WANGXIAO

Por song-of-dark-cloud

38.9K 9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... Más

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 4 تصمیم
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 7: او هیچوقت نفهمید

1K 221 551
Por song-of-dark-cloud

😘هااااااااااااای گااااایز

😘چطور مطورین؟؟؟

😖خب من از دیشب نخوابیدمو چشمام داره در میاد پس سخن کوتاه میکنم

اول از همه مرسی از بچه‌هایی که جواب سوال پارت قبلو دادن. حقیقتش اینه که من خودم یادم نمیومد داستان چی بوده و فقط یادم 

😂😁بود یه کیسه‌ای بوده و این شد که ازتون پرسیدم

جوابم که دیگه میدونید کیسه میان میان بوده که توی غار میده به ووشیانو و بعدم وانگجی خیلی سوسکی کش میره ازش و بعدم 

😎میشه کیسه پولش 

بعدی موارد امنیتیه که باید رعایت کنید. اول اینکه لطفا همگی وسایل خطرناکو از جلوی دستتون بردارید که سمت گوشی یا کسی 😏😎پرت نکنید. فحش دادن اکیدا در قلمرو من ممنوعه و فقط من حق فحش دارم

😁😏💕یه چیز نرم بذارید کنار دستتون اگر خواستین گاز بزنید و در نهایت آب قندم فراموش نشه 

خدایی از لایکا راضیم دمتون گرم 💕💕💕 ولی اگر دوستان ییجانی دارید پیجمو بهشون معرفی کنید. اگر فالوورا به صد برسه روزای آپو دو روز در هفته میکنم ✌😎

😂  خب بریم سر فیک که همینجوریشم یه هفته منتظر بودین

بازم مرسی از پیج خیلی خفن

💕💕💕💕💕yiling_valley💕💕💕💕💕 

اهاااان اهاااان یادم رفت.... اونجایی که خودم بهتون میگم حتمااااااا لینکی که گذاشتم پلی کنید کلا واتپد با وی پی انه پس سخت نیستو فقط لذت داستانو براتون بالا میبره. 

◀خب دیگه بریم

...........................................................................................

وقتی جکسون از حمام خارج شد، ژان که با یک پتو بیرون در منتظرش بود، سریع پتو را دورش انداخت و در حالی که شانه‌هایش را مالش میداد او را روی کاناپه نشاند و خودش هم کنارش چهارزانو نشست. یوبین با یک لیوان بزرگ چای گرم به آن‌ها ملحق شد و چای را دست جکسون داد: این حالتونو بهتر میکنه.

جکسون لیوان گرم را میان دستانش گرفت و کمی نوشید. عطر خوبی داشت اما تلخ بود و جکسون ترجیح داد فقط از عطر و گرمایش استفاده کند.

ژان هنوز مشغول مالش بازوهای جکسون از روی پتو بود: حالا تعریف کن چرا با این سر و وضع اومدی؟

ییبو کنترل اسپیلنت را برداشت و روی حالت بخاری روشنش کرد.

جکسون نگاه غضبناکی به ژان انداخت که ژان خودش را عقب کشید: منو اینجوری نگاه نکنا... منکه مجبورت نکرده بودم بیای.

جکسون جواب نداد و ژان گفت: چرا حرف نمیزنی؟

جکسون موبایلش را برداشت و چیزی تایپ کرد و مقابل ژان گرفت: فعلا خفه شو.

ژان با تعجب گفت: نکنه سرما خوردی؟

جکسون در جواب فقط به ژان چشم غره رفت و ژان زیر خنده زد. جکسون نیشگونی از ژان گرفت و ژان دو دستش را نگه داشت و گفت: غلط کردم بکش عقب.

جکسون با احساس سرما دوباره زیر پتو برگشت و ژان آرنجش را به شانه جکسون تکیه داد. ییبو درجه بخاری را بالاتر برد و ژان به یوبین و هایکوان که فقط نظاره گر بودند، نگاه کرد: راستش جکسون وقتی سرما میخوره زیاد حرف نمیزنه.. چون صداش...

