WANGXIAO

By song-of-dark-cloud

38.8K 8.9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... More

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 9: وی ووشیان

1.1K 222 724
By song-of-dark-cloud

سلاملیکم من برگشتم✌😎

میدونم دلتنگم بودید😏🥺😛

خب بچه‌ها خبرای خوب. فیک از امشب داخل کانال آپ میشه و میتونید فایل پی دی افشو دانلود کنید و داشته باشید.

مرسی برای کامنتای قسمت قبل. جا داره از دوستانی که به سوالاتم جواب دادن و کمکم کردن تشکر کنم به ویژه مهشیدجان که همیشه منو راهنمایی میکنه در همه زمینه ‌ها💕💕

یه عده از دوستان تقاضای ازاد کردن فحشو داشتن که استثنائا این قسمت آزاد میذارم.😎😎

یه نکته مهم هست که اخر داستان متوجه میشید و منم پایین بهش اشاره میکنم ولی نپرید پایین که اول نکته رو بخونید. لطفاااا با داستان برید جلو خواهشا.

زیاد حرف نمیزنم.. اب قندا حاضر، دستمالا دم دست.. شمارو با خماری اخر این قسمت تنها میذارم😎😎

..........................................................

با باز کردن در چوبی خیاط خانه، صدای آویز زنگوله دار بالای آن در گوشش پیچید. عطر عود دست ساز جنگل بارانی مخصوص آقای فانگ، کل خیاط خانه را برداشته بود و در آن میان عطر چای سبز تازه دم هم خیلی ملایم به مشام میرسید.

_من اومدم اقای فانگ!

ییبو روی صندلی چوبی کنار بامبوهای داخل گلدان کنار میز مهمان نشست و منتظر ماند. از اتاق کناری صدای بهم خوردن وسایل می‌آمد و چند لحظه بعد، پیرمردی با کمر خمیده در حالی که مانکنی سفید پوش در دست داشت، بیرون امد: خوش اومدی ارباب لان!

از دیدن چهره بی نقص وانگجی لبخندی زد که دندان‌های مصنوعیش را به نمایش گذاشت و چین و چروک گوشه چشمان و گونه‌هایش را عمق بخشید. وانگجی مانکن را از دست پیرمرد خیاط گرفت و کنار ویترین گذاشت. پیرمرد پیراهن و شلوار قهوه‌ای رنگ ساده‌ای به تن داشت که با دکوراسیون به رنگ چوب داخل خیاط خانه هماهنگ بود و روی استین و شلوارش از تکه نخ‌های کوتاه و بلندی که به دمپایی‌های راحتیش هم چسبیده بودند پر بود. وانگجی نخ کوتاه مشکی روی موهای جوگندمیش را برداشت و داخل سطل انداخت: کمرت بهتر شده؟

اقای فانگ متری که دور گردنش آویزان بود را برداشت و دور کمر وانگجی گرفت: به لطف ارباب لان بهترم.

_اوضاع کار چطوره؟

_مردم دیگه مثل قبل به خیاط احتیاجی ندارن. همه چیزو آماده میخرن و به جز چند تا کار تعمیری، کار زیادی ندارم.

از پشت عینک نزدیک بینش به شماره‌ای که روی متر اندازه گرفته بود نگاه کرد: خوبه.

وانگجی با کنجکاوی گفت چی خوبه؟

_نگران بودم سایزت عوض شده باشه.

بعد چشمان ریزش را به چشمان وانگجی داد: اخه صدا و نگاهت فرق کرده.

وانگجی لبخند زد: چطور متوجه شدی؟

پیرمرد سمت میز مهمانش رفت: بشین ارباب لان. چای میخوری؟

وانگجی نشست و پیرمرد بعد از او مقابلش نشست: بله.

اقای فانگ قوری را برداشت و فنجان‌ها را از چای تازه دم پر کرد: از بچگی بهتون خدمت کردم ارباب لان. چشمات هیچوقت انقدر درخشان و صدات انقدر پر انرژی نبوده.

وانگجی فنجان چای را برداشت و عطرش را به مشام کشید: درسته. وقتی پدرت لباس‌های مارو میدوخت تو هنوز خیلی بچه بودی ولی بهش کمک میکردی. پدر و پدر بزرگت هم همینطور.

پیرمرد به چهره وانگجی چشم دوخت: خدمت به شما اربابزاده‌های لان برای خانواده فانگ یه افتخار بوده.

آه کشید و کمی از چایش را نوشید: متاسفم که وارثی ندارم که سال دیگه این کارو براتون انجام بده.

لبخند وانگجی محو شد و پیرمرد گفت: اینجوری نگاهم نکن ارباب لان.. من خیلی برای اینکار پیر شدم.

وانگجی به چای داخل فنجان چشم دوخت و فانگ گفت: خب ارباب لان؟ بگو چی باعث شده چشمات برق بزنه؟

وانگجی با به یاد آورد ژان دوباره لبخند زد: فکر کنم امسال میتونم اون لباسو بهش بدم.

چشمان پیرمرد درخشید: پس بالاخره پیداش کردی؟

برق چشمان وانگجی و لبخندش حرفش را تایید کرد و پیرمرد دیگر منتظر شنیدن جواب نماند. بلند شد و در حالی که به قدم‌های کندش سرعت میداد، داخل اتاق برگشت و با مانکن دیگری برگشت: پارچه‌ای که ایندفه استفاده کردم از قبلیا بهتره. شاید به خاطر اینه که میدونستم آخرین باره و میخواستم بهترین کارمو روش انجام بدم.

وانگجی به لباسی که تن مانکن بود نگاه کرد. سه لایه لباس بلند که لایه اول پارچه نخی قرمز رنگ، لایه دوم مشکی و از جنس کتان بود و لایه سوم یقه‌هایی از چرم سوسماری داشت. کمربند چرمی و یک ربان قرمز رنگ هم در دست اقای فانگ قرار داشت. وانگجی لبخند زد: مطمئنم خیلی بهش میاد.

_من اندازه‌اشو کمی لاغرتر از تو گرفتم ارباب لان. کمرش باریک‌تره مگه نه؟

_اوم.

