" BLACK Out " [Complete]

By RayPer_Fic

25.6K 3.6K 2.2K

•¬‌کاپل: چانبک | کایسو | هونهان •¬‌ژانر: رمنس | انگست | اکشن •¬‌خلاصه: بکهیون نقاش معروفی که دست روزگار خیلی... More

|| Season 1 • EP 1 ||
|| Season 1 • EP 2 ||
|| Season 1 • EP 3 ||
|| Season 1 • EP 4 ||
|| Season 1 • EP 6 ||
|| Season 1 • EP 7 ||
|| Season 1 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 1 ||
|| Season 2 • EP 2 ||
|| Season 2 • EP 3 ||
|| Season 2 • EP 4 ||
|| Season 2 • EP 5 ||
|| Season 1 • EP 5 ||
|| Season 2 • EP 6 ||
|| Season 2 • EP 7 ||
|| Season 2 • EP 8 ||
|| Season 2 • EP 9 ||
|| Season 2 • EP 10 ||
|| Season 2 • EP 11 ||
|| Season 2 • EP 12 ||
|| Season 3 • EP 1 ||
|| Season 3 • EP 2 ||
|| Season 3 • EP 3 ||
|| Season 3 • EP 4 ||
|| Season 3 • EP 5 ||
|| Season 3 • EP 6 ||
|| Season 3 • EP 7 ||
|| Season 4 • EP 1 ||
|| Season 4 • EP 2 ||
|| Season 4 • EP 3 ||
|| Season 4 • EP 4 ||
|| Season 4 • EP 5 ||
|| Season 4 • EP 6 ||
|| Season 4 • EP 8 ||
|| Season 4 • EP 9 ||
|| Season 5 • EP 1 ||
|| Season 5 • EP 2 ||
|| Season 5 • EP 3 ||
|| Season 5 • EP 4 ||
|| Season 5 • EP 5 ||
|| Season 5 • EP 6 ||
|| Season 6 • EP 1 ||
|| Season 6 • EP2 ||
|| Season 6 • EP3 ||
|| Season 6 • EP4 ||
|| Final Season ||
||Thank you message to the readers||
||Thank you message to the readers||

|| Season 4 • EP 7 ||

423 77 100
By RayPer_Fic

فصل چهار :( بخش هفت : این هدیه واقعا برام ارزشمنده )

روی تخت دراز کشیده بود و به بیرون نگاه می کرد؛ تنها صدای مانیتور کنار تختش این سکوت سنگین رو میشکست و تصویر تیر خوردن مینهو مثل شاتر دوربین با سرعت دیوانه واری مقابل چشماش تکرار می شد.
مینهو... پسری که خیلی اتفاقی وارد زندگیش شد به همون اندازه ناگهانی هم میخواست تنهاش بزاره؟؟
نه همچین چیزی هر گز نباید اتفاق بیفته... هرگز

از این اخلاق گندیدش حالش بهم می خورد، چرا باید وقتی ارزش کسی رو بفهمه که یا از دستش داده یا ترس از دست دادنش رو داره؟
انگار زیر خاک رفتن خانوادش هنوز براش درس نشده که تمام روز هایی که می تونست عین آدم با مینهو رفتار کنه رو از دست داد...
«خواهش میکنم اگه زنده بمونه قول میدم برای همیشه از زندگیش برم بیرون... فقط اجازه بده زنده بمونه»
با نگاهی دوخته شده به آسمون پشت پنجره و دلی آشوب به زبون آورد. چیکار می تونست بکنه جز اینکه رهاش کنه؟
زندگی نکبت بارش میخواست جون کسی رو بگیره که هیچ ربطی به دنیای سیاهش نداشت، این روح خبیث بدبختی به هرکی که بهش نزدیک می شد چنگ مینداخت تا گلوشو بدره...
شاید برای همین هم کیونگ بدون اینکه خودش بفهمه انقدر سرد و تو خالی شد، کاری می کرد تا همه¬ی کسایی که دوستش دارن ازش برنجن چون، از اینکه این طالع نحس تک تک عزیزاشو ازش بگیره می ترسید. این دیواری که همیشه دور خودش میکشید نه برای تنهایی، که برای محافظت از عزیزاش بود. همشون، اباسان... گوگو... کوبو... و تنها کسی که سعی کرد این دیوار رو بشکنه و بهش نزدیک بشه الان داشت بین مرگ و زندگی دست و پا میزد. این دیوار بدبختی هرگز نباید توسط هیچ کس ریخته می شد.
چون نتیجه چیزی می شد که کیونگ با تمام وجود ازش بیزار بود...
صدای آهسته ضربه های در، مهمون ناخونده¬ای شد که بند افکارش رو برید و به دنبالش گوگو، توی چارچوب در پیداش شد.
با نگاهی به کیونگ فورا به طرف تخت دوید، با تمام وجود می خواست بغلش کنه اما همون دیوار بلند دلیلی شد که دختر با تموم بی قراریش کنار تخت بایسته.
«خوشحالم میبینمت»
کیونگ با لبخند نیمه جون اما با تمام احساسش به زبون آورد چیزی که باعث شد تا گوگو که قبل از ورود کلی با خودش کلنجار رفت تا موقع دیدنش آبغوره نگیره _به محض گفتن این حرف اشک مثل بارون از چشماش پایین بریزه...
«کیونگ جان...»
و درست بر خلاف تصورش، اینبار دست کیونگ روی ساعد دختر نشست و اونو به طرف خودش کشید. با اینکه گوگو الان دقیقا توی بغل کیونگ بود ولی نمی تونست اتفاقی رو که افتاد باور کنه چون این اولین بار بود که کیونگ رو اینطور نرم و احساسی می دید.
دست  کیونگ آهسته روی موهاش سر می خورد و با دست دیگش برای آروم کردنش کوتاه به کمرش ضربه می زد.
«موقع عیادت مریض که گریه نمی کنن»
با همون صدای گرم و آرومش به زبون آورد و هیچ فکر نمی کرد این گارد پایین و نشون دادن شخصیت پنهانیش بعد از این همه مدت و اینطور ناگهانی چطور می تونه شدت اشک گوگو رو بیشتر کنه.
کیونگ اجازه داد تا دختر بیچاره خودش رو خالی کنه.
لحظه¬ای بعد وقتی از بغلش بیرون اومد نگاهش روی شونه¬ی کیونگ خشک شد چون بخاطر اشکهاش کاملا خیس شده بود.
خجالت زده تا خواست حرفی بزنه کیونگ سری به نشونه¬ی بیخیالی تکون داد و بهش اطمینان داد هیچ اشکالی نداره و بی خود خودشو درگیر نکنه.
«کیونگ جان خواهش میکنم انقدر منو دق نده، از وقتی از عمارت رفتی یاد و هوش درستی ندارم... انقدر که این مدت از اون تونی احمق حرف  شنیدم و تنبیه شدم که توی همه¬ی این سالها نشده بودم. تمام مدت به تو فکر می کردم و هر لحظه دلم آشوب بود که سونگین کی قراره دوباره زهرشو بریزه و حالا خودتو بین که کجا خوابیدی؟»

