WANGXIAO

By song-of-dark-cloud

38.8K 9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... More

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 11: چون تو اینجایی..

1K 215 801
By song-of-dark-cloud

اقااااا به خدااااا من اولش کلی سلام و احوالپرسی کرده بودم حذف شدهههههههههه

هاااااای گااااایز شبتون بخیر 

بچه ها پدرم سر این پارت دراومد چون بیست و چهار ساعته نخوابیدم و این پارت اونی که میخواستم نشد حقیقتا... و پر از غلوط املاییه مطمئناااااا

 اماااااااا اینا دلیل نشد افت ووت و کامنت داشته باشم

😏😏😏😏

بدانید و اگاه باشید که اگر افت ووت و کامنت داشته باشم تلافیشو سرتون در میارم و تر و خشکو با هم میسوزونم...

همون جمله معروفم کههههه چون قدرتشو دارم😎✌❤

اب قندارو واسه اخر پارت اماده کنید😏😏

خب بریم تو کارش

...................................................

7 روز قبل

وقتی ماشین از حرکت ایستاد، ساعت از 11 گذشته بود. پیاده شد و به بدنش که به خاطر ساعت‌ها رانندگی کوفته شده بود کش و قوس داد. پاییز رسیده بود و هوا کم کم رو به خنکی میرفت اما هوان در تمام مدت به آسمان صاف نگاه و از اینکه قرار نبود بارانی ببارد احساس رضایت میکرد.

داخل ماشین آیوان هنوز در حالی که سرش را به شیشه تکیه داده بود، به خواب رفته و او را در تمام مدت رها کرده بود تا به تنهایی جاده‌های کسل کننده را پشت سر بگذارد. دوباره داخل ماشین نشست. صورت آیوان مدام در هم جمع میشد و لب‌هایش تکان میخورد اما هوان نمیتوانست چیزی بشنود.

کمربندش را که راز کرد، از جا پرید و با چشمانی نیمه باز اطرافش را جست و جو کرد: رسیدیم؟

هوان نیشخندی تحویلش داد: نمیتونستم تا رخ خوابت با ماشین ببرمت!

پیاده شد و آیوان هم پشت سرش از ماشین خارج شد و خودش را به او رساند: ببخشید بازم خوابم برد.

هوان مقابل در فلزی سبز رنگی که گذر زمان رنگ بعضی قسمت‌ها را از بین برده بود ایستاد و کلیدش را دراورد و به صورت خسته پف کرده آیوان که کمی از خودش کوتاه‌تر بود خیره شد. آیوان نگاهش را به هوان داد و هوان با دیدن چشمان مشکی و درشت آیوان که مثل یک بچه گربه نگاهش میکرد، لبخند زد: فقط ایندفه میبخشمت.

هوان در را باز کرد و داخل رفت و آیوان که هر بار با به همین راحتی بخشیده میشد، با لبخند او را دنبال کرد: عوضش شام با من.

در حیاط کوچک را بست و هوان در ساختمان نقلیشان را باز کرد. کفش‌هایش را کنار در رها کرد: لازم نکرده.. غذای دیشب مونده.

آیوان در یخچال را باز کرد و وقتی با ظرف‌های خالی غذای دیشب رو به رو شد، به یاد آورد از شدت استرس نمیتوانست بخوابد و ان را خورده. هوان کنارش ایستاد: چرا صدات در نمیاد؟

آیوان پیش از آنکه هوان داخل یخچال را ببیند درش را بست: چطوره پیتزا سفارش بدیم؟

هوان ابرویش را بالا انداخت: میدونی که به اینجا کوفتم نمیفرستن نه؟

آیوان لبش را به دندان گرفت و هوان در یخچال را باز کرد: میدونستم..

آیوان دوباره گفت: شام با من.

هوان بی‌توجه به آیوان سمت سینک رفت و آب را باز کرد: اگه میخوای اول تو دوش بگیر. من سوسیس سرخ میکنم.

اخم‌های آیوان در هم رفت. خودش را روی صندلی چوبی انداخت که صدای قیژقیژش بلند شد: چرا ازم نمیپرسی؟

هوان که دست‌هایش را شسته بود، از داخل فریزر سوسیس‌ها را دراورد. یک ظرف از اب گرم پر کرد و سوسیس‌ها را داخلش انداخت و ظرف را مقابل آیوان گذاشت: وقتی سوسیسا یخ باشن بریدنشون سخته. وقتیم که سوسیس یخ زده رو توی روغن داغ بندازی روغنش بیرون میپره و میسوزونتت. تو مثل سوسیس یخ زده‌ای آیوان... تا وقتی یخت آب نشه نه میبرمت نه توی روغن میندازمت.

آیوان خندید: مثال بهتر نداشتی بزنی؟... نمیخواستم وقتی انقدر ناراحتم بخندم.

هوان لبخند زد و خودش را روی میز پیشخوان سنگی بالا کشید: مگه تا حالا نخندیدی؟!

پاسخ دادن به سوال هوان سخت نبود. او خندیده و زندگی کرده بود اما سوالی که ذهنش را رها نمیکرد این بود که خنده‌ واقعی چه حسی دارد.

هوان که دید ایوان دوباره در افکارش غرق شده، گفت: حالا که انقدر اصرار داری بهم بگو اونجا چه اتفاقی افتاد.

