💕💕.....هاااااااای
✌✌✌فاینالی کامبک دادممممم هورااااا
به خاطر تاخیرم ببخشید واقعا شرایطو نداشتم و این پارتم تازه الان نوشتنشو تموم کردم از دیشب ساعت 3 پاش بودم (خدایی خیلی بهتون اهمیت دادم که نخوابیدم و الانم باید مستقیم برم سر کار)
به همین خاطر توقعم واسه این پارت خیلی بالاااس و اگر راضی نباشم از ووت و نظرات، به جون همین وانگشیائو میذارمتون تو خماری و میرم پیدامم نمیشه
دلیلشم واضحه.. چون قدرتشو دارم
😎😎😎😎😎😎
خب حالا که از همین اول سنگامونو وا کندیم، اینم اضافه کنم که اگر داستانو دنبال میکنید لطفا فالو کنید واقعا درک نمیکنم که اگر میخونید چرا فالو نکردید
🥺🥺
من برم سر کارم شما هم برید بخونید ایندفه زیاده به جبران هفته پیش
...................................................................
4 ساعت قبل
با پیاده شدن از ماشین، جریان بادی که از سمت رودخانه میوزید، دسته موهای نامرتبش را روی صورتش نشاند و بدنش را که از شدت استرس پیش از این یخ کرده بود به لرزش انداخت. با نزدیک شدن قدمهایش به رودخانه سوزشی روی پوستش حس کرد و موهای تنش سیخ ایستادند.
مردی که روی نیمکت انتظارش را میکشید با شنیدن صدای قدمهایش لبخند زد: اومدی؟
آیوان مقابل جین تانگ ایستاد و در حالی که سعی میکرد با خونسردی لبخند بزند، به او تعظیم کرد و کنارش نشست.
جین تانگ نگاهش را از حرکات موزون و ناپایدار آب که بی قراری میکردند گرفت و به آیوان داد: لاغرتر به نظر میرسی.
آیوان لبخندی را که تا ان لحظه به زور حفظ کرده بود پر رنگ کرد: چیزای زیادی هست که باید نگرانشون باشم.
_درسته. امروز روز مهمیه. ولی میدونی که حضورت ضروریه درسته؟
آیوان سرش را تکان داد: اگر همه چیز مثل قبل بود، ترجیح میدادم به زندگی آرومم ادامه بدم.
_متاسفانه گروهی که خودشو خورشید سرخ معرفی کرده، حملات زیادی داشته. این مسئله در مهمانی امروز مطرح میشه و اگر تو اونجا نباشی که از خودت و مردمت دفاع کنی، دوباره به خطر میفتین. همین الانم دارن دنبالتون میگردن و به زودی پیدات میکردن.
آیوان انگشتانی را که از سرما سِر شده بود در هم قفل کرد و مشغول گرم کردنشان شد: فکر میکنین کار کی باشه؟
جین تانگ ابرویی بالا انداخت: حدس زدنش راحت نیست.
_ممکنه از حضور ما خبر نداشته باشه؟
_این موضوع اهمیتی نداره. همونطور که گفتم با توجه به اینکه از اسم خورشید سرخ استفاده کرده، باعث میشه دنبالت بگردن و پیدات میکنن.
جین تانگ از داخل کتش دعوتنامهای را بیرون آورد و مقابل آیوان گذاشت: این موقعیت خوبی برای فهمیدن حقیقته. احتمالش زیاده که اون شخص امروز در مهمانی حضور داشته باشه. بگو که دعوتنامه رو از شخص ناشناسی دریافت کردی و این احتمالو که ممکنه از سمت اون گروه تقلبی باشه رو مطرح کن. ممکنه خودشو نشون بده یا حرکت دیگهای بکنه.
آیوان سرش را تکان داد و دعواتنامه را برداشت. صدای قلبی که به سینهاش میکوبید از صدای مرغابیهای شناگر و قطاری که از روی پل گذشت هم واضحتر به گوشش میرسید. روزی که سالها از رو به رویی با آن اجتناب کرده بود، مقابلش قرار داشت و دیگر عقب نشینی ممکن نبود.
جین تانگ به چهره اشفته آیوان نگاه کرد: ممکنه ازت بخوان هویتتو اثبات کنی....
ایوان سریع جواب داد: میدونم چطور باید اینکارو انجام بدم.
مصمم بود و جین تانگ که به او اعتماد داشت، حل کردن این قضیه را به خودش سپرد. دستش را روی شانه آیوان گذاشت و وقتی آیوان توجهش را به او داد، لبخند روی لبهایش ظاهر شد و اثرش میان خطوط روی گونه و زیر چشمانش نشست: از پسش برمیای ایوان. لازم نیست نگران باشی. من همیشه کنارتم.
آیوان سعی کرد خودش را با حرفهای اطمینان بخش جین تانگ آرام کند اما آرامش دقیقا از روزی که فهمیده بود گروهی به نام خورشید سرخ ظاهر شده از او فراری شده بود و به بازگشتش امیدی نداشت.
داخل ماشین که نشست، هوآن با دیدن بدن لرزانش بخاری را روشن کرد: خوبی؟
آیوان نفسش را با کلافگی بیرون پرت کرد: فکر نکنم.
هوان به دعوتنامه نگاه کرد: پس تصمیم داری بری!
_ظاهرا چارهای نیست. نمیتونم بذارم انگشت اتهامشون سمت ما بیاد.
............................................
حال:
تمام نگاهها روی پسر ثابت و نفسها در سینه حبس بود.
_من رهبر خورشید سرخ، قبیله ون، ون یوان هستم.
دیدن تازه واردی که خود را بازمانده قبیله ون معرفی کرد، حاضرین را شوکه کرده و صدای پچ پچها را بلند کرده بود اما در این میان لان وانگجی حسی متفاوت داشت. او سالهای زیادی خود را برای محافظت نکردن از شخصی که دوستش داشت سرزنش میکرد و حالا یک دلیل دیگر پیدا شده بود تا به این عذاب وجدان دامن بزند.
