✌✌هاااااااااااااااااااااای گاااااااااااایز
احوال محوالاتتون؟؟؟؟
من دارم از بیخوابی تلف میشم از دیشب بیدارم ای پارتو تموم کنم حقیقتا حس میکنم کمرم نصف شدهههه....🙄😣
در نتیجههههههه اگر این پارت به اندازه کافی از اظهار احساساتتون راضی نباشم میدونید که عواقبش چیه دیگه؟؟؟ هااانننن؟؟؟ یا اینکه میخواین تکرار کنم؟؟؟😏😏
خب بچه ها پیش از همه یه سوتفاهمی شده بود رفع کنم. من بچه دار نشدم منظورم تو پارت قبل از کوچولوی خوشگل و بچه و اینا هاپوی قشنگم بود که الهی دورش بگردم نمیذاره یه کلمه بنویسم خدا شاهده اونم مقصره تو این ننوشتنای من🙄🙄
بچه ها یکی دوتا درخواست دارم. اول اینکه این پارتو لطفا توی گروه نظرات تلگرام اسپویل نکنید که من دفعات دیگه هم بتونم خارج از روزم اپ کنم وگرنه همش باید هماهنگ باشه.
دوم اینکه یه سوال مهم اخر پارت میپرسم ازتون حتمااااا جواب بدین.
فعلا همیناس تا بعدا اگر چیزی یاد بیاد اضافه میکنم.
من دارم میرم بخوابم بلند شدم اینجارو خلوت نبینم😎😎😎
............................................................
فلش بک: شب قبل
در سمت کمک راننده را با دستی که زیر پای ژان بود باز کرد و ژان را داخل ماشین گذاشت و در را بست. خودش روی صندلی راننده نشست. روی ژان خم شد و صندلی را تا جایی که امکان داشت سمت عقب خواباند و کمربندش را سمت خودش کشید و ان را بست.
ماشین را روشن کرد و مسیر بازگشت به شهر را در پیش گرفت. شماره هایکوان را گرفت و او که تمام شب در انتظار بود، پس از بوق اول جواب داد: کجایی؟
_برادر... خودم ژانو برمیگردونم.
هایکوان لحظهای سکوت کرد ولی از او نپرسید که ایا از تصمیمش مطمئن است یا نه. این تصمیم هیچگاه خواسته قلبی او نبوده و پرسیدن این سوال فقط بیش از قبل او را بهم خواهد ریخت.
_باشه.
و درست زمانی که فریاد چنگ در گوشی پیچید، تلفن را قطع کرد و ان را روی صندلی عقب انداخت. دستانش را روی فرمان محکم کرد و پایش را روی گاز فشار داد. او سرعت مجاز را رد کرده بود ولی در حقیقت اهمیتی نمیداد. او از غیرمجازهای زیادی گذشته بود و مهمتر از همه، ان شب او قولی که به خودش داده بود را شکسته بود. قول داده بود اگر فرصت دوباره دیدنش را به دست بیاورد هیچگاه رهایش نکند و حالا میخواست با دستان خودش او را برگرداند.
به چهره ژان که با گونههای سرخ و اخمی عمیق میان ابروانش چشم بسته زیر لب از شدت مستی ناله میکرد نگاهی انداخت: این موقتیه...
و دوباره نگاهش را به جاده داد. ضبط را روشن کرد و با پخش شدن ملودی ملایم وانگشیان، سعی کرد ارامشش را به دست بیاورد.
دو ساعت به سرعت سپری شد در حالی که ییبو آرزو میکرد جادهای که انتهایش جدایی دوباره از وییینگش بود، هیچگاه به پایان نمیرسید. او شهامت باز کردن آن در و اجازه خروج دادن به مرد مقابلش را نداشت و خیره شدن به چهره مردی که هزارسال برایش صبر کرده بود را کوچکترین حق خود میدانست.
صندلیش را خواباند و روی پهلو دراز کشید در حالی که دستش را زیر سرش گذاشته و در آرامش میتوانست نگاهش کند.
حرفهای داخل ذهن ییبو:
"وی یینگ.. این خیلی فوق العاده است که تو با همان چهرهای که میشناختم ظاهر شدی.. حتی اگر الان اینجا نباشی... حتی اگر این فقط ژان باشد که مقابل من است... اما من از ته قلبم ارزو میکنم این تو باشی... من زمان زیادی منتظرت بودم وی یینگ.. و این فقط محدود به زمانی که تو دیگر نبودی نمیشود.. من همیشه دلتنگ بودم... زمانی که مقر ابر را ترک کردی... من واقعا حس میکنم از همان موقع بود که نمیتوانستم فکر کردن به تو را تمام کنم... تو همه چیزی بودی که ذهنم را مشغول میکرد... صدایت مدام در سرم میپیچید و لبخندت را جلوی چشمانم میدیدم... تو مرا لن جن صدا میکردی و من حس میکردم قلبم با هر بار شنیدن نام خودم از زبان تو می ایستد.
وییینگ... همه فکر میکردند من سرد و بی احساسم... واقعا هم بودم.. من در زمستانی که مادرم دیگر در را باز نکرد یخ زدم و فکر نمیکردم روزی برفهایی که قلبم را پوشانده بودند اب شوند و گلها شکوفه کنند... اما تو... تو و لبخندی که مثل خورشید درخشان بود، ظاهر شدی.... من گرمای تو را میگرفتم و زمانی که برای لبخند زدن اماده شدم، تو دیگر نبودی... تو راهی را انتخاب کردی که به تنهایی منتهی میشد. به یک گذرگاه خطرناک در دل کوهستان و تاریکی بینهایتی که داشت تو را میبلعید. من میخواستم به قیمت نجات تو از هدفت منصرفت کنم و قولی که با هم دادیم را زیر پا بگذارم؛ ولی تو برای انجام کار درستی که قوانین میگفتند غلط است مصمم بودی. من کنارت نماندم و این بزرگترین حسرت این عمر طولانی من است. مردم به درستی و صداقت من قسم میخوردند در حالی که من در مقابل خودم شکست خوردم. من تو و خودم را ناامید کردم... و زمانی که تو مقابل چشمانم از زندگیت دست کشیدی، دیگر برای هر چیزی دیر شده بود.
وی یینگ... من تمام دوران کودکی و نوجوانیم رو با این شعار که در مقابل بی عدالتی بایستم و برای عدالت بجنگم گذراندم و در نهایت تمام شعارها وقتی نوبت به عمل میرسد، فقط کلماتی بی ارزش روی کاغذ میشوند..."