صداش بخاطر گریه تو دماغی بود و با اینکه دختر بیچاره داشت تشر میزد اما این اتفاق باعث می شد تا درست مثل دختر بچه های غرغرو به چشم بیاد؛ گوگو گاهی وقتا بی اندازه شبیه به خواهرش می شد جوری که اگه چهرشو نمی دید حدس می زد کسی که بالا سرش ایستاده و داره دعواش می کنه خواهرشه.
مرور این احساس باعث شد تا بدون حرفی با لبخند و نگاه محزونی بهش خیره بشه.
همه ی رفتار های کیونگ از چشم های مشتاق گوگو دور نموند و دلیلی می شد تا دختر بیچاره از گفتن خبری که مسئولیتش رو به عهده داشت منصرف بشه.
«گوگو... میشه ازت خواهش کنم بری و از حال مینهو باخبر بشی؟ اینجا کسی جواب منو نمیده...»
«با اون دوتا قلچماقی که دم در اتاقت ایستادن همین که این پرستار های بیچاره جرات میکنن بیان داخل خودش خیلیه»
می تونست راحت حدس بزنه کسی که ترتیب این محافظ هارو داده کیه ولی درواقع توی این وضعیت دیگه براش مهم نبود. تنها چیزی که میخواست باخبر شدن از حال مینهو بود همین.
اما وقتی سکوت گوگو رو دید مستقیم به چشم هاش خیره شد و دوباره  پرسید:
«تو خبری داری؟»
گوگو بی اینکه کنترل رفتارشو داشته باشه نگاهشو دزدید و از اینکه عین احمقا رفتار می کرد از خودش عصبی شد.
دنبال کلمه¬ی مناسب می گشت برای اینک بتونه از زیر بار این مسئولین شونه خالی کنه و با حرفی ذهن کیونگ رو منحرف کنه اما هرچی بیشتر فکر می کرد همون دو سه تا کلمه¬ای هم که آماده کرده بود از مغزش فرار کردن...
«گوگو به من نگاه کن»
راستش نه گوگو و نه حتی خود کیونگ نمی تونستن حال همدیگه رو درک کنن چون هر کدوم برای رسیدن به چیزی که نمیخواستن تلاش می کردن.
این دستپاچگی و گیجی گوگو باعث می شد تا کیونگ با اینکه واسه شندیدن خبر اصرار می کرد اما از صمیم قلب میخواست گوشاشو محکم بگیره چون حسی بهش می گفت چیزی سرجاش نیست، و گوگو از طرفی با اینکه دلش نمی خواست کیونگ رو توی عذابِ بی خبری بزاره اما، در هر صورت باید حرفش رو می زد چون مسئولیتی بود که رئیسش بهش سپرده.
«گوگو با توام...»
میون صدای عصبی و بلاتکلیف کیونگ کلمات با ترس و وحشت از دو لب دختر بیرون اومدن:
«کیونگ... تو خودت همه چیزو دیدی... اون حتی نتونست تا بیمارستان دووم بیاره... متاسفم... متاسفم که مجبور شدی تا امروز منتظر بمونی... بابت همه چیز متاسفم... تو شرایط مساعدی نداشتی گلوله به استخونت آسیب زده بود و باید هرچه زودتر عمل میشدی بعد از اون دکتر گفت با توجه به شرایط، باید برای گفتن این خبر یکی دو روز صبر کنیم و...»

سرش سنگین شد و انگار گوشاش کیپ شدن که فقط حرکت لبهای دختر مقابلشو می دید.
نمی دونست چه اتفاقی داره میفته اما مطمئن شد قسمتی از وجودشو دیگه احساس نمی کنه و اون مطمئنا قلبش بود.
یه پوچی مطلق همراه با حسی سنگین که مدام روش فشار میاورد...