_همونی که فکرشو میکردم.

_اگه میدونستی از نتیجه‌اش خوشت نمیاد چرا رفتی؟

_چون بالاخره پیدام میکردن. اون موقع بدون اینکه منتظر توضیحی بمونن همه رو قتل عام میکردن.

_چرا نمیخوای باور کنی که زمونه عوض شده آیوان؟ اونا نمیتونن هر کاری میخوان بکنن.

_اینجا چینه و اونا تمامشون ادمای قدرتمندین. حتما یه راهی برای از بین بردنمون پیدا میکنن. کی دنبال یه سری ادم فراموش شده توی این نقطه پرت میگرده؟ اگه همین فردا هم تمام ساکنین اینجا مفقود شن، کسی به خودش زحمت نمیده که دنبال دلیلش بگرده. شاید حتی توی اخبار هم چیزی نگن چون کسی نمیدونه چنین ادمایی وجود داشتن.

هوان از پیشخوان پایین پرید. ظرف را برداشت اب را داخل سینک خالی کرد. با یک چاقو و ماهیتابه سمت آیوان برگشت و در حالی که مشغول باز کردن سوسیس‌ها شده بود گفت: باید از قدرتت استفاده کنی و به جای اینکه اینجا زانوی غم بغل بگیری و فرار کنی باهاشون رو به رو شی.

_من نمیخوام باهاشون رو به رو شم. اصلا نمیخوام دیگه هیچوقت ببینمشون.

_خب منکه تو دلت نیستم ولی چشمات یه چیز دیگه میگن.

آیوان اخم کرد: مثلا چی؟

_مثلا اینکه میخوای بری شیائوژانو ببینی.

اخم آیوان غلیظ‌تر شد: قرار شد راجب اون حرف نزنیم و اسمشو نیاریم.

_خفه شو آیوان تو قلبت داره برای دیدنش پر میکشه!

اینبار لب‌های آیوان اویزان شد و دلی که گرفته بود، تنگ‌تر شد: نمیشه.

هوان اصرار کرد: میتونی به عنوان یه دوست بهش نزدیک شی. اون واقعا ادم گرمیه.

آیوان بلند شد و در حالی که احساس گرما میکرد، ردای مشکی که به تن داشت دراورد و دوباره نشست: اون یه الان یه پسر 22 ساله معمولی با یه زندگی معمولیه.

_لان وانگجی چی؟ اون معمولیه؟ لان شیچن و ون نینگ و مقر ابر معمولین؟

_اون فرق داره. لان وانگجی قدرتمنده و میتونه ازش محافظت کنه. مطمئنم ایندفه اینکارو میکنه. ولی...

بضی مانند یک توپ بزرگ راه گلویش را بست و چشمان و بینیش را به سوزش انداخت.

هوان دست از کارش کشید: ولی؟

فرو خوردن بغضش مدتی طول کشید و آیوان با صدایی گرفته گفت: اون نباید درگیر ما شه.. دوباره نه... خودم از پسش برمیام.

هوان نفسش را با یک پوف محکم و طولانی بیرون داد و ماهیتابه را روی گاز گذاشت. با یاداوری چیزی دوباره سمت آیوان برگشت: مهمترین چیزو نپرسیدم. لان وانگجی تو رو شناخت؟

آیوان به طرح روی لباسی که در دست داشت نگاه کرد: ایده‌ات خیلی هوشمندانه بود هوان...

میان نقوش طلاکوب روی پارچه، چند پروانه چوبی در حال خاکستر شدن بود و کنار آن نوشته‌ای کوتاه که هنوز هم در گوشش طنین‌انداز میشد:

"هر کسی در این دنیا کاری برای انجام دادن داره..

و جایی برای رفتن..

کی به یه جاده شلوغ و بزرگ اهمیت میده؟

من از روی پل چوبی درون تاریکی قدم خواهم گذاشت..."

ایوان لبخند محوی زد و به اشک‌هایی که دیگر نمی‌توانست عقب بزند اجازه فرو ریختن داد. زمین اجساد را در اغوش میگرفت و آسمان ارواح را. اشک روی لبخند‌ها میچکید و زمان شادی‌ها را در خود حل میکرد. خاطرات اما در قلب و روح حک میشدند و در رویاها پنهان. آن‌ها روی زخم‌های قدیمی ناخن میکشیدند و قربانیان را دوباره در اشک و خون رها میکردند. زمان، قدرت مطلق و شکست ناپذیری که هیچگاه تن به اسارت نداده و تنها اسیر میگرفت هم حریف خاطراتی که با محبت ساخته شده بودند، نمیشد.

آیوان دوباره گفت: ولی.. فکر میکنم اون به هیچکدوم از اینا نیازی نداشت..

هوان با کنجکاوی پرسید: ازش دلخوری؟

آیوان لباس را کنار انداخت و از داخل یخچال بطری آب را برداشت. مشخص بود میخواهد تا زمانی که بتواند با صداقت به این سوال جواب دهد، از پاسخ به آن طفره برود و هوان دیگر قصد نداشت چیزی از او بپرسد.

.................................................................

