خب هلوملیکم 

اندر احوالاتتون؟؟؟؟؟

یه مدت نبودم حقیقتا در شرایط بغرنجی زیر فشارهای زیادی به سر میبردم....

یه پیغامم گذاشتم راجب نپنته و غمزدا و این حرفا که کسی نکته رو نگرفت و منو در نیافت 🤧🤧🤧🤧🤧

به علاوه از ووتای دو قسمت اخر رضایت کافی نداشتم و بهانه دیگری شد برای اینکه به خودم سختی ندم و اپ نکنم😜

در نتیجههههههه... این اولتیماتوم (اولتیماتم؟التیماتم؟ التیماتوم؟) اخره و زین پس راضی نباشم همین اش و همین کاسه‌اس...

چرااا؟؟؟؟ چون قدرتشو دارم خیلی واضحه.😎✌✌😎

ببخشید نتونستم کامنتارو هم جواب بدم ایشاا تو این هفته سعی میکنم همه رو با کامنتای جدید این قسمت جواب بدم💕💕

این پارتم ادیت نشده و ممکنه غلط غلوط املایی داشته باشه ولی امیدوارم دوسش داشته باشید (میرم با چوکو بازی کنم برگشتم و دوسش نداشته باشید باید بابای کنید تا هر وقت که حالشو داشتم😜✌😎)

.............................................................

12 ساعت قبل

به ساعت روی دیوار نگاه کرد: وقت تمومه.

صدای آه و ناله‌ دانشجوهایی که برای پاسخ به سوالات به زمان بیشتری نیاز داشتند، سکوت را پس از هایکوان برهم زد. یکی پس از دیگری برگه‌های امتحانی در دست با بی‌میلی سمت میز میرفتند و پس از چیدن برگه‌ها روی یکدیگر غرغرکنان از کلاس خارج میشدند. در ان میان چهره‌های خوشحالی هم دیده میشد که به هایکوان لبخندزنان خسته نباشید میگفتند. با خارج شدن اخرین نفر از کلاس، هایکوان برگه‌ها را داخل کیف دستیش گذاشت و موبایلش را دراورد. یک پیام از سمت ژوچن داشت.

"اسلحه‌ها از بندر شانگهای وارد شدن. دارم میرم اونجا"

شماره ژوچنگ را که گرفت ولی وقتی پاسخی نداد، فقط یک پیام برایش ارسال کرد "مواظب خودت باش".

باقی وسایل را هم داخل کیف گذاشت و با خروج از ساختمان دانشکده قدم زنان سمت پارکینگ به راه افتاد. در میان راه با تعدادی از دانش‌جویان احوالپرسی کرد و به دختران جوان سال پایینی لبخندی مهربان تحویل میداد. با رسیده به ماشین، پیش از سوار شدن، با شنیدن نام خودش متوقف شد: پروفسور وانگ.

صاحب صدا را میشناخت: اقای لو.

لو مینگ، پسر جوان بیست و چندساله‌ای بود که با ظاهر رسمی کت و شلواریش همیشه بی‌خبر پشت هایکوان ظاهر میشد. در هیوندای سفیدش را بست و با نزدیک شدن به هایکوان، گودی زیر چشم و تارهای سفید لا‌به‌لای موهای تازه ‌رنگ‌شده بلوطیش بیشتر خودنمایی کردند. پس از ادای احترام گفت: پدرم مایلن با شما صحبت کنن.

هایکوان به اطرافش نگاه کرد و وقتی چشمان خیره‌ و مشکوکی را ندید گفت: با ماشین خودم میام.

لو مینگ سوار ماشین خودش که چند جایگاه عقب‌تر از ماشین وانگ هایکوان قرار داشت شد و هایکوان در تعقیب او حرکت کرد. مسیر برایش اشنا بود و هایکوان اطمینان داشت محل قرار از اخرین بار تغییری نکرده است.

محل قرار یک ساعت دانشگاه فاصله داشت. یک رستوران ژاپنی ویلایی مقابل دریاچه مصنوعی با درختانی حبس شده داخل شیشه که شکوفه‌های زرد و صورتیش در تمام فصول سال بدون تغییر باقی می‌ماندند. رستوران خالی از مشتری و مانند دفعات قبل رزرو شده بود.

لو مینگ پس از همراهی هایکوان تا میزی که پدرش پشت ان نشسته و منتظر بود، آن دو را تنها گذاشت.

لو جیمان که با شنیدن صدای قدم‌های آن‌دو از جا بلند شده بود، تعظیمی به هایکوان کرد و هایکوان به برای نشستن به صندلیش اشاره کرد: حالتون چطور اقای لو؟

لو جیمان که در این مدت به نظر از بین رفته و قسمتی از موهای پشت سرش ریخته و باقی ان‌ها سفید شده بود، نشست و لبخندی زد که خطوط دور لب‌ها و بینی عقابیش را عمق بخشید: باید منو ببخشید که اینطوری ازتون دعوت میکنم.

هایکوان لبخندی به نشانه احترام زد و لو جیمان زنگ روی میز را فشار داد: چی میل دارید؟

هایکوان به گارسونی که کنار میز ظاهر شده بود گفت: فقط چای سبز.

لو جیمان با ناامیدی گفت: گرسنه نیستید؟

_قرار دارم.

لو جیمان که متوجه سردی لحن هایکوان شده بود گفت: میخواستم در مورد اتفاقی که افتاد و یه موضوع دیگه باهاتون صحبت کنم.