_لباس ارباب لان اول هم اماده‌اس.

_ممنونم.

نگاه وانگجی هنوز روی لباس مانده بود. از زمانیکه به یاد داشت، هر سال برای وی یینگش هم یک دست لباس سفارش میداد و در انتظارش میماند. زمان میگذشت و زمانه عوض میشد اما وانگجی نمیتوانست وی یینگ را جور دیگری تصور کند. او فقط امیدوار بود وی یینگ با هر ظاهری که شده بازگردد و وانگجی در جشن بعدی، بتواند دست در دست او قدم بردارد و به هیچ کس و هیچ چیز دیگری فکر نکند.

بالاخره توجهش را به فانگ برگرداند. دستان پیرمرد را گرفت و فشرد: نگران چیزی نباش و فقط استراحت کن. هنوز لباسای زیادی هست که میخوام برام بدوزی اقای فانگ.

پیرمرد لبخند زد و سر تکان داد.

وانگجی بعد از تحویل گرفتن لباس‌ها سمت خانه حرکت کرد.

...................................................

پتوی خنک را داخل سینه‌اش جمع کرد و عطر ملایمی که از ملحفه‌ها به مشامش میخورد را بیشتر و بیشتر بالا کشید: خیلی خوبه...

با چشمانی بسته زمزمه کرد و در حالی که با لبخند سرش را داخل بالشت خوشبو فرو میبرد، بدنش را جمع کرد و دستانش را دور خودش پیچید. با حس بالاتنه برهنه‌اش، به ثانیه نکشید که چشمانش را باز کرد و از جا پرید. پتو را کنار زد و وقتی شلوارش را در پایش دید، نفس راحتی کشید: اوف..

دستانش را روی چشمانش مالید و خمیازه کشید. چند ثانیه روی تخت ماند تا مغزش بتواند اطلاعات را لود کند و وقتی به خودش آمد، متوجه شد این اتاق آشنا و در عین حال ناآشناست. از روی تخت پایین پرید و با یک نگاه دقیق‌تر اتاق ییبو را به یاد آورد. نفسش را در حالی که قلبش به تندی میتپید، حبس کرد و سعی کرد به یاد بیاورد چرا جایی است که نباید باشد. اما ذهنش مثل یک کاغذ سفید، خالی بود.

دستانش را میان مو‌هایش فرو برد: چه غلطی خوردم؟!

با حس بویی که از دهانش خارج میشد، به یاد آورد که دیشب دوباره مست کرده بود. تا این قسمت مشکلی وجود نداشت ولی وقتی فهمید با ییبو بوده، قلبش یک ضربان را رد کرد: فاک.. نکنه یه کاری دست خودم و اون دادم؟

طول و عرض اتاق را چند بار طی کرد و بعد ایستاد: نفس عمیق بکش شیائوژان... تو گی نیستی احمق هیچ اتفاقی نیفتاده.

بعد سمت در رفت و دستگیره را گرفت و لای در را باز کرد. چشم چپش را مقابل درز در گرفت و وقتی کسی را ندید، تصمیم گرفت خیلی سریع به اتاق خودش برگردد. در را باز کرد و روی نوک انگشتانش سمت اتاق خودش راه افتاد که با صدای شکستن چیزی از جا پرید و پشتش را نگاه کرد.

یوبین به تکه‌های فنجان روی زمین و بعد دوباره به ژان نگاه کرد و ژان به یوبین و هایکوان که فنجان روی لبش خشک شده بود.

ژان لبخند احمقانه‌ای زد: صبح بخیر پروفسور.

هایکوان به خودش امد و فنجان را روی میز گذاشت: صبح.. بخیر.. ژان.

ژان دوباره خندید و سمت میز غذاخوری رفت: عام.. پروفسور.. راستش اونجوری که فکر میکنید نیست..

هایکوان لبخند زد: من فکری نمیکنم ژان.

ژان در دلش به خودش لعنت فرستاد و به یوبین که هنوز به او خیره بود نگاه کرد که یوبین سرش را پایین انداخت و گفت: منم.. منم فکری نمیکنم... ولی... فکر نکنم اقای وانگ خوشش بیاد اینجوری ... اینجوری... یعنی ما اینجوری ببینیمت.

ژان اخمی کرد: منظورت چجوریه؟

هایکوان دوباره خندید و یوبین با انگشت اشاره‌اش بدن ژان را به خودش نشان داد: بدون لباس..

ژان به خودش نگاهی انداخت و تازه فهمید آنقدر هول شده بوده که پیراهنش را نپوشیده بیرون آمده: فاک..

داخل اتاق دوید و پتو و بالشت‌ها را برای پیدا کردن پیراهن گشت اما اثری از آن نبود: یعنی کدوم گوری انداختمش..

یکی از ملحفه‌ها را دور خودش پیچید و بیرون رفت اما قبل از اینکه سراغ پیراهنش را بگیرد جمله یوبین را به یاد آورد و مقابل یوبین که در حال جارو کردن خورده شیشه‌ها بود ایستاد: منظورت از چیزی که گفتی چی بود؟

یوبین هول کرده بود: چی.. من چی گفتم مگه؟

ژان یک ابرو بالا انداخت: اقای وانگ خوشش نمیاد منو اینجوری ببینید؟!

بعد صورتش را در هم مچاله کرد: مورمورم شد... منظورت چی بود؟

زبان یوبین به تته پته افتاده بود که هایکوان گفت: منظور خاصی نداشت ژان.

ژان به هایکوان نگاه کرد: پروفسور من فکر کنم زیادی واکنش نشون دادم.. راستش ما هممون مردیم. اشکالی نداره بدن همدیگه رو ببینیم مگه نه؟

بعد با لبخند ملحفه را کنار انداخت و مشغول گشتن گوشه و کنار خانه شد: ولی لباسمو پیدا نمیکنم.. معلوم نیست کجا انداختمش.

بعد رو به هایکوان کرد: فکر کنم خیلی مست بودم دیشب خودمو اینور اونور انداختم و تهش رو تخت مستر وانگ خوابم برده.. برادرتون عصبانی بود؟

هایکوان سرش را تکان داد: نبود.