دستش را روی صورت سرخ ژان گذاشت: وییینگ.. تو اونجایی؟
برای گرفت پاسخ صبر کرد اما این سکوت آشنا هیچگاه پایان نداشت. نه زمانی که در جست و جوی روحش هزارسال سرگردان بود و نه حالا که مقابلش قرار گرفته بود: دوباره ناامیدت نمیکنم... هر جوری که دوست داری زندگی کن.. دیگه بار سنگینی روی دوشت نیست... من جلوتر از تو راه میرم و مسیرو برات هموار میکنم.
لبخندی که بوی وداع میداد زد و اشکهای گرم و سوزاناکش از گوشههای چشمان پر تمنایش به پایین میغلتند: در این زندگی... اجازه نمیدم لبخندتو از دست بدی.
صورتش را جلو برد. میخواست لبهایش را دوباره ببوسد اما دیگر از بوسههای مخفیانه خسته بود.. لبهایش را روی پیشانی گرم ژان گذاشت و برای چند لحظه سرش را در آغوش گرفت.
به ساعت نگاه نکرده بود اما میدانست مدت زیادی گذشته و اسمان کم کم شروع به مخفی کردن ماه و ستارگان کرده بود. پیاده شد و در خانه را به صدا دراورد. خانم و اقای شیائو که هر دو سحرخیز بودند پشت پنجره دویدند و با دیدن مرد جوان ناشناسی که پشت در بود، با نگرانی بیرون رفتند.
ییبو تعظیم کرد: ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم.
اقای شیائو با دقت به ییبو نگاه کرد: تو کی هستی؟
چشمان خانم شیائو از روی ییبو روی ماشینش چرخید و با دیدن چهره اشنای پسرش، سمت ماشین پرواز کرد: ژان؟
در را باز کرد و او را صدا زد که ییبو گفت: مست کرده و خوابیده. نگران نباشید.
اقای شیائو دوباره تکرار کرد: نگفتی کی هستی؟
ییبو لبخند محوی زد: یه دوست. ژان میخواست برگرده و منم تا اینجا رسوندمش.
سمت خانم شیائو رفت: ژانو تا داخل خونه میارم.
اقای شیائو پیش قدم شد: نه لازم نیست. خودم میبرمش.
ولی هنگامی که خواست بدن بلند و سنگین ژان را بلند کند، با پیچیدن درد داخل مهرههای کمرش اخم و ناله کرد: خیلی سنگینه.
خانم شیائو یک سقلمه به او زد: بگو ماشالله.
ییبو جلو رفت و یک دست ژان را دور گردنش خودش انداخت: بذارید کمکتون کنم.
این در حالی بود که تقریبا تمام وزن بدنش را روی خودش انداخته بود. ژان را داخل خانه و بعد با راهنمایی خانم شیائو به اتاقش بردند و روی تخت گذاشتند.
خانم شیائو به ییبو نگاه کرد و گفت: توام از همون موزهای؟
ییبو که مشغول نگاه انداختن به اتاق ژان بود، فوران حواسش را به خانم شیائو داد: بله.
خانم شیائو پشت چشمی برای او نازک کرد: فکر نمیکنم با یه شناخت یک هفتهای بشه به کسی گفت دوست!
ییبو چیزی نگفت و خانم شیائو دوباره گفت: اگر خسته شدی میتونم یه لیوان اب برات بیارم و اگر نه که ما خیلی کار داریم.
ییبو که متوجه منظور خانم شیائو شده بود، تعظیم کرد: خدانگهدار.
اقای شیائو سرش را تکان داد: نوچ نوچ نوچ... این چه طرز برخورد با کسیه که پسرتو برگردونده؟!
خانم شیائو دنبال ییبو رفت و پیش از انکه سوار ماشین شود گفت: امیدوارم دیگه همدیگه رو نبینیم.
ییبو جوابی نداد و خانم شیائو گفت: امیدوارم ژان هم دیگه شمارو نبینه. من حس خوبی به اون پروفسور و تو و موزهاتون ندارم.
در را محکم بهم کوبید اما داخل خانه برگشت و وقتی با یک ظرف نمک برگشت، چند مشت پشت در و روی ماشین ییبو ریخت. ییبو اهی کشید و مسیر برگشت را در پی گرفت.
اقای شیائو با لحنی دلخور گفت: خیلی زیاده روی کردی!
خانم شیائو داخل اشپزخانه برگشت تا به اماده کردن صبحانه ادامه دهد. چاقو را برداشت و مشغول خورد کردن سبزیجات داخل سوپ شد: هیچ حس خوبی به اون ادما ندارم. اول صبحی زهره ترک شدیم و یه دفه ژانو برگردونده. این طبیعیه؟
_وقتی فرار کرد گفتی طبیعی نیست وقتی برش گردوندن هم میگی طبیعی نیست.
خانم شیائو چاقو را روی تخته چوبی کوبید: من به هر کس و هر چیزی که نزدیک ژان شه شک دارم.
_هیچکس نمیخواد اونو از تو بگیره ناجیه.
خانم شیائو نفسش را با حرص بیرون داد: کی میدونه؟!
چاقو را برداشت و دوباره مشغول خالی کردن عصبانیتش روی سبزیجات شد.
...........................................
حال:
صدای لرزانش به سختی شنیده شد و پسر جوان سر تکان داد. ییبو چشمان اشکآلودش را به او داد: بهم قرضش بده...
پسر به چشمان ییبو خیره شد و بدون مخالفت کلید موتور را به دستش داد و با انداختن دستش دور کمر ییبو به او کمک کرد بلند شود. ییبو به موتور تکیه داد. با وجود خونریزیش حرکت برایش دشوار میشد بنابراین کتش را دراورد و دور کمرش و روی زخم پهلویش گره زد. دست داخل جیبش برد و موبایلش را بیرون کشید و صفحه شکسته آن ناامیدش کرد. اما پیش از انکه لب به درخواست باز کند، پسر جوان موبایلش را مقابل ییبو گرفت: از این استفاده کن.
ییبو به چهره پسر نگاه کرد: ممنونم..
بعد شماره یوبین را گرفت و وقتی جواب داد، بیمقدمه گفت: تلفن ژانو ردیابی کن.
یوبین به خودش فرصت پرسیدن سوالی را نداد و فقط طبق درخواست ییبو به اتاق حراست رفت و به افرادش دستور ردیابی داد.
