WANGXIAO

By song-of-dark-cloud

38.9K 9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... More

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 12: آشفتگی

874 224 773
By song-of-dark-cloud

هااااااای گااااایز 

چطور مطورین؟؟

کامبک دادم بالاخره با پارت جدید😎😎✌✌

ولی واقعا ازتون ناراضیم.... هییییییچکس نیومد حال منو بپرسه من در بستر بیماری بودم.... تازه یه سری از من پارت اضافه هم میخوااااان.......🥺🥺🥺

در نتیجهههههه تصمیم گرفتم تنبیهتون کنم😎😎😎

قدرتشو دارم که هیییییچ ایده اشم داشتم عملی کردم تقصیر شماها بوددر واقع چون من منصرف شده بودم و خشن شدم😎😎😎

بنابراین برین که قراره تو این هفت روز حسابی حال کنید (منظورم اون هفت روزیه که تا اون بوسه زیبا فاصله داریم (دقت کنید اون هفت روز هنوز تموم نشده هر وقت تموم شه مینویسم پایان هفت روز))

خب دیگه سخن کوتاه میکنم... از ووت پارت قبل راضی نبودم به علاوه حس میکنم یه سری هنوز فالو نکردن و زحمت ووتم به خودشون نمیدن. اینا بدانن و اگاه باشن که من یادم میمونه که بعد تلافی کنم😎😎😎

بچه ها یه نکته: من سعی میکنم  وقتی میخوام قسمت جدیدو بنویسم قسمتای قبلو یه مرور کنم چیزی جا نیفته یا سوتی ندم ولی ممکنه پیش بیاد بنابراین اگه پیش اومد و شما متوجهش شدید اشاره کنین من تصحیح کنم یا گولتون بزنم یا یه خاک دیگه ای به سرم بریزم.😂

  غلط املاییا رو به خوبی خودم ببخشید

برید بخونید

...............................................................

ژوچنگ در قابلمه را برداشت و زمانی که بوی گوشت پخته شده زیر دماغ هایکوان زد، چاقو در یک دست و هویج در دست دیگرش، قدمی عقب برداشت و کنار گاز ایستاد: بوش کشنده‌اس.

چنگ قاشق را داخل سوپ زد و کمی چشید. در نظرش چیزی کم به نظر میرسید و هایکوان هنوز ایستاده بود و به چهره در هم رفته چنگ نگاه میکرد. چنگ قاشق را دوباره داخل سوپ زد و طرف دهان هایکوان گرفت: بچش.

هایکوان سرش را جلو برد و چنگ قاشق را داخل دهانش گذاشت. چشمان هایکوان درخشید: خوشمزه‌اس!

چنگ در قابلمه را دوباره رویش گذاشت و قاشق را داخل سینک انداخت: یه چیزیش کمه.

هایکوان دوباره سمت پیشخوان برگشت و هویج را روی تخته گذاشت و صدای برخورد چاقو روی تخته چوبی، ارام و ممتد در اشپزخانه پیچید: به نظرم سوپای ارباب جیانگ هر بار بهتر از قبل میشه.

هایکوان منتظر بود تا ژوچنگ پوزخند بزند و در جواب از خودش تعریف کند اما صدایی شنیده نشد. سمتش که برگشت، هنوز خیره به قابلمه سوپ دنده گاو و ریشه نیلوفر ثابت بود. هایکوان بدون حرفی کنارش ایستاد. در نظر هایکوان سوپی که چنگ میپخت، همیشه عطر و طعم ملایمی داشت. زمانی که در مقر ابر عطر ان میپیچید و او را دیوانه میکرد، او را برای داشتن خواهری چون یانلی خوشبخت میدانست. هایکوان یا ییبو از زمان کودکی دیگر زنی در زندگیشان نداشتند تا به آن‌ها اهمیت بدهد ولی درک ژوچنگ کار سختی نبود. به نظر میرسید ژوچنگ در سوپی که میپخت دنبال ایرادی که نمیگذاشت مثل گذشته خوشمزه شود میگشت اما وقتی خاطرات تلخ و نبودن‌ها قاطی سوپ میشد، نمیتوانست به دهان چنگ مزه خوبی بدهد.

چنگ به چشمان سوزناکش اجازه بارش نمی‌داد: هزار ساله که این سوپو میپزم... ولی...

بغضش را فرو خورد: هیچوقت مثل اونی که شیجیه میپخت نمیشه...

هایکوان دستش را روی شانه چنگ گذاشت و نوزاشگرانه ضربه زد.

چنگ نیشخند زد و افکارش را سرکوب کرد: باید ازش میپرسیدم چی داخلش میریزه...

هایکوان مصمم بود برای شکستن سد مقابل چشمان چنگ: حتی اگر بهت میگفت هم احتمالا نمیتونستی اون مزه رو دوباره به وجود بیاری چنگ..

چنگ چشمانی که دیگر در مقابل اشک‌های تلنبار شده داخل پلک‌هایش نمیتوانست مقابله کند به هایکوان داد: وقتی اون سوپو میخوردم...

روی صندلی نشست: فکر میکردم برای همیشه اونو دارم... هر وقت که میخواستم...

لبخند زد: وی ووشیان همیشه سهم بیشتری داشت و وقتی غر میزدم شیجیه میگفت دوباره برامون درست میکنه.

هایکوان کنار چنگ نشست: لازم نیست برای درست کردن اون سوپ خیلی به خودت سخت بگیری... مطمئنم خواهرت چیز خاصی توش نمیریخته.

چنگ به هایکوان نگاه کرد که لبخند میزد؛ دستش را روی دست چنگ گذاشت و فشار داد. چنگ متوجه منظور او میشد اما مهم نبود چند سال میگذشت، پذیرفتن این موضوع که هیچوقت نمیتواند دوباره عشق یانلی را داشته باشد هنوز برایش دشوار بود.