یوبین زیر لب گفت: هیچوقت انقدر خوشحال نبود.

ژان با تعجب گفت: خوشحال بود؟

یوبین از جا پرید و فنجان دیگری که در دست داشت، دوباره زمین انداخت: هان؟

ژان جارو را برداشت: بشین بشین من برای خودم چای میریزم. این یوبین داره کل سرویستونو ناقص میکنه پروفسور.

مشغول جارو شد که دوباره حرف یوبین را به خاطر اورد. در واقع از اولین باری که ییبو دست او را لمس کرده و نوازش میکرد، وقتی به او گفته بود از او خوشش می‌اید، نگاه‌های غیرعادی و لبخندهای خاصی که میزد، فروشگاه و حالا چیزی که یوبین گفته بود، همه او را به یک نتیجه میرساندند. اما ژان نگران بود با پرسیدنش از هایکوان، او را ناراحت و عصبانی کند.

یوبین به اتاق ییبو رفت و یکی از پیراهن‌هایش را برای ژان اورد: میتونی اینو بپوشی.

ژان تشکر کرد. بلوز سفید و استین بلند بود و سر‌شانه‌های بزرگی داشت اما ژان بی‌توجه فقط آن را به تن کرد.

سر میز نشست و مشغول خوردن شد. چند دقیقه به سکوت گذشت تا اینکه در خانه باز شد و ییبو با پاکت‌هایی در دستش وارد شد.

هایکوان بلند شد و به استقبال برادرش رفت: اومدی؟

ییبو لباس هایکوان را دستش داد: لباستونو گرفتم برادر.

هایکوان لبخند زد: ممنونم ییبو.

ژان با کنجکاوی به کاور‌های لباسی که در دست داشتند نگاه کرد و ییبو چند پاکت برداشت و سمت میز حرکت کرد. ژان فکر کرد ییبو ممکن است از او عصبانی باشد اما در عوض وقتی مقابلش ایستاد، او را برانداز کرد و لبخند محوی زد. پاکت‌ها را روی صندلی کنار ژان گذاشت: برای توئه.

ژان داخل پاکت‌ها را نگاه کرد. چند دست لباس راحتی و سوییشرت و شلوار جین.

ژان با تعجب به ییبو نگاه کرد: برای منم خرید کردی مستر وانگ؟

_اوم.

لبخند ژان با فکری که به ذهنش خطور کرد محو شد و فرضیه‌های ذهنیش در مورد ییبو و اتفاقی که ممکن بود دیشب افتاده باشد رنگ گرفت.

بلند شد و دست ییبو را دنبال خودش کشید و داخل اتاق ییبو رفت و در را بست. نفس عمیقی کشید و به ییبو که با تعجب نگاهش میکرد چشم دوخت: وقتی بیدار شدم تو اتاق تو بودم... بدون پیراهن.. خب... من دیشب گندی که نزدم، زدم؟

برق نگاه ییبو از بین رفت:یادت نمیاد؟

موهای تن ژان سیخ شد: یا بودا.. چیکار کردم که باید یادم بیاد؟؟

ییبو نگاهش را از ژان گرفت و دستانش را مشت کرد: هیچی.

سمت اتاقک لباس‌هایش رفت و ژان دنبالش: ببینم نکنه واقعا کاری کردم؟

ییبو کتش را دراورد و به چوب لباسی اویزان کرد: نه.

حوله‌ سفیدی برداشت و سمت حمام رفت و ژان خیلی سریع مقابلش ایستاد: مطمئنی؟ من کار اشتباهی نکردم درسته؟

ییبو سر تکان داد: اوم.

ژان با اسودگی خاطر نفسش را بیرون داد: خداروشکر.

کنار کشید و ییبو داخل حمام رفت و در شیشه‌ای کشویی را بست.

ژان همانطور که به خودش در اینه دستشویی نگاه میکرد گفت: قبلا هم گفتم که من مست نمیشم. ولی لبخند امپراطور مستم میکنه و بهش عادت ندارم. وقتی بیدار میشم یادم نمیاد چی شده بود.

صدای باز شدن دوش آمد و ژان که داشت به ته ریش‌های بیرون زده‌اش نگاه میکرد، دوباره گفت: بابت لباسا ممنون مستر وانگ. تو خیلی با ملاحظه‌ای.

ژان هنوز هم از پرسیدن چیزی که ذهنش را درگیر کرده بود میترسید. اگر او از پرسیدن این سوال ناراحت میشد، دیگر نمیتوانست به چشمان او و برادرش نگاه کند. به علاوه پروژه‌اش را از دست میداد.

ترجیح داد فعلا افکارش را سرکوب کند. از حمام خارج شد و خواست بیرون برود که صدایی شنید.

"وی ووشیان"

دوباره نفسش در سینه حبس شد و سر جایش خشکش زد. این صدا با تمام آن‌هایی که تا به حال شنیده بود فرق داشت. این صدا تیز و گوش خراش بود و برخلاف توهمات قبلیش خیلی نزدیک.

چشمانش را به اطراف چرخاند و دنبال منشا صدا گشت اما چیزی یا کسی آن‌جا نبود. سمت حمام برگشت و به شیشه کوبید: توام شنیدی؟

صدای ژان میلرزید و ییبو ترس را داخل صدایش حس کرده بود. شیر آب را بست و حوله حمامش را به تن کرد و سریع بیرون رفت. ژان با دیدن ییبو بازویش را گرفت و او را بیرون کشید: یه صدایی اومد.

ییبو به صورت ژان که رنگ لب‌هایش پریده بود نگاه کرد: چه صدایی؟

ژان نگاهش را به ییبو داد: وی ووشیان... یکی داشت اسمشو صدا میزد. خودم شنیدم باور کن دروغ نمیگم.

ییبو به دستان ژان که به بازو و حوله‌اش چنگ زده بودند نگاه کرد. دستانش را گرفت: میدونم.

ژان با تعجب گفت: واقعا؟ شنیدیش؟

_نشنیدم. اما اگر تو میگی شنیدیش، باور میکنم.