گوگو به پسری که بی هیچ کلامی با چشم های باز بهش خیره بود نگاه کرد و اون چشمها به راحتی بهش نشون می داد چیزی به اسم روح توی این جسم وجود نداره.
خالی بودند و بی فروغ _چشم های مشکی و درشتی که حالا به همه چیز و هیچ چیز زل زده بودند.
قدمی به سمتش برداشت و آروم با دستهاش صورت کیونگ رو قاب کرد:
«کیونگ جان...»
اما هنوز کلمه ها جمله نشده بودن که پسر مقابلش درست مثل دیوونه ها شروع به خندیدن کرد.
گوگو برای لحظه¬ای بی فکر فقط بهش نگاه کرد که حالا اون خنده ها تبدیل به قهقه های عصبی که هرچیزی رو به مسخره می گرفت تبدیل شدن.
خنده های درمونده، مایوس، سرخورده با خشمی که دختر بیچاره از توصیف شدتش عاجز بود.
«کیونگ جان متاسفم...»
دستپاچه از وضعیت موجود برای بار چندم به زبون آورد و حالا برخلاف لحظه¬ای پیش، قدمی از کیونگ فاصله گرفت و مضطرب به پسری که عقلشو از دست داده نگاه می کرد:
«گوگو من باید خیلی متعفن و حال بهم زن باشم که حظورم همیشه باعث نابودی عزیزام میشه نه؟»
میون خنده به زبون آورد و بنظر می رسید انگار اصلا مخاطبش گوگو  نیست و درواقع داره با خودش حرف می زنه...
اون سوالی رو پرسید که گوگو حتم داشت حتی منتظر جوابش هم نیست ولی با اینحال به خودش برای حرف زدن جرات داد چون دلش خون می شد وقتی کیونگ رو توی این وضعیت می دید.
تا قبل از دیدن کیونگ همیشه فکر می کرد هیچکس طالعی به نحسی خودش نداره، اما این پسر کسی بود که باعث می شد حتی آدم رنج کشیده ای مثل گوگو هم واسه¬ی این بخت بد اشک بریزه...
«چرا حتی برای یک بارم که شده اونی که باید بمیره و از بین بره من نیستم؟ فقط برای یک بار خواستم این ترس و کنار بزنم و فکر کنم منم یه آدمم مثل همه، ولی حتی به ساعت نکشید اونی که میخواستمش دیگه نیست»
دیگه خبری از اون خنده های عصبی نبود، چشماش مات شده بودن و درست مثل کسایی که روحشون تسخیر شده هیچ حرفی نمی زد.
گوگو دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و به دنبالش اشک از چشماش پایین ریختن...
ولی درست لحظه¬ای بعد کیونگ مثل دیوونه ها چنگ زد و پتو رو از روی خودش به طرفی پرد کرد، تمام سوزن و سرمی که بهش وصل بود رو با وحشی گری از خودش جدا کرد.
انگار پسری که حتی نتونست برای غم از دست دادن خانوادش درست عزاداری کنه تازه از خواب بیدار شده بود و با مرگ مینهو فهمید اون بندی که تا الان کمکش می کرد با همه¬ی سیاهیاش کنار بیاد دیگه پاره شده.
گوگو حتی فرصت پلک زدن نداشت با صدای فریاد کیونگ، در بلافاصله باز و کای پیدا شد.
اتاق مثل جهنم شده بود، کیونگ درست مثل دیوونه ها به هرچیزی که دم دستش می رسید چنگ می زد و گوگو از وحشت این اتفاق درست مثل مجسمه سرجاش ایستاده بود.
دختر بیچاره با دیدن کای ملتمسانه به زبون آورد:
«رئیس... رئیس خواهش میکنم بهش کمک کنید»
کای به طرف کیونگ حرکت کرد و دست های پسر مقابلشو توی مشت گرفت، حتی این کار هم نتونست نگاه خالی پسر رو که حتی کای رو هم نمی دید از این پوچی بیرون بکشه، انگارچشماش پشت پرده¬ای از مه غلیظ و سنگینی فرو رفته بود.
کای با تقلا های شدید کیونگ برای آزاد کردن خودش کمی به جلو خم شد، درحالی که برای نگه داشتنش نیروی بیشتری به خرج می داد، رو به گوگو دختری که هنوز توی شک بود فهموند دکترو خبر کنه...
هیچ دوست نداشت مثل دفعه¬ی قبل کاری کنه تا دست های کیونگ کبود بشه اما چاره دیگه¬ای نداشت پس با قدرت بیشتری مچ کیونگ رو فشار داد.
گوگو به دنبالش همین کارو کرد و کای اینبار شونه های کیونگ رو توی دست گرفت و اونو با فشار روی تخت خوابود، دست های کیونگ مثل دیوونه ها هوای اطرافش رو چنگ می زد انگار دنبال طنابی می گشت تا خودشو از این احساس ویرانگر نجات بده و بالا بکشه.
«به من نگاه کن کیونگ...»
کای با فریاد به زبون آورد و سعی کرد تا این نگاه های پوچ و بی روح رو به زندگی برگردونه...
«فقط اون غم لعنتیتو بریز بیرون»
اون میدونست این جنون بخاطر اینه که کیونگ نمی خواست باور کنه... نمی خواست مرگ مینهو رو قبول کنه برای همین جلوی خودشو میگرفت.
باید جرات باور کردن رو بهش می داد، جرات مقابله باحقیقتی که قطعا این پسر داشت زیر بارش له می شد.
و درست برخلاف انتظارش بعد از فریادی که زد صدای زجه های کیونگ به هوا رفت و اشک بی امون از چشمهاش پایین ریختن.

*
*

از وقتی خبر برگشت سهون رو دادن، توی روف گاردنی که به سبک باغ های رومی ساخته شده منتظر ایستاده بود چون اینجا بلند ترین قسمتی بود که می شد از بالا به راحتی کل عمارت سهون رو زیر نظر داشت.
بالاخره بعد از ساعت ها خون خونش رو خوردن، ماشین بنز سیاه رنگ سهون به ورودی اول پیچید و لوهان با دیدنش درست مثل برق از جا کنده شد و به طرف در اصلی دوید.
لحظه¬ی رسیدنش با توقف ماشین یکی شد و به محضی که سهون  پیاده شد لوهان با تمام وجود خودشو توی آغوش مردش انداخت و محکم بغلش کرد...
دست های سهون این دلتنگی رو بی جواب نزاشت و به دنبالش مدام کنار گوش و گردن نرم لوهان رو که اینطور دورش می پیچید و آروم بوسید...
کاری که باعث  شد تا لوهان بیشتر و بیشتر توی بغلش فرو بره.
سهون با دست اشاره کرد تا راننده و بقیه به کارشون برسن و وقتی تنها شد با خنده¬ای دلنشین به زبون آورد:
«چیه؟ نکنه فکر کردی قراره جنازم برگرده؟»
به فاصله¬ی گفتن این جمله، لوهان با سراسیمگی انگار که سهون کفر به زبون آورده باشه از بغلش بیرون اومد و پرخاش کرد:
«خفه شو»
و اینبار صورت سهون رو میون دستهاش قاب کرد و وجب به وجبش رو با بوسه علامت زد.
شدت ابراز احساسات، سهون رو مطمئن کرد این دلتنگی همینجا تموم شدنی نیست، لوهانو روی بازوهاش بلند کرد و پسر کوچیکتر که عین پیچک دورش پیچید رو محکم تر از قبل توی بغل گرفت و به سمت عمارت راه افتاد.
خنده های گرم و جذاب سهون بار دیگه به گوش رسید و به دنبالش با حالتی نمایشی کلافه گفت:
«وقتی اینطوری منو سفت نگه داشتی که نمی تونم راه برم»
اما کسی که مخاطب قرارش داد اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نبود و درست مثل توله سگی که بعد از یک سال صاحب عزیزش رو میدید عطر بدن سهون رو بو میکشید.