هایکوان بلند شد: بهتره یکم بخوابی. ژان قراره تا دیروقت بخوابه.

چنگ به رگه‌های طلایی آفتابی که کم کم از پشت شاخ و برگ درختان راه خود را باز میکردند نگاهی انداخت و سمت اتاق یوبین-که فعلا آنجا میماند-رفت.

.................................................

با تمام شدن فلش بکی که در ذهنش خوده بود، چشمانش را وحشت زده گشود و دوباره به سقف سفید خیره شد در حالی که دستی که در دست ییبو بود، عرق کرد و محکم آن را میفشرد.

شخصی که در خاطره‌اش حضور داشت، مطمئنا ژانی بود که هیچ شباهتی به خودش نداشت. آن شخص خاطراتی متفاوت داشت، چیزهایی میدانست که ژان یا نمیدانست یا آن‌ها را گوشه‌ای که نمیتوانست و نمیخواست ببیند پنهان کرده بود. آن شخص لبخندی متفاوت داشت و ییبو را با نامی صدا میکرد که برای ژان آشنا و در عین حال غریبه بود.

ژان میتوانست تمام این‌ها را پای دیوانه شدن خودش بنویسد ولی این تنها تا زمانی امکان پذیر بود که ییبو به لن جن گفتنش پاسخ نداده و او را وی‌یینگ نخوانده بود. مطمئنا هر دو نمیتوانستند در یک زمان عقلشان را از دست بدهند و مستی، قدرت خلق شخصیت‌های جدیدی برای آن‌ها نداشت؛ به علاوه ییبو آن شب مست نبود.

صدایی که او را وی ووشیان میخواند و تصاویر مبهمی که مدام مقابل چشمانش ظاهر میشدند، همه تنها یک احتمال را در ذهنش شکل میدادند. احتمالی که ژان آن را غیرممکن میدانست و به آن اعتقادی نداشت؛ تناسخ...

اما این موضوع زمانی برای ژان بغرنج میشد که به یاد می‌آورد وی ووشیان یک شخص عادی نبوده است. وی ووشیان اخرین شخص در این دنیا بود که میخواست تناسخش باشد.

ژان دستش را از دست ییبو بیرون کشید و از تخت پایین امد. هنوز در بدنش احساس کرختی داشت ولی ترجیح داد برای استراحت به اتاق خودش برود. ساعت از 8 گذشته بود. از اتاق خارج شد ولی کسی در سالن نبود. در سکوت، در حالی که هوای سرد روی پوست داغش میلغزید به اتاقش رفت و خود را زیر پتو جمع کرد. مطمئن بود به این راحتی به خواب نمی رود و فقط برای جمع کردن افکارش در تقلا بود.

"فقط زیادی درگیرش شدی شیائوژان... چیزی به اسم تناسخ وجود نداره لعنتی"

به پهلوی دیگر چرخید.

"چند تا تصویر مبهم بوده... شاید اصلا خواب دیدی!.. به خودت بیا..."

دستانش را روی گوش‌هایش گذاشت و در حالی که صدایش را از طریق گوش‌هایش میشنید برای خودش تکرار کرد: به خودت بیا.. تمومش کن.. به خودت بیا... تمو....

با کنار رفتن پتو از رویش، چشمانش را باز کرد و به چهره اخم‌الود ییبو چشم دوخت.

_چرا بلند شدی؟

ژان احساس کلافگی میکرد. پشتش را کرد و پتو را روی خودش کشید: تو اتاق خودم راحتم.

ییبو روی تخت نشست و دستش را روی پیشانی ژان گذاشت اما پیش از آنکه به خوبی گرمای بدنش را حس کند، ژان دستش را کنار زد و نشست: خوشم نمیاد انقدر بی اجازه به من دست بزنی وانگ ییبو.

ییبو از لحن عصبانی ژان جا خورد اما به روی خودش نیاورد: هنوز تب داری. برات دارو میارم.

ژان دوبار در همان حالت دراز کشید و ییبو برای آوردن داروها از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد با یک لیوان اب و قرص برگشت.

سینی را روی دراور گذاشت: بلند شو.

ژان خودش را به خواب زد و ییبو در حالی که قرص را از بسته‌اش در می‌آورد باز تکرار کرد: اگر بلند نشی به زور بلندت میکنم.

ییبو لبه پتو را کشید و ژان ان را دور خودش محکم کرد: برو بیرون.

ییبو پتو را رها کرد: باشه.

قرص را روی میز گذاشت: داروتو بخور.

ییبو از روی تخت بلند شد و ژان با شنیدن بهم خوردن در، پتو را کنار زد و نشست: اینم معلوم نیست عقلشو با من از دست داد یا از اول نداشته.

قرص را برداشت اما پیش از اینکه آن را داخل دهانش بگذارد، با دیدن ییبو که دست به سینه به در تکیه داده از جا پرید و قرص از دستش افتاد. ییبو بی‌حرکت و با چشمانی که بیش از انکه سرزنش بار باشند، ناراحت بودند، به ژان نگاه میکرد و ژان برای فرار از او دولا شد تا دنبال قرص بگردد و وقتی پیدایش نکرد، سرش را زیر تخت برد.

ییبو بسته قرص‌ها را برداشت: ولش کن اینجا زیاده.

اما ژان مصمم بود برای لجبازی با او هم که شده وقتش را صرف پیدا کردن قرص کند. موبایلش را برداشت و نور فلش را زیر تخت انداخت اما پیش از قرص، چیز دیگری توجهش را جلب کرد: اوه...

ییبو منتظر ماند و ژان با دقت بیشتری نگاه کرد: این دیگه چیه؟!

