WANGXIAO

By song-of-dark-cloud

38.9K 9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... More

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 14: قول میدم

1K 207 842
By song-of-dark-cloud

هلوووو ملووووو گااااایز😘😘

احوال محوالتوووووون؟؟؟😎😎

بنده که خوبم فقط این هفته انقدر کار کردم و بیخوابی کشیدم که نابود شدم🙄🙄🙄

دلیل بیشتر بیخوابیامم توله خوشگلیه که تازگی زندگیمو شیرین کرده و واقعا دوست داشتنیه و عاشقششم... فقط خیلی سحرخیزه متاسفانه هفت صب بیداره تا خود یک شب🥺🥺

تازه جیش میکنه صدام میزنه پاکش کنم😎😎

حال کردید تربیتو؟ تازه یه ماهه اوردمش یه کاری میکنم بیاد جام داستان بنویسه حالا ببینین😎😎😎😎

سخن کوتاه کنم برید بخونید که جونم بالا اومد واسه این پارت و اگر راضی نباشم از ووت و کامنتا باور کنید که جدی میگم یه هفته نمینویسم و حالتونو میگیرم😁✌😛

انتخاب عکس دلیل خاصی نداره فقط از زیباییش لذت ببرید

برید برید بخونید منم برم به کار و بدبختیم برسم

.............................................

_ژان ژان؟

صدای مهربان آشنایی او را از عالم رویاهای نامفهومش نجات داد و به واقعیت بازگرداند. چشمانش را که باز کرد، چند لحظه تا کامل شدن تصویر لبخند آرامش بخش مادرش طول کشید: مامان خوشگلم!

چشمانش را بست و با گرفتن دستان مادرش، شیائو مینگ، او را در آغوشش گرفت و دستانش را دور بدنش محکم کرد. سر مادرش را که روی سینه‌‌اش قرار گرفته بود بوسید: خانم شیائو دلت برام تنگ شده بود نه؟

خانم شیائو که در مقابل فقط سعی میکرد نگرانیش را برای ژان و روزهایی که دور از او گذرانده بود پنهان کند، در همان حالت انگتانش را روی بازوی ژان گذاشت و نیشگون محکمی از او گرفت که فریادش را دراورد. مادرش را رها کرد و خانم شیائو سر جایش نشست: حقته انقدر نیشگونت بگیرم تا سیاه و کبود شی و نتنی پاتو از خونه بذاری بیرون!

ژان در حالی که بازویش را میمالید نشست: راضی به این همه ابراز احساس و نگرانیت نبودم به خدا!

خانم شیائو سینی سوپی که برای رفع خماری ژان پخته بود روی پایش گذاشت و ژان با اشتها شروع به خوردن کرد. سعی داشت از نگاه مادرش طفره رود مبادار سوالی که نمیخواهد جواب دهد از او بپرسد.

_واای... واقعا خوبه... حالم جا اومد.

اما هنوز چیزی بود که باید در مورد آن از مادرش میپرسید: اووم... مامان.. میگم که.. من دیشب زیادی مست بودم.. چجوری اومدم خونه؟

خانم شیائو سرش را به نشانه تاسف تکان داد: باید خدارو شکر کنم دختر نیستی وگرنه باید راه میفتادیم دنبال بابای بچه بگردیم!

سوپی که در دهان ژان بود داخل کاسه برگشت و با چشمانی از حدقه در امده به مادرش نگاه کرد. خانم شیائو یک دستمال برداشت و روی صورت ژان انداخت: معلومه یه غلطایی کردی.

ژان صورتش را پاک کرد: به خدا من باکره‌ام! به پسرت اعتماد نداری؟!

خانم شیائو پوزخندی تحویل ژان داد: معلومه که ندارم!

ژان با لخوری گفت: مامان!

_مامان و کوفت... جکسون اوردت. بابات حسابی عصبانیه. دفه اخرت باشه فرار میکنی و انقدر مست میای خونه ها...

ژان در حالی که با قاشق داخل سوپ بازی میکرد، سرش را پایین انداخت: دیگه جایی نمیرم.

خانم شیائو به لب‌های اویزان ژان نگاه کرد. مدت‌ها بود ژان را به جز با یک لبخند درخشان روی صورتش ندیده بود و این حالت او مادرش را نگران میکرد. دستش را زیر چانه ژان گذاشت و سرش را بالا اورد: چیزی شده ژان؟

ژان دست مادرش را کنار زد: چیزی نشده.. فقط خستم. فکر نمیکردم انقدر سخت باشه.

