Can I heist your embrace?!

By Kimyeon01

2.8K 448 49

°• میتونم بغلتو بدزدم؟! °•کاپل : چانسو | چانکای | هونهان °•ژانر : درام | اسمات | معمایی و رازآلود °•خلاصه : ... More

مرخصی؟؟؟
عروسک؟!
شامپوی کیونگ؟؟
اسلحه؟!
صندلی؟!
مگه نه؟!
زنجیر خونی؟؟
کدوم مو؟!
رختکن؟!
طعم خون؟!
شازده کوچولو؟!
22 دسامبر؟!
تاس؟!
سکوت دردناک!!
فرشته!!
*اسمات*
خفگی؟!
فرصت؟!
چمن خیس؟!
یه تار مو فاصله!!
مچ های ظریف!!
پرواز
کیه؟!
چای سبز!!
بادکنک؟!
گروه سه نفره؟!
ورود غیر منتظره؟!
لوسیفر؟!
ساحل بارونی؟!
اوج لذت؟!
پایان با طعم...

طلوع؟!

60 10 0
By Kimyeon01

Writer pov

ماتش برده بود

چند دیقه ای میشد به در بسته خیره شده بود

کجا باید میرفت؟؟هیچوقت توعمرش تنها نمونده بود

چون همیشه چان پشتش بوده..هواشو داشته

سردرگم تر از چیزی بود کخ میشد تصورش کرد

کیونگ برگشت

سرشو پایین انداخته بود..به معنای واقعی کمرش شکسته شده بود

سنگ ریزه های زیادی کف پاشو زخمی کرده بودن

نور ماه مسیر دراز کیونگو روشن کرده بود ولی سو تو تاریکی مطلق قدم برمیداشت

چرا اینکارو کرد؟

چرا وایستاد؟

چرا گفت متاسفم؟

مگه کاری کرده بود؟

چرا گف مراقب خودم باشم؟

مگه اون همیشه مراقبم نبود؟

جایی میخواست بره؟

سو مثل احمقا بلند بلند از خودش سوال میپرسید

فکرای منفی مثل خوره به جونش افتاده بود

دیگه نای راه رفتن نداشت

جونش به لبش رسیده بود

این همه درد و نمیتونست تو قلبش بگنجونه

رو زمین افتادو بلند جیغ کشید

اسم چانو فریاد میزد...از ته دلش

چانیوووووول....چانیولممممممم...کجایییییی

بیا...کیونگت دااااررررههههه میمیرههه..داره جون میده چااان..بیاااا دارممم میسوزممم...دارم اتیش میگیرم...بیا ارومم کن...بیا بغلم کن...بیا نوازشم کن..چان روح من خستس...لعنت بهت....لعنت بهت چرا اینکارو کردی...چرا نیومدی دستامو بگیری...چرا گذاشتی از اون خراب شده...از اون کثافت خونه تنها بیام بیروووون...چرا رهام کردی..چان چراااا

خاک رو زمینو برمیداشت و رو سرش میریخت

تو سر و صورت خودش میزد

اونقد زجه زد که زیر یه درخت تقریبا از حال رفت و بدون اینکه بفهمه پلک های خیسش رو هم افتادن

مدتی گذشته بود که با شنیدن صداهایی چشماشو باز کرد..نمیتونست اب دهنشو قورت بده

تکیشو از درخت گرفت  و از لای بوته ها به جاده ی خاکی نگاه کرد

مث اینک ادمای کای برگشته بودن

با سرعت باور نکردنی به سمت عمارت میروندن

کیونگ دلشوره ی بدی گرفته بود

هران ممکن بود سینش شکافته شه و قلبش متلاشی شه

زیاد وقت نداشت باید زودتر خودشو به سئول میرسوند و برای نجات همسرش هر کاری میکرد

زندگیش مثل دراماهایی شده بود که فقط میتونست از قاب تلویزیون تماشاشون کنه

اما الان خودش درست وسط صحنه ی روزگار ایستاده بوود و اینده اش توسط کای دستکاری میشد

چون میدونست ادمای کای به زودی پیداش میکنن

اروم بلند شد

لباشو گاز گرفته بود تا دادش بلند نشه

شروع به حرکت کرد

مه همه جا رو گرفته بود..سو نمیدونست درست میره یا نه

زوزه های گرگ هم لرزه به اندام نحیفش انداخته بود

اگه یه گرگ هم میدید شبش تکمیل میشد

میتونست راحتتر بمیره

چوبی رو بین دستاش گرفته بود و با تکیه بر اون قدم برمیداشت...قدم که نه..خودشو رو زمین میکشید