ییبو دولا شد و سرش را کنار سر ژان زیر تخت برد: چیه؟

با دیدن طرحی که با رنگ قرمز کشیده شده بود، با تعجب به ژان نگاه کرد: تو اینو کشیدی؟

ژان سرش را کج کرد و به چشمان ییبو زل زد تا پاسخش را با لحنی طعنه امیز بدهد اما به خاطر نزدیکی بیش از حدی که زیبایی ییبو را بیش از پیش در چشمان ژان بزرگ کرده بود، به گفتن یک "نه" خالی بسنده کرد.

ییبو دوباره به طرح نگاه کرد و سرش را جلوتر برد. طلسم دفع ارواح و شیاطین، ناشیانه و با یک رژ لب قرمز کشیده شده بود. ژان با حس عطر موهای ییبو که زیر بینیش را قلقلک میداد، سرش را با دستپاچگی بالا برد که با لبه تخت برخورد کرد: فااااک...

ییبو هم بلند شد و با تعجب به ژان نگاه کرد و ژان که تازه فهمید چه چیزی گفته، در حالی که محل ضربه را میمالید گفت: یعنی همون لعنتی..

ییبو افکار خیسش را خیلی سریع کنار گذاشت و حواسش را به موضوع اصلی داد: تو این طرحو قبلا دیدی؟

ژان سرش را تکان داد: نه..

_مطمئنی؟

_اوهوم.. من از کجا چنین چیزیو میتونم دیده باشم؟

و در دلش گفت "چیزای عجیب مربوط به شماها میشه"

ییبو منتظر حرف دیگری نماند و از اتاق خارج شد. موبایلش را برداشت و به اتاق برگشت. بعد از اینکه تخت را مقابل چشمان ژان با یک دست جا به جا کرد، از طرح نقاشی شده روی زمین عکس گرفت و خارج شد اما به به یاد اوردن چیزی دوباره به اتاق برگشت: پاکش نکن.

ژان که ذهنش هنوز در کف عضلات بیرون زده ییبو هنگاه جا‌به‌جایی تخت شناور بود، فقط سر تکان داد و ییبو خیلی زود از خانه بیرون زد. سوار ماشین شد و شماره جکسون را که قبلا یوبین خواسته بود برایش پیدا کند گرفت و بعد از چند بار تماس بی‌پاسخ، بالاخره بار هشتم صدای خواب آلود جکسون در گوشش پیچید: کیه...

_من وانگ ییبوام.

_خوش به حالت.. اه.. مرتیکه خل وضع..

بعد تلفن را قطع کرد و ییبو در حالی که پایش را بیش از پیش روی پدال گاز فشار میداد دوباره شماره جکسون را گرفت و اینبار موبایلش خاموش بود.

ییبو تلفن را کنار انداخت: احمق.

اما به دقیقه نکشید که موبایلش به صدا درآمد. با دیدن نام جکسون جواب داد.

_تازه یادم اومد... باید از اول درست خودتو معرفی میکردی!

_میخوام باهات صحبت کنم. کجا میتونم ببینمت؟

صدای جکسون حالا نگران بود: اتفاقی برای ژان افتاده؟

_نه. موضوع دیگه‌ایه.

جکسون با تردید گفت: باشه. لوکیشن میفرستم برات.

_دو ساعت دیگه میبینمت.

دو ساعت در حالی سپری شد که ییبو مدام این سوال را دز ذهنش تکرار میکرد که چطور ممکن بود طلسم ییلینگ لائوزو داخل خانه ژان و حالا اتاق او کشیده شده باشد.

داخل کافی شاپ، جکسون در حالی که سعی میکرد خونسرد باشد، مقابل ییبو نشسته و در برابر نگاه بازخواست کننده‌ او، با دستانی که روی سینه جمع شده بودند ژستی مدافعانه گرفته بود.

_تو اون طلسمو زیر تخت ژان کشیدی؟

_طلسم؟ کدوم طلسم؟

ییبو از چشمان دستپاچه جکسون میتوانست ببیند که در حال مخفی کردن چیزی از اوست. موبایل را مقابلش گذاشت و عکسی را به او نشان داد.

فلش بک:

خانم شیائو که به سختی تمرکزش را به دست آورده بود، دست جکسون را در دستش فشرد: ژان هیچوقت یه بچه عادی نبود...

جکسون با تعجب گفت: چطور؟

_ژان بچگی سختی داشت. ااون تقریبا از همه چیز وحشت داشت. تاریکی، تنهایی، جای تنگ، صدای بلند، اجسام نوک تیز، خون، سگ... بچه بیچاره حتی از سایه خودشم میترسید.

_توی بچگیش اتفاقی افتاده بوده؟

خانم شیائو سری را تکان داد: نه. هیچی... روانشناس میگفت ممکنه در نبود ما اتفاقی برای افتاده باشه ولی ما اونو هیچوقت تنها نمیذاشتیم. اون بچه ارومی بود و جلوی بقیه رفتار خوبی داشت. ولی فقط تا زمانی که تنها نمیشد...

خانم شیائو اهی کشید: بدتر از همه چیز دوستای خیالیش بودن...

جکسون دستانش را که یخ کرده بود از دست خانم شیائو بیرون اورد و بهم فشرد.

_ما فکر میکردیم با خودش حرف میزنه اما میگفت ادمایی هستن که با اون حرف میزنن. دکتر میگفت توی این سن عادیه و خیلی از بچه ها به خاطر تخیل قویشون دوستای خیالی دارن ولی فقط ما فکر میکردیم که خیالین... اول میگفت فقط باهاش حرف میزنن، بعد ازش میخواستن یه کاری براشون انجام بده.

_مثلا چی؟

_مثلا یه بار خازم خواست ببرمش پیش همسایه خونه بغلی تا بهش بگه شوهر مرحومش وصیت نامه‌اشون پشت قاب عکس قدیمیشون گذاشته بوده.