ژان با اینکه کنار دیگران حاضر نبود، حس میکرد جمع معذب شده و به جیلی نگاه کرد: ببینم جیلی تو مطمئنی این واقعا نمایشه؟ این خیلی واقعیه!
جیلی که تازه به خودش آمده و به یاد اورده بود ژان کنارش ایستاده، پشیمان از پایین کشاندن ژان، با دستپاچگی گفت: ژان گا.. بهتره ما برگردیم.
دست ژان را گرفت تا دنبال خودش بکشد اما ژان دست جیلی را کنار زد: دیوونه شدی؟ من هنوزم میخوام بفهمم اینجا چه خبره.
برگشت و نگاهش را به وانگجی دوخت.
وانگجی مانند شخصی به آیوان نگاه میکرد که هدیه ارزشمندی را که گم کرده بوده پیدا کرده. رگههایی از احساسات مختلف در اجزای صورتش دویده بود که برای ژان درک تمام آنها به صورت همزمان امکان پذیر به نظر نمیرسید.
نیه دوها اولین کسی بود که به حرف آمد: تمام بازماندگان قبیله ون از بین رفتن و همه ما شاهد این بودیم.
و بعد دوباره خودش اضافه کرد: با وجود اینکه زمان زیادی گذشته اگر واقعا بازمانده قبیله ون هستی با چه جرئتی اینجا پیدات شده؟
ون یوان نگاه سردش را به نیه دوها داد: یکی یکی به سوالاتتون جواب میدم. اول از همه فکر میکنم اینجا کسی هست که بتونه هویت منو تایید کنه.
بعد به وانگجی که چشمان شیشهایش تار شده بود خیره شد: هانگوانگجون؟
قلب وانگجی به سرعت میتپید و ژان وقتی نگاهش را روی صورت وانگجی چرخاند، درون چهره برافروختهاش چیزی بیشتر از فرو رفتن در یک نقش میدید. ژان به خودش نهیب میزد که شاید او واقعا هنرپیشه خوبی است و نقشش را به نحو احسنت انجام میدهد اما وقتی وانگجی از جایش بلند شد، با فرو ریختن قطره اشکی که راه خودش را به بیرون باز کرده بود، مطمئن شد هر احساسی که درون ان چهره و درون دستان مشت شدهاش میبیند واقعیست.
لان شیچن با پیچیدن صدای محافظش درون گوشی داخل گوش راستش، در حالی که تمرکز کافی نداشت، خیلی آرام زمزمه کرد: از اینجا ببرش.
محافظی که خبر حضور مخفیانه ژان پشت شیشه را به او داده بود، بلافاصله با کمک دو نفر از همکارانش، سمت جیلی و ژان رفتند.
جیلی که در تلاش برای بازگرداندن ژان بود، دوباره دستش را گرفت و در حالی که درجا میزد گفت: ژان گا خواهش میکنم. باید بریم قبل از اینکه بفهمن اینجاییم.
ژان با عصبانیت دست جیلی را کنار زد: این وسط یه چیزی اشتباهه. تا نفهمم چیو داری مخفی میکنی از اینجا نمیرم.
بعد نگاهش را دوباره به ان سمت پنجره چرخاند. ژان که حواسش را کاملا جمع افراد داخل سالن کرده بود، متوجه محافظان نشد. یکی از آنها دستش را روی دهانش گذاشت و با کمک دیگری، ژان را که دست و پا میزد و صداهای نامفهومی از دهانش خارج میکرد، داخل اسانسور کشیدند. جیلی با خوشحالی دنبالشان کرد و وقتی ژان را به خانه بازگرداندند و او هم داخل رفت.
جیانگ چنگ که از صبر کردن خسته شده بود، گفت: هانگوانگجون؟ شما این فردو میشناسید؟
وانگجی نمیتوانست چهره آیوان را که ووشیان آنقدر عزیز میداشت فراموش کند. هیچوقت فراموش نکرده بود. مهم نبود پس از مرگ ووشیان چقدر دنبال او گشت. تنها چیزی که از او پیدا کرد، یک پیراهن خونین و یک پروانه چوبی شکسته بود. اما حالا آیوان مقابلش ظاهر شده بود؛ با همان چشمان درشت مشکی رنگ و چهره شیرینی که به او لبخند میزد و از او میخواست دوباره به دیدنش در تپههای تدفین برود. با این تفاوت که خبری از نگاه درخشانش زمانی که به او نگاه میکرد نبود.
با صدایی که سعی میکرد از بغض نلرزد، گفت: بله. اون ون یوان، از قبیله ونه.
بدون تردید پاسخ داد و آیوان مطمئن بود لان وانگجی هیچوقت چیزی نمیگوید که از آن اطمینان ندارد و این نشان میداد هنوز او را فراموش نکرده. اما آیوان اهمیتی نمیداد. تنها چیزی که میخواست، دور شدن از آن جمع و رهایی از نگاههای سنگینی که از همین حالا داشتند قضاوتش میکردند بود.
آیوان نگاه معناداری به نیه دوها انداخت اما او نمیخواست کوتاه بیاید: این چیو ثابت میکنه؟ با وجود گذشت هزار سال هنوز جنایات قبیله ون فراموش نشدنی هستن. احیای یه قبیله نابود شده چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
آیوان با صدایی که حالا از خشم خش دار شده بود گفت: پس هنوز فکر میکنید کاری که کردید کمتر از جنایات قبیله ون بوده؟
قدمی سمت او برداشت و دندانهایش را روی هم سایید: کشتن سربازان ونی قابل درک بود. ولی شما زن و بچه و پیر و ناتوان... همه رو کشتید. نمیخواستید حتی یه موجود زنده دیگه با اسم ون باقی بمونه.
نیه دوها غرولند کنان گفت: اونموقع من رهبر قبیله نبودم و این تصمیم من نبود.
آیوان ریشخندی به او تحویل داد و در دلش او را مترسکی ترسو خواند.