سرش را پایین انداخته بود و تند تند حرف میزد: یه سری امل دور هم ریخته بودن. خود پروفسور بداخلاق شده بود. از یه بدبختی کلی کار میکشیدن و برادرشم عین پیرمردا بود...

خانم شیائو لبخند زد و دستی روی موهای ژان کشید: باشه دیگه نمیخواد بهش فکر کنی.

ژان سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد و خانم شیائو دوباره گفت: ژان ژان؟

ژان نگاهش را به چهره مهربان زن مقابلش داد.

_مهم نیست چی شده... لازم نیست درباره‌اش حرف بزنی یا فکر کنی. تو دیگه برگشتی خونه ژان.

شنیدن کلمه خانه، صدای اطمینان بخش مادرش و لبخند او، اضطراب را از ژان دور میکرد و باعث میشد از افکار منفی و کلافه کننده‌اش دور شود. لبخند درخشانش را زد و در حالی که دستانش را دور بازوی خانم شیائو حلقه میکد، سرش را روی شانه‍اش گذاشت و گونه‌اش را بوسید: دلم برای غرغرات تنگ شده بود خانم شیائو.

خانم شیائو موهای ژان را نوازش کرد و وقتی دستش را روی گونه‌اش گذاشت، ناگهان دو انگشت شست و اشاره‌اش را داخل چال لپ ژان فرو برد و نیشگون گرفت: فکر نکن تنبیهت نمیکنم!

ژان غرغرکنان از روی تخت بلند شد: اصلا رمانتیک نیستی.

داخل دستشویی که رفت، صدای مادرش را شنید که گفت "زود باش برو خرید ژان هنوز ناهار درست نکردم"

ژان پیش از آنکه در را ببندد با صدای بلند جواب داد "من نبودم غذا نمیخوردین؟!"

وقتی صدای مادرش شنیده نشد، ژان یک قدم بیرون گذاشت و با دیدن مادرش دمپایی در دست، به سرعت داخل دستشویی برگشت و اگر در را به موقع نبسته بود، دمپایی معروف مادرش صورتش را فلج میکرد. ژان از احساس راحتی‌ای که داخل خانه خودشان میکرد، خندید و با ارامش بیشتری برای بیرون رفتن آماده شد. لیست خرید را از مادرش گرفت و بیرون رفت.

همزمان از خانه خانم لویانگ، خاله میچا بیرون آمد و با دیدن ژان، گل از گلش شکفت: ببین کی اینجااااست... ژان ژان ما برگشته!

و از گردن ژان اویزان شد و او را در آغوش گرفت.

ژان خندید و پشتش را نوازش کرد: حالت چطوره خاله میچا؟

زن میانسال که در تابستان و زمستان یک پیراهن گلدار نخی میپوشید و تل ستی از پارچه لباسش موهای رنگ شده طلاییش را عقب میزد، از ژان جدا شد و مشت آرامی به بازویش زد: معلومه که خوب نبودم.. بدون تو کسی نبود ازم تعریف کنه حوصلم سر میرفت!

ژان خنده بلندی کرد: ولی من واقعیتو میگم.. تو هر روز جوون تر از قبلی خاله.

میچا ریز خندید و انگار میخواهد سوال مهمی از او بپرسد اطراف را از نظر گذراند و سرش را نزدیک گوش ژان برد: شنیدم فرار کرده بودی!

ژان مطمین بود این چیزی نبود که آدم‌های محله از آن بی‌خبر باشند: نه دقیقا... به خاطر پروژه‌ام مجبور بودم برم.

خاله میچا یکی به شانه ژان زد: ما که با هم این حرفارو نداریم خاله.. بین خودمون میمونه نگران نباش مادرت فقط به من گفته.

ژان نا مطمئن از قول میچا سر تکان داد: من برم مارکت یکم خرید دارم.

خاله میچا لپ ژان را کشید: برو خوشگله. شب خونه مایین. تولد شوهر خالته.

ژان شت سرش را خاراند: ببخشید یادم نبود.

_عیبی نداره. برو به کارت برس خاله.

و وقتی داشت ژان را راهی میکرد، طبق عادت یکی روی باسن راست ژان زد و ژان را با لپ‌های گل انداخته راهی کرد.