با شنیدن صدای باز و بسته شدن در، جیلی که خودش را روی کاناپه به خواب زده بود، یک چشمش را برای سنجش موقعیت باز کرد و وقتی از خارج شدن ژوچنگ و هایکوان مطمئن شد، در حالی که از خواب رفتن پای چپش که در حالت بدی قرار گرفته بود ناله میکرد، چشمانش را باز کرد. پای خواب رفته‌اش حسابی سنگین شده بود و تقریبا آن را روی زمین و دنبال خودش تا اتاق ژان کشید.

در زد و ژان که منتظر بود، در را باز کرد: رفتن؟

جیلی سر تکان داد و ژان او را داخل راه داد و در را بست.

هر دو روی تخت لم دادند و ژان لپتاپ را بین خودشان گذاشت و دکمه پلی را فشار داد.

جیلی با هیجان گفت: فول اچ دیه؟

_اوهوم.

_کاش دیتاشو داشتیم.

_همینکه اینجا اینترنت داره و میتونیم ببینیم غنیمته.

ژان دستش را زیر سرش تکیه گاه کرد و با ظاهر شدن نام فیلم ذوق زده گفت: جکسون میگفت سری دومش از سری اول هات تره.

_معلومه که هست. تو سری اول جیانا بود ولی توی این سری هیلاری جونزه. (اسامی کاملا ساختگیه.)

ژان لبش نیشخندی زد:هیچی با پاهای کشیده هیلاری برابری نمیکنه. البته من فکر میکنم جیانا هم اس لاین قشنگی داره. فقط یکم کوتاهه.

جیلی خندید: قدش به من که میخوره!

ژان نگاهی زیر چشمی به جیلی انداخت: از همین الان افکار کثیفی داری جیلی!

جیلی به در نگاه کرد: فقط میترسم صدا بیرون بره.

_مگه نگفتی قراره جلسه داشته باشن؟

_چرا ولی... بهتر نیست درو قفل کنیم؟

ژان سر تکان داد و دکمه استپ را زد: چرا. بذار من برم یکم تنقلاتم بیارم که دیگه نخوام پاشیم.

بلند شد و سمت در رفت که جیلی گفت: آبجو هم هست؟

ژان چشم غره‍ای به او رفت: میارم.

در را باز کرد اما با دیدن چهره جاخورده یوبین که از باز شدن ناگهانی در دست پاچه شده بود، سر جایش ماند و چند لحظه طول کشید تا به خود آمد و در را سریع پشت سرش بست و در حالی که دستگیره را پشت سرش رها نمیکرد، به در تکیه داد: چیزی شده؟

یوبین که دوباره با دیدن ژان لکنت گرفته بود، کمی این پا و آن پا کرد و در نهایت گفت: نه.. فقط... حوصلم سر رفته بود.

ژان کمی فکر کرد: راستش حق داری! منم بودم از بی‌حوصلگی میمردم!

یوبین همانطور مقابل ژان ایستاده بود و چشمانش را روی صورت ژان و اطرافش میچرخاند و ژان که از در دلش برای او حس بدی داشت، در را باز کرد: ما میخوایم فیلم ببینیم.. ولی پروفسور و برادرش و اون دوستشون نباید بفهمن.

یوبین لبخند زد و سرش را مثل فنر بالا و پایین داد: باشه.

_افرین.. حالا قبل از اینکه بیای تو بگو ببینم اینجا دیتاشو دارین؟

_اینجا نه ولی تو گلخونه هست.

_عالی شد. بپر تنقلات منو بردار بریم بالا.

یوبین خیلی سریع تنقلات و آبجوها را برداشت و هر سه باهم بالا رفتند. یوبین با کنترل، پنجره‌ها را تاریک کرد و پرده را پایین انداخت و بعد از وصل کردن لپتاپ، ژان فیلم را پخش کرد.

جیلی و یوبین دو طرف ژان نشستند و ژان در حالی که بسته چیپس را باز میکرد، پاهایش را روی میز انداخت: حالا شد یه سینمای درست و حسابی.

یوبین همانطور که نگاهش به پرده بود، سرش را سمت ژان برد: فیلم در مورد چیه؟

ژان با دهان پر گفت: در مورد یه زن و مرد تنها تو یه خونه متروکه.

یوبین کمی فکر کرد: اونجا چیکار میکنن؟

ژان پوزخندی تحویل یوبین داد: کارای خوب!

جیلی قوطی آبجو را باز کرد: داداش یوبین یکم تو باغ نیست.. باید براش توضیح بدی.

ژان با تعجب گفت: واقعا؟

یوبین مثل یک پسر بچه معصوم به ژان نگاه کرد و سر تکان داد.

ژان بینیش را خاراند: سنش که کم نمیزنه اخه...

بعد دستش را دور شانه یوبین انداخت: ببین داداش یوبین یه سری مسائلی هست که ما باید از بچگی براشون اموزش ببینیم. حالا چون این اتفاق اینجا نمیفته ما که نباید خودمونو از جامعه عقب نگه داریم... مگه نه؟

یوبین باز سرش را تکان داد: اوهوم.

ژان به پرده‌ای که یک دختر نیمه برهنه روی آن ظاهر شده بود اشاره کرد: این فیلمم اموزشیه.

نگاه یوبین روی بدن دختر بلوندی که در تاریکی خانه متروکه میان بازوان پسر قرار میگرفت خشک شد و ژان با لبخند ادامه داد: داره بهت درس زندگی میده سعی کن یاد بیری پس فردا باید تشکیل خانواده بدی بالاخره...