………………………………………

توی تمام مدتی که سهون برای خستگی بعد از سفر طبق عادت رفته بود دوش بگیره، لوهان با چشم هایی خیره و افکاری که رسما افسار پاره کرده بودن بارها و بارها حرف هایی رو که سهون براش تعریف کرد رو واسه خودش مرور می کرد و حتی یک بار هم نمی تونست باور کنه واقعا چنین اتفاقی افتاده باشه...
چطور می تونست باور کنه؟ و حالا که خوب بهش فکر می کرد از اینکه اجازه نداشت به این مهمونی بره و بکهیون رو از نزدیک ببنیه پشیمون بود. شاید می تونست کاری کنه اما همین امید احمقانه فورا با فکری دیگه رد شد چون بکهون نتونسته بود حتی مردی رو که با تمام وجود عاشقش بوده رو بشناسه پس اگه به این مهمونی هم می رفت دقیقا چه کاری از دستش برمی اومد؟ قطعاهیچی...
سرش سنگین شد و فکر اینکه توی تمام اون لحظه ها چه به روز چانیول گذشته دیوونش می کرد، مردی که اصلا عاشق بک نبود بلکه رسما برای اون پسر می مرد و اگه بشه واژه¬ای بالاتر از عشق پیدا کرد قطعا توصیف احساس چانیول به بکهیون بود. چطور اون ساعت های زجرآور رو تاب آورده؟ با شناختی که از دوست دوران کودکیش داشت میدونست هزار بار مرده و زنده شده.
پس چطور می تونست تحمل کنه کسی که براش همه¬ی زندگیشه اصلا اونو به یاد نیاره و بدتر از اون به عنوان معشوق کسی که این اواخر مسبب تمام بدبختی های چانیول شده معرفی بشه؟
انقدر توی این حال و هوای غریب و خفقان آور غرق بود که اصلا متوجه حظور سهون نشد:
«عزیزم گوشیت زنگ میخوره»
لوهان طوری به طرف سهون برگشت که بنظر می رسید وقت می خواست تا درک کنه اصلا کیه، کجاست و داره چیکار می کنه.
راستش سهون بهش حق می داد چون حتی با اینکه با چشم های خودش شاهد همه چیز بود اما بازهم وقتی تمام اون اتفاقات به یادش میومد باورش نمی شد. با اینحال گوشی لوهان رو برداشت و به سمتش گرفت...
«از بیمارستان... جواب بده»
به تبعیت از حرف سهون گوشی رو ازش گرفت، اونم درحالی که انگار هنوز از گیجی درنیومده بود.
توی فاصله¬ی صحبت کردن لوهان، سهون لباس هاشو عوض کرد و کنارش لبه¬ی تخت نشست...
و به محض تموم شدن مکالمه¬ی پسر کوچیکتر گفت:
«فکر می کردم امروز کامل آف باشی»
اوقات خود لوهان هم از این اتفاق تلخ بود، چون هنوز نتونست یه دل سیر دلتنگیشو جبران کنه، ولی چاره ای نبود باید می رفت...
در جواب جمله¬ی سهون فقط حوله رو از روی دوش سهون برداشت و  روی موهای خیس مرد کنارش انداخت و همونطور که آروم تکون می داد تا آب موهاشو بگیره گفت:
«قول میدم برای فردا یه روز مرخصی کامل جور کنم»
نگاهش به چشم های کشیده و جذاب سهون گره خورد که در سکوت و آرامش بهش نگاه می کرد و حالا درست مثل بچه های حرف گوش کن نشسته تا موهاش خشک بشه. وقتی به روزهایی که این همه سال گذشت و اون اشتباهات بچگانه¬ای که بخاطرش این موجود عزیز و دوست داشتنی رو عذاب می داد فکر کرد از خودش بدش اومد... چطور تونست با این مرد اینطور رفتار کنه؟ چطور؟
بوسه¬ی گرم و آروم سهون روی گونش بند افکاری که از فرصت استفاده کردن تا این لحظه های شیرین رو براش تلخ کنن پاره کرد.
دست سهون روی دست لوهان که بخاطر هجوم افکار از حرکت ایستاده بود نشست و اونارو از روی سرش پایین آورد و چیزی گفت که چشم های لوهان بی برو برگرد برق اشک توشون پدیدار شد:
«به چیزهای بی خود فکر نکن... این لحظه های الانن که مهمن»

چطوری؟ چطور می تونست درست توی این لحظه انقدر شفاف درون لوهان رو ببینه؟ چطوری اینکارو کرد؟
پس برای اینکه بیشتر از این سهون رو نگران نکنه و ثابت کنه کاملا ذهن و جسمش توی این لحظه ها وجود داره پرسید:
«به نظرت اشکالی نداره اگه فردا به دیدن چان برم؟»
این سوال جوری به زبون آورد انگار هنوز از پرسیدنش مطمئن نبود.

«حال چانو نه من میفهمم نه تو. توی تمام مسیر حتی یک کلمه با من حرف نزد و به محض نشستن پرواز بی هیچ حرفی رفت. هیچ وقت چانیول رو اینطور درهم شکسته ندیده بودم، حالش حتی از زمانی که فکر می کرد بک مرده هم بدتره ولی با اینحال اون دوست دوران بچگی توعه پس اگه قلبت به کاری گواهی میده حتما انجامش بده. به هرحال که ما تو این شرایط نباید تنهاش بزاریم و من خودم تصمیم داشتم فردا به دیدنش برم. به افرادم سپردم چهار چشمی مراقبش باشن و بهم گزارش بدن، خیالت ازین بابت راحت باشه»
لوهان درحالی که چشماش به نقطه¬ای مقابل پاهاش خیره بود آروم با ضرب یکنواخت _سرشو در جهت تایید تکون می داد و وقتی برای بار دوم گوشیش زنگ خورد فورا از سرجا بلند شد و بعد از برداشتن کیفش به سمت در رفت تا خارج بشه که صدای اعتراض سهون بلند شد:
«هی کجا؟»
انقدر همه چیز توی این مدت ذهنش رو درگیر کرده بود که به محض شنیدن صدای سهون، لبخندی زد چون خیلی سریع متوجه این اعتراض شد.
بوسه خداحافظی... این چیزی بود که فراموش کرد و حالا با کمال میل به سمت سهون برگشت و با بوسه¬ای عمیق این هواس پرتی رو جبران کرد.
«شب میبینمت»
گفت، و به دو از اتاق خارج شد.
چون راننده¬ی شخصی لوهان منتظرش بود، دیگه خودش تنها رانندگی نمی کرد و حتما باید با راننده و ماشینی که سهون از قبل آماده کرده بود هرجا که میخواست بره.
ازینکه قبلا بخاطر این توجه های سهون ازش حرصی می شد بار دیگه از خودش بدش اومد اما یادآوری جمله¬ی مستر اوه کافی بود تا خیلی زود این فکرو از سرش بیرون کنه. اون درست می گفت این لحظه های الانن که مهمن.