دوباره زیر خنده زد: صداش شبیه خروس دم غروب میشه.

دلش را گرفت و انقدر قهقهه زد که هایکوان و یوبین هم به خنده افتاده بودند و این‌بار جکسون ترجیح داد از زیر پتویش خارج نشود.

هایکوان گفت: برات قرص سرماخوردگی میارم.

به اشپزخانه رفت و ژان خنده‌اش را با به یاد اوردن چهره درمانده‌اش وقتی رسیده بود و اخمی که از روی خجالت روی صورتش داشت خورد. دستانش را دور جکسون حلقه کرد و چانه‌اش را روی شانه‌اش تکیه داد: هی.. ببخشید. حتما خیلی سختی کشیدی.

ییبو انگشتش را محکم روی دکمه بالا بردن درجه بخاری فشار داد تا به اخرش رسید و جکسون از شدت باد گرمی که به صورتش برخورد میکرد، روی صورتش احساس سوختگی کرد و از جا پرید.

ژان از جکسون فاصله گرفت و با تعجب گفت: کنترل دست کیه؟

با دیدن ییبو که کنترل به دست نگاه تیزش را به او دوخته بود، حرفی که ییبو یک ساعت پیش به او زده بود را به یاد آورد و دهانش را بست. هایکوان کنترل را از دست ییبو بیرون کشید و اسپیلنت را خاموش کرد: خونه خیلی گرم شده. فکر نکنم دیگه سردش باشه.

هایکوان لیوان آب و دارو را دست جکسون داد. جکسون با دقت هایکوان و دیگران را بررسی کرده بود و در آن میان فقط نگاه‌های خیره ییبو او را آزار میداد و تا حدی میترسید. حس میکرد هر لحظه ممکن است بلند شود و آن‌ها را از پنجره بیرون بیندازد.

هایکوان رو به یوبین کرد: لطفا پتو و بالشت اضافه بیار یوبین.

یوبین سر تکان داد و به اتاق خودش رفت و هایکوان به ژان نگاه کرد: دوستت بهتره زودتر استراحت کنه. فردا حرف میزنیم.

ژان لبخند زد: ممنون پروفسور. توی اتاق من.. یعنی اتاقی که من هستم میخوابه. خودم حواسم بهش هست.

ییبو سریع از جایش بلند شد: نمیشه.

هر سه با تعجب به ییبو نگاه کردند و ییبو خیلی محکم گفت: توی اتاق فقط یه تخت هست. نمیشه.

ژان چند لحظه فکر کرد و بعد در حالی که گوش‌هایش سرخ شده بود، بلند شد و لبخندی مصنوعی زد: مستر وانگ... ذهن منحرفی داریا. قراره فقط بخوابیم.

ییبو دوباره نگاه تیزش را روی ژان ثابت کرد: گفتم نمیشه.

ژان حس کرد باید ساکت شود و از او پیروی کند ولی اوضاع عجیب شده بود و ارزو کرد جکسون با صدای گرفته‌اش هم که شده چیزی بگوید و او را نجات دهد اما هایکوان به کمکش شتافت: منظور ییبو رو درست متوجه نشدی ژان. اگر کنار هم بخوابید توام سرما میخوری.

ژان به جکسون نگاه کرد که با چشمانش داشت ییبو را برانداز میکرد و نفس راحتی کشید و گفت: درسته..خب... جکسون توی اتاق بخوابه. من اینجا روی کاناپه میخوابم.

هایکوان گفت: هر جور راحتید. شب بخیر.

یوبین پتو و بالشت را روی کاناپه گذاشت: اربا... منظورم اینه که... خب...

ژان که متوجه منظور یوبین شده بود، گفت فقط ژان صدام بزن.

یوبین لبخند زد: توام منو یوبین صدا بزن. میتونی توی اتاق من بخوابی ژان. من روی کاناپه راحتم.