جیلی و ژان هر دو بهم نگاه کردند و خندیدند و بعد به فیلم نگاه کردند. یوبین که هیچگاه در خانه‌ای که هایکوان و ییبو حضور داشتند به خودش جرئت تماشای فیلم‌هایی نداده بود، نمیدانست باید چه واکنشی نشان دهد و تنها به صفحه خیره مانده بود.

صدای اه و ناله‌های هیلاری که بلند شد، درست پیش از انکه هر دو در لذت غرق شوند، صدای کوبیده شدن در هر دو را از جا پراند و یوبین را هم از خلسه بیرون کشید.

ژان کمی آبجو نوشید و یوبین پرسید: صدای چی بود؟

ژان جواب داد: این خونه رو یه موجودی تسخیر کرده.

یوبین حالا کنجکاو شده بود: چه موجودی؟

ژان بدون انکه نگاهش را از زیرنویس فیلم بگیرد گقت: تا حالا نشونش نداده.

جیلی گفت: منکه میگم روح همون پیرزنه‌اس که تو قسمت اول نشون داد میمیره.

ژان چیپسی که از پاکت دراورد بود در هوا تکان میداد و برای جیلی استدلال میاورد: درسته که اول فیلم نشون داد پیرزنه تو تنهاییش میمیره ولی توی قسمت اولم نشون داد ماشین بکی تنها ماشینی نبود که اونجا خراب شد. یادت نیست پاش روی خورده شیشه‌ها رفت؟ به نظرت اتفاقی بوده؟ اون ماشینا هم اتفاقی اونجا خراب نمیشدن. بعدشم وقتی اخر قسمت صحنه مرگ پیرزنو نشون داد دوباره بلافاصله صدای در زدن اومد. قبلشم این صدارو داشتیم چرا روح پیرزنه باید بلافاصله در اتاق خودشو بزنه؟! منطقی نیست.

یوبین که در فکر فرو رفته بود گفت: اره... منطقی نیست. پس کار کیه؟

صدای جیغ هیلاری که بلند شد، جیلی از جا پرید و قوطی آبجو تقریبا روی لباسش برگشت.

ژان اخمی کرد: گندت بزنن جیلی.

بعد رو به یوبین کرد: من میگم یه چیزی توی خونه‌اس که اون پیرزن در واقع برای اون قربانی میاورده.

جیلی در حالی که با دستمال کاغذی لباسش را پاک میکرد گفت: اگر خودش بدون کمک پیرزنه میتونست قربانی بگیره چه احتیاجی بود پیرزنو زنده نگه داره؟

ژان سری به نشانه تاسف تکان داد: هوش زیادت داره اذیتمون میکنه جیلی! اینا با پای خودشون واسه سکس اومدن تو این خونه ماشینشون خراب نشده بود.

چند دقیقه در سکوت به تماشا سپری شد اما یوبین که در افکارش فرو رفته بود، وقتی به نتیجه رسید، گفت: پس یعنی چیزی که توی خونه‌اس خودش نمیتونه شکار کنه و به کمک یکی که برای تله بذاره نیاز داشته.

ژان سر تکان داد: درسته. به نظرم یه چیزی اونجا نگهش داشته.

جیلی گفت: پس پیرزن چرا اونجا مونده بود و کمکش میکرد؟

ژان شانه بالا انداخت و جواب داد: شاید نفرین شده. یا یه جورایی اسیره. ولی هر چی که هست باعث شده اون موجود هم توی خونه بمونه. معمولا توی اینجور فیلما یه جور وسیله نفرین شده اس. مثل انابل که به عروسکش متصل بود.

بعد از ان تنها صدای جیغ و فریاد هیلاری و دسوست پسرش فضا را پر کرد.

.................................................................

مطمئن نبود چند بار ویدیو را پلی کرده بود اما تعدادش انقدر زیاد بود که بتواند کل آن چند دقیقه را با جزییات اسکچ بزند و حتی یک نقطه را هم جا نگذارد. چهره آیوان، نگاهش و صدای او زمانی که هانگوانگجون صدایش زد، همه در ذهنش مرور میشدند و ییبو در قلبش خلاء دیگری حس میکرد. حفره‌ای که به یکباره آنقدر بزرگ شده بود که نمیگذاشت به راحتی نفس بکشد. صدایی در ذهنش مدام او را سرزنش میکرد "لان وانگجی بعد از وی ووشیان شاید یک مسئولیت بیشتر نداشت و نتوانسته بود آن را انجام دهد". او دیگر نمیتوانست به واقعیت اتفاقات همانگونه که افتاده بودند فکر کند.

با وارد شدن برادرش و ژوچنگ به اتاقش ساعت را نگاه کرد. از 11 گذشته بود.

هایکوان و ژوچنگ هر دو نشستند و ییبو مقابلشان به آن‌ها ملحق شد. قرار بود تا ساعت 11 به خودشان فرصت فکر کردن بدهند و زمانی که مطمئن شدند ژان دیگر برای کنجکاوی خسته شده و به اتاقش رفته، بتوانند درباره اتفاقاتی که افتاده بود صحبت کنند.

ییبو و ژوچنگ هر دو تا حد زیادی بهم ریخته بودند و هایکوان کسی بود که مسئولیت باز کردن صحبت را برعهده گرفت: چند نفرو برای تعقیب ون یوان فرستادیم اما هنوز تحقیقاتشون کامل نشده. موضوع اینه که چطور از مهمانی باخبر شده و دعوت نامه رو از کی گرفته.