جیانگ چنگ با کلافگی گفت: اگر تمام این مدت زنده بودی و خودتو مخفی کردی، چرا الان باید بیای اینجا؟
آیوان دوباره سر جایش برگشت: ما مخفی نشده بودیم. فقط نمیخواستیم با شما رو در رو شیم. گرچه حدس میزنم این اتفاق باید میفتاد تا شما ببینید اگر زندگی افراد بیگناه قبیله ون رو میبخشیدید، میتونستن در آرامش و صلح زندگی کنن. همونطور که طی هزار سال گذشته اینکارو کردیم.
آیوان از پاسخش راضی بود. نگاهش را به لان شیچن و بعد وانگجی داد: زوو جون، هانگوانگجون... دلیل حضور من امروز اینجا اینه که از خودم و مردمم رفع اتهام کنم. میدونم لنگرگاه نیلوفر و مقر ابر مورد حمله قرار گرفته. اما افرادی که خودشونو خورشید سرخ معرفی کردن هیچ ارتباطی با ما ندارن.
نیه دوها گفت: میتونی ادعاتو ثابت کنی؟
ون یوان بدون آنکه نگاهش را برگرداند گفت: فکر میکنم حضورم اینجا به تنهایی این ادعارو ثابت کنه.
لان شیچن سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود پرسید: این مهمانی به صورت محرمانه برگزار میشه. ممکنه بگی چطور از برگزاری این مهمانی باخبر شدی؟
آیوان دعوتنامهای که جین تانگ به او داده بود بیرون اورد و روی میز لان شیچن گذاشت: من دعوتنامه دریافت کردم.
بار دیگر صدای حاضران بلند شد و جین تانگ گفت: زووجون؟ این ثابت میکنه که بین ما جاسوس وجود داره. ممکنه کار گروه خورشید سرخ باشه.
لان شچین و لان وانگجی هر دو در مورد چگونگی برخورد با ون یوان تردید داشتند. به خصوص وانگجی که نمیتوانست احساسات شخصیش را در این قضیه دخالت ندهد.
لان شیچن از اینکه ون یوان به تنهایی مقابلش ایستاده بود احساس خوبی نداشت و از جایگاهش بلند شد. با لحنی که او را محترمانه خطاب قرار میداد گفت: ارباب ون؟ شما خیلی ناگهانی اینجا اومدید و چیزهایی گفتید که به بررسی بیشتر از سمت ما نیاز داره. حاضرید به ما کمک کنید؟
آیوان جواب داد: شما میتونید هر چیزیو که میخواید بررسی کنید. اما از من توقع همکاری نداشته باشید. من به افرادی که در این جمع حضور دارن هیچ اعتمادی ندارم.
نگاه غمگین آیوان مثل تیری روی قلب وانگجی فرود آمد و به او نهیب زد که مطمئنا او زندگی سختی داشته و دل خوشی هم از او ندارد. احتمالا تمام خاطرات خوبش از وانگجی کم کم نابود شده بود.
نیه دوها اعتراض کرد: این شک مارو به تو بیشتر میکنه.
ون یوان نگاهش را به او داد. حالا مصممتر حرف میزد: در حقیقت برای من اهمیتی نداره. من میخوام همراه مردمم به زندگی اروممون ادامه بدم و هیچ علاقهای هم به شما یا کاری که انجام میدید و اتفاقاتی که براتون میفته ندارم.
رو به لان شیچن کرد: زووجون.. من اینجا اومدم تا خیال شمارو راحت کنم و بیطرف بودن خودمو از همین الان اعلام کنم. مطمئنم شما این مسئله رو در نظر میگیرید و قضاوت درستی خواهید داشت.
نیه دوها گفت: فقط منم که حس میکنم لحنت تهدیدآمیزه؟
آیوان لبخندی مصنوعی زد: همونطور که گفتم من به کسی اعتماد ندارم. امیدوارم انتظار نداشته باشید در مقابل تصمیمات شما مطیع باشم.
نگاهش را روی جیانگ چنگ نگه داشت: مطمئنا اتفاقی که برای ارباب وی افتاد به من چیزای زیادی یاد داد. اما مهمترینش اینه که من همیشه تنها هستم و باید انقدر قوی باشم تا بتونم برای حفظ چیزی که برام مهمه بجنگم.
دوباره به جین تانگ و نیه دوها نگاه کرد: حتی اگر مورد قضاوت اشتباه قرار بگیرم، تا زمانی که به من و افرادم صدمه نزنه، اهمیتی نمیدم. اما اگر بهم صدمه بزنید، ساکت نمیمونم.
لحظهای سکوت بود و ایوان در نهایت به لان شیچن نگاه کرد: زوو جون، با اینکه دیدار ما کوتاه بود، امیدوارم صداقت خودمو نشون داده باشم. از حضورتون مرخص میشم.
بدون اینکه به کسی فرصت ادامه صحبت دیگری بدهد، جمع را ترک کرد و آنها را در شک و شبهات خود رها کرد.
وانگجی لحظهای بعد دنبال او خارج شد و مقابل ورودی موزه، جایی که به خوبی میتوانست رفتن آیوان را تماشا کند ایستاد. بچهای که نمیدانست زنده مانده، حالا بزرگ و باوقار شده بود و وانگجی از این بابت آسوده بود. چیزی که او را ازار میداد، زمان سختی بود که بر او گذشته و در نگاه او یک چرای بزرگ میدید؛ وانگجی به خوبی میدید که داشت او را برای کنارش نبودن در تمام آن زمانها سرزنش میکرد.
....................................................................
ژان در حالی که به در میکوبید، فریاد زد: درو باز کن.
جیلی که پا روی پا انداخته و به تلاش ژان نگاه میکرد، بادبزنش را باز کرد و در حالی که نفس راحتی میکشید خودش را باد زد: گا... نباید خیلی کنجکاوی میکردیم.. ببخشید تقصیر من بود.
ژان در اوج عصبانیت نفس صداداری کشید. سمت جیلی رفت و خودش را روی کاناپه مقابلش انداخت: با زبون خوش بگو اون پایین چه خبر بود.