*
*

یه بعد از ظهر دلگیر خفه کننده که سایه¬ی سنگین و بلندش رو انگار به قصد له کردن همه¬ی آدمای اینجا رو سرشون پهن کرده بود.
یه بعداز ظهر تلخ که مزه¬ی زهرمار می داد.
صدای چندتا کلاغ از دور به گوش می رسید و وقتی توی سکوت این قبرستون پخش می شد و کش می اومد مثل گرد مرده¬ای روی همه چیز مینشست و از ریخت می انداختش.
سرد... انقدر سرد که استخون هر آدمی رو منجمد می کرد، سردی که اصلا بخاطر هوا نبود...
سردی که از اون تپه ی برآمده تا مغز استخون رسوخ می کرد، گوری که ازین فاصله هم عطر نمناک خاک تازه زیرو رو شدش به مشام می رسید...
همه¬ی اینا عذاب بود، برای آدمی مثل کیونگ هر ثانیش عذاب خالص بود.

کیونگ درست مثل بچه های رها شده که هیچکس علاقه¬ای بهشون نداره، از دور به مزار مینهو نگاه می کرد.
مینهو رفت و به دنبالش خیلی چیزهارو با خودش برد، نیمی از وجود  پسری که با چشم های خالی توی لباس مشکی که به تنش زار می زد و استخون ترقوش راحت قابل دیدن بود هم باهاش زیر خاک می برد...

«ما به خانوادش اطلاع دادیم که قربانی یه درگیری داخل کلابش شده و خب چون کلاب مینهو از معروف ترین ها بود و همیشه سرکرده های مافیا اونجا دورهم جمع میشدن چیز دور از ذهنی نبود. کما اینکه مینهو همیشه به عنوان عضوی از کارمند های اونجا کار می کرد، با پول دهن همکارای نزدیکش رو بستیم و یه صحنه¬ی درگیری مطابق داستان توی کلاب درست کردیم و درنهایت تا اونجایی که می شد داستانو فیصله دادیم»

صدای کوبو از کنارش به گوش می رسید اما کلماتش برای کیونگی که چشماش فقط به یه نقطه خیره بود، بعد از گفته شدن انگار درست مثل باد به جایی دور می رفتن که کیونگ فرصت فهمیدنشونو نمی کرد.
احساس کرد بدنش سنگین شده و انگار کسی اونو از پشت سر به زمین میکشه. تا خواست تعادلش رو که بخاطر سرگیجه از دست داده بود حفظ کنه _کوبو فورا زیر بغلش رو گرفت و عصای کیونگ رو نگه داشت، و بعد به کمک بادیگاردی که کنارشون منتظر ایستاده بود کمک کرد کیونک رو روی ویلچر بنشونه:
«بهم گفتن دکتر با این که از بیمارستان بری موافقط نکرده اما تو کی به حرف هایی که بهت زده میشه گوش میدی که بار دومت باشه؟ رئیس اصلا با اومدنت به اینجا موافق نبود، منو گوگوی بیچاره بهش اصرار کردیم تا بالاخره اجازه داد. دستور اکید داده حواسمون به همه چیز باشه ببینم میتونی کاری کنی تا همین الان یه گلوله توی مغزم خالی کنه یا نه»
با دلخوری به زبون آورد و به محض این که کمک کرد پسر لاغر و نحیفی که راحت می تونست از رو زمین بلندش کنه توی ویلچر جاگیر بشه _ پتوی پشمی رو روی پاهاش انداخت.
کیونگ به شکل عجیبی مطیع و آروم رفتار می کرد، انگار خبری ازون پسر سرتق و کله شقی که همیشه با هر چیزی خلاف میلش سر جنگ داشت نبود، کسی که اینطور توی پوسته¬ی خالی جسمش فرو رفته و با چشم های بی فروغ به روبه رو خیره بود، مطلقا هیچ شباهتی به کیونگ قدیمی نداشت.

………………………………………

ماشین داخل عمارت پیچید و نگاه کیونگ از شیشه¬ی عقب به تصاویرآشنایی که همه¬ی این مدت ازشون بیزار بود و دوری می کرد  نشست.
توی تمام مسیر سرش به شیشه¬ی ماشین تکیه داده بود و برای اولین بار هیچ حس خاصی نسبت به مکانی که روزی براش مثل جهنم بود نداشت...
ساکت توی پوسته¬ی جسمش فرو رفته بود و حرف های کوبو حتی به گوش هاش هم نمیرسید و انگار هر کلمه بعد از گفته شدن به دیوار بین دنیای خودشو کیونگ می خورد و پایین می افتاد. سکوتی که باعث شد تا گوگو به سمت پسری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته بود برگرده و با دیدنش آروم ساعد کوبو رو فشار بده و با سر بهش اشاره کنه تا ساکت بشه.
کوبو از این اتفاق بی اختیار نگاهش از آینه به کیونگ افتاد و از ناراحتی که تبدیل به خشم می شد سکوت کرد. حاظر بود برای کیونگ هر کاری بکنه تا اونو از این وضعیت نجات بده اما همین ناتوانی خشمگینش می کرد.
بعد از مزار طبق دستور کای به خونه¬ی کیونگ رفتن تا وسایل مورد نیازش رو به کمک گوگو جمع کنن و به عمارت برگردن ولی توی تمام مدت، کیونگ لبه¬ی تخت اتاقش نشسته بود و به سوال های گوگو که ازش درباره¬ی انتخاب لباس ها و وسایل می پرسید فقط آروم و بی صدا بدون اینکه حتی به لباس انتخابی نگاهی کنه سرش رو تکون می داد و همین باعث شد تا دختر بیچاره سریع متوجه بشه کیونگ اصلا حواسش به اطرافش نیست و بدون اینکه بیشتر اذیتش کنه خودش در سکوت به جمع کردن وسایل ادامه داد.
کیونگ روی تخت نشسته بود و خاطره¬ی شبی که مینهو بهش احساساتش رو اعتراف کرد به یاد می آورد. خاطرات بدون اراده¬ی کیونگ درست عین یه فیلم بی هیچ کم و کاستی تمام اون دو روزی که باهم بودن رو به یادش می آورد. اینکه چطور اون پسر حتی برای راحتی کیونگ شب رو کنارش نخوابید و بی اینکه حتی کیونگ بخواد حرفی بزنه کاناپه¬ی کتابخونه¬ی طبقه بالا رو برای خواب انتخاب کرد چون هیچ دوست نداشت با خوابیدن روی تخت عزیزهای از دست رفته-ی کیونگ معذبش کنه.
بدنش از یادآوری همه چیز سنگین و سنگین تر می شد اما اشکی برای ریختن نداشت. بغض هیکل سنگین و بزرگشو مدام توی گلوی نحیف کیونگ تکون می داد و هربار به دنده¬ای دیگه می افتاد و با اینکه کیونگ نمی تونست قورتش بده اما بازهم اشکی برای ریختن نداشت.