ژان سرش را تکان داد: نه نه. لازم نیست. همینجوری بهتره.

یوبین خواست اصرار کند که ییبو گفت: معذبش نکن.

یوبین سری تکان داد و به آن‌ها تعظیم کرد: خوب بخوابید.

و به اتاقش رفت.

ژان که نمیخواست با ییبو تنها باشند، دست جکسون را گرفت و بلندش کرد: پاشو بریم تو اتاق باید بخوابی.

جکسون همراه ژان وارد اتاق شد و ژان بعد از نگاه سریعی به ییبو در را بست. ییبو خیلی سریع خودش را به در رساند و دستش را روی دستگیره گذاشت اما افکارش مانع از باز کردن آن شد. لبش را به دندان گرفت و کمی طول کشید تا به اندازه کافی با خودش کلنجار رفت و در نهایت فقط تصمیم گرفت صبر کند تا ژان بیرون بیاید.

ژان به در تکیه داد و نفس راحتی کشید. جکسون یک ابرویش را بالا داد و تایپ کرد: چرا سرخ شدی؟ خجالت کشیدی؟

ژان سریع تکذیب کرد: مگه ندیدی چقدر گرم بود؟ هنوز همه بدنم داغه.

بعد با پشت دست عرق روی گلویش را پاک کرد. جکسون دوباره تایپ کرد: از این مستر وانگ خوشم نمیاد. نگاهش خطرناکه.

ژان با تعجب گفت: منظورت چیه؟

جکسون که از تایپ کردن خسته شده بود، در حالی که تلاش میکرد صدا بدون خش و صاف از گلویش خارج شود، گفت: نمیدونم... یکم عجیب بود.

ژان سعی کرد از تن صدای پر از خش جکسون که بالا و پایین زیادی داشت، نخندد: بازم نمیفهمم چی میگی.

جکسون دوباره ژان را نیشگون گرفت و صدایش را پایین تر اورد: بخندی کشتمت.

ژان سر تکان داد: خیلی خب.. بگو.. منظورت از عجیب چیه؟

جکسون اخمی کرد: انگار... اوممم..

ژان خودش را کمی جلو کشید و با انتظار به لب‌های جکسون چشم دوخت: انگار؟

جکسون که کلمات چینی را به سختی پیدا میکرد گفت: انگار به اموالش دست درازی...

با باز شدن و برخورد ناگهانی در به ژان که هنوز با در فاصله کمی داشت، لب‌های ژان به لب‌های جکسون برخورد کرد و در حالی که صورتش هنوز به صورت جکسون چسبیده بود، روی بدنش افتاد. ژان بلافاصله سرش را بلند کرد و به چهره وحشت زده جکسون خیره شد و بعد سر برگرداند و با چشمان غضبناک ییبو مواجه شد.

ییبو با دیدن صحنه مقابلش، سریع دستش را جلو برد و با گرفتن پشت لباس ژان او را بالا کشید. جکسون هنوز نمیتوانست از جایش تکن بخورد. ژان با ترس به ییبو که یقه‌اش را گرفته بود نگاه کرد و در حالی که نمیدانست چرا، شروع کرد به توضیح دادن: اونجوری که فکر میکنی نیست مستر وانگ... تو یه دفه درو باز کردی....

ییبو یقه ژان را رها کرد و مچ دستش را گرفت و بدون توجه به توضیحاتش او را سمت دستشویی کشاند. در را باز کرد و ژان را داخل هول داد: صورتتو بشور.

ژان چشمان درشت و متعجبش را به ییبو دوخت: هان؟.. چی؟؟؟

ییبو که کارد هم میخورد خونش در نمی‌آمد، شیر آب را باز کرد: صورتتو بشور.