جیلی کف سرش را از زیر کلاه گیس خاراند: فقط یه دورهمی دوستانه بود گا.
ژان با چشمانی که از تعجب گرد شده بود گفت: تو به اون میگی یه دورهمی دوستانه؟... بیشتر مثل فیلم تاریخیا بود.
جیلی سریع گفت: ارههه.. دیدی گا؟.. خودتم فکر میکنی اینا فقط یه نمایش بوده... اخه چیز دیگهای با عقل جور در نمیاد.. میاد؟
ژان دستش را زیر چانهاش زد و حالت متفکری به خود گرفت: اگر احتمال سفر در زمان یا جاودانه بودنو در نظر نگیریم نه!
جیلی بادبزن را مقابل دهانش گرفت: بیخیال گا... واقعا به این چیزا اعتقاد داری؟
ژان دسته مویی که گونهاش را قلقلک میداد کنار زد: نه.. اما یه چیزی راجب این ادما عجیبه.
نگاه اخطارامیزش را به جیلی داد: یه چیزی که توام میدونی!
جیلی صورتش را کاملا پشت بادبزن مخفی کرد.
ژان بلند شد: امروز میفهمم اون چیه!
اولین اتاقی که تصمیم گرفته بود در جست و جوی جوابش بگردد، اتاق یوبین بود. در ظاهر همه چیز مرتب به نظر میامد. داخل اتاق یک تخت، یک میز تحریر و لپتاپ و یک کمد لباس قرار داشت. سمت کمد رفت و بازش کرد اما به جز چند دست لباس، هیچ چیز دیگری داخلش نبود.
قید این اتاق را زد و به اتاق ییبو رفت. مطمئن بود آنجا چیزی پیدا خواهد کرد ولی نمیدانست از کجا باید شروع کند. جیلی نمیدانست که باید جلوی او را بگیرد یا نه. به اتاق رفت: باور کن اینجا چیزی پیدا نمیکنی!!
کشوی میز تحریر را گشته بود پس سمت اتاق لباسها رفت اما برای وارد شدن تردید داشت. چیزی داخل آن اتاق وجود داشت که حسش او را از وارد شدن به آن منع میکرد و ژان همیشه به غریزهاش اطمینان داشت. با این وجود کنجکاوی همیشه بر ترسش غالب شده بود. داخل اتاقک رفت و مشغول گشتن میان کمدها شد: باید همین جاها باشه... حسم هیچ وقت اشتباه نمیکنه.
چوبلباسیها را جا به جا و پشت کمدها را زیر و رو میکرد و جیلی در تمام این مدت با کنجکاوی به ژان نگاه میکرد و منتظر بود ببیند میتواند چیزی پیدا کند یا نه.
ژان در نهایت با خستگی دست به کمر ایستاد. با انگشت اشاره نوک بینیش را خاراند: ممکنه اتاق مخفی یا همچین چیزی باشه مگه نه؟
جیلی خودش را باد زد: خب.. من نمیدونم...
ژان به در و دیوارها با دقت بیشتری نگاه کرد و به آنها ضربه میزد تا صدایی متفاوت بشنود یا خطوط کف را دنبال میکرد تا به سرنخی برسد و در اخر نگاهش روی تنها نقطهای که بررسی نکرده بود خیره ماند؛ آینه.
سمت دیواری که آینه قدی روی آن نصب شده بود رفت اما پیش از هر چیز نگاهش دوباره ظاهر عجیب خودش را گرفت. با فکر کردن به صدای گوش خراشی که قبلا او را ازار داده بود، این حس که نزدیک شدن به آن اینه ممکن است دوباره همان توهمات را ظاهر کند، او را یک قدم عقب کشاند.
میان گشتن و نگشتن مانده بود که صدای وارد شدن رمز در صدای جیلی را بلند کرد: اومدن.
و بعد با عجله بیرون دوید و با تکیه دادن روی کاناپه، وانمود کرد تمام مدت با خونسردی آنجا لم داده.
شیچن و وانگجی وارد شدند و در را باز گذاشتند.
جیلی با سرخوشی گفت: مهمونی خوب بود برادر؟
شیچن که افکارش بهم ریخته بود گفت: بعدا راجبش حرف میزنیم.
وانگجی که از زمان ورودش با چشم دنبال ژان میگشت گفت: ژان کجاست؟
جیلی بادبزن را با سرعت بیشتری تکان داد تا عرق حاصل از استرسش را خشک کند: همینجا بود...ژان گا؟
ژان با سر رسیدن صاحب اتاق از جست و جوی بیشتر منصرف شده بود اما حالا مشکل دیگری داشت. او لباسهایی که متعلق به خودش نبود را بدون اجازه برداشته بود و الان فرصت کافی برای عوض کردنشان نبود.
در حالی که یک لبخند ساختگی بر لب داشت، اول سرش را از در بیرون اورد و بعد تمام قد مقابل انها ایستاد. لبهایش را زبان زد: اومدین؟
نگاه شیچن سمت وانگجی برگشت که با بالا و پایین شدن سیب گلویش مواجه شد و لبخندی که کم کم روی لبش رنگ میگرفت. شمشیرش را زمین انداخت و قدمهای بلندش را سمت ژان برداشت.
ژان که نزدیک شدن او را دید، با ترس چند قدم عقب رفت و در حالی که به تته پته افتاده بود گفت: مممن...توتوتوضیح...
با صفر شدن فاصله بینشان و قرار گرفتن در آغوش وانگجی، باقی حرفش را خورد. با برخورد سینه بیقرار وانگجی با سینه خودش، ساکت ماند و به صدایی که در گوشش پیچید گوش داد: منتظرم بودی...
وانگجی نپرسیده بود اما ژان در جواب گفت: آ.. آره خب...