اون تنها روزی که کای تا رسیدن دکتر برای گریه کردن سرش فریاد کشید تا جلوی خودش رو نگیره با تمام وجودش اشک ریخت. روزی که حتی با رسیدن دکتر به اتاقش کای اشاره کرد تا بهش اجازه بدن گریه کنه و درست تا زمانی که تقریبا دیگه بی حس شده بود به اشک ریختن ادامه داد و درست بعد از اثر مسکن، تا به امروز دیگه حتی یک بارم اشک نریخت.

………………………………………

ساک کوچیکی به دست، آروم روی تخت نشست و گوگو که از قبل براش اتاق رو آماده کرده بود حالا داشت به کوبو اشاره می کرد تا چمدون هاش رو جای مورد نظر بزاره.
بازهم به عمارت برگشت، جایی که همیشه ازش بیزار بود.
شروع همه¬ی روز های سیاه و بدبختیش از اینجا بود. باید همون روزی که میفهمید چه بلایی سرش اومده بجای این که مثل گوسفند قربونی هر کاری رو که بهش میگن انجام بده یک راست پیش پلیس می رفت و زندگیش رو همونطور که باید ادامه می داد از چی ترسید؟ مرگ؟ مگه وقتی که به اینجا اومد هزار بار این اتفاق رو تجربه نکرد؟ چی توی سر کیونگسو اون موقع می گذشت که قبول کرد برای زنده موندن با هویت جعلی پابه اینجا بزاره؟
هویت جعلی؟! دقیقا کدوم هویت دروغی اونم وقتی رئیس این عمارت همه چیزو از قبل می دونست؟
حماقت خودش باعث شد تا حالا به این نقطه برسه.
اما الان دیگه براش هیچ فرقی نمی کرد، اصلا مهم نبود کجاست یا اینکه هویت واقعیش چیه، دنیای اطرافش درست مثل فیلم صامت وبدون رنگ  بود که کیونگ درست ازش سر نمی آورد. برای همین هم وقتی کای دستور داد کتابخونه¬ی کنار دفترش رو به اتاق سونگین منتقل کنن _از اینکه اتاقش باید درست دیوار به دیوار کای باشه هم شکایتی نکرد...
نگاه متعجب و ناراحت کوبو و گوگو حالا بهم گره خورده بود و علت این اتفاق سکوت کیونگ در مقابل سوال کوبو که ازش پرسید به چیزی نیاز داره _بود.
کیونگ از قصد اون رو بی جواب نزاشت بلکه انقدر توی دنیای خودش فرو رفته بود و به قدری دیوار های بلند اطرافش بیشتر شدن که اصلا متوجه صدای اون نشد.
کوبو بار دیگه خواست سوالش رو تکرار کنه که گوگو اینبارهم با سر از این کار منعش کرد.
بی حرفی اتاق رو ترک کرد و به دنبالش گوگو چمدون لباس کیونگ رو رها کرد و به طرف مجسمه¬ی بی روح نشسته روی تخت راه افتاد و ساک کیونگ رو ازش گرفت. کاری که باعث شد تا توی تمام این مدت کیونگ حواسش به دختر مقابلش جمع بشه. لبخند محزونی بهش زد درست عین همون لبخند توی بیمارستان، ساده و عمیق اما تنها و محزون.

گوگو فورا برای اینکه هجوم اشک رو از چشم هاش برونه خم شد تا کفش کیونگ رو از پا دربیاره که کیونگ مانع شد و خودش اینکارو انجام داد.
کمک کرد کیونگ روی تخت دراز بکشه و وقتی مطمئن شد موقعیت پاش راحته بهش گفت خوب استراحت بکنه و حتما اگه به چیزی نیاز داشت پیجش کنه.
مطیعانه به حرف گوگو گوش کرد و دختر بعد از کشیدن پرده های اتاق آخرین نگاه رو به کیونگ که حالا چشم هاش رو بسته بود انداخت و از اونجا بیرون رفت.
وقتی درو بست، دیگه بدون خوداری به دیوار تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن. همون لحظه صدای باز شدن در آسانسور به گوش رسید و کای، گوگو رو دید که مثل دختر بچه ها از شدت گریه به فین افتاده.