سوپر مارکت اقای ییچن از خانه شیائوها ۵ دقیقه پیاده روی داشت و ژان در این مسیر به چند همسایه دیگر که رابطه نزدیک نداشتند فقط سلام کرد. با رسیدن به مارکت، اقای ییچن را دید که روی یک تخت چوبی مقابل مغازه‌اش لم داده بود و با یک بادبزن حصیری، خودش را باز میزد. هوا داشت رو به خنکی میرفت ولی این پیرمرد همیشه گرمایی، مثل همیشه در حال باد زدن خودش بود. ژان هیچگاه نفهمید این پیرمرد از روی عادت اینجا مینشست یا انتطار کسی را میکشید که هر روز چشم به پیچ کوچه میدوخت و خود را باد میزد.

_سلام عمو ییچن.

پیرمرد که کمی گوش‌هایش سنگین بود، اول صدای ژان را نشنید و ژان بلندتر تکرار کرد.

خطوط روی صورت پیرمرد از محبتش عمق گرفت و به ژان نگاه کرد: ژان ژان... کی برگشتی؟

_دیروز.

_همه خیلی نگران بودن.

بعد صدایش را پایین اورد: چرا فرار کردی پسر؟

ژان لبخندی مصنوعی به لب نشاند و زیر لب گفت: خوب که خطای بزرگتری نکردم وگرنه فاتحه‌ام خونده بود.

اقای ییچن که صدای ژان را نشمیده و فقط تکان لب‌هایش را دیده بود گفت: چی گفتی؟

_ گفتم میرم از تو مارکت یه سری خرت و پرت بردارم.

پیرمرد با بادبزنش او را راهی کرد: راحت باش پسر.

ژان داخل رفت و رشته، سبزیجات خشک شده و سس فلفل مورد نیاز مادرش و یک بستنی هم برای خودش برداشت.

روی تخت نشست و کیسه را هم کنارش گذاشت. پول نقد را جلوی پیرمرد گذاشت و اقای ییچن پول را بدون اینکه محتویات کیسه را چک کند داخل جیب پیراهنش گذاشت.

ژان بستنی را دراورد و بازش کرد و مشغول لیس زدن شد. خورشید وسط آسمان بود و آفتاب مستقیم به ان‌ها میتابید و عرق ژان را در می‌آورد و ژان با وجود بستنی که لیس میزد احساس کرد واقعا به آن بادبزن حصیری احتیاج دارد. صدای آبی که کف زمین پاشیده میشد، جیرجیرک‌های پنهان شده لای درز دیوار‌های آجری و آواز گنجشگ‌ها گوش‌های ژان را پر کرده بودند. عطر بنفشه‌ها و شمعدانی‌های داخل گلدان‌های مقابل مغازه هم بویاییش را تحریک میکردند. ژان مطمئن بود که مادرش از این وقت کشی به او غر خواهد زد ولی ترجیح داد الان ان‌جا بشیند و از هوای دلچسب روزهای اخر سپتامبر لذخ ببرد.

اقای ییچن به ژاان که سخت در خودش فرو رفته بود نگاه کرد: اگه از الان انقدر دل نگرانی داشته باشی قیافه خوشگلت خیلی زودتر از سنت مثل من میشه.

ژان به ییچن نگاه کرد و زبانش را دور لب‌هایش کشید: تو خیلی خوشتیپی عمو ییچن. خودتو دست کم نگیر.

ییچن خندید: میدونم.

لحطه‌ای مکث کرد و ادامه داد: ولی دیگه مثل قبلم نیستم. منم پوست خوب و سفیدی داشتم. خیلی وقته به خاطر افتاب پوستم تیره شده.

_چرا هر روز اینجا میشینی عمو ییچن؟ منتظر کسی هستی؟

ژان به خوبی میدانست این پیرمرد کم حرف تنها زندگی میکرد و هیچگاه به درد‌دل‌های دیگران پاسخی نمیداد و تنها در سکوت گوش میداد. بنابراین مطمین نبود جوابی از او بگیرد. دقیقه‌ای در سکوت گذشت و وقتی ییچن شروع به حرف زدن کرد، تمام حواس ژان را که دوباره پرت شده بود، جلب کرد.

_کسی هست که منتظر نباشه؟!... همه ما منتظر یه نفر هستیم... بعضیا برمیگردن... بعضیا نه... ولی ما کاری از دستمون برنمیاد...