_واقعا اونجا بود؟

_اره. این نمیتونست فقط یه دوست خیالی باشه مگه نه؟

جریانی کل بدن جکسون را به لرزه انداخت و موهایش سیخ ایستادند.

خانم شیائو ادامه داد: اتفاقات مثل این چندین بار افتاد. کار به جایی رسیده بود که از شهرای دیگه برای پیدا کردن وسایلشون میومدن به دیدن ژان و اون واقعا خسته شده بود. چون تمام موجوداتی که میدید مهربون نبودن!

کابوس میدید و وضع روحیش هر لحظه بدتر و بدتر میشد.

_ولی اون الان خوبه مگه نه؟

_اوهوم.

_چه اتفاقی افتاد؟

_پیش هر جنگیر و شمنی میرفتیم فایده نداشت. حتی کشیش کلیسا و راهب معابدم نمیتونستن کمکش کنن. بعضیا میگفتن تسخیر شده ولی چیزی از جسمش بیرون نمیومد.. بعضیا هم میگفتن حتما توی زندگی قبلیش خیانتکار بوده که نفرین شده. یه عده هم میگفتن طلسم شده... اما یه روز یه غریبه به دیدنمون اومد. گفت تعریف ژانو شنیده. اول فکر کردیم میخواد ازش استفاده کنه و ردش میکردیم ولی اون خیلی اصرار کرد کمکون کنه. ما هم اجازه دادیم ببینتش... اون خیلی باهاش حرف زد. بعدم مارو از اتاق بیرون کرد.

_باهاش چیکار کرد؟

اقای شیائو که تازه به آن‌ها پیوسته بود، جواب جکسون را داد: نمیدونیم. اما هر کاری که کرد اون کاملا یه بچه عادی شد. یه طلسمم داد که زیر تختش بذاریم.

جکسون گفت: ترساشم از بین رفت؟

خانم شیائو گفت: فقط تر از ارتفاعش باقی موند..

جکسون که هیجانش خوابیده بود، گفت: ولی بازم الان چند سال گذشته. چرا هنوز انقدر نگرانین؟

خانم شیائو با دستمال صورت عرق کرده‌اش را پاک کرد: همون موقع‌ها بود که یه سری دنبال ژان گشتن. ما چند بار خونمونو عوض کردیم ولی اونا بازم پیدامون میکردن.

_ازش چی میخواستن؟

_اول میگفتن فقط میخوان ببینن چیزی که شنیدن حقیقت داره یا نه ولی ژان همه چیزو فراموش کرده بود و ما نمیخواستیم به یاد بیاره.

حالا که جکسون بزرگترین راز زندگی ژان را که حتی خودش از ان اطلاع نداشت میدانست، بیشتر خانواده نگرانش را درک میکرد.

خانم شیائو از داخل اتاقش یک کاغذ اورد که طرح عجیبی روی ان کشیده شده بود: نمیتونم ژانو مجاب کنم برگرده.. اون توله سگ زیادی لجبازه....

جکسون خندید: من میرم دنبالش...

خانم شیائو سرش را تکان داد: نمیتونی برش گردونی.. بالاخره حبس کردنش فایده‌ای هم نداره.. اما اینو با رنگ قرمز زیر تختش بکش.

جکسون اخمی کرد و با اینکه خودش به این چیزها اعتقادی نداشت، ان را گرفت و قبول کرد کاری که خانم شیائو از او خواسته انجام دهد: اون ادم خودشو معرفی نکرد؟

اقای شیائو در حالی که برای خودش اب میریخت گفت: نه. میگفت فقط به ادمایی مثل ژان کمک میکنه.

خانم شیائو ادامه داد: اون یه پسر واقعا خوشگل بود... اسمش چی بود؟

اقای شیائو لیوانش را سر کشید و نام کاملش را به جکسون گفت.

حال:

جکسون نگاهش را از صفحه موبایل گرفت: این چیه دیگه؟

_هیچکس به جز تو نمیتونه باشه.

جکسون شانه بالا انداخت: نمیدونم داری از چی حرف میزنی.

_اون طلسم سال‌هاست ممنوع شده و افراد زیادی نیستن که از اون خبر داشته باشن.

جکسون نیشخندی تحویل ییبو داد: انگار جنابعالی هم یکی از همون عتیقه‌های خرافاتی هستی که بهش اعتقاد داره!

_پس میدونی دارم از چی حرف میزنم.

جکسون لیوان اسموتی هندوانه را برداشت و نی را در دهانش گذاشت: دلیلی نمیببینم برات توضیح بدم.

_باید بفهمم چطور اون طلسمو به دست اوردی!

جکسون نی را از دهانش دراورد و نیشخند زد: چیه؟ نکنه توام یکیشو میخوای؟!

بعد در برابر چهره بی‌تفاوت ییبو روی میز خم شد: از همون اولم ازت خوشم نیومد. تو خیلی عجیبی اقای وانگ.

ییبو نفسش را با حرص بیرون داد و نگاهش را از جکسون گرفت و جکسون گفت: اگر میخوای کمکت کنم باید کنجکاویمو برطرف کنی.

وقتی سکوت ییبو را دید ادامه داد: ژان گفت ازش خوشت میاد.. واسه همین انقدر به کاراش علاقه داری؟

ییبو نگاهش را به جکسون برگرداند و جکسون دوباره گفت: همه چیز در مورد شماها عجیبه. اون از پروفسور وانگ که کاری کرد ژان پروژه گوسولانو برداره... اینم از تو که به هفته نکشیده بهش ابراز علاقه میکنی.

ییبو دوباره به سوال خودش برگشت: باید بفهمم اون طلسمو کی بهت داده.

جکسون در دلش برای فهمیدن رفتار ییبو ارام و قرار نداشت: باشه. ولی جواب در برابر جواب.