ژان نفسش را با حرص بیرون داد: شاید توهم زدم...

اخم کرد: شایدم زیادی درگیر این وی ووشیان شدم. بهتره یه مدت چیزی راجبش نگی تا از سرم بیفته.

از اتاق بیرون رفت و پاکت لباس‌هایی که ییبو برایش گرفته بود برداشت: منم باید یه دوش بگیرم.

و خواست به اتاقش برود که زنگ خانه دوباره به صدا درآمد: منتظر کسی بودید؟

یوبین که مشغول اتو کردن کت شلوار مشکی رنگش بود، شانه‌ای بالا انداخت و پیش از انکه سمت در برود، ژان گفت: من باز میکنم.

در را که باز کرد، با دیدن جیلی، چشمانش گرد شد: جیلی؟

جیلی که انتظار دیدن ژان را داشت، فقط لبخند زد: سلام ژان گا.

ژان به سر تا پای جیلی نگاه کرد: اینجا چیکار میکنی؟ اینا چیه پوشیدی؟ این چه ریختیه؟

جیلی دو دسته باریک موی کنار صورتش را صاف کرد و بعد از اینکه داخل شد، بادبزنش را با یک حرکت سریع باز کرد و مقابلش گرفت: چطور شدم ژان گا؟

ژان لبخندی ساختگی زد: شبیه اشراف زاده‌های دست و پا چلفتی شدی!

یوبین اتو را کنار میز اتو گذاشت و خندید.

جیلی چشم غره‌ای به ژان رفت و چیزی که شنیده بود را به روی خودش نیاورد و ژان گفت: هی قهر نکن.. باحال شدی جدی میگم.

جیلی لبخند زد و ژان پرسید: ولی چرا اینو پوشیدی؟ نمایشی چیزی اجرا میکنی؟

_واسه مهمونیه.

ژان خواست چیز دیگری بگوید که توجهش به هایکوان جلب شد که با ظاهری متفاوت از اتاقش خارج شده بود. لباس بلندی به رنگ آبی تیره و سفید به تن داشت با استین‌های بلند. موهای بلند کلاه گیسش را بالا جمع کرده و گیره نقره فامی را میان موهایش فرو کرده بود. پیشانی بندی که ژان مثل آن را هنوز دور مچ دستش داشت بسته بود و با شمشیری که در دست داشت، درست مثل یک شخصیت تاریخی شده بود. ژان با تعجب به آن‌ها نگاه میکرد: این تم مهمونیتونه؟

هایکوان سر تکان داد: بیشتر یک سنته. برای اینکه اصالت خودمونو از یاد نبریم.

جیلی زیر لب گفت: شایدم دلتنگی برای اون روزا.

ژان گفت: کدوم روزا؟

یوبین خودش را وسط انداخت: خیلی باحاله مگه نه؟

ژان سر تکان داد: خیلی.

بعد رو به جیلی کرد: بذار ببینم توام دعوتی؟

جیلی سر تکان داد: نوادگان هر پنج قبیله دعوتن.

ژان ابرویش را بالا انداخت: یعنی توام از نوادگانی؟

جیلی سر تکان داد: قبیله نیه.

ژان یک لبش را بالا انداخت: چیش.. خوش شانس.

ژان دوباره به هایکوان نگاه کرد: پس شما از نوادگان قبیله لان هستید؟

هایکوان چیزی نگفت و وقتی در اتاق ییبو باز شد، توجه همه به مرد زیبایی که از اتاق بیرون می‌امد جلب شد. ییبو در لباس یک دست سفیدش مانند یک فرشته بدون بال میدرخشید. گیره نقره‌ای روی موهای جمع شده‌اش را پوشانده بود اما مثل برادرش پیشانی بند نداشت.

جیلی گفت: ارباب دوم لان واقعا ته خوشگلاس.

ژان لبخندی به جیلی زد و دم گوشش زمزمه کرد: انگار از مجلس ختم برگشته.

جیلی پشت بادبزنش خندید و ژان دوباره به ییبو خیره شد: مستر وانگ تو واقعا خوش قیافه‌ای.

دستش را زیر چانه‌اش زد: شما دوتا یشم گوسو هستید درسته؟

هایکوان لبخند زد و به ییبو نگاه کرد. متوجه نبود پیشانی بندش شده و پیشتر آن را روی مچ دست ژان دیده بود ولی تصمیم گیری در این مورد را به عهده خود ییبو گذاشت.

ژان سمت ییبو رفت: یه چیزی کمه ارباب لان دوم.

بعد پیشانی بند را از دور مچش باز کرد و روی پیشانی ییبو قرار داد. سرش را کنار صورت ییبو نگه داشت تا بتواند دو طرف آن را پشت سرش گره بزند.

ییبو به نیم رخ ژان خیره شد و در حالی که نفسش را از این نزدیکی حبس کرده بود، آب دهانش را با حسرت به خاطر کاری که میخواست انجام دهد و نمیتوانست، فرو داد.

ژان پیشانی بند را گره زد: تو عالی هستی ارباب لان.

_وانگجی.

ژان با تعجب گفت: هان؟

ییبو تکرار کرد: لان وانگجی.

ژان کمی فکر کرد و خندید: اوووه.. پس حسابی فرو رفتی تو نقش.. باشه باشه.. لان وانگجی.

ییبو با دیدن چهره خندان ژان، لبخند واضحی بر لب نشاند که از چشم جیلی، یوبین و برادرش پنهان نماند. در تمام این سال‌ها این اولین بار بود که ییبو اینطور از ته قلب لبخند میزد و آن لبخند‌های جادویی قند در دل هایکوان و یوبین آب میکرد.

ژان دوباره به سر تا پای ییبو نگاه انداخت و چشمانش روی طرح ابر و بادی که دور یقه لباس زیرین ییبو دوخته شده بود، ماند. دقیقا نمیدانست چرا و چیزی باعث شد دستش را جلو ببرد و آن را لمس کند. اما صدایی که از دهانش خارج شد او را به خودش اورد: لن جن..