لبخند محوی زد: حداقل از پیرمرد از کار افتاده‌ای مثل من که برنمیاد...

آهی کشید و در حالی که دوباره شروع به باد زدن خودش کرده بود آهی میق کشید و گفت: وقتی باید برای عشقم میجنگیدم گذاشتم بره... حالا دیگه واقعا کاری به جز اینجا نشستن و زل زدن به خیابونی که هیچوقت دیگه به اون پا نذاشت ندارم...

قطره‌ای از بستنی آب شده روی انگشت ژان ریخت و ژان ان را لیس زد: اگه دوباره ببینیش چی؟ میری دنبالش؟

ییچن نگاهش را به همان پیچ قدیمی کوچه چهاردهم دوخت: معلومه که نه.

ییچن با تعجب گفت: چرا باید برم؟... اون تمام این سالها با یه نفر دیگه زندگی کرده... عاشق شده.. بچه‌دار شده..

آه کشید: عاشق شده... حتی اسم منو هم به خاطر نمیاره. چرا باید سر پیری برم سراغشو ارامششو بگیرم وقتی بدون من خوشحال بوده و هنوزم هست؟!

_حتی اگر تنها باشه؟؟؟

_ادمای تنها با خاطراتشون زندگی میکنن. خاطراتی که این همه سال قلبشونو پر کردن نه خالی میشن نه جایگزین..

اولین شخصی که تصویرش در ذهن ژان نقش بست، ییبو بود. اگر چیزی که ییچن میگفت درست بود، ییبو دنبال پر کردن جای شخصی که دوست داشته نبوده. "اگر فقط میخواسته ازم محافظت کنه چی؟"

صدای ناخودآگاهش در ذهنش پیچید و افکارش را پیچیده‌تر از پیش کرد. ییچن داخل مغازه بازگشت و با روشن کردن ضبط صوت قدیمیش، صدای واکین چائو، خواننده مورد علاقه دوران جوانیش، مغازه را پر کرد.

ژان سمت خانه برگشت.خانه خلوت بود و به جز یک پژوی نقره‌ای قدیمی با شیشه‌های دودی، هیچ کس و هیچ چیز داخل کوچه نبود. هنوز کلید را از جیب در نیاورده بود که صدای یانلی را شنید: برگشتی؟

برگشت و به یانلی که از خانه خارج شده بود و حالا با سرعت به او نزدیک میشد نگاه کرد و لبخندزنان در آغوش گرفت: شیجیه!

آغوش یانلی تنگ‌تر از هر زمان دیگری بود و ژان در واقع اهمیتی نمیداد چرا که او واقعا همانند خواهر بزرگترش بود و همه محله از علاقه ان دو بهم باخبر بودند.

وقتی از هم جدا شدند، یانلی گفت: بی‌خبر کجا رفتی؟ خاله مینگ میگفت از خونه فرار کردی!

ژان پوفی کرد: کل محله رو پر کرده نه؟

یانلی خندید: اونا فکر میکنن یه خانواده‌ان. این چیز بد نیست!

_اره خب.. بائوبائوی من چطوره؟؟

_خوبه. بهونتو میگرفت. شب میبینیمت دیگه؟

_اوهوم. فقط من کادو نگرفتم.

_اتفاقا منم نگرفتم. داشتم میرفتم فروشگاه تا یه چیزی بگیرم. میخوای با هم بریم؟

ژان با خوشحالی گفت: حتما.

و بعد از اینکه کیسه خرید را تحویل مادرش داد همراه یانلی سمت فروشگاه راه افتادند.
.........................

_باورم نمیشه اجازه دادیم بره!

فریاد‌های سرزنش بار چنگ ساعت‌ها بود که در گوش‌های هایکوان میپیچید و از شدت عصبانیت مهار نشدنیش، زیدیان را به در و دیوار میکوبید و با شکسته شدن دو در و ویترین طروف سرامیکی و بیرون زدن فنر‌های کاناپه راحتی، تا همین لحظه هم خسارات زیادی به خانه وارد کرده بود. هایکوان اما در برابر این خشم تنها سکوت کرده بود و سعی میکرد با درک کردن شرایط چنگ بردبار باشد.

چنگ در حالی که مسیر پر شده از پّر را مدام میرفت و برمیگشت، انگشتان بلندش را روی شقیقه‌هایش کشید. ظاهرا خودش هم از شنیدن صدایش سرسام گرفته بود.