ییبو دستانش را مشت کرد. با اینکه دلش نمیخواست بیشتر از این وقتش را با او تلف کند قبول کرد: باشه.

جکسون سوال اول را پرسید: چرا انقدر ژان برای تو و دوستات مهمه؟

_ما با هم یه گذشته مشترک داریم.

جکسون بلافاصله پرسید: یعنی چند سالگیش؟

_نوبت منه. اون طلسمو از کی گرفتی؟

جکسون نفسش را بیرون فوت کرد: این واقعا باید بین خودمون بمونه.

ییبو بلافاصله قول داد: اوم میمونه.

جکسون اهی کشید: راستش اینو خواهرم از یه شمن گرفته. اون خیلی به ژان علاقه داره. ما با هم یه شرط بستیم و وقتی من باختم ازم خواست اینو زیر تختش بکشم. خیر سرش میخواد ژانو با طلسم تور کنه...

ییبو لحظه‌ای به چشمان جکسون نگاه کرد و بعد از جایش بلند شد.

جکسون با تعجب گفت: نوبت منه!

_داری دروغ میگی.

جکسون یک ابرو بالا انداخت: از کجا میدونی؟

ییبو برای شنیدن دروغ‌های بعدی جکسون منتظر نماند و و در حالی که نا‌امیدی و اضطراب درونش را به تلاطم انداخته بود بلند شد و از کافی شاپ بیرون رفت. پیش از رسیدن به ماشین، دست جکسون که خودش را به او رسانده بود، دور بازویش او را متوقف کرد و ییبو، در جواب واکنشی ناخوداگاه نشان داد. دست جکسون را گرفت و پشت سرش پیچاند و جکسون ناله کنان سعی میکرد با دست دیگرش دست ییبو را کنار بزند: اخ اخ ول کن شکست شکست شکست...

ییبو رهایش کرد و جکسون خودش را عقب کشید. دستش را در اغوش گرفته و زیر لب او را فحش باران میکرد.

ییبو دوباره سمت ماشین رفت و جکسون دنبالش دوید: وایسا حرف بزنیم.

ییبو به او حتی نگاه هم نمیکرد. به ماشین که رسید، جکسون مقابل در ایستاد و به او اجازه باز کردنش را نداد. ییبو منتظر ماند و جکسون با اخم به او نگاه کرد و مستقیم سر اصل مطلب رفت: ببین اقای وانگ من واقعا حس خوبی به تو و کارات ندارم. اگر ژان قراره درگیر چیزی بشه که نمیتونه از پسش بربیاد بهتره راحتش بذاری.

ییبو به جکسون نگاه کرد: منظورت چیه؟

جکسون چیزی نگفت و ییبو کلافه‌تر از قبل پرسید: تو چی میدونی؟

جکسون کمی برای انتخاب کلمات بعدیش احتیاط کرد: من باید بدونم چرا ژان انقدر برای تو اهمیت داره. وگرنه نمیتونم بهت اعتماد کنم.

ییبو خیلی صریح گفت: میخوام ازش محافظت کنم.

_در برابر چی؟

ییبو حالا به خوبی فهمیده بود جکسون چیزهایی میداند که دانستنشان برای او ضروری است: باید میگفتی در برابر کی نه چی.

جکسون که متوجه سوتی خودش شده بود، گفت: من چینیم ضعیفه اقای وانگ... حالا بگو ببینم اون گذشته‌ای که ازش حرف میزنی چیه.

_لازم نیست بدونی.

جکسون را کنار زد و در ماشین را باز کرد. جکسون وسط در ایستاد: وایسا وانگ ییبو..

ییبو نگاه مرگ باری که جکسون حسابی از آن حساب برد به او انداخت و جکسون یک قدم عقب رفت: منظورم اینه که اقای وانگ...

بعد سمت دیگر ماشین رفت، در را باز کرد و سوار شد: ببین اقای وانگ.. ظاهرا من یه چیزایی میدونم که تو دوست داری بدونی. ولی من بهت اعتماد ندارم. چطوره اول اعتمادمو جلب کنی بعد منم تا جایی که بتونم کنجکاویتو رفع کنم.

ییبو به چشمان جکسون نگاه کرد و جکسون گفت: به مسیح قسم میخورم واقعیتو بگم.

ییبو گفت: تا جایی که از درکت خارج نباشه بهت جواب میدم.

جکسون که این را نشانه رضایت در نظر گرفت، پرسید: اون گذشته مشترک...

ییبو حرفش را قطع کرد: راجب اون چیزی نمیگم.

_ولی این خیلی مهمه!

ییبو چیزی نگفت و جکسون پرسید: واقعا به ژان علاقه داری؟

ییبو که نگاهش به خیابان مقابلش بود، با تنها صدایی که از گلویش خارج شد پاسخ داد: اوم.

_به خاطر همون گذشته؟

ییبو دوباره سکوت کرد و جکسون دوباره گفت: گفتی میخوای از ژان محافظت کنی. در برابر کی؟

_کسایی هستن که دنبال اونن.

_چه کسایی؟ چرا دنبالشن؟

ییبو به جکسون نگاه کرد: چون ژان شخص خاصیه.

جکسون لحظه‌ای به چشمان ییبو خیره ماند: فکر میکنم ما توی این مورد توافق داشته باشیم.

ییبو در این مورد با او موافق بود: طلسمو از کی گرفتی؟

جکسون کلافه و تسلیم شده، تکیه داد: یه نفر اونو به مادر ژان داده.

_اون کیه؟

_خودشونم نمیدونن. فقط اسمشو میدونن...

بعد در حالی که فکر میکرد اسم او سر زبانش است، دهانش را باز کرد: واااا... وو... وووو... وی....