گارسون با یک سینی در دست برگشت و پس از قرار دادن قوری سرامیکی نقاشی شده از گلبرگ‌های ساکورا روی شعله و قرار دادن فنجان‌ها انجا را ترک کرد.

هایکوان گفت: بهتره با اتفاقی که افتاد شروع کنید.

لو جیمان با دستپاچگی گفت: واردات ام پی فایو خیلی وقته که متوقف شده. قرارداد ما با المان از سال 2012 دیگه تمدید نشد.

هایکوان قوری را برداشت و برای خودش چای ریخت. عطر تلخ چای سبز پیچیده در بخار زیر بینیش را مرطوب کرد: فقط ارتش اجازه استفاده از ام پی فایو داره و مهاجمان نه سابقا و نه در حال حاضر در ارتش خدمت نکردن. بنابراین واردات غیرقانونی اسلحه همچنان ادامه داره. سوالی که پیش میاد اینه که چطور وزیر دفاع از این موضوع اطلاعی نداره؟!

لو جیمان دستانش را مشت کرد: افرادمونو برای پیگیری این مسئله فرستادم.

هایکوان جرعه‌ای نوشید و نگاه سرزنش بارش را به مرد میانسال مقابلش داد: برادرم نزدیک بود کشته شه اقای لو.

جیمان گردنش را تا رسیدن پیشانیش به سطح میز خم کرد: منو ببخشید.

_چیزی هم فهمیدید؟

جیمان راست شد: وارد کنندگان اینجور سلاح‌ها معمولا یه پشتیبان قوی دارن. تا جایی که فهمیدم از بندر شانگهای وارد شده.

هایکوان به یاد اورد که ژوچنگ خیلی سریع‌تر از این مسئله اگاه شده و حالا در راه رفتن به شانگهای بود.

جیمان ادامه داد: کانتینرها بدون کارگر و فقط از طریق اتاق‌های کنترل مدیریت میشه. تقریبا یک سال پیش یکی از کانتینر‌ها پیش از رسیدن به بندر ناپدید شد ولی داخل سیستم کانتینری با اطلاعات مشابه ثبت شده بود.

_محموله رو کی تحویل گرفته بود؟

_به نام یه تاجر پارچه‌ از هند بود. ولی بررسی کردم اون شخص با هیچ یک از جناح‌ها ارتباطی نداره. در واقع بعد از سال‌ها تازه از هند برگشته و اینجا کارشو داره گسترش میده.

_پس محموله به دست کی رسیده؟

جیمان نگاهش را روی فنجانش چرخاند: اینو هنوز نمیدونیم.

هایکوان با ناامیدی گفت: موضوع بعدی چیه؟

جیمان جان دوباره‌ای گرفت: رییس جمهور درخواست ملاقات دارن.

هایکوان منتظر ماند و جیمان دوباره گفت: جین تانگ برنامه داره برای دوره بعدی کاندید بشه.

هایکوان از شنیدن نام جین تانگ متعجب نبود و جیمان ادامه داد: صلاحیتش مطمئنا تایید میشه.

هایکوان در حالی که سعی میکرد بی‌تفاوت باشد گفت: فکر نمیکنم به این قضیه علاقه‌ای داشته باشم.

_نارضایتی عمومی بالا گرفته. برخلاف چیزی که رسانه‌ها میگن نخبه گرا و توده گرا با هم هیچ سازشی ندارن. درگیری داخلی داره روی اداره کشور تاثیر میذاره و رییس جمهور نمیتونه اینو کنترل کنه.

هایکوان بلند شد: فکر میکنم بهتره بحثو همین‌جا تموم کنیم.

جیمان اصرار داشت: هوانگ لین فکر میکرد میتونه یه رهبر مطلق باشه ولی الان جا زده. تا وقتی رییس جمهوره میتونه از شما حمایت کنه و...

هایکوان دستش را مقابل جیمان گرفت و به صحبتش خاتمه داد: من نمیخوام وارد سیاست شم.

_وقتی به هوانگ لین کمک کردید رییس جمهور شه واردش شدید.

_هوانگ لین هیچوقت قبول نکرد وقتی زندگیشو نجات دادم نمیدونستم کیه و هیچ حمایتی در انتخابات ازش نکردم. اون عضوی از حزب نبود و فقط خودشو مدیون من میدونست. ولی تا الان هیچوقت ملاقاتشو قبول نکردم و نخواهم کرد. حتی هر یک از شما وقتی از حزب لان میرفتید یه تعهدنامه امضا کردید. اگر متنشو فراموش کردی یاداوری میکنم. "حزب لان از زمان خروج شما از حزب به بعد، هیچ پشتیبانی از شما نمیکنه."

جیمان در حالی که صدایش میلرزید گفت: اهمیتی نمیدید چه بلایی سر این کشور میاد؟

_فقط میتونم براتون ارزوی موفقیت کنم. علاقه‌ای ندارم حزبمونو وارد جنگ داخلی شما بکنم. وظیفه من کنترل حزب و مردممه که فکر میکنم با دور بودن از سیاست شما اینکارو کردم.