ییبو به لب‌های ژان چشم دوخته بود و منتظر بود تا دوباره تکرار کند. اما در عوض ژان یک قدم عقب رفت و به صورت ییبو نگاه کرد. چشمان سردرگم ژان احساسات متفاوتی را به ییبو منتقل میکرد؛ ترس، حیرت، ناباوری، آشنایی و در عین حال غریبگی.

ژان دوباره خندید: درسته. اسم تولد لان وانگجی لن جن بود درسته؟

ییبو سر تکان داد:اوم.

هایکوان سمت در رفت: ما باید بریم. ژان مطمئنی مشکلی نداری؟

ژان گفت: مطمئنم پروفسور نگران نباشید.

هایکوان گفت: بسیار خب. ما دیگه میریم.

همراه یوبین خارج شد و ییبو سمت ژان رفت: زود برمیگردم.

ژان لبخند زد: منتظرتم ارباب لان.

"منتظرتم ارباب لان" این جمله بارها در سر ییبو تکرار شد و آنقدر برایش شیرین بود که حواسش را کاملا در اختیار خود گرفت. تنها زمانی به خودش آمد که شیچن شانه‌اش را لمس کرد و او را متوجه حضور جیانگ چانگ کرد.

هر دو در احترام به یکدیگر، دستانشان را روی هم گذاشتند، مقابلشان بالا اوردند و تعظیم کوتاهی کردند. امروز تمام قوانین باید رعایت و رسم و رسومات کاملا انجام میشد. سالن اجتماعات موزه پنج قبیله به شیوه سنتی چیده شده بود. در دو طرف سالن روی سکوها جایگاه‌های مهمانان با کوسن‌های ابریشمی مشخص شده و میزهای کوتاه چوبی با شیرینی، میوه و نوشیدنی پر شده بودند. انتهای سالن که سر مجلس به حساب می‌آمد و جایگاه مخصوص میزبانان بود، مانند جایگاه مهمانان و خالی از تجملاتی که آن‌ها را متمایز و خاص کند بود. همه چیز مرتب و شکیل و در خور شهرت ساده زیستی قبیله گوسو تدارک دیده شده بود.

وانگجی و شیچن مقابل ورودی برای خوش آمد به مهمانان ایستاده بودند. جیانگ چنگ نخستین شخصی بود که همیشه زودتر از دیگران میرسید و شرایط را میسنجید. به علاوه اینبار شرایط فرق داشت و شیچن از او خواسته بود با محافظان بیشتری برای بررسی موقعیت بیاید.

_خب اوضاع چقدر بده؟

جیانگ چنگ پرسید و شیچن گفت: حدس میزنیم خورشید سرخ امروز خودشو نشون بده.

جیانگ چنگ گفت: خب وسایل کجا هستن؟

وانگجی جواب داد: مخفیشون کردم.

شیچن گفت: نیمی از محافظانتو طبقه بالا بفرست و نیم دیگه رو بیرون ساختمون مستقر کن. افراد ما استتار کردن و مخفیانه ساختمونو تحت نظر گرفتن.

جیانگ چنگ پرسید: پشت بوم چی؟

شیچن گفت: تنها راه ورود پشت بام از طریق در ساختمونه. سرتاسر پشت بام از شیشه‌ و دزدگیر پوشیده شده. به علاوه پهباد‌ها تمام اطرافو پوشش میدن.

چنگ لبخند کجی شد: فکر همه جارو کردی رهبر قیبله.

بعد رو به محافظینش کرد و طبق برنامه شیچن دستوراتش را به آن‌ها اعلام کرد. هنوز تا شروع مراسم یک ساعت فرصت داشتند.

مهمانان که شامل تذهیبگران و سران چهار قبیله یونمنگ جیانگ، قبیله لانلینگ جین، قبیله نیه و بزرگانی از قبیله گوسولان بودند، کم کم اضافه میشدند و در جایگاه‌های مخصوصشان قرار گرفتند.

جیلی زیر چند لایه لباس احساس گرما میکرد و این تعارفات و صحبت‌های کلیشه‌ای او را خسته کرده بودند. او هیچوقت از این مراسمات لذت نمیبرد و حالا که برای هزار سال از آن‌ها دور بود، حتی بیش از پیش کم حرف و بی حوصله شده بود. دو بطری شراب برداشت و در حالی که در استین لباسش آن‌ها را مخفی کرده بود، دور از چشم مهمان و میزبان سالن را ترک کرد و به طبقه سوم رفت. محافظان مقابل در اول جلوی او را گرفتند و بعد از کسب اجازه از شیچن به او اجازه ورود به خانه را دادند.

ژان مشغول جمع بندی مطالبی بود که تا به حال مطالعه و اماده کرده بود اما با ورود جیلی، مطالعه را کنار گذاشت.

_مهمونی چطوره؟

جیلی بطری سرامیکی را روی لبش گذاشت و قلپی نوشید: خسته کننده.. ریش سفیدا دور هم جمع شدن و یا از خودشون تعریف میکنن یا از همدیگه.

ژان از شرابی که داخل بطری دیگر بود نوشید و در دلش گفت "هیچی لبخند امپراطور نمیشه" اما جیلی را همراهی کرد: تو خیلی آب زیر کاهی جیلی. من فکر نمیکردم انقدر با پروفسور صمیمی باشی.

جیلی موهای کنار صورتش را پشت گوشش زد و در حالی که کمربندش را باز میکرد و لایه ابریشمی لباسش را در می‌اورد گفت: خودمم فکرشو نمیکردم.

_گفتی تازه پیداشون کردی اره؟

_اوهوم..

_خب.. به نظر میرسه اونا مدت زیادی همینجا بودن. چطور باهاشون اشنا شده بودی و گمشون کردی؟

جیلی سرش را که زیر کلاه گیس میخارید مالید: خب جریانش مفصله.

ژان با شیطنت گفت: وقت به اندازه کافی داریم. من واقعا کنجکاوم.

_نه ژان گا... باید حداقل تا مست شدنم صبر کنی.

_نمیخواد بابا حوصله جمع کردن مستتو ندارم.