ییبو با قلبی که تقریبا ایستاده بود، اواها را بهم چسباند و آن‌ها را کامل کرد: وی ووشیان!

جکسون بشکنی زد: خودشه!

بعد از مکثی گفت: صبر کن ببینم تو میشناسیش؟

ییبو گیج شده و نگران، دستانش را روی فرمان فشار میداد: اونا هیچ ادرسی ازش ندارن؟

جکسون سرش را تکان داد: نه.. چون اون خودش سراغ ژان اومده بوده..

ییبو در برابر طوفانی که درونش را متلاطم کرده بود، تا بیرون انداختن جکسون از ماشین مقاومت کرد و در نهایت، با فشار دادن پایش روی پدال گاز، خودش را در سرعتی مرگبار رها کرد.

..............................................................................................

هایکوان و جیلی خانه را زمانی ترک کردند که ژوچنگ روی یک پا بند نبود و کلافه از بیرون نیامدن ژان، مدام مسیر اشپزخانه تا پشت در اتاق ژان را طی میکرد. به سوپی که برایش پخته بود خیره میشد و مکالمه‌ای که ممکن بود بینشان شکل بگیرد را تمرین میکرد. با اینکه این اولین ملاقاتشان محسوب نمیشد برای ژوچنگ لحظه مهمی بود. فرصتی داشت که رابطه بینشان را از نو بسازد؛ بدون کینه و حسرت‌های گذشته.

سوپ را گرم کرد و بعد از کشیدن داخل ظرف، پشت اتاق ایستاد و چند بار به در کوبید. وقتی دید زان جواب نمیدهد، در را باز کرد و داخل رفت. پشت به در، پتو را تا شانه‌اش کشیده بود. در را که بست، ژان با بی‌حالی گفت: یادم نمیاد گفته باشم بیای تو.

زوچنگ کنار تخت نشست و ژان در حالی که نفسش را بیرون پرت میکرد، نشست و برگشت: برو بیرون وانگ یی...

با دیدن ژوچنگ لبش را دندان گرفت: نمیدونستم کیه...

ژوچنگ سینی را مقابل ژان گذاشت و ژان که تازه بوی سوپ به دماغش خورده بود، آب دهانش را فرو داد. ژوچنگ با شنیدن صدای قاروقوری که از شکم ژان بلند شده بود، لبخند زد: تا کی میخوای بهش نگاه کنی؟ سرد شد...

ژان هم لبخند کمرنگی زد: مرسی.

ظرف سوپ را برداشت و یک قاشق دهانش گذاشت. شیرینی مطلوبی در دهانش پیچید و عطر عجیب ریشه نیلوفر، او را در اعماق ذهنش به مکانی برد که آن را نمیشناخت. دریاچه‌ای پر شده از نیلوفرهای آبی و عطر جلبک‌های رقصنده زیر اب‌های روان، قایق‌های شناور و صدای خنده‌هایی که از بندرگاه شنیده میشد؛ طعم شیرین و گاهی تلخ دانه‌های نیلوفر و صدایی دخترانه که از دوردست صدا میزد "آ-شیان"...

ژوچنگ به چشمان بسته ژان نگاه کرد و زمانی که کاسه را رها کرد، دستش را زیر آن گرفت و به موقع از افتادنش جلوگیری کرد: حالت خوبه؟

ژان احساس ضعف میکرد. گرمایی که در پس آن سرما بود، از گردن به پایین سرازیر میشد و او را وارد به فرو رفتن زیر پتویش میکرد. ژوچنگ به ژان در پیچیدن پتو دور بدن خسته‌اش کمک کرد.

ژان دوباره کاسه سوپ را برداشت و آن را سر کشید: خیلی خوشمزه‌اس.

این کار را محض رعایت ادب نکرده بود. او گرسنه بود و طعم سوپی که تا به حال نخورده استثنایی بود.

ژوچنگ کاسه را از دستش گرفت: خواهرم همیشه این سوپو برای من و برادرم درست میکرد.

ژان با بی‌حالی گفت: خواهر برادر؟ فکر نکنم زمان تولدت قانون تک فرزندی رو برداشته بوده باشن!

ژوچنگ با فکر کردن به اینکه الان بیش از هزار سال دارد، نیخشند زد و در جواب ژان گفت: خواهر تنی. برادر ناتنی.

بعد نگاه در غم نشسته‌اش را از او گرفت و ژان گفت: اون حتما یه فرشته‌اس.. سوپ واقعا خوشمزه‌ایه.

چشمان چنگ سوزناک و داغ بودند: درسته.. اون یه فرشته بود...

ژان با تعجب به چنگ نگاه کرد: بود؟

چنگ پشتش را به ژان کرد و در حالی که با انگشتر به شکل ماری پیچیده دور انگشت اشاره دست چپش بازی میکرد، گفت: خیلی سال پیش از دستش دادم..

ژان که حالا سرگیجه‌اش بهتر شده بود، کمی جا به جا شد و گفت: متاسفم.

چنگ اشک‌هایش را عقب زد و سمت ژان برگشت: برادرم خیلی شبیه تو بود. ژان دوباره چشمانش را گرد کرد: بووود؟

چنگ اهی کشید: نگه داشتن ادمایی که دوسشون داری توی زندگی راحت نیست.

ژان دستش را روی شانه چنگ گذاشت: ادمای این خونه مطمئنا زندگی راحتی نداشتن!

چنگ سرش را تکان داد: درسته...

ژان چیزی که ذهنش را بهم ریخته بود به زبان اورد: راستی.. گفتی من شبیه برادرت بودم؟

چنگ تایید کرد: اوهوم...