_چرا بقیه رو مردم خودتون نمیدونید؟ شما هزار سال بینشون زندگی کردید چرا وانمود میکنید اهمیتی نمیدید چه بلایی سرشون میاد؟

_اهمیت دادن یه مسئله‌اس و توانایی کمک کردن بهشون مسئله دیگه‌ایه. من به مردم اهمیت میدم و تا جایی که بتونم بهشون کمک میکنم. ولی مطمئنا ادمهای بهتر از من برای رهبریشون میتونن پیدا کنن. من مسئولیت حرص قدرت و جایگاه اقازاده‌ها وتوده گراهای طبقات پایین‌تر که وقتی به قدرت میرسن ریشه‌هاشونو فراموش میکنن قبول نمیکنم.

پیش از حرف دیگری از رستوران خارج شد و داخ ماشین نشست در حالی که چشمان داغش اشک‌هایش را پس میزدند. دستانش را روی فرمان گذاشت و فشار داد تا بتواند بر لرزششان مسلط شود.

با به صدا درامدن موبایلش، هندزفری را وصل کرد و جواب داد: ژوچنگ؟

ژوچنگ از اخرین پله راه‌پله منتهی به ورودی هواپیما پایین امد: من تازه رسیدم شانگهای.

هایکوان که به خاطر صدای موتور جت شخصی ژوچنگ درست نشنیده بود، گفت: چی گفتی؟

ژوچنگ پس از آنکه جیم، محافظ شخصیش در عقب آئودی را برایش باز کرد سوار شد و با بسته شدن در گفت: گفتم تازه رسیدم شانگهای.

_فکر نمیکنم پیدا کردن صاحب محموله راحت باشه.

ژوچنگ بعد از چند لحظه مکث و فکر کردن در مورد خش صدای هایکوان گفت: حالت خوبه؟

هایکوان لبخندی زد که ژوچنگ نمیتوانست آن را ببیند: خوبم.

ژوچنگ باور نکرد و نگران‌تر از پیش پرسید: اتفاقی افتاده؟

_چیزی نشده. کی برمیگردی؟

گوشه لب ژوچنگ از عصبانیت بالا رفت و دستش را مشت کرد: هروقت اون عوضی رو پیدا کنم.

_منو بی‌خبر نذار. سعی کن زودتر برگردی.

_حس میکنم یه چیزی شده و بهم نمیگی.

_منتظر یه خبر خوب باش.

ژوچنگ نیشخندزنان طعنه زد: مگه خبر خوبم میشنویم؟!

_به زودی. قول میدم.

_باشه . فعلا.

با تمام شدن تماسف سمت مسیری که قبلا برای رفتن به ان برنامه ریزی کرده بود به راه افتاد در حالی که ذهنش به خاطر افکار زیادش بهم ریخته بود و تمرکز کافی نداشت. اگر مسیریاب راهنماییش نمیکرد مطمئنا در خیابان‌ها سرگردان میشد.

زندگی برای او و خانواده‌اش هیچگاه اسان نبود و داشتن روزهای بیشتری که در اندوه و آرزو سپری میشد، آن را گاهی طاقت فرسا میکرد. گذشته از قدرت ذهنی و بدنیشان، ان‌ها همه انسان بودند و انسان بودن کار سختی بود. انسان فکر میکند، تصمیم میگیرد، گاهی به نتیجه میرسد و گاهی شکست میخورد. انسان تلاش میکندف آرزو میکند، می‌جنگد و همه این‌ها او را گاهی خسته میکند. هایکوان احساس میکرد این خستگی که در وجودش حس میکند طبیعی است. او بیش از دیگر انسان‌ها شاهد این چرخه پایان ناپذیر بوده و در این میان بارها امیدش را از دست داده. حس میکرد دونده‌ای است که با ربان قرمزی که خط پایانش را نشان میدهد تنها چد قدم فاصله دارد اما دستی به پاهایش چنگ میزد و او را متوقف میکرد. حالا که آدم‌هایی که در انتظارشان بودند کم کم در زندگیشان پیدایشان شده بود، وجودش خالی از انرژی شده و از جلو رفتن واهمه داشت. شاید این ترس ریشه‌ای نامشخص داشت و موضوع این بود که ان‌ها به خوشحالی عادت نداشتند اما اگر واقعا این غریزه‌اش بود که داشت به او هشدار میداد چه؟

مدام با خودش تکرار میکرد. درست در زمانی که باید تمام حواسش را جمع محافظت از خانواده‌ و عزیزانش میکرد، ادم‌هایی مثل لو جیمان و هوانگ لین که نگران جایگاه و اینده خودشان هستند، باید روی افکارش خط میکشیدند و حواسش را پرت میکردند تا این نگرانی را چند برابر کنند.

وقتی رسید ساعت از 3 گذشته بود ولی خوشبختانه فروشگاه هنوز باز بود. با فشار دادن در شیشه‌ای به داخل، هوای خنک و معطر داخل فروشگاه از او استقبال کردند. با بستن در و وارد شدن رایحه‌های مختلف گل‌های رنگارنگ چیده شده در قفسه‌ها و گلدان‌های شیشه‌ای کشیده و بلند به ریه‌هایش، چشمانش را بست و ذهنش اشفته‌اش را آرام کرد. عطر رزهای سرخ و زرد و سفید غالب بود و سپس با هر قدم به جلو، عطر شب بو و فریزیا و ارکیده مستش میکردند.

مقابل ورودی گلدان‌های افرا، ادریسی بنفش، افتابگردان ارغوانی، برگ انجیری‌ها و پوتوس‌ها با برگ‌های اویزانشان و بعد گلدان‌های افتابگردان و رز.

