قبل از اینکه پارتو بخونید...
بعضیاتون انگار یکم گیج شدید پس حتما عکسا و توضیحات زیرو ببینید:
کیم جونگین/آلفا: پدر تهیونگ...سنش چهل و خوردهایه، ورژن پیر ترش رو تصور کنید
اولش یه عکس دیگه داده بودم بهتون اما بعد تصمیم گرفتیم که کایسو اضافه کنیم😂👩🦯
دو کیونگسو/امگا: 19 سالشه، دوست جونگ کوک و بیبی بوی پدر تهیونگ (کیم جونگین)، سر این سوپرایزتون کردم پشماتون ریخت💥
کریس وو/ آلفا: 19 سالشه، دوست کوک و کیونگسو... (بدجوری رو جونگ کوک کراشه همونطور که میدونید😑)
سوجین/آلفای مونث: 19 سالشه، قبلا به اجبار خانوادش با کیونگسو قرار میذاشت ولی کم کم ازش خوشش اومد... نقش زیادی تو داستان نداره.
سوال دیگهای نیست؟
____________________________________
یونگی همونطور که غر میزد در ماشین رو برای تهیونگ باز کرد
-انقدر حرف نزن...
یونگی هم پشت فرمون نشست و نگاه کجی به تهیونگ انداخت
÷کلی زحمت کشیدیم تا از اون بازداشتگاه کوفتی درت اوردیم! شانس اوردی بهت در مورد چیزای دیگه شک نکردن... فقط فکر میکردن یه آلفای منحرفی که بدون اجازه وارد خونه یه امگا شده...
تهیونگ پوفی کرد و چشماش رو بست...
چند روزی از وقتی که اون امگا پلیسارو خبر کرده بود گذشته بود و تهیونگ حس مزخرفی داشت...
میخواست باز هم خودشو با این بهونه که فقط عذاب وجدان داره آروم کنه اما انگار این حس یچیزی بیشتر از عذاب وجدان بود.
-از جونگ کوک خبری نداری؟
÷مثل اینکه پدرشو راضی کرده تا جدا زندگی کنه... آقای جئون براش یه آپارتمان خریده و الان اونجاست.
-آها...
یونگی با تردید لب زد:
÷اممم... نمیخوای... بری ببینیش؟
تهیونگ بعد از چند ثانیه مکث جوابش رو داد:
-نه...
یونگی شونهای بالا انداخت و به مسیر رو به روش نگاه کرد
÷فکر میکردم از اینکه اون بچه لوت داده خیلی عصبی بشی...
با سکوت تهیونگ تصمیم گرفت دیگه در مورد اون امگا حرفی نزنه... پس بلافاصله بحث رو عوض کرد
÷نظرت چیه امشب همراه بقیه بچه ها شام بریم بیرون؟ خیلی وقته با هم شام نخوردیم
-شماها برید... من حوصلشو ندارم
*****
__پوووف هی یونگی!!
هیونجین با تشر به یونگی گفت و باعث شد بتا بیشتر دلش بخواد یه گوله تو مغزش خالی کنه
÷چی میگی؟؟؟
__از طرفی درسته که تهیونگ خیلی عوضی بازی در اورد اما اگه تهیونگ کنار بکشه اون امگا بیشتر افسرده میشه! باید ایندفعه این دوتا رو کاملا جدی به هم برسونیم!
÷تموم شد؟
__هی من جدیم! تهیونگم انگار خیلی پشیمونه! ولی مثل اینکه دیگه قصد نداره به جونگ کوک نزدیک شه.
÷خیله خب... چیکار باید بکنیم؟
__افرین پسر! از خوب کسی پرسیدی! همونطور که میدونی با تحریک حس حسادت هرچیزی شدنیه! باید یکاری بکنیم تهیونگ بخاطر حسادتش خودشو به کوک ثابت کنه! از طرفیم وقتی کوک یکم نرم تر شد... حسادت اونو قلقلک میدیم! نظرت؟
یونگی با دهنی نیمه باز و قیافهی پوکرش به هیونجین خیره بود و بعد از چند ثانیه بحرف اومد:
÷کصشره...