وانگجی با در آغوش کشیدن جسم ژان که حالا ووشیان را کاملا در او میدید، به آرامشی ذهنی رسیده بود. اضطراب و فشار دقایق پیشین جای خود را به هیجان و لذتی که وانگجی مدت زیادی از آن محروم بود دادند و او میتوانست برای چند لحظه کوتاه هم که شده، به چیزی فکر نکن به جز شادی عمیقی که از زمان بازگشت او دلش را مشغول کرده بود.
ژان در میان بازوان پر قدرتی که او را در خود حبس کرده بودند، احساس خفگی داشت و به جز آن، او معذب بود. چیزهای زیادی بود که در مورد ییبو درک نمیکرد و برایش عجیب به نظر میامد و در ان میان علاقه ناگهانی و عمیقی که نسبت به خودش حس میکرد، این فکر را که آنها از پیش با هم اشنایی یا حداقل ملاقاتی داشتند را در او تقویت میکند. با این وجود او وقتی به خودش آمد و دستانش حرکت کردند که فهمید این وسط چیزی غلط است و بودن در آغوش مردی که قلبش اینطور بیقرار شده، میتواند معنایی فراتر از یک دوستی داشته باشد.
دستانش را روی سینه وانگجی گذاشت و او را از خودش دور کرد: آممم.. مستر وانگ یکم زیادی از دیدن من هیجان زده نشدی؟
وانگجی نگاه بیقرارش را به ژان دوخته بود و ژان به دنبال بهانهای برای فرار از نگاه او، با دیدن شخص آشنایی که پشت شیچن ایستاده بود گفت: عه.. مهمون دارید پروفسور..
شیچن برگشت و به جیانگ چنگ که با دهانی باز از تعجب به ژان خیره بود، نگاه کرد. ژان چهره جیانگ چنگ را با قاب عکسی که روی دیوار بود مقایسه کرد و در حالی که میخندید از کنار وانگجی با سرعت رد شد: سلام... خوش اومدین..
لحظهای مکث کرد: خب البته اینجا خونه من نیست... عااام... من عکستونو دیده بودم... چهرهاتون خیلی به یاد موندنیه!
بعد در دلش گفت مطمئنا ان چهره مغرور که نگاهش به عالم و ادم از بالا به پایین بود، فراموش نشدنیست.
دوباره لبخند زد: راستی شما نقش کیو بازی میکردید؟
در تمام مدت اخمی میان ابروان جیانگ چنگ رفته رفته عمق میگرفت و لبهایش خشک و کف دستانش خیس میشدند. چشمانش به سوزش افتادند و دلش برای لمس دستان و چهره مرد مقابلش پر میکشید. البته این اتفاق جدیدی نبود، سالها بود که این دل پر میکشید برای در آغوش کشیدن ووشیان، برادری که قضاوتش کرد، رهایش کرد و اجازه داد به زندگیش پایان دهد. اما او خیلی پیش از آنکه بفهمد ووشیان برای او چه فداکاریهایی کرده و پیش از آنکه بیگناهیش در غیبتش اثبات شود برای برادرش دلتنگ بود. او از همان اولین لحظات نبودنش بیتابی میکرد. اما آنقدر زیاد در آن تنهایی مانده بود که حالا نمیدانست مرد مقابلش ساخته توهماتش است یا نه.
لبخند ژان از بین رفت "یکی دیگه هم رد داد"
در دلش گفت و بعد سمت شیچن برگشت که به آنها نزدیک میشد: ژوچنگ؟ بهتره با هم حرف بزنیم.
بعد شانههای او را گرفت و سمت در خروجی برش گرداند در حالی که سرش مقاومت میکرد و نگاهش تا لحظه بسته شدن در روی ژان مانده بود. ژان رویش را برگرداند و وقتی با وانگجی رو به رو شد گفت: مستر وانگ... واقعا معذرت میخوام.. فقط میخواستم یه دقیقه امتحانش کنم...
وقتی وانگجی نزدیک شد، ژان ادامه داد: که خب ..غلط کردم... الان درش میارم.
سمت اتاق رفت که وانگجی گفت: میتونی نگهش داری.
ژان سرش را تکان داد: نه نه نه... لازم نیست... جیلی گفت این لباس کسیه که قراره ووشیان باشه. فکر نکنم بخوام ووشیان باشم.
داخل اتاق رفت و در را در مقابل چشمان ناامید وانگجی که حالا ستارههایش ناپدید شده بود، بست.
.............................................................
با رسیدن به پشت بام، شیچن در را بست و به جیانگ چنگ که چهرهای درمانده به خود گرفته بود نگاه کرد. پیش از هر حرفی جیانگ چنگ گفت: خودشه؟
شیچن سر تکان داد:خودشه.
نگاه جیانگ چنگ رنگ خشم گرفت: پس چرا بهم نگفتی؟ چقدر وقته که میدونی؟
_مدت زیادی نیست که پیداش کردیم.. تقریبا یک هفتهاس که اینجاس. متاسفم که بهت نگفتم.. در تلاش بود راضیش کنم اینجا بمونه.
_ولی باید به من میگفتی... تو میدونستی من چقدر...
غرورش اجازه نمیداد بگوید "چقدر عذاب میکشیدم" اما قطرات اشکی که راه خودشان را باز کرده بودند، به خوبی منظورش را رساندند. دستانش را روی صورتش گذاشت و آنها را پنهان کرد. شیچن جلو رفت و شانههای جیانگ چنگ را گرفت: لازم نیست انقدر توی خودت بریزی.. قبل از اینکه باهاش رو در رو شی، خودتو خالی کن جیانگ چنگ...
جیانگ چنگ دستاش را از روی صورتش پایین اورد و به چشمان شیچن نگاه کرد و شیچن لبخند زد: خودت گفتی میخوای وقتی دوباره دیدیش خبری از جیانگ چنگی که پر از کینه و غم بوده نباشی... الان فرصتشو داری که فقط با عشقی که بهش داری باهاش رو به رو شی.
صدای جیانگ چنگ میان گریههایش میلرزید: منو نمیبخشه.
شیچن او را آرام میان بازوانش جای داد: بذار بعد از اینکه تمام تلاشتو کردی درباره این موضوع حرف بزنیم.