در نهایت نگاهش به تصویر زیبای یانلی که مشغول قرار دادن یک دسته شکوفه ریز میان رز‌های سفید و بعد هم شاخ و برگ‌های اضافی بود قرار گرفت. چهره‌ای که برای سال‌های زیادی ندیده بود و شباهت غیر‌قابل‌انکارش نفسش را در سینه حبس میکرد. درست مثل شکوفه‌های گیلاس که با رسیدن آوریل روی شاخه‌های سرد و خشک منتظر باز میشوند، ارامش و اعتماد به نفسی در قلبش شکوفه کرد.

یانلی در حالی که دسته‌گل عروسی که باید برای امروز اماده میشد را میبست، زیر لب شعر مورد علاقه‌اش را زمزمه میکرد و زمانی متوجه حضور دیگری شد که صدای ساییده شدن کف کفش روی سنگ‌های کف زمین را شنید.

این دیدار مطمئنا برای یانلی شوکه‌کننده‌تر بود. حتی با اینکه زندگی گذشته‌اش را به یاد می‌اورد و برادر کوچکترش را در کنارش داشت، انتظار نداشت یک روز در حالی که در گل فروشی خانوادگیشان مشغول کار است، شخصی با یک چهره خیلی اشنا از زندگی گذشته مقابلش ظاهر شود که از قضا شخص مهمی بوده. یک تهذیبگر برجسته و الگوی دیگر تهذیبگران، یکی از مورد اعتمادترین و مورد احترام‌ترین افرادی بود که در زندگی قبلیش می‌شناخت. احساس عجیبی داشت که در میان سردرگمی و شگفتیش، ترس را هم شامل میشد.

نگاهش را از چشمانی که مرموز و خسته بودند گرفت و بعد از یک نفس عمیق گفت: چطور میتونم کمکتون کنم؟

هایکوان به گل‌ها نگاه کرد: یه دسته گل میخوام.

یانلی دستانی را که یخ کرده بود به هم فشرد: سبدهای گل اماده قفسه‌های سمت راستتون هستن و اگر چیز خاصی میخواید بهم بگید.

هایکوان به سبدهای گل نگاه کرد که کمی فانتزی و اغراق‌امیز به نظر میرسیدند. شاید برای یک مناسبت خاص مثل خواستگاری یا جشن تولد مناسب بودند و به درد کسی که بی‌هدف میخواست گل بگیرد نمیخورد.

نگاهش را روی گل‌های دیگر چرخاند: یکم فکر میکنم.

یانلی به سختی اخرین قطرات بزاقش را که هنوز خشک نشده بودند فرو داد و از پشت میزش بیرون امد و چند قدم جلو رفت اما هنوز فاصله‌اش را حس کرده بود. دوست داشت چیزی بپرسد و در عین حال دوست نداشت. شاید بیشتر دلش میخواست زودتر از اینجا میرفت یا اینکه هیچگاه با او مواجه نمیشد.

با این وجود پرسید: برای مناسبت خاصی میخواید؟

هایکوان سرش را تکان داد و یانلی گفت: گل‌ها معانی خاص خودشونو دارن. حتی اگر بخواید به خودتون هدیه‌ بدید.

به گلدان بزرگ افتابگردان اشاره کرد: افتابگردان نماد زندگی طولانی و شاد، افتخار و احترام به شخص مقابله و نشانه وفاداریه. آلاله پیام‌اور شادی و نیت خیره. رز با رنگای مختلفش معانی مختلفی داره. رز قرمز نماد عشقه، سفید نماد پاکی و زرد نماد دوستی و شروعی تازه.

به گلی شبیه قلب با یک پرچم زرد وسطش اشاره کرد: آنتوریوم نماد مهمان نوازی و فراوانیه.

بعد چند شاخه گل زرد و نارنجی نشانش داد: فریزیا به معنای دوستی و اعتماده.

صحبت راجع به گل‌ها نفس کشیدن عطرشان یانلی را ارام کرده بود. به هایکوان نگاه کرد و لبخند زد: شما چه گلی دوست دارید؟

هایکوان به گل‌های فریزیا که او را یاد ژان می‌انداخت اشاره کرد: فکر میکنم این مناسب باشه.

یانلی چند شاخه فریزیا برداشت و پشت میزش برگشت و مشغول شد. هایکوان جلوتر رفت و زمانی که میخواست کارت بانکیش را از کیف پول دراورد، به عمد اما محتاطانه کارت ویزیت خودش را که شماره و ادرس موزه روی آن بود روی زمین انداخت.

یانلی دسته گل را به هایکوان داد و هایکوان کارت را روی میز گذاشت. با لبخند به گل‌ها نگاه کرد: خیلی زیباست.

یانلی بعد از کارت کشیدن، کارت را برگرداند و لبخند زد: روز خوبی داشته باشید.

با خارج شدن هایکوان از گل فروشی، بطری آبش را برداشت و یک نفس سر کشید و با چند نفس عمیق حالش بهتر شد. با افکاری که حالا هزاران احتمال برای این ملاقات تراشیده بودند، سراغ دسته گلش برگشت اما کارت ویزیتی که روی زمین افتاده بود، به سوالات ذهن اشفته‌اش پاسخ داد.

..................................................................................