ژوچنگ به حالت عصبی پای چپش را تکان میداد و حواس هایکوان را پرت میکرد: مطمئنم بین ما جاسوس دارن. اونم نه یه ادم معمولی. کسی که به دعوت نامه‌ها دسترسی داره.

ییبو گفت: مهاجم هر کی که هست، هدف اصلیش از اینکار تفرقه اندازی بین احزاب بوده.

هایکوان به پای زوچنگ نگاه کرد و آرام دستش را روی زانویش گذاشت و لبخند زد: زیاد نگران نباش.

به ییبو نگاه کرد: الان بهترین زمان برای پیدا کردن خبرچیناس. مطمئنا منتظر هر حرف و حرکتمون هستن تا گزارش بدن. میتونیم خیلی راحت شناساییشون کنیم.

ژوچنگ که با وجود دست هایکوان روی زانویش نمیتوانست پایش را تکان دهد، دستانش را مشت کرد و سوالی بی‌ربط که ذهنش را درگیر کرده بود پرسید: کی میدونه اون اینجاست؟

هایکوان جواب داد: فقط ما.

ییبو بلافاصله گفت: مطمئن نیستیم. ممکنه هر کس دیگه‌ای هم از حضورش باخبر باشه.

هایکوان سرش را به نشانه تایید تکان داد: درسته.

ژوچنگ گفت: میخوام با خودم ببرمش لنگرگاه نیلوفر.

ییبو بلافاصله مخالفت کرد: خطرناکه.

ژوچنگ کلافه‌تر به نظر میرسید: میتونم ازش محافظت کنم.

هایکوان به صورت اخم آلود ژوچنگ خیره شد: اون هنوز هیچ خاطره‌ای از زندگی گذشته‌اش نداره.

ژوچنگ اصرار کرد: مهم نیست. فقط میخوام یکم باهاش وقت بگذرونم. اگر بخواید میتونید مهمان من باشید.

هایکوان جواب داد: اگر اینجا نباشیم راحت‌تر میتونن حمله کنن.

_یوبین به هر حال از پسشون برمیاد.

هایکوان به ییبو نگاه کرد که مردد بود ولی مخالفتی نمیکرد: هنوز زوده. اول چند روز اینجا بمونید.

هایکوان تایید کرد: درسته. اینطوری بهتره.

ژوچنگ دیگر مخالفت نکرد و به بحث قبلی برگشت: نیه دوها و جین تانگ همین امروز بلافاصله بعد از ترک اینجا ملاقاتی با هم داشتن.

هایکوان گفت: عجیب نیست. اما جین تانگ خودشو زیاد با نیه دوها قاطی نمیکنه.

ژوچنگ اضافه کرد: ممکنه بخوان از این فرصت استفاده کنن و دوباره بحث سنگ ییبو وسط بکشن.

ییبو قاطعانه جواب داد: به هر حال نمیتونن اونو داشته باشن.

هایکوان بلند شد و سمت قوری چای محبوب ییبو رفت و شمع زیر پایه فلزیش را روشن کرد: چیزی که منو بیشتر نگران میکنه همزمان بودن تمام اتفاقاته.

سر جایش برگشت و میان سکوت آن دو ادامه داد: حمله گروهی که خودشونو خورشید سرخ میدونن، ظاهر شدن قبیله ون و رهبر جدیدش و ژان...

هایکوان مکث کرد و ییبو گفت: یعنی ممکنه از حضور ژان خبر داشته باشن.

ژوچنگ دندان‌هایش را روی هم میسایید و ییبو دستانش را مشت کرده بود. هایکوان چاره‌ای نداشت جز تماشای نگرانی آن دو مرد برای اینده‌ای نامعلوم و نقشه‌هایی که در ذهن‌هایی ناسالم پرورانده میشد.

صحبت‌هایشان به جمع بندی نهایی نرسید چون تنها کاری که در حال حاضر میتوانستند انجام دهند احتیاط کردن بود.

وقتی داخل خانه برگشتند و با جای خالی جیلی و زا مواجه شدند، هایکوان که متوجه نگرانی چهره ژوچنگ شده بود گفت: هر جا رفته باشه یوبین همراهشه.

ییبو گفت: فکر کنم پشت بامن.

ژوچنگ سمت در رفت که هایکوان گفت: خسته نیستی؟

_نه.

سریع گفت و خارج شد و ییبو و هایکوان هم پشت سرشان.

وقتی به گلخانه رسیدند، صدای ژان که جیلی را برای حدس اشتباهش سرزنش میکرد بلند شده بود: از اول بهت گفتم کار اون نیست.. خوشحالم نویسنده و کارگردان اندازه تو احمق نبودن!

جیلی چشم غره‌ای به ژان که هر دو آرنجش را روی شانه‌های جیلی و یوبین گذاشته و لم داده بود رفت.

ژوچنگ با دیدن ژان که با خوشحالی جیلی را مسخره میکرد و میخندید، لبخند زد.

هایکوان اولین کسی بود که جلو رفت: فیلم خوبیه؟

جیلی، ژان و یوبین هر سه مثل فنر از جا در رفته، از روی کاناپه پریدند و ژان با دستپاچگی پخش را متوقف کرد.