جیانگ چنگ پیشانیش را به شانه شیچن تکیه داد و با صدای بلند گریه کرد. شیچن دستان نوازشگرش را پشت جیانگ چنگ کشید. دقیقهای بعد، جیانگ چنگ خودش را عقب کشید و با استینهای بلندش چشمانش را خشک کرد.
_خوبی؟
جیانگ چنگ سرش را تکان داد: بریم.
شیچن گفت: جیانگ چنگ؟
جیانگ چنگ منتظر ماند و شیچن گفت: اون الان فقط یه پسر 22 ساله معمولیه که هیچ خاطرهای از ووشیان نداره. منظورمو میفهمی؟
جیانگ چنگ سرش را تکان داد و شیچن گفت: خوبه. پس تابلو نکن.
جیانگ چنگ از شنیدن این اصطلاح از زبان شیچن به خنده افتاد در حالی که شیچن در دلش گفت "برادرم به اندازه کافی تابلو هست و براش کافیه"
............................................................................................
سکوت وحشتآوری بر فضا ساکن شده بود و در ان جو سنگین در حالی که دور میز غذا نشسته بودند، هیچ صدای قاشق و چنگالی شنیده نمیشد. ژان حس میکرد زیر نگاه چشمانی که روی او زوم کرده بودند، در حال له شدن است و از آن همه تمرکزی که رویش افتاده بود، نمیتوانست حتی دستش را بلند و معده ناآرامش را ساکت کند. چشمانش مدام روی ظروف غذا میپریدند در حالی که نمیخواست به هیچ کدام از آن چهرهها نگاه کند و بگوید اگر از حضورش ناراضی هستند میتواند غذایش را داخل اتاق بخورد.
هایکوان دستش را از زیر میز روی ران ژوچنگ گذاشت و وقتی ژوچنگ سرش را برگرداند هایکوان با چشم و ابرو اشاره کرد غذایش را شروع کند.
ژوچنگ سر تکان داد و چاپستیکش را برداشت. هایکوان هم دست به کار شد و پشت سرش جیلی. ژان وقتی تکان ظروف را دید و نگاهها از رویش برداشته شدند، با خوشحالی قاشقش را داخل برنج فرو کرد و پشت سرش سوپ را هورت کشید.
ژوچنگ که با لبخند، چهره خوشحال ژان هنگام غذا خوردن را دنبال میکرد، با چاپستیکش گوشت گاو داخل ظرف غذایش را برداشت و روی برنج ژان گذاشت. لپ باد کرده ژان از حرکت ایستاد و نگاهش روی ژوچنگ برگشت. ژوچنگ مشغول خوردن سبزیجات شد: من گیاه خوارم.
بعد برای اینکه طبیعی جلوه کند، تکهای گوشت هم داخل ظرف هایکوان گذاشت. ژان لبخند زد: مرسی گا.
قلب ژوچنگ با شنیدن صدای ژان که او را برادر صدا میزد، تا گلویش بالا امد و همانجا متوقف شد و او را از خوردن باز میداشت.
جیلی و هایکوان با یک لبخند به ژوچنگ نگاه کردند و او را غرق در احساساتش راحت گذاشتند.
هایکوان توجهش را به ییبو داد که به غذایش هنوز دست نزده بود اما پیش از انکه چیزی به او بگوید، در باز شد و یوبین دوان دوان خود را به میز رساند: رهبر قبیله ون از کجا پیداش شده؟!!!!!!!!!
این را با تعجب زیاد و چشمانی گرد شده گفت. ژان به یوبین نگاه کرد و جیلی خیلی سریع گفت: نمایش تموم شده... بهتره دیگه بیخیال شید...
ییبو بلند شد: یوبین دنبالم بیا.
هایکوان گفت: غذاتو نخوردی.
ییبو در حالی که سمت در میرفت گفت: اشتها ندارم برادر.
مستقیم به دفترش رفت و یوبین بعد از ورودش در را بست: ون یوان واقعا اینجا بود؟
ییبو شمع زیر قوری سرامیکی را روشن کرد: اوم.
یوبین از زمانی که از دیگر محافظان اخبار را شنیده بود، ارام و قرار نداشت و بلافاصله خودش را برای تایید گفتهها به خانه رساند. نام ون یوان را که شنید، افکار مختلفی در ذهنش جای گرفتند و اولین سوالش را شکل دادند: چطوری زنده مونده؟
ییبو برگهای چای را داخل قوری ریخت و این سوالی را که خودش هم نتوانسته برای آن پاسخی پیدا کند، بیجواب گذاشت: مین رو فرستادم دنبالش تا مکانشو پیدا کنن. اما وسط راه گمشون کرده. باهاش حرف بزن و پیداش کن.
یوبین سرش را تکان داد: چشم.
و با بیتابی دوباره پرسید: اون واقعا آیوان ماست؟
ییبو برای خودش چای ریخت: اوم.
فنجان را در دست گرفت و یوبین دوباره گفت: خیلی بزرگ شده؟
بعد به سوالش خندید و جواب خودش را داد: حتما خیلی بزرگ شده دیگه... ولی باید خیلی هم قدرتمند باشه که تونسته زنده بمونه.
ییبو به بخاری که از چای بلند میشد چشم دوخت: ادعا کرده حملات خورشید سرخ از طرف اون نبوده و گروه دیگهای داره از اسمش استفاده میکنه.
یوبین تازه به یاد اورد و ییبو دوباره گفت: بازجویی پلیس از مهاجما بیفایده بوده.
_درسته. اونا توی بازجویی سریع اعتراف میکنن و فقط به قصد دزدی متهم میشن.
_در موردشون تحقیق کن. این هفته محاکمه و به زندان فرستاده میشن. به ملاقاتشون برو و باهاشون در قبال اطلاعات معامله کن.
_چشم.
_باید نیه دوها و جین تانگو هم زیر نظر بگیری. ممکنه بدون فکر کاری بکنن.
