آقای جئون بعد از حدودا 5 دقیقه سکوت، نفس عمیقی کشید و با لحنی که سعی میکرد هم عصبی نباشه و هم قانع کننده باشه گفت:
__همراه من میای...
جونگ کوک نگاهش رو پدرش بود و همچنان سکوت کرده بود
آقای جئون که کم کم داشت نگران حال پسرش میشد، گفت:
__لازم نیست خودتو انقدر ناراحت کنی... فکر میکنم تو زندگی هر امگایی یه آلفای عوضی پیدا میشه درسته؟
آقای جئون کلی تلاش کرد تا بتونه حرفی به پسرش بزنه تا آرومش کنه...
جونگ کوک با صدایی که بزور شنیده میشد بالاخره بحرف اومد:
+شما... ا..از کجا میدونید؟
__چیو از کجا میدونم؟
+از کجا... مطمئنی که... اون ازم استفاده کرده؟
آقای جئون کلافه به پشتی صندلی تکیه داد و بعد از اینکه کمی با نفس های عمیقش خودش رو آروم کرد، دوباره به جلو خم شد و شروع به توضیح کرد:
__اینطور که مشخصه اون پسر و پدرش هردو از من متنفرن... من آدم خوبی نیستم اما آدم بدهی این ماجرا هم نیستم!
یسری شایعه پخش شده بود یمدت... اینکه تو پیش اونایی. آدم فرستادم تو عمارتش اما چیزی نتونستم بفهمم. این قضیه همینطور گذشت تا اینکه پارک بهم زنگ زد و گفت برم پیشش. بهم گفت اگه باهاش معامله نکنم به همه میگه من یه پسر دیگه داشتم. بعد از اینکه اوردمت اینجا به افرادم گفتم درباره همه چیز تحقیق کنن و اونا هم فهمیدن ماجرا چیه!
به این قسمت که رسید باز هم نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از چشم های پسرش گرفت
نگاه جونگ کوک در عین غمگین بودن، بنظر امیدوار هم میومدن
انگار دنبال کوچیکترین نشونهای بود که با هیجان از خودش و اون آلفا دفاع کنه و بگه "دیدید حق با شما نبود؟ اون همچین کاری با من نمیکنه!"...
آقای جئون ادامه داد:
__اون پسره نمیدونم چطور باهات آشنا شد... ولی مثل اینکه وقتی فهمیده تو پسر منی ازت استفاده کرده! و در آخر به همون عوضی فروختت! فقط برای اینکه به خواسته هاش برسه. نمیدونم قصدش چی بود اما به احتمال زیاد میخواسته با این موضوع ازم باج بگیره یا منو تحت فشار بزاره. شایدم میخواسته من لو برم و انتقامش رو بگیره یا به پدرش ثابت کنه بالاخره تونسته منو شکست بده! بهرحال بیا فراموشش کنیم! همه چیزو... میگردی خونه و من کم کم همه چیزو به بقیه میگم... و برای همه چیز... م...متاسفم
آقای جئون به پسرش که سرش رو پائین انداخته بود نگاه کرد
کنار پسرش نشست و دستش رو روی شونهی پسرش گذاشت
با نشستن نگاه جونگ کوک روش، لبخند اطمینان بخشی بهش زد
*****
هیونجین با عصبانیت فریادی زد و گوشیش رو به نقطه نامعلومی پرت کرد
__بر نمیداره! برنمیداره!
÷خیلی خب آروم باش!
یونگی و هیونجین بعد از شنیدن حرف های جونگ کوک و پدرش سعی کردن با تهیونگ تماس بگیرن اما اون جواب نمیداد
__کجا رفته؟ نقشه هاش الان بگا نرفته؟ اون لعنتی همه چیزو کامل بهم نگفته...
****
-ولش کنید!
با حرف تهیونگ، بادیگارد ها سریع از مرد فاصله گرفتن و دست از کتک زدنش برداشتن
مرد بعد از چند سرفه بحرف اومد
__دروغ نمیگم عوضی! از خونم گمشو بیرون!
تهیونگ سمت مرد قدم برداشت و موهاش رو توی مشتش گرفت
-میدونم! اگه دروغ میگفتی الان اون دنیا بودی...
مرد رو رها کرد و ایستاد...
از اون ساختمون لعنتی خارج شد و توی ماشینش نشست
بعد از چند لحظه فریادی زد و مشتش رو محکم به فرمون ماشین کوبید
دستش رو با کلافگی تو موهاش فرو برد
صدای نفس های کشیده و عصبیش بلند شده بود و حتی خودش هم نمیدونست چرا تا این حد عصبیه!
شاید بخاطر اینکه خودش قصد داشت نقشش رو خراب کنه و اون امگا رو برگردونه...