یوبین به هایکوان و ییبو نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.

هایکوان لبخند زد: ما هم میتونیم بهتون ملحق شیم؟

یوبین با خوشحالی گفت: فیلم خیلی جالبیه حتما خوشتون میاد.

ژان از پشت لباس یوبین را کشید و دهانش را سمت گوشش برد: دهنتو ببند یوبین. جکسون گفت اخرش کلی خاک بر سری داره.

یوبین با تعجب گفت: خاک بر سری چیه؟

جیلی لبش را به دندان گرفت و جثه کوچکش را پشت قد بلند زان مخفی کرد و ژوچنگ با یک ریشخند، جیلی را عقب کشید: تو برو اونور بشین.

هایکوان گفت: فکر کنم اخراش رسیدیم.

و خودش جای او نشست. ژان در حالی که در دلش زمزمه "بدبخت شدم" سر داده بود، نشست و یوبین کنارش. اما وقتی هیبت ییبو با نگاه تیز چشمان خمارش بالای سرش ظاهر شد، سریع بلند شد: ببخشید.

زیرلب گفت و کنار جیلی نشست.

ژان به ییبو سمت چپش با دستان مشت شده و ژوچنگ سمت راستش که پا روی پای دیگر لم داده بود نگاه کرد و دعا کرد پیش از رسیدن به صحنه‌های پایانی دیتاشو بسوزد یا رعد و برق کابل‌های برق را اتش بزند تا شاید پخش این فیلم متوقف شود.

جیلی با نگرانی به زان که بین ییبو و چنگ مچاله شده بود نگاه کرد و ژان با چش به او، یوبین و صفحه نمایش اشاره کرد و لب زد: یه کاری کن.

اما پیش از انکه بتواند در این باره فکری کند، هیلاری و دوست پسرش که جان سالم به در برده بودند، برهنه روی صفحه ظاهر شدند.

نگاه ژان مانند بقیه روی صفحه خشک شده بود و وقتی به خودش آمد که ییبو با چشمان بر خون نشسته سیم دیتاشو را از جا دراورد و صفحه خاموش شد.

وقتی تمام نگاه‌ها روی ییبو برگشت، جیلی خیلی سریع خودش را از پشت کاناپه به خروجی رساند. ییبو به یوبین نگاه کرد که یوبین گفت: ژان گفت این فیلم آموزشیه!

ژان در ان لحظه فقط از خدا میخواست یوبین لال شود و بیش از این چیزی به زبانش نیاورد و این گند جمع نشدنی را پهن‌تر نکند اما یوبین به ژان که رنگش پریده بود نگاه کرد و گفت: اما تو داری اموزش اشتباهی میبینی!

و بعد با سری پایین افتاده سمت خروجی رفت: من میرم امشب شیفت شب وایمیسم.

هایکوان بلند شد و بدون هیچ حرفی بیرون رفت و ییبو هم خیلی سریع همراهش خارج شد. ژان هنوز فکرش درگیر ترجمه حرفی که یوبین زد بود که چنگ دستش را روی شانه ژان زد و ارام گفت: دفه دیگه منم از اولش خبر کن.

ژان به چنگ نگاه کرد و چنگ با یک لبخند به او چشمک زد و از گلخانه بیرون رفت. ژان در حالی که به خودش و جکسون لعنت میفرستاد، خودش را روی کاناپه انداخت. با گندی که به بار امده بود، با خودش فکر کرد بهتر است با پای خودش برود پیش از انکه بیرون انداخته شود.

لپتاپ را برداشت و خارج شد. چند لحظه منتظر ماند تا اسانسور بالا امد و سوار شد. دکمه طبقه سوم را زد و در حالی که چهره هایکوان از جلوی چشمانش کنار نمیرفت منتظر ماند اما اسانسور حرکت نمیکرد. چند بار دیگر دکمه طبقه سه را فشار داد و وقتی دید حرکتی نمیکند، دکمه باز شدن در را زد. اما باز هم فایده‌ای نداشت. تمام دکمه‌ها را فشار داد اما هیچکدام جواب نمیدادند. سعی کرد در را با دستانش باز کند و موفق نشد. چند بار به در زد: جیلی؟ یوبین؟

نفسش را با حرص بیرون پرت کرد: فاک تو این شانس.

از انجایی که موبایلش هم همراهش نبود چند دقیقه به در کوبید و بقیه را صدا زد اما کسی برای کمک نمی‌امد.

ژان کف زمین نشست: بهتر شد.. ترجیح میدم تا فردا دیگه قیافه‌هاشونو نبینم.

با خاموش و روشن شدن چراغ سقفف سرش را بالا گرفت. چراغ در حال سوختن مدام خاموش و روشن میشد و ژان به افکارش که در اثر دیدن فیلم چند دقیقه پیش در ذهنش ایجاد شده بود نیشخند زد: کارما داره میگیرتم!

سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشمانش را بست اما از زیر پلکش هم روشن و تاریک شدن محیط را می‌دید. باد نسبتا سردی از درز باریک میان دو در کشویی اسانسور داخل میوزید و ژان با تیشرت نخی که به تن داشت بیش از حد معمول احساس سرما میکرد.