_شما فکر میکنید کار کیه؟
_اون با دعوتنامه اومده.. پس حتما بین ما جاسوس وجود داره. قبلا هم به این موضوع مشکوک بودم ولی الان مطمئنم. شیفتارو بدون اطلاع قبلی عوض کن و تمام تاخیر و غیبتارو با جزییات ثبت کن. دوربینارو چک کن و هر کسی که مشکوک بود بهم اطلاع بده.
_چشم.
_جلوی ون یوان هم ظاهر نشو. اون نباید ببینتت.
ذوق درون چشمان یوبین از بین رفت و سرش را پایین انداخت: چشم...
_میتونی بری.
یوبین تعظیم کرد و ییبو را تنها گذاشت.
ییبو ساعت بعدی را به نگاه کردن به چایی که کم کم درون دستانش گرمایش را از دست میداد گذراند.
...........................................................
ژان کتاب را دو دستی چسبیده بود و در مقابل ییبو که با یک دست کتاب را گرفته و رهایش نمیکرد مقاومت میکرد: وللللللش کنننن...
ییبو با خونسردی تمام، دست چپش را پشتش گرفته بود و با اقتدار یک سمت کتابی را که ژان از کتابخانه برداشت نگه داشته بود.
_وانگ ییبوووو... اینو ول کن... اخه چرا نمیذاری بخونمش؟
_این به دردت نمیخوره.
_ولی پروفسور وانگ گفت این کتاب توضیحات کاملی راجب لان وانگجی داده.
_بهشون احتیاج نداری. هر چی از مهارت موسیقیش لازم باشه خودم بهت میگم.
ژان دوباره کتاب را سمت خودش کشید و میان تلاشهای ناموفقش برای باز کردن انگشتان ییبو از دور کتاب گفت: وللش کنننننننن.....
ییبو با لبخند به بازی انگشتان ژان با انگشتان خودش نگاه میکرد و در حالی که احتیاجی نبود، قدرت بیشتری به انگشتانش داد تا او با شدت بیشتر انگشتانش را بفشارد و دستش را لمس کند. لغزش دستان ژان روی دستش لذتی نبود که بتواند هر روز طعمش را بچشد مگر زمانهایی که دلتنگی او را وادار به لمس انها در خواب میکند.
ژان بعد از به کار بردن تمام توانش برای گرفتن کتاب، بالاخره آن را رها کرد و بعد از نازک کردن پشت چشم برای ییبو، سر میزش برگشت. کتابها را روی هم کوبید و خودش را به مطالعه یکی از انها مشغول کرد در حالی که ذهنش سرگرم نقشه کشیدن برای کش رفتن کتابی که ییبو کنارش گذاشت، بود. نگاهش خطوط را دنبال میکرد در حالی که چیز زیادی از انها متوجه نمیشد و گوشهایش میجنبید و پایش را با سرعت تکان میداد و حواس ییبو را پرت میکرد.
از پشت کتاب به ییبو نگاه کرد که نگاهش روی پای در حال تکان خوردنش ثابت بود و فکری به ذهنش رسید. چیزی که اول وجدانش را ازرده کرد و داشت منصرفش میکرد ولی او لجباز و سرتق بود و در برابر رفتار ییبو خودش را برای انجام اینکار حق به جانب میدانست و مجاب کرد.
بلند شد و سمت ییبو رفت و کنارش نشست. کتاب را سمتش گرفت و بدون اینکه نگاهش کند، گفت: پاراگراف دوم خط پنجمو برام توضیح بده.
ییبو کتاب را گرفت و دنبال پاراگراف دوم گشت و بعد از اینکه آن را پیدا کرد گفت: پاراگراف دوم فقط سه خط داره.
ژان بر حواس پرتی خودش لعنتی فرستاد و به کتاب نگاه کرد: آم... منظورم پاراگراف سوم خط پنجم بود... ایناهاش.
با انگشت اشاره به ان خط اشاره کرد و ییبو مشغول خواندن کل آن پاراگراف شد. در حالی که ژان کم کم خودش را سمت ییبو میکشید و ییبو گفت: این خیلی واضحه. داره نحوه قرار گیری انگشتا روی سیمهای مختلفو توضیح...
ییبو که متوجه حرکت ژان شده بود، نگاهش را از کتاب گرفت و به صورت ژان که حالا خودش را به آن راه زده و با لبهای غنچه شده و لپهای باد کردهاش دلبری میکرد، نگاه کرد. در حالی که از آن حالت چهرهاش یک لبخند محو داشت، گفت: داری گوش میدی؟
ژان سرش را بلند کرد و با دیدن صورت ییبو در آن نزدیکی برای لحظهای نقشهاش را فراموش کرد: ها؟
ییبو به کتاب اشاره کرد: داری گوش میدی؟
ژان بالاخره به یاد اورد و تصمیم به اجرای نقشهاش گرفت. خیلی بیمقدمه گفت: وانگ ییبو؟... تو از من خوشت میاد؟
ییبو که انتظارش را نداشت فقط در سکوت به چشمان ژان که شیطنت از ان میبارید، نگاه کرد و ژان با احتیاط خودش را جلوتر کشید و صورتش را در فاصله کمی از چهره ییبو قرار داد و دستش را روی دست ییبو گذاشت: بگو وانگ ییبو.. اعتراف کن تا بذارم کاریو که میخوای باهام بکنی.
ژان از شنیدن کلماتی که از دهانش خارج میشدند، احساس وحشتناکی پیدا کرده بود؛ نه به این خاطر که انها را برای به سرانجام رساندن نقشهاش به زبان میاورد. بلکه نگاه خالصی که در چشمان ییبو میدید و حس کردن نبض سریع او زیر انگشتانش، او را از همین حالا پشیمان کرده بود.
ییبو مطمئن بود دلیل تغییر رفتار ناگهانی ژان فقط یک چیز میتواند باشد. درست مثل اولین باری که در کتابخانه به بهانه عذرخواهی نقاشیش را کشید و وقتی کتابش را زمین گذاشت، ان را با یک کتاب مصور از نقاشیهای ممنوعه عوض کرد و با دیدن چهره عصبانی ییبو، قهقهه زنان به او گفت باید از او برای این قانون شکنی ممنون باشد. او هنوز همان شیطنت را تکرار میکرد اما اینبار اغواگرایانهتر.