_بگو ببینم ژان گا. اینجا چطوره؟

ژان ابرویی بالا انداخت: منظورت چیه؟

_خب.. منظورم اینه که مقر ابر چطوره.. وانگ بزرگ و کوچیک و یوبین چی؟

ژان کمی دیگر از شرابش نوشید: راستش پروفسور وانگ خیلی مهربون و خوبه. یوبین یکم پرت و پلا میگه. ولی وانگ کوچیک از همه عجیب تره.

_چرا؟

_بعضی وقتا یه جوری نگاهم میکنه انگار ارث باباشو خوردم. بعضی وقتا هم باهام مهربونه و لبخند میزنه. ولی در کل عجیبه.

جیلی خندید: لبخندای لان وانگجی نظیر نداره.

بعد چشم غره‌ای به ژان رفت: همشم مال جنابعالیه.

ژان پوفی کرد: باز رفت تو نقشش.. مست شدی به این زودی؟

جیلی مست نبود: جدی گفتم.

_یعنی چی؟

جیلی بطری را در دستش چرخاند: اون برای همه برج زهرماره.. ولی به تو لبخند میزنه.

ژان بینیش را با انگشت سبابه خاراند و تصمیم گرفت سوالش را از جیلی بپرسد: بگو ببینم جیلی.. این مستر وانگ...

کمی تردید کرد: گیه؟

جیلی نگاهش را از ژان گرفت و به سقف داد. اخم کرد و در افکارش فرو رفت: اوووممممم....

از شرابش نوشید و دوباره همان صدا را ادامه داد: اومممممممممممم...... نمیدونم... یعنی..

ژان از صبر کردن خسته شد: جون بکن دیگه... اره یا نه؟

_واقعا نمیدونم.. اون هیچوقت به هیچ دختری نگاه نمیکنه... ولی به هیچ مردی هم نگاه نمیکنه.

ژان کمی فکر کرد و بعد نیشخند زد: به نظر من که یه پلی بوی حرفه‌ایه... کاملا میدونه چطور با دست پس بزنه با پا پیش بکشه.

_چرا اینو میگی؟

_روز اول به من گفت ازم خوشش میاد.. البته فکر میکنم بیشتر منظورش این بود که ازم بدش نمیاد.

جیلی از جا پرید: نه احمق اون وقتی یه چیزی میگه منظورش دقیقا همونه.

ژان با تعجب گفت: یعنی واقعا از من خوشش میاد؟

جیلی خندید: باورم نمیشه زبون باز کرده.

_اخه هی سرد و گرم میشه.

_اون به خاطر اینه که تو یکم رو مخی داداش ژان.

ژان خواست جواب جیلی را بدهد که زنگ موبایلش او را متوقف کرد. با دیدن نام جکسون لبخند زد و جواب داد: سلام جک.

با صدای فریاد جکسون گوشی را از گوشش فاصله داد: سلام و زهر مار و حناق و کوفت و درد بی درمون مرتیکه الاغ چرا تلفنتو جواب نمیدی این همه بهت زنگ میزنم؟

ژان طبق عادتش هنگام صحبت با تلفن باید راه میرفت. از جایش بلند شد و مشغول متر کردن خانه با قدم‌هایش شد: سرم شلوغ بود. برای تفریح نیومدم که.

_انقدر وقت نداری که تلفنتو جواب بدی؟ فکر کردم اون پسر یخیه خوردتت!

ژان خندید: احتمالش هست به زودی.

_یعنی چی؟

_همین الان فهمیدم یارو گیه. تازه همون شب اولم بهم گفت ازم خوشش میاد.

جکسون پشت خط ساکت شده بود که ژان گفت: زنده‌ای؟

صدای جکسون کمی جدی به نظر میرسید: ببینم حرکتی که روت نزده؟

ژان سمت آشپزخانه رفت و یک لیوان اب برای خودش ریخت: فعلا نگرانم من یه حرکتی روش نزده باشم.

داد جکسون بالا رفت: وات د فففففففف.... چه زری زدی الان؟

ژان اب را رها کرد و خط میان سرامیک‌های زیر پایش را دنبال کرد: دیشب مست کردم وقتی بیدار شدم تو تختش بودم.

جلوی دهانش را گرفت و خیلی آرام طوری که جیلی نشنود گفت: بدون بلوز.

_ببینم شلوارت که پات بود؟

ژان خندید: اره.

جکسون نفس راحتی کشید: خب خیالم راحت شد به فاک ندادید همدیگه رو.

ژان بدون اینکه بداند وارد اتاق ییبو شده بود و مقابل تختش ایستاده بود. خواست بیرون برگردد که چشمش به لباسی که داخل اتاقک لباس‌ها اویزان بود خورد.

_اره احتمالا اتفاقی نیفتاده.

_ولی من بازم حس میکنم تو امینت نداری اونجا. ببین من دلم همش شور میزنه.

ژان داخل رفت و به لباس مشکی اویزان خیره شد در حالی که حواسش از جکسون پرت شده بود.

_داری میشنوی؟

_اره...

_منو باش نگران توی الاغم.

ژان لباس را برداشت و بیرون رفت. روی تخت نشست و لباس را مقابلش گذاشت: اینجا یکم عجیبه جکسون.

_یعنی چی؟

ژان غرق در تماشای پارچه لباس بود. بیش از هر چیز ترکیب قرمز و مشکی او را جذب خود میکرد.

_انگار از یه دنیای دیگن. حتی مهمونیشونم عجیبه. لباسای قدیمی پوشیدن. مثل اونایی که تو فیلم تاریخیا نشون میدن. ولی خیلی واقعی به نظر میرسیدن.

_یا عیسی مسیح. تو داری عقلتو از دست میدی پسر.

_احتمالش هست.

شخصی از پشت تلفن جکسون را صدا زد و جکسون گفت: ببین من باید برم عصر بهت زنگ میزنم.

_باشه.

_هی ببین حواست باشه چی میخوری یه وقت چیزخورت نکنن. خیلیم دور و بر این پسر اخموئه نپلک خوشم نمیاد ازش.

ژان خندید: برو به کارت برس.