ییبو با استین خون روی پیشانیش را پاک کرد و سوار موتور شد و چند لحظه بعد، در اتوبانی که ون مشکی در ان قرار داشت در حال تعقیب آن بود: دارن سمت شمال میرن.
این اخرین جمله یوبین بود که ییبو پس از سرعت گرفتن توانست بشنود و بعد از آن صدایش میان نبرد با باد گم شد. راننده ون هم که متوجه حضور ییبو شده بود، سرعتشان را بالا برد. ییبو در این حالت تمرکز کافی برای استفاده از گیوچینش نداشت. مرد سیاه پوشی در حالی که یک ام پی فایو ((mp5 در دست داشت، از سان روف بیرون امد و اسلحهاش را سمت ییبو گرفت و شروع به تیراندازی کرد. ییبو به موقع موتور را از مسیر منحرف کرد و با چپ شدن موتور، از هدف گلولهها خارج شد اما مسیر زیادی را روی زمین کشیده شد و ساق پای چپش یک لایه پوست خود را از دست داد. درد پهلویش شدت گرفته بود ولی از جا بلند شد. بلافاصله با حرکت دستش در هوا، طلسمی نوشت و سمت ماشین پرتاب کرد. طلسم که مانند طنابی دور چرخ ماشین پیچیده شد، ییبو آن را کشید اما تنها به اندازهای که راننده با از دست دادن کنترل چرخ عقب ترمز کرد.
ییبو سمت ماشین به راه افتاد در حالی که صدای ووشیان در گوشش میپیچید؛ انگار که واقعا انجا حضور داشت.
"این طلسمو خودم ساختم... نمیذاره بیشتر از دو فرسنگ ازم دور شی.."
و برای لحظهای ارزو کرد این طلسم را زمانی اموخته بود که وییینگ تلاش میکرد از او دوری کند و او را کنار خودش نگه میداشت.
علاوه بر توقف ناگهانی ماشین، بیدار شدن ژان با وجود محلولی که قرار بود او را چند ساعت بیهوش نگه دارد، سرنشینان ون را بیشتر شوکه کرد. ژان که انگار از یک کابوس طولانی بلند شده بود و به یک کابوس دیگر وارد، خیس از عرق نفس نفس میزد و در تقلا برای کنار زدن چشم بند دستش را بالا اورد که یکی از ادمهایی که او را داخل ون کشیده بودند، دستانش را نگه داشت.
راننده به عقب نگاه کرد: مگه قرار نبود این بیهوش باشه؟
مردی که کنارش بود با لهجهای که ژان به خاطر عموهایش به خوبی میدانست کانتونی (یک نوع لهجه چینی) است گفت: ای فیَم اَ پا میندِی!(شما فکر کنین این لهجه کانتونیه و ترجمهاش میشه این فیل رو هم از پا میندازه)
راننده و مرد مسلحی که پیش از آن تلاشش برای به قتل رساندن ییبو با شکست مواجه شده بود، با سلاحهایشان از ماشین پیاده شدند. ییبو ایستاد و با چرخش دستش مقابلش، گیوچین را ظاهر کرد. با اینکه تماشاچی دیگری انجا حضور نداشت، به خاطر وجود دوربینهای مداربسته متعدد نمیخواست از سلاحهای روحانیش استفاده کند، اما در حال حاضر نجات جانش اولویت داشت. پیش از انکه انگشتشان بتواند ماشه را لمس کند، ییبو انگشتانش را به حرکت دراورد و انها پس از شنیدن صدای تارهای گیوچین، به عقب پرتاب شدند. ییبو دوباره سمت ماشین حرکت کرد اما آنها برای تسلیم نشدن تعلیم دیده بودند و سلاحهایشان را دوباره سمت او هدف گرفتند و پیش از رسیدن ییبو به در ون، صدای شلیک گلولهها ارامش کلاغهای پنهان شده میان شاخ و برگ درختان کاج را برهم زد. ژان با شنیدن صدای شلیکها از جا پرید و بریده بریده گفت: چه.. چه خبره.....
و دوباره دستانش را سمت صورتش برد اما مرد کنار دستش که بوی بنزین میداد او را متوقف کرد: خف بیگی (ترجمه: خفه بگیر)
ژان متوجه شد او تنها شخصی است که کنارش نشسته ولی از شدت ترس نمیتوانست حرکت کند.
ییبو برای حمله دوباره انها اماده بود و اینبار با همان طلسم قبلی خلع سلاحشان کرد و دست و پا بسته میان جاده رها کرد.
سیاه پوش سومی سر ژان را روی صندلی خواباند و فشار داد و خودش جلو پرید و بعد از قفل درها، ماشین را روشن و حرکت کرد.
ییبو چند قدم دیگر برای رسیدن به ماشین بیشتر نداشت که حرکت ماشین او را متوقف کرد. داخل ماشین علاوه بر ژان یک شخص سوم وجود داشت که خودش را نشان نداده بود و اگر ییبو ماشین را با زور متوقف میکرد، ممکن بود ژان هم داخل ماشین آسیب ببیند.
اما نیازی به تفکر بیشتر نبود و با سد شدن راه ون توسط ماشینهای افراد هایکوان، ییبو دوباره سمت ون حرکت کرد. ژان با ایستادن ماشین بلند شد و چشم بند را پایین کشید و به پشت سرش نگاه کرد و ییبو را دید که با وجود زخم های متعدد روی بدنش و خونی که لباس یک دست سفیدش را گلگون کرده بود، سمت او میامد. اخرین نفر، پیش از آنکه افراد هایکوان بتوانند به ماشین برسند، دنده عقب رفت و اگر همینطور ادامه میداد، ییبو را که از مسیر کنار نمیرفت زیر میگرفت. ژان سمت راننده برگشت. خودش را جلو کشید و پشت صندلی راننده پرید. دستانی که بسته بود را دور گردنش انداخت: وایستا لعنتی.
مرد که یک دستش به ازاد کردن گردنش از میان دستان ژان گرم شده بود، کنترل ماشین را از دست داده بود و چپ و راست رفتنهای ون ییبو را ترسانده بود. مرد در نهایت با احساس خفگی فرمان را رها کرد و ژان او را کنار زد و فرمان را سمتی که به درختان کاج کنار جاده منتهی میشد چرخاند.
جلوی ماشین به درخت برخورد کرد و ژان با شدت به جلو و بعد عقب پرتاب شد.
ییبو و افراد هایکوان سمت ون دویدند. افراد هایکوان مرد راننده را که حالا با وجود شکستگی سرش پیاده و سعی در فرار داشت گرفتند و همراه با دو نفر دیگر داخل ماشینهایشان سوار کردند و به مقر ابر بردند.