_از اول هم نباید میذاشتم اینجا بمونه.

هایکوان کمی اب نوشید: چنگ.. باید قبول کنی نگه داشتن ژان چه اینجا چه لنگرگاه نیلوفر کار راحتی نیست‌. نه تا وقتی که اون حقیقتو نمیدونه.

_فعلا کسی که فراریش داده برادرته.

هایکوان نفس عمیقی کشید: ییبو کاریو کرد که هر کس دیگه‌ای هم بود همون کارو میکرد.

چنگ روی دست مشت شده‌اش را روی میز کوبید: هر کسی نه... من نمیخواستم اجازه بدم بره. اگر ووشیانو به برادرت نسپرده بودیم...

هایکوان چشمانش را بست و صدایش را بالا برد: تمومش کن چنگ.

چنگ که جا خورده بود ساکت ماند و هایکوان گفت: من به علاقه ییبو به ووشیان هیچوقت شک نکردم... اون یکبار عقب نشست و هزار سال حسرت خورد... اینبار چنین اتفاقی نمیفته. اون میخواد در برابر ژان محتاط باشه چون نمیخواد بهش صدمه بزنه.

لیوان ابش را سر کشید: تو ندیدی چنگ ولی من دیدم که وانگجی من چقدر زجر کشید.

جمله‌ای که چنگ میخواست به زبان بیاورد، این بود که "اگر واگنجی انقدر به ووشیان باور داشت پس نباید به حال خودش رهاش میکرد".

اما زمانی که به یاد اورد به عنوان کسی که ادعای برادری داشته او را باور نکرد و اجازه داد بمیرد، در سکوت دندان‌هایش را روی هم میفشرد.

حسرت، حس اشنایی بود که سال‌ها با ان اخت گرفته و همدم هر صبح و شبش بود. هایکوان با چشمانی که گرم شده بودند به چنگ نگاه کرد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت: قبلا هم برات توضیح دادم.. ما باید اول از وضعیت ژان مطمئن شیم. اگر ووشیان ژان باشه، ممکنه یه روزی به یاد بیاره ولی اگر ووشیان درون ژان باشه، این ژانه که اسیب میبینه و خودشو گم میکنه. اون به فرصت نیاز داره.

_ پس ادرسشو بده.

هایکوان از چنگ فاصله گرفت: نمیتونم.

چنگ به چشمان هایکوان نگاه کرد: بهم اعتماد نداری نه؟

هایکوان دستش را روی دست مشت شده چنگ گذاشت: من بهت اعتماد دارم چنگ.. ولی بهتره ندونی اون کجاست. قول میدم اون برمیگرده..

چنگ روی صندلی پشت پیشخوان نشست و بغض پشت گلویش را دوباره فرو داد. هایکوان به خوبی از خلق و خوی تند و آتشین چنگ و احساس گناه و دلتنگیش برای ووشیان باخبر بود. همین باعث میشد برای او به اندازه برادرش دلسوزی کند.

او بار سنگینی را روی دوش خودش احساس میکرد. اگر ژان درگیر چیزی میشد که در زندگی گذشته‌اش هم تجربه‌اش نکرده، این بار سنگین‌تر میشد و هایکوان دیگر نمیتوانست حتی با تمام نیروز روحانیش زخم‌هایی را که روح برادرش و این مرد برمیداشتند، تسکین دهد.

به چنگ یک چای آرامبخش خوراند و وقتی او را به رخت خواب فرستاد، به اتاق خودش برگشت. کشوی میزش را باز کرد و عکس‌هایی را که از یکی از افرادش خواسته بود حین جمع اوری اطلاعات از ژان و خانواده و دوستانش گرفته بود از پاکتی مخفی میان چند کتاب بیرون اورد. یانلی و زی‌یی رازهای دیگری بودند که او پنهان کرده و در نهایت زمانی که ییبو خواسته بود دنبال ژان برود، مجبور شد با او در میان بگذارد.

او از دیدن این عکس‌ها شوکه شده بود و حتی نمیتوانست از او بپرسد چه اتفاقی افتاده بنابراین خود هایکوان توضیح داد: وضعیت ژان، یانلی و زی‌یی مثل همه. وقتی یانلی و زی‌‌یی رو دیدم به اینکه ژان واقعا ووشیانه اطمینان بیشتری پیدا کردم. اگر یوبین و چنگ اینو بدونن مطمئنم نمیتونن مخفیش کنن.