تا رفتن جیم و برگشتنش با مامور کنترل اتاقکی که به نظر میرسید محموله اسلحه‌ها با کمک او وارد شده بودند کمتر از 15 دقیقه طول کشید. بندرگاه و اطرافش پر بود از رهگذر و ادم‌ها، بنابراین ژوچنگ داخل یک کانتینر قرمز منتظر مانده بود. وقتی مامور لاغرمردنی توسط جیم سیاه پوست که عضلاتش تار هر چند روز یک بار تار و پود پارچه لباسش را از هم میدرید داخل پرت شد، فریادش از درد بالا رفت و ناسزاگویان خودش را روی زمین عقب میکشید تا از او دور شود.

جیم چراغ قوه‌اش را روشن کرد و ژوچنگ که روی زی صندلی نشسته و در تاریک پنهان بود، پدیدار شد. مامور از ترس عقب پرید: شماها دیگه چه خری هستید؟

ژوچنگ یک پا روی پای دیگرش، با زیدیان در دستش بازی میکرد: فقط باید چندتا سوال کوچیکو جواب بدی.

مرد ساکت ماند و ژوچنگ فقط یک کلمه گفت: ام‌پی‌فایو.

رنگ از چهره مرد پرید و عرق ریزان سرش را تکان داد: نمیدونم از چی حرف میزنی.

ژوچنگ در سرش فقط یک فکر داشت؛ بازگشتن پیش ژان و مطمئن شدن از حال هایکوان. بنابراین بدون اتلاف وقت میخواست پاسخ‌ سوال‌هایش را بگیرد.

به جیم با دست اشاره‌ای کرد و جیم با گرفتن یقه مامور، او را بلند کرد و به دیواره کانتینر کوبید که یک باعث شد به لرزه در بیاید. دستش را بالا برد اما پیش از انکه مشتش با صورت مامور برخورد کند، با وحشت گفت: میگم میگم...

جیم یقه مرد را ول کرد و با زمین افتادنش، ژوچنگ گفت: صاحب محموله کیه؟

مرد من‌من‌کنان گفت: من... دقیقا نمیدونم... فقط... چند نفر بهم پول زیادی دادن تا جای یه محموله که قرار بود قبل از رسیدن به بندر عوض شه رو با یه کانتینر مشابه عوض کنم...

_کی بودن؟

_نم... نمی...

ژوچنگ با کلافگی دوباره به جیم اشاره کرد که مرد چهار دست و پا خودش را سمت ژوچنگ کشید: قسم میخورم به جون بچه‌هام..

ژوچنگ به چشمان اشک‌الود مرد سی و خورده‌ای ساله مقابلش نگاه کرد و با نزدیک شدن جیم، مرد که کم مانده بود خودش را خیس کند گفت: فقط یه چیزی شنیدم.

با حرکت دست ژوچنگ جیم عقب رفت و مرد گفت: وقتی داشتن کانتینرو عوض میکردن شنیدم که گفتن باید برسه به دست یکی به اسم ون یوان.

ژوچنگ دستش را زیر چانه مرد گذاشت و صورتش را سمت خودش کشید: مطمئنی؟

مرد سر تکان داد: قسم میخورم.

ژوچنگ صورت مرد را رها کرد و دستش را با یک دستمال پارچه‌ای پاک کرد: چهره‌هاشونو دیدی؟

_دیدم.. ولی... درست یادم نیست.. خیلی تاریک بود...

ژوچنگ بلند شد و به جیم اشاره کرد: با خودمون میبریمش.

مرد خواست فریاد دیگری بزند که جیم با یک ضربه به گردنش او را بیهوش کرد و روی کولش از کانتینر خارج شد. مرد را داخل صندوق عقب گذاشت اما پیش از حرکت یک ون مشکی مقابلشان توقف کرد. با باز شدن در ون، پنج نفر مشکی پوش و لوله‌های اهنی در دست، پیاده شدند.

ژوچنگ نیخشندی زد: خوبه. حالا ادمای بیشتری هستن که میتونیم ازشون حرف بکشیم.

پیاده شد و در حالی که دستکش‌های چرمیش را دست میکرد، همراه با جیم سمتشان حرکت کرد.

.....................................................................

با وجود اینکه تمام روز را در رخت‌خواب به سر برده بود، نتوانسته بود بیش از 10 دقیقه چشم روی هم بگذارد. کتاب خواند، با موبایلش بازی کرد و کمی فیلم‌های کسل کننده که هدف و معنایشان او را خسته میکردند دید اما هیچ روشی نتوانست او را به خواب ببرد. ذهنش محدود شده بود به تکرار کردن آن بوسه مقابل چشمانش و شنیدن صدایی که صدا میزد "وی‌یینگ" و مثل فریادی در یک غار بی‌انتها مدام در گوشش پژواک میکرد " وی‌یینگ... وی‌یینگ... وی‌یینگ".

با پاهایش پتو را کنار زد و در حالی که نفسش را با عصبانیت بیرون پرتاب میکرد، از جایش بلند شد و لباس‌هایش را دراورد و وارد حمام شد: لعنت به تو وانگ ییبو و اون وی‌یینگت...