ییبو با باز کردن در ون و دیدن ژان که روی صندلی عقب خوابیده بود، قلبش یک ضربان را رد کرد. داخل رفت و با گرفتن شانههایش او را بلند کرد: حالت خوبه؟
ژان با شنیدن صدای آشنای ییبو، انگار ترس را از یاد برد و آرام گرفت. سرش را تکان داد و بعد از لحظهای که سرگیجهاش کم شد، چشمانش را باز کرد. با دیدن ییبو، نفس راحتی کشید و دستانی را که هنوز بسته بودند از بالا دور گردن و بعد شانه ییبو انداخت و پایین اورد و سرش را در گردن ییبو فرو برد.
ییبو با قلبی که به سرعت میتپید، ژان را در اغوش گرفت و لبخندی رضایت بخش زد.
ژان که هنوز کنترل لبهای لرزانش را به دست نگرفته بود گفت: نجاتت دادم مستر وانگ.
ییبو چشمانش را بست و نفس عمیقی که عطر بدن ژان را همراه داشت کشید. لبخندی زد: درسته...
و او را بیشتر به خودش فشرد. اما با بیشتر شدن درد زخمهایش، کم کم دستانش از کمر باریک ژان پایین افتادند. ژان که حالا بوی خون را به خوبی حس کرده و بدن زخمی ییبو را به یاد اورده بود، خودش را عقب کشید که با فراموش کردن بسته بودن دستانش گردن ییبو را هم همراه خود عقب کشید و سر ییبو که حالا بدنش بیحس بود روی سینهاش قرار گرفت: اخ... ببخشید.. حالت خوبه وانگ ییبو؟
ییبو خستهتر از آن بود که جواب دهد و فقط به گفتن "اوم" بسنده کرد.
اما ژان حالا که ییبو را در آغوش داشت، به خوبی خیس شدن بدنش از خونی که از ییبو میرفت را حس میکرد: خوب نیستی...
یکی از افراد هایکوان داخل ون شد و ژان از او خواست دستانش را باز کند. با باز شدن دست و پاهایش، ییبو را از روی خودش بلند کرد و تکیه داد: وانگ ییبو صدامو میشنوی؟
مرد جوان گفت: امبولانس به زودی میرسه.
ژان کت ییبو را از دور پهلویش باز کرد و در عوض سوییشرت تمیز خودش را دراورد و روی زخم گذاشت و فشار داد: وانگ.. ییبو؟
به صورت رنگ پریده ییبو که نگاه میکرد، صدایش بیشتر میلرزید: گفتم صدامو میشنوی؟
ییبو چشمان بیرمقش را باز کرد و به ژان نگاه کرد: بذار تمرکز کنم.
ژان نفس راحتی کشید و سرش را تکان داد: اوکی فکر کردم مردی!
ییبو که لرزش دستان ژان روی بدنش را حس میکرد، دستش را روی دست ژان گذاشت: دیگه تموم شد... نگران چیزی نباش.
ژان اب دهانش را به سختی فرو داد و یکبار دیگر به سر و وضع ییبو نگاه کرد: به خاطر من... اینا به خاطر من نیست که، هست؟
ژان از پاسخ سوالش اگاه بود. به خوبی به یاد میاورد که ییبو مدام تکرار میکرد میخواهد از او محافظت کند و حالا او با زخمهای عمیق مقابلش نشسته و خودش جان سالم به در برده بود.
ییبو جواب داد: اوم.. به خاطر تو نیست.
ژان پشت دستش را روی بینیش کشید و آب بینیش را که همراه اشکها سرازیر بودند پاک کرد: خوبه... چون اگر به خاطر من بود خودم میکشتمت!
انکار و تظاهر به ندانستن در حال حاضر تنها چیزی بود که میتوانست ارامش کند.
با رسیدن امبولانس، ییبو را با برانکارد داخل ماشین گذاشتند و ژان هم همراه او داخل امبولانس رفت و تا رسیدن به بیمارستان و بعد بخش "ورود افراد متفرقه ممنوع"، دست او را رها نکرد.
اول با یانلی تماس گرفت تا با دروغ غیبت ناگهانیش را توجیه کند و بعد با هایکوان که پیش از این اخبار را گرفته و در راه بود تماس گرفت. یک ساعت بعد آنها هم همراه ژان، پشت در انتظار ییبو را میکشیدند.
چنگ با دیدن ژان بیمعطلی او را در اغوش گرفت: حالت خوبه؟
ژان که از این صمیمیت ناگهانی خوشش نیامده بود، خودش را عقب کشید: خوبم. وانگ ییبو زخمی شده.
هایکوان چشمان نگرانش را به ژان داد: چه اتفاقی افتاد؟
ژان شانه بالا انداخت: نمیدونم. یه ون به یه ماشین کوبید و بعدم منو دزدید. وقتی بیدار شدم وسط یه جاده بودیم و مستر وانگ هم اونجا بود و زخمی شده بود.
پیش از سوال بعدی، پزشکی که از دوستان مورد اعتماد هایکوان بود، بیرون امد و بلافاصله برای رفع نگرانیشان گفت: حالش خوبه. چند تا زخم سطحی بود.
ژان با چشمانی که کم مانده بود از جا بیرون بزنند گفت: سطحی؟!
بعد به لباسش که بخشی از آن کاملا قرمز شده بود اشاره کرد: اینقدر خون از سطح بیرون نمیزنه از گوشت و استخون بیرون میزنه!
دکتر نگاهی به هایکوان و چنگ انداخت و وقتی هر دو با بالا انداختن ابرو به او فهماندند که ژان از خودشان نیست، رو به ژان کرد: چند تا زخم سطحی بود و یه زخم عمیق. که خوشبختانه خطر رفع شده. نگران نباشید. میتونید برید داخل و ببینیدش.
و پیش از هر سوال دیگری از جانب ژان، خودش را به بهانه داشتن مریض بدحال، مرخص کرد. ژان هنوز با تعجب و نگاهی مشکوک به چنگ و هایکوان نگاه میکرد با این وجود دنبالشان به اتاق ییبو رفت. ییبو با وارد شدن انها روی تخت نشست که ژان سمتش دوید: اوه اوه اوه اوه... نباید بلند شی.
ییبو لبخند زد: خوبم.
رنگ و روی ییبو واقعا بهتر به نظر میرسید و ژان دیگر چیزی نگفت.
هایکوان ییبو را در اغوش گرفت: نگرانت بودم.