با این وجود ییبو و هایکوان هر دو به خوبی میدانستند که ان‌ها حق داشتند بدانند و حق داشتند یک بار دیگر چهره عزیزانی که دلتنگشان بودند را ببینند.

هایکوان ادامه داد: باید یکم بهم زمان بدی تا تحقیقاتم راجب اون دو نفر کامل بشه. اما افرادمو برای حفاظت از اونا توی همون محله گذاشتم.

ییبو با حرف‌های برادرش موافق بود و به تصمیماتش اطمینان داشت و احترام میگذاشت اما روی تصمیم خودش برای محافظت از ژان اصرار میکرد و هایکوان هم مانع او نمیشد.

هایکوان به قاب عکس چهار نفره خودشان روی میز نگاه کرد. به تمام افرادی که میخواست از ان‌ها محافظت کند و مهم‌تر از همه، دوست داشت به آن‌ها لبخند را بازگرداند: بهتون یه خانواده میدم... قول میدم...

.........................................

یانلی در حالی لباس‌ها را روی رگال‌ها جا‌به‌جا میکرد که چشمانش نمیخواست چیزی جز ژان را ببیند. از کودکی هم میدانست علاقه‌اش به ژان غیرمعقول و غیرقابل درک است و سال‌ها در جست و جوی پاسخ این سوال ژان را نگاه کرد، با او صحبت کرد و به او نزدیک شد. اما زمانی مقابل این سوال جوابش را نوشت که زندگی گذشته‌اش را به خاطر آورد. درست همان روز جشن نیمه پاییز، زمانی که ژان وسط خیابان، مقابل چشمانش در خطر بود و او به جای ژان، آ-شیان را فریاد زد. کسی به جز زی‌یی و مادربزرگش متوجه آن نشده بودند. زی‌یی دفعات زیادی این موصور را مطرح کرد و سعی کرده بود چیزی را که یانلی مخفی میکرد از او بشنود اما یانلی فقط به آن‌ها میگفت اشتباه شنیده‌اند یا اینکه او در ان شرایط حساس اشتباه کرده.

نخستین تصویری که یانلی از گذشته مقابلش دید، چشمان غمزده و اشک‌آلود ووشیانی بود که روی زمین افتاده و به او نگاه میکرد و بعد شمشیری که قلبش را سوراخ کرد. یانلی خاطرات روزهای شیرینش در لنگرگاه نیلوفر و عشقی که به برادرانش داشت را به یاد اورد و با فکر کردن به سرنوشتی که پس از او فرزندش، چنگ و ووشیان دچارش شدند، روز و شبش را از دست داد اما نه کتاب‌ها و نه اینترنت چیزی در مورد ان‌ها ننوشته‌ و آ-شیانش را به کلی از تاریخ محو کرده بودند.

ژان متوجه یانلی که به او خیره بود شد: چیزی رو صورتمه شیجیه؟

یانلی سرش را تکان داد: نه. فقط آ-ژان ما خیلی خوشتیپه و نمیتونم نگاهش نکنم.

بعد انگشت اشاره‌اش را روی نوک بینی ژان زد و ژان خندید‌. یک پیراهن چهارخانه ابی طوسی برداشت و مقال یانلی گرفت: این چطوره؟

یانلی با سر انتخاب ژان را تایید کرد: فقط باید سایزش بزرگتر باشه... عمو تنگ زای یکم تپله.

_ میدونی که خاله میچا همیشه چی میگه؟!

بعد ادای او را با همون ناز و عشوه دراورد: تنگ زای من فقط یکم توپره!

هر دو زیر خنده زدند و ژان خواست ادامه دهد اما وقتی سنگینی نگاهی خیره را روی خودشان حس کرد، فراموش کرد و اطرافش را از نظر گذراند. کسی را ندید. ییبو را که خودش را پشت یک ستون مخفی کرده بود ندید و ییبو در تنهایی، از پشت سرش به لبخند‌هایی که همیشه در آرزویشان بود نگاه میکرد.

ژان و یانلی خریدشان را انجام دادند و بعد از صرف ناهار با یکدیگر، از فروشگاه خارج شدند. هنوز از آن‌جا دور نشده بودند که یانلی به یاد اورد عینک افتابیش را داخل رستوران جا گذاشته و از ژان خواست منتظرش بماند. ژان موبایلش را در دست گرفت و مشغول چک کردن ویبویش شد.