_یعنی... از نظر ظاهری؟

چنگ به ژان نگاه کرد و وقتی دیگر طاقتش را از دست داد، او را در اغوش کشید. دندان‌هایش را روی هم فشار میداد و حلقه دستانش هر لحظه ژان را محکم‌تر در خودش میفشرد. چنگ فکر کرد که از اغاز هم نباید برای در اغوش گرفتن برادرش تعلل میکرده. یک آغوش.. چیزی که سال‌ها در عطش نبودش ذله شده بود... سال‌های زیادی بی‌هیچ تکیه‌گاهی خودش را مجبور کرد ادامه دهد؛ با وجود تمام زخم‌هایی که روح و جسمش برداشته بود، ادامه داد تا به این لحظه برسد. برای یک ملاقات دوباره، برای گفتن "متاسفم"ی که در گلویش گیر کرده بود...

ژان دستش را بالا برد و روی کمر چنگ کشید. اگر چیزی که چنگ گفته بود حقیقت داشت، اگر او واقعا شبیه به شخصی بود که آن‌ها میشناختند، ژان میتوانست تمام رفتار‌های ساکنان مقر ابر را توجیه کند. نگاه‌های محبت آمیز پروفسور وانگ، علاقه‌ای که وانگ ییبو انکارش نمیکرد و حالا چنگ.

چنگ از ژان جدا شد و پیش از آنکه ژان بتواند صورت برافروخته او را ببیند، اتاق را ترک کرد. اشک‌هایی که در تنهایی فرو میخورد، حالا میتوانستند روی شانه‌های برادرش خشک شوند و او این را خوشبختی میدانست.

.................................................................................

خسته از ماندن در رخت خواب و بی‌حوصله برای مطالعه، ژان در حالی که چنگ به خوابی عمیق رفته بود، تصمیم گرفت به طبقه پایین برود و وقتش را با گشتن در موزه سپری کند. از اولین ورودش تا به حال زمانی زیادی را صرف تماشای وسایلی که آنجا نگهداری میشد نکرده بود در حالی که ان‌ها چشم‌نواز و گیرا بودند. موزه به پنج بخش اصلی تقسیم میشد. بخش ورودی و سالن اول مربوط به قبیله گوسو لان بود، سالن دوم قبیله یونمنگ جیانگ، سالن وسط قبیله لانلینگ جینگ، سالن چهارم قبیله چینگه نیه و سالن اخر قبیله ون.

تصمیم گرفت دوباره از اول شروع کند و با دقت بیشتری به وسایل نگاه کند پس به ورودی رفت و مقابل کتیبه قوانین گوسو ایستاد.

نوشیدن الکل ممنوع است

غیبت پشت سر دیگری ممنوع است (فکر کنین اینو واسه ما ممنوع کنن تو خونه)

کشتن چهارپایان زنده در مقر ممنوع است

ایجاد مزاحمت برای تهذیبگران زن ممنوع است

در مورد غذا سختگیر نباشید

پس از ساعت 9 کار نکنید

پس از ساعت 5 صبح نخوابید (من تازه این ساعت میرم تو رخت خواب)

دزدی نکنید

حریص نباشید

دروغ نگویید

از قدرتمند نترسید

برای ضعیفان قلدری نکنید

به بزرگان بی‌احترامی نکنید

به کوچکتر بی‌احترامی نکنید

اهی کشید و سمت دیگری حرکت کرد. اما با دیدن ویترینی که شمشیری اشنا را به نمایش گذاشته بود، مقابلش توقف کرد. "بیچن"

زیر شمشیر نوشته شده بود. شمشیر مشخصاتی داشت که شمشیر ییبو داشت و جزییات ظریف ان شمشیر خیره کننده مطمئنا به راحتی از ذهنش پاک نمیشد.

"حتما به خاطر علاقه‌اش از روش ساخته."

راهش را ادامه داد و پس از گذشتن از چند ویترین در بردارنده ظرف و لباس و شمشیر دیگر، وارد سالن دوم شد. این سالن تمی متفاوت‌تر داشت. دیوارها با رنگ‌های سفید و بنفش رنگ امیزی شده بود و در هر نقطه‌ نشانه‌ای از گل نیلوفر که نماد قبیله یونمنگ بود وجود داشت. حتی مرداب کوچک دستسازی وسط سالن بود که درونش نیلوفرهای مصنوعی شناور بودند. ژان با حس خوبی که از آن مرداب گرفته بود، روی نیمکتی کنار آن نشست و به نیلوفر‌ها نگاه کرد و متوجه یوبین که از چند دقیقه پیش او را دنبال کرده بود نشد.

ژان به نیلوفرها دست زد: حیف که واقعی نیست..

یوبین کنار ژان ایستاد: اونا اینجا رشد نمیکنن.

ژان به یوبین نگاه کرد: واقعا؟

یوبین به ژان نگاه کرد و لبخند زد: نمیدونم... تا حالا کسی نبوده که امتحانش کنه..

ژان نگاه خیره یبین را حس کرد: میدونی من متوجه میشم که تو یواشکی نگاهم میکنی!

یوبین که جا خورده بود، سرش را پایین انداخت و یک قدم عقب رفت و زمزمه کرد: ببخشید..

ژان بلند شد و مقابل یوبین ایستاد: به من نگاه کن.

یوبین با دستپاچگی سرش را بالا اورد و ژان به چشمانش خیره شد: من شبیهشم مگه نه؟

یوبین احساس میکرد قلب نداشته‌اش در حال ایستادن است: منظورت چیه؟

_چنگ گفت من شبیه برادرشم... شما هم برادرشو میشناختین درسته؟

نگاه ژان شوخی بردار نبود و یوبین برای لحظه‌ای حضور ییلینگ لائوزو را که با قدرت مقابلش ایستاده و بازخواستش میکرد احساس کرد. اما مطمئن بود او هنوز تمام واقعیت را نمیداند.

ژان تکرار کرد: جواب بده.