ییبو گفت: چیز مهمی نیست.
ژان وسط پرید: چیز مهمی نیست؟! سه لیتر خون از دست دادی و رسما زهره ترک شدم فکر کردم میمیری بعد میگی چیز مهمی نیست؟
ییبو تایید کرد: فقط یه تصادف کوچیک بود.
ژان اخمی کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت: یعنی تو توی اون ماشینه بودی؟
ییبو تایید کرد: اوم.
چشمان ژان گرد شد: همون ماشینه که مچاله شد؟؟؟ تو توش بودی؟؟؟؟؟؟
ییبو نگاهش را از ژان گرفت: فقط یه تصادف معمولی بود.
ژان موضوع دیگری را به یاد اورد: صبر کن ببینم. تو اصلا اونجا چیکار میکردی؟
چنگ چشم غرهای به ییبو رفت: حتما واسه گردش اون طرفا بوده!
همه جا در سکوت فرو رفت و وقتی متوجه نگاه سنگین هایکوان شد، سرش را دم گوش هایکوان برد: فقط به من اون ادرس لعنتی رو ندادی!
هایکوان دست چنگ را گرفت و عقب کشید: بعدا در موردش حرف میزنیم.
و رو به ییبو کرد: من باید برگردم ییبو.
ییبو گفت: میتونیم با هم برگردیم.
هایکوان جواب داد: باید امشبو بمونی. من برمیگردم و به قضیه ادمرباها رسیدگی میکنم. تو استراحت کن.
به ژان نگاه کرد: توام استراحت کن ژان. براتون لباس تمیز و وسایل مورد نیازتونو میفرستم.
ییبو خواست مخالفت کند اما با وجود ژان بیش از آن نتوانست. هایکوان دست چنگ را کشید: بریم.
چنگ اخم کرد: من دیگه بیام کجا؟؟؟؟؟؟ من میخوام بمونم...
به ژان نگاه کرد و هایکوان لبخند زنان دست چنگ را در دستش فشار داد: ما کارای زیادی برای انجام دادن داریم. بریم ارباب چنگ.
بعد چنگ را در حالی که چشم از ژان برنمیداشت از اتاق بیرون برد. ژان با چهرهای در هم به ییبو نگاه کرد: یه چیزیو بهم بگو مستر وانگ.. اون که روی من کراش نداره نه؟
ییبو چشم غرهای به او رفت: نه.
ژان نفس راحتی کشید: خوبه. نمیخوام یه ضلع مثلث عشقی پروفسور وانگ باشم.
ییبو یک ابرویش را بالا انداخت: مثلث عشقی؟!
ژان سراغ یخچال کوچکی که کنار پنجره بود رفت و درش را باز کرد. با دیدن ردیف ابمیوهها و شیشههای کمپوت سوتی زد: اینجا وی ای پیه نه؟
بعد یک بطری نوشیدنی هلو برداشت و درش را باز کرد. کمی نوشید و گفت: نگو که تا حالا نمیدونستی پروفسور وانگ روی چنگ کراش داره.
نگاه غضبناک چشمان سرخ ییبو، ژان را یک قدم عقب فرستاد: زود پسرخاله شدم؟!
لبخند احمقانهای زد: نگران نباش به کسی نمیگم..
بعد در حالی که میخواست اوضاع را درست کند گفت: به هر حال دولت راه نمیفته تک تک خونه هارو چک کنه ببینه کی گیه کی استریت... اگه رسمی شدن ازدواج براشون مهم نباشه میتونن با هم زندگی کنن و هیچ مشکلی هم پیش نمیاد. پروفسور وانگ و اون دوست بدقلقمون هم که وضعشون به نظر خوبه اگر واقعا دوست دارن رسمی بشن میتونن برن اروپا.
نگاه ییبو تغییری نکرده بود: برادر من با همه همینطور محترمانه و خوب برخورد میکنه.
ژان یک نوشیدنی دیگر برداشت و بعد از باز کردن ان کنار تخت ییبو گذاشت، دستش را روی شانه ییبو گذاشت و حرفهای ییبو را کاملا نادیده گرفت: سخت نگیر وانگ ییبو. به هر حال خودتم گی هستی دیگه..
ییبو نفسش را با حرص بیرون داد و ژان خودش را روی کاناپه انداخت: اینجوری اه و ناله نکن بهتره با خود واقعیت رو به رو شی. یکم املی ولی دیگ که نمیتونه به دیگ بگه روت سیاه!
سنگینی نگاههای ییبو را نادیده گرفت و پایش را روی پای دیگر انداخت: ولی رو من نمیتونی حساب باز کنی از من بکش بیرون مستر وانگ!
ییبو چند رنگ عوض کرد و وقتی متوجه سرعت گرفتن صدای بوق مانیتوری که علائم حیاتی را نشان میداد شد، در حالی که ژان سرش با اخرین تکه هلو داخل قوطی نوشیدنی گرم بود، سیم دستگاه را از برق کشید.
ژان که زبانش را تا ته داخل سوراخ قوطی کرده بود، وقتی موفق شد اخرین تکه را بخورد، قوطی را کنار انداخت و تازه متوجه بوی بدی که از ترکیب خون و عرق زیر دماغش میزد شد: این لباسا کی میرسن؟
بعد بلند شد و تیشرتش را دراورد و کنار انداخت.
ییبو آب دهانش را قورت داد: چیکار میکنی؟
ژان داخل دستشویی رفت. چند دستمال حولهای برداشت و زیر اب گرفت: بدنم بوی خون میده.
بعد دستمالها را روی شکم و شانههایش کشید. هنوز کارش تمام نشده بود که با حس نگاه ییبو متوقف شد. سمتش برگشت و ییبو بلافاصله چشمانش را از او گرفت. ژان لبخندی زد و در چهارچوب در ایستاد: ببین وانگ ییبو!... روی من نمیتونی حساب کنی. من از اوناش نیستم. ولی میتونی یواشکی دیدم بزنی!
ییبو پتو را روی سرش کشید: احمق.
ژان خنده ریزی کرد و بعد از تمیز کردن بدنش، یک ملحفه تمیز دور خودش پیچید و روی کاناپه دراز کشید و هر دو بلافاصله به خواب رفتند.
...................................................................................
_نایس شات.
جین تانگ از ضربه خوبی که به توپ زده بود، از رضایت لبخند زد و رو به نیه دوها کرد: اگه با یه ضربه بره تو شرطو میبازی ارباب نیه.