میان خواب و بیداری وقتی صدای نفس‌های سردی را که داخل گوشش وز وز میکرد شنید، از جا پرید. موهای بدنش سیخ شده بود و فکر کرد احتمالا حشره‌ای داخل گوشش رفته. چراغی که هنوز در حال سوسو زدن بود، اخرین تلاشش را هم برای رها نکردن ژان در تاریکی کرد و در نهایت او را با یک دنیای سیاه تنها گذاشت.

ژان حتی نمیدانست چقدر از زمانی که داخل اسانسور گیر افتاده بود میگذشت. لپتاپ را روشن کرد و وقتی نورش فضای کوچک را روشن کرد، احساس بهتری داشت. اینترنت قطع شده بود و ژان بدون اینکه دنبال دلیلش بگردد، این را پای بدشانسی گذاشت و بلند شد و دوباره به در کوبید و با بی‌حالی صدا زد: مستر واااانگ.... وانگ ییبووووووو....

ژان دوباره سر جایش برگشت و اینبار وقتی شارژ لپتاپ تمام شد، حتی تعجب هم نکرد. فقط پایش را با حرص به در کوبید: این بیشعورا هیچکدومشون نفهمیدن من نرفتم تو.

دوباره چشمانش را بست. تاریکی که با چشمان باز میدید، از تاریکی زیر پلک‌هایش آزاردهنده‌تر بود. اما موضوع فقط این نبود. ژان هنوز نفس‌های سردی را که به گردنش میخورد حس میکرد. پاهایش را داخل شکمش جمع کرد و سرش را روی دستانش گذاشت تا از آن حضور اضافی فرار کند. تپش قلبش سرعت گرفته بود و وقتی مهمان ناخوانده تقریبا او را در اغوش گرفت، صدای گوش خراشش کلمات را به وضوح ادا میکرد:

"وی ووشیان"

سرش را بلند و چشمانش را باز کرد. شاید تمام این‌ها یک توهم ساده بود که درگیرش کرده اما دوباره و این‌بار با قدرت بیشتری تکرار شد: "وی ووشیان"

و اینبار دیگر تنها نبود.

.....................................................................

دوش گرفتن، نواختن گیوچین و مدیتیشن هیچکدام هنوز نتوانسته بودند از عصبانیت ییبو کم کنند. وقتی چهره ژان را که به صحنه مقابلش چشم دوخته و در عمق آن لذت نهفته بود به یاد می‌اورد، تا مغز استخوانش تیر میکشید و دمای بدنش آنقدر بالا میرفت که گر میگرفت. چند بار تا دم در اتاقش رفت اما وقتی نمیدانست چه باید به او بگوید، دلیلی برای در زدن نداشت. البته از حرف دلش به خوبی اگاه بود و با رفتار امشب ژان، باید مطمئن میشد پیش از یکسره کردن کار فراریش نمیدهد.

به صدا در امدن در اتاقش، او را از تخت بیرون کشید. ساعت از 3 گذشته بود.

در را که باز کرد، با چهره سرخ شده از شرمندگی جیلی که حتی جرئت بلند کردن سرش را هم نداشت مواجه شد: چی شده؟

جیلی سعی کرد خودش را جمع و جور کند: راستش... من فکر کردم وقتی دستشویی بودم ژان برگشته توی اتاقش ولی الان که رفتم اونجا نبود. فکر کردم شاید تو گلخونه‌اس اما...

قلب ییبو یک ضربان را رد کرد و در حالی که سمت در خروجی میدوید، جیلی بلند گفت: تو اسانسور گیر کرده.

و دنبالش دوید. اسانسور در طبقه‌ اخر گیر کرده بود. از پله‌های اضطراری چنان سریع بالا میرفت که به سختی پله‌ها را میدید و پیش از رسیدن به اخرین پاگرد، پایش گیر کرد و اگر دستش را به میله‌های محافظ نگرفته بود، تمام پله‌ها را پایین سر میخورد.

جیلی در حالی که سعی میکرد با پاهای کوتاهش خود را به او برساند، با نگرانی صدایش زد: هانگوانگجون حالت خوبه؟

ییبو بی‌توجه به زانوی ضربه خورده‌اش به راهش ادامه داد و مقابل اسانسور ایستاد. دستش را برای اجرای طلسم بالا اورد و با باز شدن در و تابیدن نور چراغ راهرو به داخل آن، ژان را روی زمین دید.

سمتش دوید و بدن غرق در عرقش را در بلند کرد و به خودش تکیه داد: ژان؟

صدایش به وضوح میلرزید و بدن داغ ژان، هر لحظه رنگ را از چهره او میبرد.

ییبو در همان حال انگشتان اشاره و وسطش را بالای مچ دست ژان گرفت و انرژی روحانی مثل طنابی متصل به آن میدرخشید.

ژان ناله میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد که ییبو نمیتوانست بفهمد. ییبو دوباره صدایش زد: ژان؟ صدامو میشنوی؟

ژان بعد از تقلای مردمک‌ها زیر پلکش، بالاخره چشمانش را نیمه باز کرد. با دیدن چهره ییبو اخم کرد: همتون منو فراموش کردین...

ییبو فشار دستش دور شانه ژان را زیاد کرد: متاسفم...

ژان آنقدر گیج بود که متوجه انرژی روحانی ییبو نمیشد. به صورت ییبو نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد: ترسیدم دیگه نتونم توی این زندگی ارباب دومو ببینم...