ییبو یکبار دیگر اطراف را از نظر گذراند. تا آن لحظه حرکات مشکوکی ندیده بود ولی الان که ژان تنها بود حواسش را بیشتر جمع کرد. در آن ساعت فروشگاه خلوت‌تر شده و افراد زیادی در پیاده رو رفت و امد نمیکردند. ییبو سوار ماشین شد و فاصله‌اش را با ژان کمتر کرد اما ماشین هنوز کاملا نایستاده بود که ز طریق اینه بغلش حرکت سریع یک ون مشکی سمت خودش باعث شد سرعت بگیرد اما برای جا خالی دادن دیر شده و با برخورد ون به ماشین، او را سمت پیاده رو کشاند. ماشین درست سمت راننده برخورد کرده و علاوه بر برخورد سری ییبو با شیشه و فرمان، پهلویش در اثر مچاله شدن در ماشین و فرو رفتن لبه‌های تیز آهنیش داخل ان، عمیقا پاره شده بود.

ژان بهت زده به ماشینی که در عرض چند ثانیه مقابل چشمانش مچاله شده بود خیره شده بود و متوجه حرکت ون سمت خودش نشد و زمانی به خودش امد که ون مقابلش ایستاد و با باز شدن در ان، داخل کشیده شد.

...................

"امبولانس خبر کردید؟"

"در ماشین باز نمیشه"

"آتش نشانی تو راهه"

"داره تکون میخوره هنوز زنده‌اس."

صداهای مبهمی اطرافش او را هوشیار نگه داشته بود اما هر چه تلاش میکرد، چشمانش برای دیدن مقابلش یاریش نمیکردند. دستش را روی پیشانیش کشید و رد خونی که روی چشمانش روان بود پاک کرد و با کنار رفتن پرده‌ای که تصاویر مقابلش را شطرنجی میکرد، توانست جای خالی ژان را ببیند.

در سمت خودش باز نمیشد و در سمت دیگر هم با برخورد به دیوار، کاملا راهش سد شده بود.

به سختی خودش را جا به جا کرد. پشتی‌ای که محل تکیه سرش بود را از جا در اورد و به شیشه جلوی ماشین که ترک برداشته بود کوبید و با همان ضربه اول، شیشه ماشین قدیمی‌ای که برای جلوگیری از جلب توجه انتخاب کرده بود فرو ریخت. با وجود درد و خونریزی پهلویش حرکت برایش دشوار بود اما در همان لحظه، دو مرد رهگدری که تلاششان برای باز کردن در با شکست مواجه شده بود، وارد عمل شدند و او را بیرون کشیدند.

نفس‌های ییبو از درد به شماره افتاده بود و تمام بدنش از شدت درد میلرزید. ان دو مرد که یکی پسری جوان بود و دیگری مردی اوایل ۵۰ سالگی، او را گوشه دیوار تکیه دادند و زنی که با امبولانس تماس گرفته بود، پیراهن سفیدی که روی یک پیراهن بلند تابستانه پوشیده بود دراورد و روی زخم پهلوی ییبو فشار داد.

ییبو سر برگرداند و به ونی که داشت از ان‌ها دور میشد نگاه کرد. به موتوری که کنار پسر جوان و مقابل ماشینش بود نگاه کرد: اون.. مال توئه؟

صدای لرزانش به سختی شنیده شد و پسر جوان سر تکان داد. ییبو چشمان اشک‌آلودش را به او داد: بهم قرضش بده...

............................................................

چطور بووووود؟؟؟؟

خوب موندین تو خماری انشاا؟؟؟؟؟😎✌😛

فعلا شرور شدم همینم هست که هست... حالا اگر میتونید ووت ندید و فالو نکنید 😏😏

کلیپ این هفته رو شانسی پیدا کرد بین کلیپام ولی حقیقتا خوب انتخاب کردم لذت🥰🥰

Continue Reading

You'll Also Like

2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
874K 40.6K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
677K 33.5K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
6.9K 541 21
9 მეგობარი უბრალო გართობას გადაწყვეტს. ქუქი, ლისა, ჯენი,მონი,შუგა,ჯინი,თაე,ჰოუფი და ჯიმინი ე.წ დაწყევლილ სახლში შევლენ საიდანაც რაღაც ბეჭედს წამოიღებ...