نیه دوها به چوب گلفش تکیه زد و کلاهش را کمی صاف کرد: برای این بازی دیگه پیر شدی ارباب جین. امکان نداره دقت کافی رو داشته باشی.
جین تانگ انگشت اشارهاش را بالا اورد و برای نیه دوها خط و نشان کشید: نشونت میدم.
و هر دو به همراه دستیارانشان که دو دختر جوان بودند، در زمین چمن پهناور و پر فراز و نشیب گلف سمت محلی که توپ نزدیک هدف افتاده بود حرکت کردند. جین تانگ پشت توپ ایستاد. پاهایش را به اندازه عرض شانه باز کرد و چوبش را پشت توپ گرفت. چند بار فاصله توپ از سوراخ را تخمین زد و منتظر قطع شدن وزش باد ماند و درست زمانی که تصمیم به ضربه زدن به توپ گرفت، صدای منشی شخصیش جونهی حواسش را پرت کرد و توپ درست از کنار سوراخ گذشت.
نیه دوها قهقهه زنان رو به جونهی کرد و گفت: افرین منشی کیم. درست به موقع اومدی.
جین تانگ چوب گلفش را کنار انداخت: بهتره دلیل خوبی داشته باشی.
جونهی سرش را پایین انداخت و تبلتش را دست جین تانگ داد: ماموریت شکست خورد.
نیه دوها روی تبلت خم شد و با دیدن تصویر دستگیر شدن افراد جین تانگ نیشخند زد: امروز روزت نیست ارباب جین.
جین تانگ نفسش را با حرص بیرون داد و تبلت را سمت جونهی پرت کرد و جونهی آن را با دو دست گرفت: احتمالش زیاد بود. میدونستم اون دست و پا چلفتیا از پسش بر نمیان.
نیه دوها با تعجب گفت: پس چرا اونارو فرستادی؟
جین تانگ کلاهش را برداشت و دستی داخل موهای عرق کردهاش برد: نمیتونستم بهترین افرادمو به خطر بندازم. مطمئن بودم محافظت ازش شدیده ولی نمیدونستم لان وانگجی شخصا داره تعقیبش میکنه. اگر بهترین افرادمو میفرستادم مطمئنا از دستشون میدادم و اونا هم با خبر میشدن.
_به این چند نفر اعتماد داری که حرفی نمیزنن؟
جین تانگ سمت ساختمان عمارت حرکت کرد و نیه دوها و دیگران هم به دنبالش: معلومه که میزنن!
نیه دوها نیشخندی زد: دیوونه شدی؟ چی تو سرته؟
با رسیدن به ایوان عمارت، دور میز عصرانه نشستند و جین تانگ فنجان چای جینسینگ مورد علاقهاش را برداشت: فکر میکنی احمقم؟... قبلا هم بهت گفتم. خورشید سرخو برای همین روزا نگه داشتم.
نیه دوها هم دستکشهایش را دراورد و کنار انداخت و فنجانش چایش را برداشت: تو خیلی موزی هستی ارباب جین...
جین تانگ قلپی از چای نوشید و طعم تلخ و شیرینش را مزه مزه کرد: قبلا هم بهت گفتم. اگر یه دشمن مشترک نداشته باشیم، نمیتونیم اونارو با خودمون همراه کنیم.
_پس میخوای با اینکارا اونارو راضی کنی!
جین تانگ با یک لبخند به او پاسخ داد و جونهی که پشت سرشان ایستاده بود، با لرزش گوشی جین تانگ، ان را به او داد: پیام دارید قربان.
جین تانگ موبایل را گرفت و پیام را باز کرد. با دیدن نام فرستنده فنجان را روی نعلبکی برگرداند و در صندلیش جا به جا شد.
"سر خود دست به کار شدی. منتظر عواقبش باش."
..............................................
ژان چاپستیکهایش را روی ظرف استیلی که بیمارستان داخلشان غذا سرو کرده بود زد: منطقی باش وانگ ییبو. این غذارو جلو سگ بذاری میگه من گیاه خوارم... معلوم نیست چه اشغالی تو اینه چجوری داری میخوریش؟!
ییبو قاشق دیگری از سوپی که مزهاش ترکیبی از گوش گندیده و سبزیجات خام و سیر بود داخل دهانش گذاشت: انقدر شکایت نکن.
ژان چاپستیکش را کنار انداخت: ببینم تو تصادف حس چشاییتو از دست دادی؟
بعد بلند شد و ظرفها را از مقابل ییبو برداشت و داخل دستشویی خالی کرد: من نمیذارم اشغال خوری کنی.
ییبو چاپستیکش را روی میز کوبید: اسراف کار...
ژان گوشیای را که هایکوان همراه وسایل برایشان فرستاده بود برداشت و خودش را روی کاناپه انداخت: به خودت توهین نکن وانگ ییبو. تو انسان شریف و باآبرویی هستی نذار فکر کنن دوتا گوش مخملی داری.
داخل منو نزدیکترین رستوران را با دقت نگاه کرد: اوووم... من یه پرس دامپلینگ و خوراک مرغ سفارش میدم برای توام کانجی (یه نوع فرنیه).
ییبو که از انتخابش راضی بود چیزی نگفت و ژان بعد از سفارش گوشی را کنار انداخت: نیم ساعت طول میکشه.
بعد کنترل تی وی را برداشت و روشنش کرد. هر دو مشغول تماشا شدند و ژان که مدام حوصلهاش سر میرفت، کانالها را بالا پایین میکرد تا چیزی برای دیدن پیدا کند و در نهایت وقتی رو کانال موزیک ویدیو رسید، متوقف شد: اوه... این گروه جدید ویهواس. شنیدم دبیوشون خیلی خرج برداشته.
بعد روی کاناپه لم داد و در حالی که دست راستش را زیر سرش گذاشته بود گفت: خوشگلن مگه نه؟
ییبو چشمانش را به ژان که مشغول تحلیل و تمجید گروه دختر بود داده و دلش میخواست دهانش را بدوزد: کانالو عوض کن.
ژان با تعجب گفت: چرا؟
_حوصلم سر رفت...
_اما....
وقتی علاقه ییبو به خودش را به یاد اورد، لبخندی پهن بر لبهایش نشست: حسودیت شد وانگ ییبو مگه نه؟
ییبو اهی کشید: چرا باید بشینم اینجا با تو چرت و پرت بگم؟!...
_چون چاره دیگهای نداری...