__خیلی ممنون! الان تنها کاری که میتونی بکنی اینه که کریسو بکشونی خونه جونگ کوک و من هم بعد از یکم بزرگ کردن ماجرا تهیونگو میفرستم خونه جونگ کوک!
÷اولن... چرا کریس؟
__چون از اولش متوجه شدم تهیونگ از کریس بدش اومده چون زیاد به کوک نزدیک میشه!
÷خیله خب.. دومنشم که... لازم نیست من کریسو بکشونم خونه کوک... اون تقریبا هرشب به هر بهونهای میره پیش اون امگا!
__فکر نمیکردم از شنیدن همچین کصشری خوشحال بشم! عالیه میرم تا یه آتیش گنده بندازم تو شورت تهیونگ!
÷مراقب باش کونه خودت نسوزه بچه!
هیونجین همونطور که انگشت فاکش رو سمت یونگی گرفته بود از اتاق خارج شد و سمت اتاق تهیونگ رفت...
****
-104... 105...
با باز شدن ناگهانی در اتاق، سرش رو بالاتر برد و به هیونجینی که با نیش باز نگاش میکرد خیره شد
هیونجین خیره به تهیونگی که انگار مشغول شنا رفتن بود گفت:
__هی رئیس... چند تا رفتی؟
-قبل از اینکه درو مثل حیوون باز کنی داشتم میشمردم اما الان یادم رفته!
تهیونگ ایستاد و با برداشتن حوله کوچیک سفید رنگش، عرق روی بالاتنهاش رو خشک کرد
-چیکار داشتی؟
هیونجین که انگار تازه یادش اومده بود نیششو بست و با چهرهای که سعی میکرد بی تفاوت به نظر بیاد بحرف اومد:
__کار خاصی که نداشتم فقط اومدم ببینمت... آخه چند روز نبودی دیگه... کلی حرف دارم که باهات بزنم
-چه حرفی؟
هیونجین مثل زنایی که بلافاصله با دیدن دوستشون شروع مییکنن به غیبت کردن به تهیونگ نزدیک شد و شروع کرد:
__همونطور که میدونی وقتی نبودی من جونگ کوک رو زیر نظر داشتم و حدس بزن چی؟ پاییدن اون بچه اصلا حوصله سر بر نبود چون مدام اینور و اونور میرفت!
حرکت دست تهیونگ متوقف شد و اخمی روی پیشونیش به وجود اومد:
-کجا میرفت؟
__عااا واقعا کنجکاوی؟ پوووف خیله خب برات میگم... اوایلش فقط میرفت پارک و قدم میزد... تنها! اما کم کم با این پسره میرفت... اسمش چی بود؟؟ امممم کریس؟ اره اره همون! بعد از یه مدت هم همش باهم بیرون میرفتن... تو میدونی چرا انقدر با هم صمیمین؟
اخم تهیونگ عمیق تر شده بود و نگاهش رو از هیونجین گرفت
-دوستشه... به من ربطی نداره. دیگه لازم نیست تعقیبش کنی!
__اوه واقعا؟ قصد هم نداری بری ببینیش؟
-نه... دیگه قرار نیست ببینمش!
__اوممم... خب مشکلی نیست... بهرحال اون تنها نمیمونه پس نیازی به تو نیست!
-منظورت چیه؟
__همین پسره کریس... الان خونشه... خیلیم به خودش رسیده بود... عجیب نیست؟ مگه یه دیدار دوستانه چه چیز مهمیه که انقدر به خودش رسیده بود؟
هیونجین که دید حرفاش نتیجه ای نمیده تیر آخر رو با دروغ شدیدا بزرگ و مسخرش زد:
__مثل اینکه قبل از توقف جلوی در خونهی جونگ کوک، یه توقف کوتاه هم جلوی در داروخونه داشته... بالاخره میدونی... کاندومو اینجور داستانا!
با این حرف، تهیونگ بسرعت تیشرتش رو برداشت و از اتاقش خارج شد
__اوه شت! خدایا یکاری کن بگا نرم!
هیونجین با استرس زمزمه کرد و اون هم از اتاق خارج شد...
______________________________________