یا شایدم به این دلیل که نقشه هاش رو اون عوضی خراب کرده بود و پسرش رو همراه خودش برد!
بهرحال الان تهیونگ اونجا بود! جایی که قصد داشت کمی از گندهایی که زده رو جمع کنه اما فهمید همه چیز بدتر خراب شده و چیزی که حتی خودش رو هم متعجب میکرد این بود که واقعا دعا میکرد اون امگا همه چیز رو نفهمیده باشه!
گوشیش رو از روی صندلی ماشین برداشت و بی توجه به اون حجم از تماس های از دست رفتهای که داشت، به یکی از افرادش زنگ زد
-ببین چه اتفاقی افتاده. میخوام همه چیزو بدونم فهمیدی؟ همه چیزو با جزئیات بهم بگو!
****
هیونجین سریع نگاهش رو سمت در اتاق که تهیونگ ازش وارد شده بود داد
-چخبر شده؟ چرا اونقدر بهم زنگ زده بودید؟
÷دیدی باهات تماس گرفتیم و جواب ندادی؟
یونگی در جواب تهیونگ گفت و کلافه به صفحه نمایشگر کامپیوتر جلوش نگاه کرد
هیونجین بلافاصله بحرف اومد:
__پدرش اومد دنبالش...
-میدونم
تهیونگ کلافه گفت و باعث شد هیونجین با تعجب پوزخندی بزنه
__رفته بودی دنبالش؟ الان باید خوشحال باشیم یا تعجب کنیم؟
-چیزی برای خوشحالی وجود نداره... تعجب هم زیاد منطقی نیست. منم آدمم و وجدان دارم
__خب... ولی حق داریم تعجب کنیم چون... ما خلافکاریم و گناه های زیادی انجام دادیم که سو استفاده از یه امگای بدبخت کوچیکترینشونه درسته؟
تهیونگ نگاه عصبیی به هیونجین انداخت
-چه مرگته؟
تهیونگ اسلحش رو از پشت کمرش بیرون اورد و مشغول برق انداختنش با دستمال بود که هیونجین با خونسردی ظاهری بحرف اومد:
__پدرش اومد دنبالش... همه چیزو براش توضیح داد و بردتش خونه!
دست تهیونگ بی حرکت روی اسلحش مونده بود و حس کرد قلبش یه ضربان رو جا انداخت
وات د فاک؟! تهیونگ نفس عمیقی کشید و برای اینکه کسی متوجه چیزی نشه، خونسرد زمزمه کرد:
-میدونم!
یونگی هم که بیشتر از این نمیتونست سکوت کنه از روی صندلیش بلند شد و رو به تهیونگ گفت
÷میدونستی و انقدر خونسردی؟ واقعا درکتون نمیکنم... چطوری انقدر راحت آدم میکشید و احساسات هیچکدوم براتون اهمیتی نداره؟؟؟
یونگی بعد از نگاهی که به هیونجین انداخت سمت کامپیوترش خم شد و بعد از کمی کار کردن باهاش سمت در اتاق رفت
هیونجین هم پشت سرش حرکت کرد و اونم قصد داشت همراه یونگی، تهیونگ رو تنها بزاره
÷پدرش برگردوندتش خونه... و این چیزیه که به محض اینکه پدرش بهش گفت 'فعلا توی این اتاق بمون تا اتاق خودت رو آماده کنیم' دارم میشنوم! پس باید بهمون حق بدی که اینطور رفتار میکنیم درسته؟
هردو از اتاق خارج شدن و تهیونگ با گیجی به دنبال صدایی بود اما انگار چیزی نمیشنید
بالاخره نگاهش سمت هدفونی که روی میز بود رفت و از روی مبلی که روش نشسته بود بلند شد
هدفون رو برداشت و روی گوشش گذاشت که بلافاصله از کارش پشیمون شد
صدایی که از توی هدفون شنیده میشد چیزی نبود جز صدای هق هق و گریه های امگایی که هر چند ثانیه یک بار میون گریه هاش 'همشون دروغ میگن' رو زمزمه میکرد و نفس نفس میزد
تهیونگ هدفون رو از گوشش بیرون اورد و عصبی مشتش رو روی میز کوبید
این عذاب وجدان بود دیگه؟ فقط یه عذاب وجدان کوفتی... وگرنه تهیونگ هیچوقت همچین چیزایی رو تجربه نمیکرد!
حتی نمیتونست اسمش رو به زبون بیاره!
-فقط میرم و ازش معذرت خواهی میکنم. و بهش میگم هرکاری بخواد انجام میدم تا ببخشتم و همه چیز تموم میشه! اون پیش خونوادش خوشحال زندگی میکنه و منم به زندگی عادی قبلیم برمیگردم!
_____________________________________