ییبو به ژان نگاه کرد و با یاداوری خاطرهای اشنا لبخند زد. ژان لبخندش را خورد و با لحنی طعنهامیز گفت: چیه؟ باز خاطره عشق قدیمیت زنده شد؟؟؟؟
بعد تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را روی میز انداخت و پشتش را به ییبو کرد: کاملا فراموش کرده بودم منو واسه خودم دوست ندارین!
ییبو از رفتار و حرکات ژان دوباره لبخند زد و اینبار با شیطنت گفت: حسودیت شد؟
ژان مثل فنر از جا پرید: مننننننن؟؟؟؟؟؟؟ مننننننننننننننننننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ییبو سر تکان داد و ژان نیشخندی تحویلش داد و بلند شد و کنار تخت ییبو نشست: خیلی خب مستر وانگ.. انگار نمیتونیم از این بحث بگذریم... بهم بگو اون چجوری بود. بذار ببینیم واقعا بهش حسادت میکنم با نه.
نگاه ییبو در کسری از ثانیه تغییر کرد و دوباره رنگ غم گرفت. به نظر میرسید این موضوع ژان را تا حد زیادی ازار میدهد و نمیخواست با صحبت درباره ووشیان، ژان را به چالش مقایسه خودش با او دعوت کند پس فقط سکوت کرد.
ژان با کنجکاوی گفت: منتظرم.
_منتظر نباش. من چیزی نمیگم.
_چرا نمیگی؟
_چون نمیخوام.
ژان چند لحظه به چشمان ییبو خیره شد و لبخند زد: من همین الانشم بردم وانگ ییبو.
ییبو با اخمی میان ابروهایش به او نگاه میکرد و ژان ادامه داد: اون فقط تورو غمگین میکنه. هر وقت راجبش حرف میزنی غمگین میشی. حتی وقتی فقط بهش فکر میکنی. من از اون بهترم چون باعث میشم لبخند بزنی. من همین الانم بردم.
ییبو با کلافگی گفت: داری در مورد چیزی حرف میزنی که نمیدونی چیه.
_واضحه. لازم نیست همه چیزو بدونم. همینکه میدونم اون چقدر با رفتنش عذابت داده کافیه.
ییبو چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سعی کرد ارام باشد: این بحثو تموم کن.
ژان از روی تخت بلند شد: دیدی؟... تو نمیخوای حرف بزنی و ازش فرار میکنی.
ییبو دندانهایش را روی هم سایید و ژان وقتی دید ییبو هنوز تا از کوره در رفتن فاصله دارد گفت: این چه حسیه که تو ازش فرار میکنی و در عین حال دنبالشی؟ ازش متنفر بودی یا دوستش داشتی؟
ییبو به درجهای از خشم رسید که دستانش را مشت کرد اما صدایش را بالا نبرد.
ژان با کلافگی گفت: پس چرا حرف نمیزنی؟ از خودت دفاع کن وانگ ییبو!
ییبو چشمانش را بست و خشمش را فرو خورد: پس تو واقعا همینو میخواستی...
ژان ساکت ماند و ییبو به چشمان غضبناک ژان خیره شد: میخوای چی بشنوی؟ اینکه اون ادم خوبی نبود و با رفتنش باعث عذابم شد و ازش متنفرم؟ دوست داری اینارو بشنوی تا حس کنی با اون متفاوتی یا اینکه ازش بهتری؟
ژان نگاهش را از ییبو گرفت. این واقعیت داشت. ژان دوست داشت بشنود متفاوت است. میخواست جایگزین و یک ادم تکراری نباشد. تمام مدت خودش را در مقایسه با شخصی که انها میشناختند قرار داده بود و سعی میکرد درون خودش دنبال تفاوتی با شخصی که فکر میکرد هیچگاه ندیده میگشت تا آرام بگیرد.
ییبو ادامه داد: من ازش متنفر نیستم... مدتی که حتی نمیتونی تصور کنی دنبالش گشتم و منتظرش بودم.
چشمانش هر لحظه گرم و پر میشد و صدایش خش دار: کسی که باعث عذاب من میشه خودمم.. تصمیمات اشتباهی که گرفتم. زمانی که باید ازش حمایت و مراقبت میکردم عقب ایستادم و تماشا کردم چطور نابود میشه.
اشکهایش سرازیر شد: هیچی نتونستم بگم.. هیچوقت نمیتونم حرفی بزنم چون کسی برای سرزنش کردن جز خودم نمیبینم.
ژان نفس عمیقی کشید و سعی کرد اشکهایش را عقب بزند. ییبو از جا بلند شد و مقابل ژان ایستاد: اگر تو واقعا همون شخص باشی، من فقط میخوام مراقبت باشم... هیچ انتظاری ازت ندارم. تو یه جایگزین نیستی. وقتی همه اینا تموم شه، تو میتونی بری و به زندگی قبلیت برگردی. قول میدم.
ژان دستش را روی چشمانش کشید و باقی مانده اشکها را پاک کرد: اونا کی هستن؟
_تا وقتی مطمئن نشم تو کی هستی، نمیتونم چیزی بهت بگم. بهم اعتماد کن. حتی اگر خودش باشی هم ندونستنش به نفعته.
ژان پوفی کرد: این شخص اسم نداره؟ همش "اون شخص، اون مرد، خودش" صداش میکنین انگار هیچ اسمی نداره.
"وی یینگ"
در دلش زمزمه کرد: همینطور اسمش رو...
_بهتره ندونم اره؟.. باشه... باشههههه... هر چی شماها بگین. من باهات میام ولی اگر برن سراغ خانوادم چی؟
_اونا تحت مراقبتن.
_باشه ولی مامانم عمرا بذاره من دوباره بیام.
_باهاشون صحبت کن.
_ببین مستر وانگ باید یه چیزیو از همین الان بدونی. من واقعا حریف مامانم نمیشم... سری پیش فرار کردم... فکر کنم ایندفه هم چاره دیگهای ندارم.
ییبو با خودش فکر کرد بیخود نبوده که خانم شیائو پشت سرش نمک میریخته.
_باید کمکم کنی.
ییبو با تعجب گفت: من؟
_اره دیگه... من شبیه عشق سابق کیم؟! تو توی دردسر انداختیم خودتم باید فراریم بدی. مامان احتمالا در و پنجرههارو قفل میکنه.
ییبو کمی فکر کرد: اگر قراره فرار کنی پس اصلا چرا برمیگردی؟
_لپتاپم خونس. همه اطلاعاتم اون توئه. گفته باشم اگر برم تو بیرون اومدنم با خداس دیگه.
_باشه.