یه ساعتی میشد که بدون توقف راه رفته بود

نسیم خنکی میوزید

اما برای کیونگ باد ملایمی نبود

سردش شده بود..دندوناش با شدت زیادی بهم میخوردن

گوشا و نوک انگشتاش از سرما میسوختن

ولی اینا براش مانعی نبودن..تا اینک صدای شکمش بلند شد

خیلی وقت بود که غذای خوبی نخورده بود

ولی حتی اگ تو این جنگل بزرگ یه غذای گرم و لذیذ پیدا میکرد نگاشم نمیکرد..چون چیزی از گلوش پایین نمیرفت

تلخ خندید

با یاداوری چیزی بلند تر خندید

+یولا..یادته یه بار برام سیب زمینی درست کردی

هی از تو اشپزخونه داد میزدی

کیونگم چاقو کجاست...ماهیتابه رو کجا گذاشتی..روغنا رو پیدا نمیکنم..تا من بلند میشدم زود از اشپزخونه بیرون میومدی و منو میشوندی...با چشمای درشتت که اخم ظریفی هم چاشنیش بود میگفتی

نه نه نه سوی خوردنیم باید امروز استراحت کنه..مرد خوشتیپش قراره براش غذا بپزه

کیونگ به ماه بالاسرش نگاه کرد و ادامه داد

با اون پیشبند من خیلی کیوت شده بودی..چون برات اندازه نبود..پیشبندی که وقتی واسه اولین بار برات غذا درست کردم بهم کادو دادی

اشکاشو پس زد

+اون روز خوشمزه ترین سیب زمینی عمرمو خوردم..با اینک روغنش خیلی زیاد بود و نصفشون خام بودن و نصفشون سوخته..ولی خیلی خوشمزه بودن..اونقد روشون کچاپ ریخته بودی تا رو خرابکاریت درپوش بذاری ولی من دوسش داشتم..یعنی بازم برام غذا درست میکنی؟

سرشو بالا اورد

تقریبا به شهر رسیده بود و تقریبا ساختمون های بلندی رو میدید

براش عجیب بود که هیچکسی دنبالش نیومده بود

امکان نداشت کای از خیرش گذشته باشه

ماه میخواست سایشو از رو سر شهر برداشته بود و جاشو به افتاب گرم و سوزان بده

کیونگ تلخ ترین طلوع عمرشو تماشا میکرد

از جاش بلند شدو به راهش ادامه داد

از دور چیزی توجهشو جلب کرد

بوی تندشو حس میکرد

به یه پمپ بنزین رسید

با خوشحالی پا تند کرد

یه وانت اونجا در حال بنزین زدن بود

رانندش بعد از پرداخت پول سوار ماشینش شده بود

همین ک ماشینو روشن کرد سو خودشو جلوی ماشین انداخت

پیرمرد تقریبا سکته کرده بود

پیاده شد و گفت

هیییی..چیکار...

حرف تو دهنش ماسید

با دیدن بدن زخمی و خونی سو با سرعت به سمت دوید و زیربغلشو گرفت

هرکی نمیدونست فکر میکرد کیونگ از جنگ برگشته..البته درستم حدس میزدن..کیونگ از جنگ مرگ و زندگی برگشته بود

-ایگو...پسرم اینجا چیکار میکنی..چه بلایی سرت اومده..گرگا بهت حمله کردن؟ گرگا بهت حمله کردن

سو که نفسش بند اومده بود

سرشو به نشونه ی اره تکون داد

+ااار...ااره گرگا بهم...بهم حمله کردن..میشه منو به ادرسی که میگم ببرین

و با چشمای اشکیش بهش خیره شد

قلب پیرمرد از اون همه مظلومیت بی انتهای سو اب شده بود

کمکش کرد تا سوار شه

بخاری رو روشن کرد و به سمت سئول بزرگ روند

Continue Reading

You'll Also Like

4.4M 277K 103
What will happen when an innocent girl gets trapped in the clutches of a devil mafia? This is the story of Rishabh and Anokhi. Anokhi's life is as...
3.8K 1.1K 10
❌COMPLETE❌ Edward + Louis تاریخی* چند پارت *
1.4M 126K 44
✫ 𝐁𝐨𝐨𝐤 𝐎𝐧𝐞 𝐈𝐧 𝐑𝐚𝐭𝐡𝐨𝐫𝐞 𝐆𝐞𝐧'𝐬 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐒𝐚𝐠𝐚 𝐒𝐞𝐫𝐢𝐞𝐬 ⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎ She is shy He is outspoken She is clumsy He is graceful...
75.8K 11.2K 29
چی میشه اگه یه روز که انتظار داری مثل همه روزا عادی بگذرونی با یه برخورد سریالی یه نفر تمام قواعد زندگیتو بهم بریزه؟ یهو زندگیتو از این رو به اون رو...