با نزدیک شدن کای، گوگو که بالاخره حواسش جمع شد سریع خودش رو جمع کرد و صاف سرجا ایستاد. انقدر سریع که فرصت نکرد رد اشک رو از روی گونش پاک کنه.
«عصر بخیر قربان»
مودبانه به زبون آورد، و کای همونطور که با سر جوابش رو می داد دستمال ابریشمی از جیب کتش بیرون کشید و به طرف گوگو دراز کرد.
دختر رنگش پرید و با این اتفاق خجالت کشید، چطور می تونست این دستمال رو قبول کنه؟ هرگز لیاقت این لطف رو نداشت خوب می دونست رئیسش برای دوخت لباس هاش برند شخصی خودش رو داره و همه¬ی پارچه ها در بالاترین کیفیت تهیه میشن یعنی از این دستمال توی دنیا فقط یدونه هست و خدا میدونه ارزش ابریشم پارچه چقدره.
کای بی خبر از افکاری که توی سر دختر مقابلش می گذشت این بار دستمال رو بیشتر به سمتش گرفت و تکرار کرد:
«وضعیتش چطوره؟»
گوگو فورا پی به بی ادبیش برد و این بار با دو دست بالاخره دستمال رو از رئیسش گرفت اما این دستمال ابریشمی که وزنی اندازه¬ی پر کاه داشت برای دخترمقابلش اندازه¬ی فولاد صد منی سنگینی می کرد و با خودش فکر کرد حتما این دستمال رو توی صندوق امانات داخل بانک بزاره.
«قربان همونطور هستن که اطلاع دارید تغیری نکردن، الان هم دارن استراحت میکنن»
کیونگ درسته که به عمارت برگشته بود اما دیگه اون پسر بچه¬ی گارسون ساکت و آرومی که هیچ وقت به هیچ کس اجازه ی ورود به دنیاش رو نمی داد نبود، کیونگ الان به عنوان مهمان رئیس به عمارت برگشته بود و با دستورات اکیدی که از طرف کای به تمام خدمه ابلاغ شده بود الان از جهت احترام و مرتبه فرقی با رئیس عمارت نداشت برای همین هم گوگو موقع صحبت کردن درباره¬ی کیونگ مقابل رئیسش جانب ادب رو رعایت می کرد.
کای آروم سری به نشونه¬ی فهمیدن تکون داد. شخصا از شرکت اومده بود تا تو فاصله¬ی بین دو جلسه، کیونگ رو ببینه و با اینکه خواب بود بازهم به سمت در اتاق راه افتاد و رو به دختری که تا کمر به احترامش خم شده بود گف:
«هر زمانی که بیدار شد ترتیبی بده تا با اباسان غذاش رو بخوره»
و موقع گفتن این جمله جوری به چشم های دختر مقابلش خیره شد که یعنی اگه وظیفش رو به درستی انجام نده بهتره غزل خدافظی رو بخونه برای همینم رنگ از رخ گوگو پرید و به دنبالش تا وقتی کای وارد اتاق کیونگ بشه همچنان نود درجه کامل خم بود.

………………………………………

کافی بود درو باز کنه تا حجم سنگین سکوت با قدرت توی صورتش بخوره. از قسمت نشینمن اتاق گذشت و به سمت چپ، جایی که تخت کیونگ قرار داشت قدم پیش برد.
فضا نیمه تاریک بود اما چهره¬ی لاغر و رنجور کیونگ که زردی پوستش رو بیشتر نشون می داد خیلی راحت توی اون تاریکی نظر هر کسی رو جلب می کرد.
با اینکه انتظارش رو داشت اما با دیدنش اونم اینطور تکیده احساس سنگینی روی سینش نشست و برای لحظه¬ای نفس توی شش هاش پس رفت.
آروم به تخت نزدیک شد و صدای نفس های آروم و منظم کیونگ حالا راحت به گوش می رسید.
به بی صدا ترین شکل ممکن به پسر کوچیکتر خوابیده روی تخت نزدیک شد و بعد از کاویدن چهره¬ی به خواب رفته¬ی کیونگ، دو رشته مویی که روی پیشونیش افتاده بود رو آروم  با انگشت کنار زد.
صدای نفس های خودشو کیونگ حالا باهم ادغام شده بود و تنها صدایی می شد که توی سکوت و خاموشی اتاق پرنگ و قوی به گوش می رسید کیونگسو... پسری که درست از روزی که برای اولین بار دیدش تا الان  حتی یه لحظه هم از ذهنش بیرون نرفت و هربار بیشتر و بیشتر تمام مغزش رو توی چنگ گرفت.
زمان برای لحظه¬ای درست مثل گوله¬ای آتیش پرحرارت تمام جسم کای رو بلعید  و انگار با نیرویی عجیب اون رو به سمت کیونگ هل میداد.
و درست لحظه¬ای که قلبش با بیشترین سرعت توی سینش دیوونه وار کوبیدن گرفت، صدای ویبره¬ی گوشیش درست مثل عجل معلق لیوان آبی شد که روی آتیش ریخته شد و رئیس یاکوزا وقتی به خودش اومد که درست توی فاصله¬ی یک اینچی لبهای کیونگ قرار داشت. بی مهابا صورتش رو پس کشید و تکون خوردن خفیف پلک های پسر کوچیکتر دلیلی شد تا خیلی سریع با قدم هایی محکم راه اومده رو برگرده.

*
*

صدای ضربه های در، توجه مردی که پشت میز کار نشسته بود و به برگه¬ی مقابلش با دقت نگاه می کرد رو جلب کرد.
کلافه سرشو بالا آورد و به قاب در خیره شد که با دیدن بکهیون چهره-ی عصبی و کلافه قبلش فورا از هم باز شد و با لبخندی پررنگ به بکهیونی که اجازه ی ورود می خواست اشاره کرد تا داخل بشه.
از سرجا بلند شد و خودش هم به استقبال بک رفت، میون راه بغلش کرد و اونو به سمت کاناپه چرم کنار شومینه¬ای که الان خاموش بود راهنمایی کرد.
بک مکثی کرد و با نگاه به کاناپه¬ی تک نفره میون نشستن و ایستادن مونده بود که لی فورا روی صندلی نشست و بعد دست بکهیون رو گرفت و بهش فهموند باید روی پاش بشینه.
برای لحظه¬ای رنگ خجالت به گونه¬ی بک دوید اما وقتی کمرش توسط لی گرفته شد و برای نشستن ترغیبش کرد _بالاخره تسلیم شد.
با این حال سعی کرد تا خودش رو سفت نگه داره و تا جایی که میتونه وزنش رو کمتر کنه، چون هیچ دوست نداشت باعث اذیت کردن مردی که _قبل از دست دان حافظش بهش گفته شده با تمام وجود عاشق هم بودن بشه.
«نمی خواستم مزاحمت بشم اما گفتی بعد از شام بیام دفتر کارت»
همونطور که سعی می کرد نگاهشو روی هر نقطه¬ای جز چشم های لی متمرکز کنه آروم به زبون آورد.
ییشیگ لبخندی زد و اینبار همونطور که توی کاناپه فرو می رفت به دنبالش کمر بک رو گرفت و اونو به دنبال خودش عقب کشید. کاری که باعث شد حالت خشکی که بک برای سبک تر شدن به خودش گرفت بهم بخوره و حالا برخلاف قبل درست قالب بغل ییشینگ بشه.
اتفاقی که لبخند رضایت لی رو به دنبال داشت. عینکش رو که برای مطالعه به چشم زده بود رو از روی صورت برداشت و دست دراز کرد تا از کشوی میز کنار صندلی جعبه¬ای کوچیک بیرون بیاره.
«میخواستم ببینمت تا این هدیه رو بهت بدم...»
نگاه کنجکاو بک اینبار سمت دست لی _وقتی جعبه¬ی کوچیکی رو با کاور مخملی سورمه ای رنگ_ که به سبک شرق دور با خطوت طلائی نقش شده بود از کشو بیرون می کشید نشست.
با لبخند شیرینی به لب اول چهره¬ی بکهیون رو زیر نظر گرفت، و بعد از مکثی کوتاه در جعبه رو باز کرد.
دستبندی به رنگ طلای سفید از برند کارتیه که کاملا سفارشی ساخته شده بود درست بعد از دیده شدن، برق درخشنان و قشنگش توی چشم های بکهون تاب خورد و دوتا دونه شکوفه¬ی گیلاس آویزون ازش، خیرگی ظرافت ساختش رو چن برابر بیشتر به رُخ می کشید.