_مواظب خودت باش.

_خداحافظ.

_عیسی نگه دارت پسرم.

ژان خندید و تلفن را قطع کرد. حالا میتوانست تمرکزش را روی لباس بگذارد. به چوب لباسیش یک کمربند چرمی و یک ربان قرمز رنگ هم آویزان بود. از زمان ورودش زیاد با این ربان ها رو به رو شده بود: این معنی خاصی داره؟

_این لباس وی ووشیانه.

ژان با صدای جیلی از جا پرید: زهره ترک شدم.

جیلی داخل شد و خواست کنار ژان خودش را روی تخت بیندازد که ژان مانعش شد: نشین روش.

جیلی با تعجب گفت: چرا؟

ژان از منطق بی منطقش دفاع کرد: چون نباید همینجوری رو تخت یکی دیگه نشست. شاید خوشش نیاد.

جیلی نیشخندی زد: مثل همیشه بی حیایی ژان گا.. خودت که روش نشستی!

ژان چشمک زد: خودتم گفتی من بی حیام!

بعد بلند شد و سمت اتاقک رفت تا لباس را سر جایش بگذارد که جیلی گفت: چرا امتحانش نمیکنی؟

ژان لباس را آویزان کرد: دیگه انقدرم بی حیا نیستم. شاید خوشش نیاد به لباساش دست بزنم.

جیلی خندید: باور کن ناراحت نمیشه گا من بهت قول میدم.

ژان به لباس خیره شد: گفتی مال وی ووشیانه؟

جیلی سر تکان داد: اوهوم. منظورم اینه که تم وی ووشیانو داره. چطوره؟ دوست داری امشب وی ووشیان باشی؟

ژان به چشمان جیلی نگاه کرد. برق نگاه و شیطنت صدایش وسوسه‌اش کرده بود. با وجود اینکه وی ووشیان را برای خودش تا مدتی قدغن کرده بود، در برابر علاقه‌اش به پوشیدن لباس تسلیم شد: فقط یه بار امتحانش میکنم... بین خودمون میمونه هااا... بفهمم کسی فهمیده کشتمت جیلی!

جیلی سر تکان داد و بیرون رفت. چند دقیقه بعد، ژان در حالی که لباس را پوشیده بود، از اتاقک بیرون آمد: چطوره؟

_ناقصه.

جیلی کلاه گیسی که روی میز وسط اتاق بود برداشت و پیش ژان برگشت: بذار من درستش کنم.

ژان به جیلی اجازه داد کلاه گیس را روی سرش بگذارد و موهایش را با ربان قرمز ببندد: حالا درست شد.

ژان داخل اتاقک برگشت و مقابل اینه تمام قد ایستاد. اول از ظاهر خودش خوشش امد اما کم کم چیزی بیشتر از لباس داشت او را جذب میکرد. نگاه چشمانی که داخل اینه میدید، انگار از آن خودش نبود و در عوض، شخصی پشت آن چهره مخفی بود که سعی داشت چیزی بگوید. ژان به لب‌های چهره درون آینه خیره شد و منتظر ماند تا بالاخره به صدا در آمد.

"بذار برم"

با دیدن قطره اشکی که از چشم راست چهره در اینه پایین چکید، ژان از ترس قدمی عقب برداشت. دستش را روی صورتش کشید و گونه راست خیس شده‌اش را لمس کرد. چشمانش را بست تا بتواند حواسش را جمع کند و به توهمش پایان دهد. اما در این لحظه فکری ذهنش را مشغول کرد؛ اگر تمام اینها نه توهم بلکه تجسمی از یک واقعیت پنهان بود چه؟

_گا؟

ژان به خودش آمد و به جیلی نگاه کرد: نباید میپوشیدمش.

مشغول باز کردن کمربند شد که جیلی دستش را گرفت: بذار یکم تنت باشه.

ژان دستش را کنار زد: نه... نمیخوام.

_هی ژان. بیخیال. بیا بریم پایین یه سر و گوشی آب بدیم.

ژان فقط میخواست از آن لباس آزاد شود ولی باز هم در مقابل وسوسه جیلی کنار کشید و با او همراه شد. از خانه خارج شدند و پایین رفتند. ژان علاوه بر نا راحتی، حالا عذاب وجدان داشت: مستر وانگ ببینه منو میکشه.

جیلی انگشتش را روی بینیش گذاشت: هیس. لان وانگجی کل این جماعتو قربونی تو میکنه.

ژان با تعجب به جیلی نگاه کرد و جیلی دست ژان را کشید و پشت پنجره‌ای که به سالن دید داشت ایستادند. با دیدن ژان که با کنجکاوی داخل را دید میزد خندید. این اجتماعات برایش خسته کننده بود ولی با حضور ژان سرگرم کننده میشد.

آن‌ها درست به موقع رسیده بودند. تمام افراد مهم حضور داشتند و ژان از نمایشی که به راه افتاده بود در خیال خودش در حیرت بود و لذت میبرد.

شیچن پس از صحبت‌های همیشگی حالا قصد داشت نگرانی این مدتش را به صورت کامل با دیگر بزرگان در میان بگذارد.

_موضوع دیگه پیدا شدن گروهی به نام خورشید سرخه. در واقع این بزرگترین نگرانی حال حاضر ماست. تا حالا چند بار به مقر ابر حمله شده.

جیانگ چنگ گفت: این حملات فقط به مقر ابر ختم نمیشه. لنگرگاه نیلوفرم مورد حمله قرار گرفته.

جیلی به جیانگ چنگ اشاره کرد: اون جیانگ چنگه. رهبر قبیله یونمنگ جیانگ.

ژان ابرویی بالا انداخت: منظورت اینه که در نقش رهبر قبیله یونمنگه.. درسته؟

جیلی که متوجه سوتیش شده بود، سر تکان داد: آ.. آره... درسته. همون.

جیانگ چنگ ادامه داد: حتی افرادمون در تپه‌های تدفین و کوه دافان هم گزارشات مشابهی از افراد مشکوک دادن.