_باشه چی؟
_فراریت میدم.
.........................................................................
در را با نهایت ظرافت و اهستگی روی هم گذاشت. ساعت از 4 کمی گذشته بود اما مطمئنا مادرش پیش از 5 بیدار نمیشد. تیپ تو تیپ تو سمت اتاقش به راه افتاد و وقتی وارد اتاق شد، نفس راحتی کشید.
چراغ را که روشن کرد، با دیدن جسم مادرش که دست به سینه روی تخت نشسته و منتظرش بود، از ترس فریاد زد و از جا پرید: ماماااان.... قلبم وایستاد...
خانم شیائو چشمانی که زیرشان از شدت بیخوابی حلقههای سیاه شکل گرفته بود به ژان دوخت: قبل از اینکه جدی جدی وایسه بهم بگو تا الان کدوم قبرستونی بودی.
ژان در حالی که مشغول عوض کردن لباسهایش شده بود گفت: پای تلفنم گفتم کهههه.... یکی از دوستام تصادف کرده بود شبو پیش اون موندم.
خانم شیائو یک ابرو بالا انداخت: دیروز که از خونه رفتی بیرون این لباسا تنت نبود!
_بله... چون تصادف کرده بود وقتی رفتم کمکش لباسام کثیف شد یه دست دیگه گرفتم.
_توووو؟؟؟؟ توووو رفتی کمک یکی دیگه؟؟؟؟ تو دماغ خودتم به زور بالا میکشی شیائوژان..
ژان چشم غرهای به خانم شیائو رفت و با لباسهای راحتیش روی تخت دراز کشید: واقعا ابرو واسه ادم نمیذاری!
_دیشب از دست تو نخوابیدم.
ژان پشتش را به خانم شیائو کرد و پتو را از زیر باسنش بیرون کشید و روی خودش انداخت: از فکر و خیالای خودت نخوابیدی گردن من ننداز. من اگه میخواستم مثل افکار تو باشم تو 13 سالگی پدر یه دو قلو بودم!
خانم شیائو بلند شد و چراغ را خاموش کرد: مواظب باش پدر مجرد نشی که من تولههای تورو نگه نمیدارم!
و در را بهم کوبید. ژان نفس راحتی کشید و بلند شد که با شنیدن صدای پای مادرش دوباره زیر پتو شیرجه زد و درست همان لحظه خانم شیائو در را باز کرد: چیزی کوفت کردی؟
_بله غذا خوردم. مرسی.
_مهمون کی بودی؟
_مهمون همون بدبخت علیل شده.
_خوبه چون فعلا از پول تو جیبی خبری نیست. تحریمی.
دوباره در را بهم کوبید. ژان چند دقیقه صبر کرد تا مطمئن شود مادرش به اتاقش رفته و دوباره برنمیگردد. بلند شد و لپتاپ و چند دست لباس را داخل کیفش گذاشت و بعد از عوض کردن لباسهایش سمت در رفت. اما پیش از آنکه خارج شود، پشت میزش رفت و یادداشتی برای مادرش نوشت و بعد از مرتب کردن پتو روی تختش، یادداشت را روی ان گذاشت.
از در خارج شد که موبایلش به صدا درامد. با ترس خودش را داخل اتاق انداخت و موبایل را که صدای بلندی داشت جواب داد و با صدایی که سعی میکرد تا اخرین حد ممکن پایین بیاورد گفت: چرا زنگ زدی خب الان بدبخت میشم.
ییبو گفت: نترس. صداتو نمیشنون بیا بیرون. درا بازن.
ژان با تعجب گفت: تو از کجا میدونی؟
ولی ییبو فقط تلفن را قطع کرد و ژان دوباره با احتیاط از اتاق خارج شد. با اینکه فکر نمیکرد ییبو دروغ گفته باشد، باز هم خیلی سریع و بی صدا کفشهایش را پوشید و بیرون رفت. در را ارام بست و سوار ماشین ییبو شد: زودباش بریم بریم بریم بریم...
ییبو با خونسردی به ژان نگاه کرد: کمربندتو ببند.
_الان کل محله میان دم در زودباش بریم.
_گفتم که کسی صداتو نمیشنوه.
_چطوری مطمئنی؟
_میخوای بدونی؟
_اره.
_ییبو چند لحظه به اطراف نگاه کرد و گفت: حالا میشنون.
_واقعا؟
_اوم.
_خب نمیدونم چیکار کردی ولی صبر کن ببینم راست میگی یا نه. الان مامانم میره تو اتاقم دوباره بهم سر بزنه.
در حالی که ژان ییبو را راضی کرده بود تا بیدار شدن مادرش منتظر بمانند، خانم شیائو که نگرانی مادرانه راحتش نمیگذاشت، بلند شد و دوباره برای سر زدن به ژان به اتاقش رفت و وقتی با جای خالیش مواجه شد، فحش و لعنتی زیر لب به او داد. یادداشت را برداشت:
"خانم و اقای شیائو عزیز... من دارم میرم تا ایندفه جدی جدی یه گندی بالا بیارم و با همسر و بچههام برگردم. بهتون اطمینان میدم نوههای خوشگلی براتون بیارم. دوست دار شما. ژان ژان"
خانم شیائو با عصبانیت نام ژان را فریاد زد و ژان از شدت خوشحالی، قهقه زنان گفت: زودباش بریم تا گیر نیفتادیم.
ییبو لبخندی زد و پیش از بیرون آمدن خانم شیائو مسیر برگشت به مقر ابر را در پیش گرفتند.
..........
"پایان فلش بک هفت روزه"
..................................................
خب صلوات بفرستید فلش بک هفت روزه تموم شددیگه نشمردم چند روز شد ولی اگر کم و زیاد شد زیر سیبیلی رد کنید.😎
چطور بوووووووووود؟؟؟؟؟؟
خب دوستان سوال مهمی که داشتم اینه.
بچهها شما فکر میکنید لن جن چه زمانی اولین بار عاشق وی یینگ شد؟ رمان یا فیلمم فرقی نداره هر کدومشو دوست دارید بگید ولی اگر لطف کنید و حتمااا فیلمو بگید ممنون میشم... بین علما هم یکم اختلاف بود زیر پارت قبلی دوست دارم نظر همه رو بدونم.😁
ویدیو💕💕
به جدم قسم که خودم الان دوباره این ویدیورو دیدم و یادم نبود قبل از اینکه انتخابش کنم واسه این پارت... ولی دیگه کاریه که شده.... بیاید با هم عر بزنیم چون قلبم جر خورد