دوش را باز کرد و منتظر گرم شدن آب نماند. حرکت جریان آب سرد از فرق سر تا پایش، بدنش را به لرزه دراورد و لحظه‌ای بعد، اب گرم جریان سرما را از بین برد. دستانش را روی صورتش میکشید و انگشتانش را از میان دست‌های خیس موهایش رد میکرد و دوباره و دوباره برای خودش تکرار میکرد. مثل اهنگی که فقط یک قسمتش را به خاطر داشت و مدام آن را برای یاداوری اخرش تکرار میکرد. اما در ذهن ژان، آن صحنه هیچ پایانی نداشت و او نمیداسنت چطور، فقط میخواست از شرش خلاص شود.

اب را بست و بعد از پیچیدن حوله دورش، مقابل اینه ایستاد. لب‌هایش تنها عضوی بود که ناراضی نبود و به علاوه او فکر میکرد این تجربه اولش نبوده. ژان فکر کرد اگر او واقعا معشوق وانگ ییبو بوده باشد، ممکن است حس برخورد لب‌هایشان را به یاد داشته باشد اما هر بار مسئله دیگری مانع این افکار میشد. وانگ ییبو هم سن و سال خودش به نظر میرسید و ممکن نبود پس از مرگ معشوقش شاهد تولد دوباره و بزرگش شدنش بوده باشد. هر بار که میخواست این را بپرسد مشکل بزرگتری پیش می‌امد و حواس او را پرت میکرد.

_خدای من... ازش متنفرممم.....

حوله‍اش را گوشه‌ای پرت کرد و لباس پوشید. اهی کشید و بیرون رفت. لپتاپش را روشن کرد و یکی از فیلم‌های ناجوری که جکسون برایش ریخته بود را باز کرد: اول باید مطمئن شم حسی به ندارم..

به صحنه‌ رابطه میان زن و مرد که رسید ژان چشمان سوزناک از بی‌خوابیش را تا اخر باز کرد و مشغول تماشا شد. با احساس قلقلکی که از داخل معده‌اش شروع شد و به شکمش رسید، نیشخند زد: کاملا معلومه که من الا دلم میخواد جای این پسره باشم...

لپتاپ را بست و روی تخت دراز کشید: خوب شد. حداقل مطمئن شدم استریتم! میتونم با خیال راحت ازت متنفر باشم.

بعد چشمانش را بست. حمام او را خسته کرده بود و چرتش گرفته بود ک با صدای در از جا پرید: کیه؟

صدای هایکوان شنیده شد: میتونم بیام تو؟

ژان صاف نشست و از خاموش بودن لپتاپ مطمئن شد: بله.

هایکوان با یک دسته گل از گل‌های زرد وارد شد و ژان سریع نگاهش را از او گرفت و مشغول بازی با نخ شکافته شده روی ملحفه تشکش شد. هایکوان گل را روی تخت گذاشت و خودش با کمی فاصله نشست: حالت چطوره؟

ژان نخ ملحفه را دور انگشتش پیچید و در حالی که دندان‌هایش را روی هم فشار میداد آنقدر کشید تا پاره شد.

هایکوان از ماجرایی که میان ییبو و ژان اتفاق افتاده بود خبر نداشت ولی با وجود اتفاقات قبلی، حال ژان برایش قابل درک بود. هایکوان سر نخی را که پاره شده بود گرفت: مطمئنم این روزا نه تنها افکار تو، بلکه مال هممون مثل این نخه. وقتی شروع میشه و ادامش میدی، هم درد داره هم معلوم نیست به کجا میرسه... شایدم قبل از اینکه به تهش برسه پاره شه. و بعد دوباره یه سری فکر دیگه میمونه که باید شروع کنی به کشیدنش...

ژان حالا به زخمی که پیچیدن و کشیدن نخ دور انگشت اشاره‌اش ایجاد کرده بود، و بعد تکه نخی که مثل یک رشته مرده در دست داشت خیره بود که هایکوان دسته گل را به ژان نزدیک کرد: کسی که ازش گل خریدم میگفت فریزیا نماد دوستی و اعتماده.

بعد دستش را روی دست ژان گذاشت و ژان سرش را بلند کرد و به هایکوان با چشمان خسته اما ارامش نگاه کرد: میدونم داری اذیت میشی. ممنونم که قبول کردی اینجا بمونی. اما دوست دارم اینو بدونی که ما بهت اهمیت میدیم و میخوایم دوباره اعتمادتو به دست بیاریم.

ژان سرش را دوباره پایین انداخت و هایکوان پس از رها کردن دستش کمی منتظر ماند که ژان بالاخره به حرف آمد: وانگ ییبو..

خودش مطمئن نبود چه میخواست بگوید اما سر حرف باید با این اسم باز میشد و هایکوان هم این بازی را ادامه داد: برادرم واقعا غمگین به نظر میاد مگه نه؟

ژان چیزی نگفت و هایکوان دوباره گفت: وقتی اون شخص کنار ییبو بود، من حس میکردم برادر یخیم داره از یک بُت شبیه یک انسان میشه. اون لبخند میزد و با اینکه احساساتشو بروز نمیداد میتونستم بفهمم خوشحاله. بعد از رفتن اون شخص، ییبو دوباره مثل قبل شد؛ حتی بدتر. منم نمیتونستم کاری براش انجام بدم.

هایکوان به چشمان سیاه و کنجکاو ژان که مثل یک کودک نگاهش میکرد خیره شد: در مورد احساس ییبو بهتره از خودش بپرسی ولی من فکر میکنم اون الان با اینکه نگرانه، یکم خوشحاله.