ییبو بیش از این نتوانست اشک‌هایش را عقب بزند و به آن‌ها اجازه روانه شدن داد. ژان که همه چیز را تار میدید، با فشاری که به چشمانش می‌امد، آن‌ها را بست و سرش را روی سینه ییبو گذاشت: سردمه....

....................................................

(از اینجا به بعد ووجی پیشنهاد میشه)

عطر خنکی ریه‌هایش را پر کرد و وقتی چشم باز کرد، نیمرخ زیبای مقابلش که مانند آینه افتاب را انعکاس میداد، لبخند روی لب‌هایش نشاند. چشمانش پستی و بلندی های چهره و سیب گلویش را از نظر گذراند پس از تحسین چهره بی‌نقصی که این دومین بار بود که به ژان این حس را میداد که او نمیتواند اهل زمین باشد، تازه متوجه گرمایی که دستش را محصور کرده بود شد. پتو را کنار زد و انگشتان دست بزرگ و سفید ییبو را که انگشتانش را در آغوش کشیده بود، دید. نفسش را حبس کرد و روی کمر خوابید. نگاهش را به سقف سفید دوخت و خواست دستش را بیرون بیاورد اما حس امنیتی که پس از ان شب سخت در کنار ییبو و دست در دست او می‌یافت، مانعش شد. در عوض چشمانش را بست و زبری انگشتانش را بیشتر احساس کرد.

"حتما به خاطر شمشیر دست گرفتنه"

در ذهنش گفت و جرقه‌ای به دنبالش، او را کمی عقب برد. به شبی که با تلاشش برای یادگیری شمشیرزنی شروع شد و به مستی با لبخند امپراطور ختم.

فلش بک:

با تمام شدن وانگشیان، بطری خالی و ژان دوباره کاملا مست شده بود. سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست.

"وی یینگ"

با شنیدن صدایی که این نام را صدا میزد، با وحشت سرش را بلند کرد. دوباره همان صدای بم ولی این‌بار ناآشنا نبود. با اینکه روی ذهن و افکارش کنترل درستی نداشت، هنوز میتوانست بفهمد که این صدا درست کنار گوشش بود.

به ییبو نگاه کرد که تماشایش میکرد. برای بلند شدن زیادی در بدنش احساس خستگی داشت و خودش را چهار دست و پا به ییبو رساند و به چشمانش خیره شد: میشه یه بار چیزی که میخوامو بگی؟

ییبو منتظر ماند. ژان چشمانش را بست: فقط یه اسمه.

_اوم.

ژان چند لحظه منتظر ماند تا صدا دوباره زمزمه کرد.

"وی یینگ"

_وی یینگ... بگو وی یینگ...

قلب ییبو یک ضربان را رد کرد و در حالی که حالا قطرات اشک پایین میریختند خواسته‌اش را براورده کرد: وی یینگ..

ژان چشمانش را باز کرد و دوباره به ییبو خیره شد؛ و چیزی به زبان اورد که وانگجی برای شنیدنش ثانیه شماری میکرد: لن جن...

لبخندی زد و لحظه‌ای بعد، چشمانش را بست و میان آغوش وانگجی جا گرفت. سرش را که روی سینه وانگجی گذاشت، خنده‌ای کرد: قلبت خیلی تند میزنه ارباب لان...

وانگجی موهای ووشیان را نوازش کرد و آرام گفت: چون تو اینجایی..

ووشیان سرش را بلند کرد و به چهره وانگجی که به نظر مثل همیشه خنثی می‌آمد نگاه کرد: حداقل با لبخند بهم خوش آمد بگو لن جن...

سیب گلوی وانگجی بالا و پایین رفت و میان قطرات اشکی که مانند مروارید‌هایی گرانبها پایین میغلتیدند، وانگجی زیباترین لبخندش را به ووشیان هدیه داد.

ووشیان لبش را روی سیب گلوی وانگجی گذاشت و با تمام وجود، عطر خنک صندل را به مشام کشید، طعم تلخ و شیرین پوستش را چشید و دلتنگی‌ هزارساله لن جن را در آغوش گرفت.

............................................................

چطور بوووووووود؟؟؟؟؟؟؟

من میرم بخوابم ولی پاشدم اینجارو خلوت نبینم😎😎


کلیپ این هفتهههههه (این یکی خداست جدی)

راستی اگر کلیپارو دوست دارید داشته باشید همین قسمت کامنت بذارید اگر تعدادتون زیاد باشه یا گروه یا کانال میزنم که برید دانلودشون کنید.

Continue Reading

You'll Also Like

1.3K 495 14
تو هیچوقت من رو از دست نمیدی، مگر اینکه باور نداشته باشی چقدر دوستت دارم!❤️ 𝒀𝒐𝒖 𝑨𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏 𝑶𝒇 𝑴𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒...
6.9K 541 21
9 მეგობარი უბრალო გართობას გადაწყვეტს. ქუქი, ლისა, ჯენი,მონი,შუგა,ჯინი,თაე,ჰოუფი და ჯიმინი ე.წ დაწყევლილ სახლში შევლენ საიდანაც რაღაც ბეჭედს წამოიღებ...
573K 12.8K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
14.6K 397 12
Second chance comes in many ways and forms, sometimes it can be obvious to see, sometimes it takes a little critical thinking or observing, but for Y...