ییبو به خوبی میدانست ژان چه در سر دارد اما در دلش به تردید نداشت که میخواهد در دامش بیفتد.
"هیچ ایدهای از اینکه میخوام باهات چیکار کنم نداری"
این را در دل گفت.
_ازت خوشم میاد.
و این را به زبان اورد. ژان با اینکه انتظارش را داشت، باز هم شوکه شد ولی خودش را نباخت.
ییبو به لبهای ژان نگاه کرد و چشمانش را بست. دستش را از روی کتابی که ژان برای به دست آوردنش با دل او بازی میکرد برداشت و ازادش گذاشت تا کتاب را بردارد و بیرون بدود.
ژان نگاهش را روی اجزای مختلف صورت ییبو که حالا چشمانش را بسته بود چرخاند. فکر نمیکرد ییبو در مورد این قضیه آنقدر جدی باشد و حالا که با چشم میدید، بیش از پیش احساس ناراحتی داشت. به کتابی که کنار ییبو بود نگاه کرد و در حالی که خودش را به او نزدیکتر میکرد، دستش را دراز کرد و وقتی کتاب را گرفت، دوباره به صورت ییبو که حالا با ان فاصله زیادی نداشت، نگاه کرد. رایحه خنک ملایمی از سطح پوست ییبو به مشام ژان میرسید و لبهای صورتی ییبو، اولین بار بود که قلب ژان را میلرزاند. ییبو در نظر ژان مرد بسیار جذابی بود. او نه تنها قوی و خوش اندام بود، بلکه صاحب یک زیبایی خاص بود و با نگاه کردن به تک تک اجزای صورتش بیشتر به بینقص بودنشان پی میبرد.
با این وجود ژان خودش را متمایل به مردان نمیدانست و این مسئلهای بود که در ذهنش تکرار میشد.. نفسش را حبس کرد. او داشت وسوسه هوسش میشد و اگر کمی دیگر تعلل میکرد، ممکن بود واقعا کاری که چند لحظه پیش به ییبو قولش را داده بود انجام دهد و خودش را تسلیم او کند.
ییبو گرمای نفسهای ژان را روی صورتش حس کرد و میدانست بیش از این قدرت کنترلش را ندارد. چشمانش را که باز کرد، ژان با ترس خودش را عقب کشید. اما ییبو دستش را پشت کمر باریک ژان گذاشت و او را سمت خودش کشید. ژان علاوه بر اینکه توان کنار زدن ییبو را نداشت، علاقهای هم به این کار نداشت. وسوسه بود یا هوس، فریب و دروغ بود یا احساس واقعی، او به هر حال قصد راندنش را نداشت.
صدای آرام، سنگین و بَم ییبو در گوشش نجوا کرد: حق نداری این یکیو بشوری...
ژان که متوجه منظور ییبو شد، ناخوداگاه لبخندی زد که خیلی زود میان لبهای گرم و مشتاق ییبو گرفتار شد. ییبو دستانش را دور کمر ژان محکم کرد و اجازه داد لبهایش عطش و دلتنگی این سالها را برطرف کند. معشوقی که برای داشتنش خون میگریست، حالا میان بازوانش بود و او حتی نمیدانست چطور قادر بوده بدون حضورش از آن جهنم بگذرد. زمانی که ژان را از دست داد، از او چیزی برایش باقی نماند به جز خاطراتی که هیچ کاری جز به زنجیر کشیدن روح و روانش نداشتند و حتی حالا که انگشتانش را روی پوستش میکشید هم نمیتوانست باور کند این یک رویا نبوده. میترسید چشم باز کند و دوباره یک جای خالی ببیند و دستانی که دور بدنی خیالی پیچیده شده.
اما این واقعی بود.
ژان با لمس لبهای ییبو، کتاب را محکمتر در دستش فشرد تا جایی که گوشه کاغذهایش مچاله شد. اما با عمیق شدن بوسههای ییبو، سینهاش مسدود شد و اگر صورتش را کمی عقب نمیکشید، از کمبود اکسیژن و از شدت هیجان و بوسهها جان میداد.
صورت ییبو را میان دستانش گرفت و ریههایش را از اکسیژن پر کرد. قلبش آرام نمیگرفت. ییبو اما بیطاقتتر از آن بود. هر دو دست ژان را با دست راستش گرفت و کمرش را به ستونی که پشت سرش قرار داشت کوبید. دستان ژان را که با هیجان نگاهش میکرد، بالا برد و به ستون تکیه داد و نگه داشت.
ژان لبخند زد: آرومتر وانگ گاگا..
ییبو لبخندی زد و دوباره لبهایش را روی لبهای ژان گذاشت و گرمایشان را تا عمق وجودش به خود کشید در حالی که ژان چشمانش را بسته بود و لبهای ژلهای ییبو را میمکید و همراهیش میکرد. اما در این میان حسی در حال بیدار شدن در وجودش بود. یک آشناپنداری عجیب که به او یاداوری میکرد این اولین بار نیست...
...................................................................
چطور بووووود؟؟؟؟؟؟
حدساتونو راجب ون یوان و اتفاقات اینده بریزید تو کامنتا ببینم
بازم تشکر از مهشیدجونم💕💕💕(انقدر به من کمک میکنه و وقت میذاره حس میکنم واجبه هر سری تشکر کنم ازش.. بدانید و اگاه باشید که ایشون خیلی خیلی خفنن و فیک طلسم آرزوشون هم به همون اندازه خفنه... انقدر گوگولیه اکلیل بارون میشید از من گفتن بود)
ویدیووووووووووو
داشت یادم میرفتااااا
ایشون یکم طولانیه ولی حتما ببینید انقدر که گوگولیههههه
😎✌😎✌😘😘خب دیگه بوس بای خدافظ فعلا