پیش از اینکه ژان این موضوع را که به خاطر شباهتش با همان شخص از حضورش خوشحال است، مطرح کند هایکوان اضافه کرد: این موضوع یکم پیچیده‌اس ولی لطفا به سوالی که ازت میپرسم فکر کن.

ژان دوباره نگاهش را به هایکوان داد و هایکوان جدی‌تر از هر زمان دیگری گفت: اگر تو اون شخص باشی ممکنه نا‌امید‌کننده باشه ولی... اگر واقعا اون شخص باشی چی؟ این چه حسی بهت میده؟

ژان به این فکر کرده بود؛ بارها و بارها در این مدت چنین شرایطی را تصور کرده بود اما حسش نامشخص بود. او پیش از این نه کسی را دیده بود که در این شرایط قرار گرفته باشد نه خودش تجربه‌ای داشت. اولین بارها همیشه با خود یک ترس ناشناخته به همراه دارند و تا زمانی که آن لحظه به سراغ ادم نیاید، نمی‌توان حس و واکنش را پیش‌بینی کرد. اما ژان کنجکاو بود و این را نمی‌توانست انکار کند.

_میدونم اسمش وی‌یینگه... نباید همش "اون" صداش کنیم..

هایکوان لبخند زد: درسته..

بعد با لحن مهربان همیشگیش ادامه داد: لازم نیست به خودت فشار بیاری. حتی اگر تو وی‌یینگ باشی ما ازت نمیخوایم چیزیو به یاد بیاری. صادقانه میگم. اون سرگذشت دردناکی داشته. دوباره وی‌یینگ بودن شجاعت زیادی میخواد... مطمئنم ییبو هم نمیخواد تو ازرده شی... چه وی‌یینگ باشی چه نباشی....

هایکوان با سکوت دوباره ژان به صحبتشان خاتمه داد و پیش از خارج شدن از اتاق گفت: فکر میکنم ییبو جایی رفته توی اتاقش نبود. شامو دو نفی میخوریم.

بعد اتاق را ترک کرد و مشغول اماده کردن شام شد ولی ژان بهانه دیگری جور کرد و باقی ساعات شب را هم داخل اتاق ماند.

...........................................................................

حال:

ییبو دستش را محکم دور مچ ژان گرفته بود و ژان فقط به او اجازه داد کاری که دوست دارد را انجام دهد. نگاهش را به نقاشی مقابلش داد: اون همون وی‌یینگته؟

ییبو سرش را بلند کرد و به نیم‌رخ ژان نگاه کرد. در ان مستی، دوست داشت اشتباهات دلپذیری مرتکب شود و صبح روز بعد هیچ کدام آن را به یاد نیاورند. ولی ژان مست نبود؛ حتی اگر هم بود، در صورتی که ژان همراهیش نمیکرد، او فقط خودش را خجالت زده کرده بود. این برایش اهمیتی نداشت. چیزی که نمیخواست اتفاق بیفتد، اسیب دیدن ژان بود. او همین الان هم به یاد داشت وقتی میان بوسه‌های شیرینشان ژان را وی‌یینگ صدا کرد، چه حسی پیدا کرده بود. البته نمیتوانست خودش را سرزنش کند. او غیر از وی‌یینگ را نمیخواست؛ حتی اگر این از نظر ژان ظالمانه باشد.

_اوم.

_خوشگله!

_اوم.

_وانگ ییبو؟ اگر من وی‌یینگ تو نباشم چی؟

ییبو دستش را از دور مچ ژان باز کرد و در حالی که از هر چیزی مقابلش دوتا میدید، سرش را که مثل توپ بولینگ سنگین شده بود روی شانه ژان رها کرد.

ژان به صورت ییبو که درهم جمع شده و لب‌های اویزانش نگاه کرد و شانه‌اش را بالا و پایین داد: هی پاشو... حرفام هنوز تموم نشده...

ییبو بلافاصله انگار که برق از سرش پریده باشد سرش را بلند کرد و نشست.

ژان بلند شد و سمت شمشیری که قبلا ییبو اصرار به بیرون کشیدنش داشت رفت. روی شمشیر حکاکی شده بود "سویبیان"

شمشیر را برداشت. از شمشیر ییبو سبک‌تر ولی هنوز هم برای ژان سنگین بود. ان را در دستش یک دور چرخاند و بعد از اینکه خوب نگاهش کرد، پیش ییبو که چشمش روی سویبیان خشک شده بود برگشت. مقابلش روی یک زانو نشست: بگو ببینم وانگ ییبو.... پس اگر این شمشیرو بکشم بیرون یعنی وی‌یینگ توام؟

نگاه ییبو روی ژان چرخید و ثابت ماند. او این را میخواست و مستی با یک پیک که هیچ، با یک بشکه هم نمیتوانست خواسته‌اش را تغییر دهد. فقط منتظر ماند و ژان با اخم گفت: چشمات خیلی حریصن وانگ ییبو. انگار منتظری اینو بکشم بیرون و دو لپی قورتم بدی مگه نه؟

ییبو سرش را چند بار بالا و پایین تکان داد و ژان از این صراحت ییبو به خنده افتاد. چهارزانو نشست و شمشیر را روی پاهایش قرار داد: پس تو وقتی مستی به حرف میای هان؟

سرش را به صورت ییبو نزدیک کرد و داخل چشمانش زل زد: بگو ببینم وانگ ییبو... به جز اون روز تو کتابخونه قبلا هم منو بوسیدی؟

ییبو در حالی که سیب گلویش بالا و پایین میرفت سرش را تکان داد و ژان یک ابرویش را در تعجب بالا داد: کِی؟

ییبو با صدای ارام و کمی کشدار گفت: اون شب... که روی کاناپه خوابیدی....