یوبین سرش را تکان داد و ژان دوباره گفت: به خاطر همین پروفسور وانگ سعی کرد منو اینجا بیاره؟

یوبین فقط سرش را دوباره بالا و پایین تکان داد.

ژان نفسش را حبس کرد: و وانگ ییبو... عاشق اون شخص بوده؟

نگاه دستپاچه یوبین به اطراف میپرید و در تقلا برای راه نجات بود اما ژان به او زل زده و منتظر شنیدن جوابش بود.

یوبین لبش را به دندان گرفت و ژان یک قدم به او نزدیک تر شد. یوبین سرش را ناخوداگاه بالا برد و با نگاه کردن به چشمان ژان فرمان برد: بله...

یوبین میتوانست به وضوح کلافگی ژان را درون تک تک اجزای صورتش ببیند. مهم نبود ژان چقدر میخواست به این قضیه با دید مثبت نگاه کند؛ این حس که ان‌ها ژان را جایگزین عزیز از دست رفته‌اشان کرده بودند، او را عصبانی میکرد.

ژان داخل خانه برگشت و نیم ساعت بعدی را زیر پتو، در حالی سپری کرد که سردردش هر لحظه بیشتر میشد. انتظارش طولانی نشد و وقتی هایکوان وارد خانه شد، اولین کاری که کرد رفتن به اتاق ژان بود. در زد و وقتی جوابی نشنید، وارد شد.

_ژان؟

ژان مطمئن بود یوبین او را در جریان مکالمه‌اشان گذاشته. از روی تخت بلند شد و مقابل هایکوان ایستاد. ژوچنگ و یوبین هم با نگرانی به او نگاه میکردند.

هایکوان با ارامش همیشگیش گفت: از یوبین شنیدم چه اتفاقی افتاده. بهرته در این مورد حرف بزنیم.

ژان سرش را پایین انداخته بود: میخوام برگردم خونه پوفسور.

هایکوان سعی داشت او را منصرف کند: هنوز مطالعاتت تموم نشده ژان...

ژان مصمم بود: هنوز فرصت زیادی دارم. پدر و مادرم بی‌تابی میکنن. میتونم از خونه هم مطالعاتمو ادامه بدم.

صدای کوبیده شدن در همه توجه‌ها را جلب کرد. ییبو مستقیم وارد اتاق ژان شد در حالی که چهره‌ای برافروخته داشت. در مقابل چشمانی که به او خیره شده بودند، مچ دست ژان را گرفت و ژان ضعیف‌تر از انکه بخواهد مخالفت کند، فقط او را تا اتاقش دنبال کرد. ییبو در اتاقش را قفل کرد و ژان را به خودش به اتاقک لباس‌ها برد. (وانگجی یکم وحشیه همیشه)

مقابل اینه ایستاد و با فشار دادن آن سمت جلو، دیواری که تصور میکرد ثابت است، از دو طرف باز شد و حالا اتاقی مخفی مقابلشان قرار داشت. اولین چیزی که توجه هر بازدید کننده‌ای را جلب میکرد، پرتره‌ای نقاشی شده از چهره‌ای اشنا بود. مرد داخل نقاشی که ژان از شباهتشان شوکه شده بود، با موهای مشکی بلند، خنده‌ای عمیق و چشمانی درخشان، انگار به او خیره شده بود. چشمان زان ناخواسته گرم شد و سوزش از نوک بینی تا پیشانیش ادامه داشت. با احساس ضعفی که درونش داشت، ایستادن هر لحظه برایش سخت‌تر میشد.

ییبو دست ژان را که هنوز فرصت نکرده بود به چیز دیگری نگاه کند دوباره گرفت و دنبال خودش کشید و مقابل ویترین وسط اتاق که یک شمشیر باریک با غلاف چوبی داخلش قرار داشت ایستاد. ویترین را باز کرد و شمشیر را برداشته مقابل ژان گرفت.

_این چیه؟

_بازش کن.

ژان به چهره براشفته ییبو انداخت اما حتی چشمانش درست نمیدید. احساس خفگی میکرد و هر لحظه ممکن بود از شدت فشاری که روی معده‌اش احساس میکرد، بالا بیاورد. اما هنوز میخواست تظاهر به قدرت کند؛ هر چند اشکی که روی گونه‌اش چکید، کاملا درونش را برملا کرد: با اینکار مطمئن میشی من واقعا همونیم که عاشقش بودی؟

...........................................................................

چطوووووور بوووووود؟؟؟؟

حواستون باشه ناراضی باشم ازتون همین اشه و همین کاسه...

کی ژان مریض میخواست؟ 😂😂😂 (تقدیم به تو باد (البته بیشتر قسمت بعد))

ولی جدی بچه ها از همتون خیلی راضی و ممنونم خیلی گلین دوستتون دارم بعضیاتونم واقعا بهم لطف دارین وقتی حالم خوب نبود خیلی ناراحت بودم نمیتونم اپ کنم براتون... ایشا سعی میکنم مرتب باشه از این به بعد.💕💕

فعلا بدرود

اوه ویت کلیییییپ

Continue Reading

You'll Also Like

173K 7.3K 35
Angeline Scott finds herself a student at Welton prep school for boys after her parents give a large donation to the school. dead poets society stev...
21K 318 9
Female Yanderes can come in different forms some are cute,some are straight out scary,some can be sexy Yn ln who was a normal guy until he was gettin...
490K 23.1K 76
Just a book of sad depressing quotes.
6.9K 541 21
9 მეგობარი უბრალო გართობას გადაწყვეტს. ქუქი, ლისა, ჯენი,მონი,შუგა,ჯინი,თაე,ჰოუფი და ჯიმინი ე.წ დაწყევლილ სახლში შევლენ საიდანაც რაღაც ბეჭედს წამოიღებ...