رهبر قبیله جین که جین تانگ نام داشت و مردی در اواخر پنجاه سالگیش بود، گفت: نابودی سنگ یین تنها راه رهایی از این مشکله.

جیانگ چنگ با اخمی که میان ابروهایش نشسته بود به او نگاه کرد: بحث در این مورد بی فایده‌اس. چقدر دیگه باید انرژیمونو سر این موضوع هدر بدیم؟ اگر میتونستیم نابودش کنیم که همون هزار سال پیش این کارو میکردیم!

جین تانگ غرولند کنان گفت: تنها کسی که میتونست نابودش کنه رو نابود کردید! عصبانیتتون قابل درک نیست.

ژان اخم کرده بود: اینا الان همشون تو نقششونن؟

جیلی سرش را تکان داد و لبخند احمقانه‌ای زد: اره.. فکر کنم.

جیانگ چنگ دستانش را مشت کرد و دندان‌هایش را روی هم سایید اما پیش از به حرف آمدن، شیچن جواب داد: با اینکه این بحث ممکنه تکراری به نظر بیاد ما باید بازم تکرارش کنیم. بعضی اتفاقاتو نباید از یاد برد. تمام ما به خاطر بی اعتمادیمون به ارباب وی مقصریم. اون انتخاب کرد به زندگیش پایان بده. اما ایا کسی هست که بتونه اونو به خاطر این تصمیم سرزنش کنه؟

وانگجی به برادرش نگاه کرد و با یاداوری خاطراتی که قلبش را فشرده میکردند، دستانش را مشت کرد.

ژان رو به جیلی کرد و با تعجب پرسید: وی ووشیان خودکشی کرد؟

جیلی سرش را تکان داد و از نگاه ژان طفره رفت: خودشو از صخره پایین انداخت.

ژان احساس عجیبی درونش پیدا کرده بود. دلسوزی برای یک شخصیت حذف شده از تاریخ که بدنام شده و بعد هم خودکشی کرده بود عادی به نظر میرسید اما ژان حسی متفاوت داشت. چیزی که نمیتوانست توصیفش کند. ترحمی همراه با عصبانیت و تنفر. اما در دلش آن‌هایی را که با بی اعتمادی به او باعث مرگش شده بودند و حالا همدیگر را برای از دست دادنش سرزنش میکردند، مورد تمسخر قرار میداد.

رهبر قبیله نیه که نیه دوها نامیده میشد، گفت: وی ووشیان هرچقدر هم که درستکار و بی گناه بود، روی افراد زیادی ناخواسته تاثیر گذاشت. حتی همین الان. ما به خاطر دوری کردن از چنین موقعیت‌هایی اسمشو از تاریخ حذف کردیم. چون دنباله روهاش دست از پیدا کردن سنگ یین نمیکشیدن.

جیانگ چنگ اعتراض کرد: چطور مطمئنید بعد از هزار سال دنباله روهای وی ووشیان هستن در حالی که اسمشو از همه جا حذف کردید؟ اصلا اگر اینطوره چرا باید با اسم خورشید سرخ ظاهر بشن؟

برای دقیقه‌ای مجلس در سکوت فرو رفته بود که صدای قدم‌هایی که به ورودی سالن نزدیک میشد، آن را شکست. نگاه‌ها به شخصی که همراه چند نفر دیگر در ورودی ظاهر شده بود برگشت: داشتید راجب ما صحبت میکردید؟

مردی با قدی متوسط و صورتی جوان. موهای مشکی و خال زیر چشم چپش جلب توجه میکرد.

شیچن بلند شد و از محافظان خواست تنها به او اجازه ورود بدهند. پسر جوان وارد شد در حالی که دنباله لباس مشکی طلاییش روی زمین کشیده میشد. میان سالن ایستاد و با لبخندی به حاضران نگاه کرد: میدونستم قراره موضوع اصلی صحبتتون باشم بنابراین ادب ایجاب میکرد شخصا به اینجا بیام و خودمو معرفی کنم.

تمام نگاه‌ها روی پسر ثابت و نفس‌ها در سینه حبس بود.

_من رهبر خورشید سرخ، قبیله ون، ون یوان هستم.

بله.... ون یوان هستن از اخرین بازماندگان قبیله ون....

😎😎😎

برید حال کنید تا هفته اینده😎😎

نکته ای که میخواستم بگم. اول اینکه به سنگ یین اشاره شد که همونطور که گفتم من وقایع سریال و رمانو استفاده کردم و در عین حال کمی تغییر دادم. در سریال و رمان سنگ یین نابود شد ولی هیچ اشاره ای به نابودیش نشد بنابراین در این داستان من سنگ یینو نابود نشده در نظر میگیرم. در واقع توانایی نابود کردنشو نداشتن اگر توی سریال دقت کنید اون اول گفته شد که نتونستن نابودش .کنن و فقط مهر و مومش کردن. پس ما سنگ یینو به جز تکه ای که ووشیان نابودش کرد قبل از مرگش رو داریم

بعدی ون یوانه. فکر کنم حدس زدید خودتون ولی منم باز میگم. ون یوان همون آیوان خودمونه که وانگجی میره به تپه‌های تدفین و پیداش میکنه و بزرگش میکنه. تصور کنید وانگجی به تپه‌های تدفین رفت ولی هیچوقت آیوانو پیدا نکرد....

بقیشو توی داستان تعریف میکنم دیگه تا همینجاشم اسپویل داشت مزه اش میره.

💕💕امیدوارم از کلیپ لذت ببرید واقعا زیباست این فنمیدا.. اینو از دست ندید.

Continue Reading

You'll Also Like

6.9K 541 21
9 მეგობარი უბრალო გართობას გადაწყვეტს. ქუქი, ლისა, ჯენი,მონი,შუგა,ჯინი,თაე,ჰოუფი და ჯიმინი ე.წ დაწყევლილ სახლში შევლენ საიდანაც რაღაც ბეჭედს წამოიღებ...
1M 54.5K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
501K 11.8K 50
"Kiss me" He wickedly smiled. Knowing that he had me under his control. * Avery Thorn Was just a regular 15yr old freshmen. Until one day she snuck...