ژان دستش را مشت کرد و بالا برد و حقیقتا دوست داشت ان را در شکمش فرود بیاورد: اووووفففف...

_سوال بعدی...

این وی‌یینگ عتیقه‌اتو اخرین بار چند سال پیش دیدی؟

ییبو بعد از کمی مکث گفت: 1023 سال پیش...

ژان حس کرد قلبش یک ضربان را رد کرده ولی خیلی زود ذهن خیال پرداز خودش را به واقعیت برگرداند: انگار توهمم میزنی... واقعا نباید مشروب بخوری مغزت میپوسه..

بطری شراب را برداشت و چند قلپ بزرگ نوشید. بطری را کنار گذاشت و بعد از اینکه دهانش را با پشت استینش پاک کرد، گفت: خیلی خب... من همین الانشم حس میکنم چیزی از عقل و مشاعرم نمونده... اینم روش... اگه بفهمیم من وی‌یینگ یا نه حداقل خیال تو رو راحت میکنیم مگه نه؟

بعد نفس عمیقی کشید و شمشیر را دوباره در دست گرفت. میخواست یکبار برای همیشه به این کنجکاوی هردویشان پایان دهد هرچند هنوز سعی میکرد وقت کشی کند: البته یکم احمقانه به نظر میاد... چطوری فقط اون میتونسته درش بیاره؟... مثلا با اثر انگشت یا ضربان قلب یا یه تکنولوژی دیوانه‌وارتر کار میکنه؟

ییبو سرش را به طرفین تکان داد و گفت: شمشیر روح تو رو میشناسه...

ژان لبخند زد و لپ ییبو را گرفت و کشید: چطور میتونی وقتی داری چرت و پرت میگی انقدر جدی باشی؟... حتی توی مستی هم اینکار سخته..

بعد اخم کرد: من فک کردم قراره صادق باشیم!!

بعد دوباره نگاهش را به شمشیر داد: خیلی خب... وقتشه... اماده‌ای وانگ ییبو؟

ییبو دوباره اب دهانش را قورت داد و چشمانش را به انگشتان ژان که فشارشان را دور قبضه و دسته شمشیر کم و زیاد میشد دوخت. ژان حس میکرد قلبش تا گلویش بالا امده و گیر کرده و دیوانه شده که اینطور محکم و سریع میتپید و احتمال میداد با وجود چهره بی‌تفاوت ییبو، در دلش اشوب برپا شده باشد. دوباره بطری مشروب را برداشت و قلپ دیگری نوشید و لبهایش را به دندان گرفت و چشمانش را بست: یک...

صدایش میلرزید و نفس کشیدن نیاز به تقلای بیشتری داشت: دو...

تصمیم داشت وقتی سه را میگوید دو دستش را در دو جهت مخالف عقب بکشد ولی پیدا کردن شهامت برای گفتن سه داشت زمان میبرد. اگر وی‌یینگ بود باید مسئولیت یک سری چیزها را میپذیرفت و شاید تلاش میکرد راجع به خودش بیشتر بفهمد و این در حالی بود که فکر میکرد همین الان هم در حال به یاد اورد خاطرات زندگی گذته‌اش از ووشیان است و این اوضاع را پیچیده میکرد. و در صورتی که وی‌یینگ نبود هنوز هم ممکن بود زندگیش در خطر باشد؛ ممکن بود این ادم‌ها از او ناامید شوند و نگران بود نتواند به زندگی عادیش بازگردد. اما در گوشه‌ای از ذهنش اصلا این کار را مسخره و بی‌نتیجه میدانست. شاید اگر به این ازمایش تن میداد، با زیر پا گذاشتن اعتقاداتش تمام 22 سال زندگیش را دور میریخت.

از طرفی منتظر بود تا ببیند ییبو میتواند سه را بگوید یا نه. مطمئنا او منتظر این لحظه بوده ولی سکوت الانش نشان میداد به انتخابش احترام میگذارد.

ژان چشمانش را باز کرد و حالا با چشمانی که در نور کم هم رد اشک روی گونه‌اش مانند رودخانه‌ای نقره‌ای زیر مهتاب میدرخشید، را ببیند.

_سه..

تمام توانش را به دستانش داد و شمشیر در حالی از قبضه بیرون امد که صدای تیز کشیده شدن لبه‌های اهنی در گوشش پیچید و با انعکاس برخورد نور روی تیغه‌هایش ژان چشمانش را بست.

.....................................................................................

چطور بووووووود؟؟؟؟؟؟؟

منتظرم که ابراز احساسات ببینمااااا......

اینم کلیپ

بوس ماچ بای تا بعد

Continue Reading

You'll Also Like

501K 11.8K 50
"Kiss me" He wickedly smiled. Knowing that he had me under his control. * Avery Thorn Was just a regular 15yr old freshmen. Until one day she snuck...
2.2M 114K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
173K 7.2K 35
Angeline Scott finds herself a student at Welton prep school for boys after her parents give a large donation to the school. dead poets society stev...
21K 318 9
Female Yanderes can come in different forms some are cute,some are straight out scary,some can be sexy Yn ln who was a normal guy until he was gettin...