بکهیون در سکوت نگاهش رو از جعبه¬ی گرفت و به صورت لی که همچنان با لبخندی گرم بهش نگاه می کرد داد.
قبل ازاینکه کلمات بخوان از دهن بکهیون شنیده بشن، لی دستبند رو از جعبه بیرون آورد و دست بکهیون رو جلو کشید و با دقت به دور مچش بست.
نگاهی تحسین بر انگیز به دست های ظریف بک که با زیبایی دستبند انگار سر جنگ داشت انداخت و به دنبالش لبخندش پررنگ تر شد هر چند انگار برعکس لبهاش چشم هاش بی اینکه بخوان برق غم داشتن.
«یه تلاش بی فایدست پیدا کردن چیزی که بشه همتراز تو باشه»
بک بی اینکه متوجه حرف لی شده باشه خیره به هدیه¬ی بسته شده دور مچش نگاه می کرد و راستش از این اتفاق معذب شده بود.
«منو غافلگیر کردی *خجالت زده به زبون آورد* این هدیه واقعا برام ارزشمنده»
«ازت میخوام همیشه کنار خودت نگهش داری»
لی قاطع تکرار کرد و به دنبالش دستش رو زیر چونه¬ی بکهیون که تا اون مدت حتی یک بار هم سرش رو بالا نیاورده بود گذاشت و صورتش رو به سمت خودش چرخوند.
بکهیون بالاخره به چشم های شیشه¬ای مرد روبه روش نگاه کرد و درست لحظه¬ای که لی انتظار چنین چیزی رو نداشت گرم اون رو بوسید.
چشم های لی وقتی گرمای لبهای بکهیون رو احساس کرد برای لحظه-ای مات به نقطه¬ی مقابلش خیره شد اما به ثانیه نکشید که طعم شیرین و گرم این بوسه اونو به زانو درآورد و حالا اینبار اون بود که افسار بوسه رو به دست گرفت.
مدتی بعد بک کنار کشید و درست مثل دختر بچه های خجالتی بازهم نگاهش رو از چشم های مرد مقابلش دزدید، لی خنده¬ی شیرینی کرد و همون طور که چند رشته¬ی موی بکهیون رو که روی چشمهاش افتاده بود، کنار می زد گفت:
«چطور میتونم این هدیه بزرگتو جبران کنم؟!»
و وقتی سکوت بکهیون رو که همچنان از خجالت سرش رو پایین انداخته بود دید با اینکه دلش می خواست بیشتر سر به سرش بزاره اما ازش خواست هرچی زودتر بره بخوابه، چون هنوزهم نیاز به استراحت داشت و باید این حجم از کمبود وزنش رو بخاطر اون حادثه جبران می کرد.

به فاصله گفته شدن این جمله، بک درست مثل بچه هایی مطیع از سرجا بلند شد و لی اون رو تا دم در همراهی کرد.
چند دقیقه بعد از رفتن بک خدمتکاری با سینی نقره¬ی اصل به دست وارد اتاق شد و اون رو مقابل لی روی میز گذاشت.
از وقتی بک اینجا زندگی می کرد لی دادن هر دارویی که دکترها برای روند سریع بهبودی حافظه¬ی اون تجویز کرده بودن رو قدغن کرد و بجاش برای مشکوک نشدن بکهیون، دستور داده بود تا به شکل اختصاصی قرص های ویتامین با قالب داروهای اصلی رو براش بسازند و اونها رو به بکهیون بدن.
برای همین هم هرشب قبل از سرویس بکهیون این دارو ها باید توسط خود لی چک می شد.
بعد از نگاهی با دقت به قرص ها، به خدمتکار اشاره کرد تا فورا به اتاق بکهیون بره و با بسته شدن دوباره¬ی در، لی روی صندلی کارش نشست و بار دیگه به کاغذی که قبل از اومدن بکهیون داشت مطالعه می کرد چشم دوخت.

پایان بخش هفت ...

Continue Reading

You'll Also Like

85.9K 23.7K 20
بکهیون یه شرط مسخره با دوستاش گذاشته. اون باید احمق ترین دانشجوی دانشگاه رو اغفال کنه و ازش فیلم بگیره. یا شایدم اون به اشتباه فکر می کنه پارک چانیو...
148K 24.2K 58
Couple:kookv Other Couples: chanbaek Gnre:action-romance-dram-fluf -school تهیونگی که برای گرفتن انتقام برادر دوقلوی مظلومش از موقعیت خوبه درس خوند...
4K 998 31
دو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. ...
28.9K 1.7K 22
کاپل:کوکمین ژانر:مافیایی،قمار،BDSM،ددی کینگ،اسمات، اسم فیک:Gambling game #kookmin #BDSM #کوکمین