ژان اخم کرد. از زورگویی ییبو و احساس مالکیتش که هنوز یک روز نشده روی او پیدا کرده بود، احساس کلافگی داشت. شیر آب و بعد هم در را بست و دستانش را به پهلوهایش زد: اوی مستر وانگ.. هر چی هیچی نمیگم تو بیشتر از قبل زیاده روی میکنی. من اموال تو نیستم که باهام اینجوری رفتار میکنی.

ییبو در دلش زمزمه کرد "تو به هیچکس جز من تعلق نداری وی‌یینگ"

ژان دوباره گفت: راستش وقت نشد راجب چیزی که روی پشت بوم گفتی حرف بزنیم.. منظورت چی بود؟ از... از اینکه گفتی...

_ازت خوشم میاد.

ژان گوش‌هایش را گرفت: آره آره همون.. دیگه تکرارش نکن لطفا.

بعد قدمی جلو رفت و به چشمان ییبو زل زد: منظور دیگه‌ای نداشتی مگه نه؟

قلب ییبو به سرعت میتپید و به سختی تنفس منظمش را کنترل میکرد: منظور دیگه یعنی چی؟

ژان از نزدیکی بیش از حد به ییبو احساس نا راحتی کرد و قدمی عقب رفت: خب.. یعنی...

وقتی در باز شد حرفش را ناتمام گذاشت. جکسون خودش را به روشویی رساند و آب را باز کرد: لعنت به تو ژان..

دهانش را چند دور شست: وای خدای من.

بعد چشم غره‌ای به ژان رفت و نگاهش روی لب‌هایش چرخید و با به یاد آوردن دوباره اتفاقی که افتاده بود، روی دهان خودش زد. خمیر دندان را برداشت و مقدار زیادی کف دستش ریخت و شروع به شستن لب‌هایش کرد.

ژان اخمی کرد و دست به سینه شد: هی جکسون.. داره بهم برمیخوره ها... اولا که یه اتفاق بود لازم نیست شلوغش کنی من کاملا استریتم... دوما اینکه خیلیم دلت بخواد... سوما هم مگه اولین بوسه‌ات بود چرا مثل دخترا گریه میکنی پسره خل و چل؟؟؟

بعد یکی پس گردنش زد: به خودت بیا..

جکسون صورتش را با آب شست و رو به ییبو کرد: مستر وانگ.. این .. بین خودمون میمونه دیگه؟ نه؟

ییبو نگاهش را روی ژان چرخاند و ژان جکسون را از یک وجبی صورت ییبو عقب کشید: معلومه که میمونه. مستر وانگ چیزی نمیگه.

بعد دستش را دور گردن جکسون انداخت و شیطنت آمیز خندید: ولی لبات خیلی نرمه‌ها...

جکسون ژان را با تمام توان عقب هول داد و با صدای گرفته‌اش فریاد زد: فاک یووو ژان.

و با عصبانیت بیرون رفت. ژان که فکر کرد زیاده روی کرده، خواست دنبالش برود که ییبو مقابلش ایستاد: دهنتو بشور.

ژان بحثش با ییبو را به یاد آورد و دوباره اخم کرد: همین الان داشتم میگفتم نمیتونی به من دستور ...

ییبو که از بحث‌های بیخودی خسته و از حس وجود بزاق دهان جکسون دور لبهای ژان کلافه شده بود، ژان را میان اعتراضاتش روی کولش انداخت و داخل وان گذاشت.

_داری چه غلطی...

و دوش را رویش باز کرد. ژان که خیلی سریع خیس شده بود، با عصبانیت به ییبو نگاه کرد و این بار با درخشش خشم داخل چشمان ییبو فقط تصمیم گرفت دهانش را ببندد.

ییبو از حمام بیرون رفت و ژان در حالی که لباس‌های خیسش را در می‌اورد، مشغول فحش دادن به خودش، جکسون و ییبو شد.

......................................................................

ژان با شنیدن صدای برخورد ظروف با هم، چشمانش را باز کرد و وقتی نور افتاب مانند تیر به مردمک چشمانش خورد، آن‌ها را بلافاصله بست و بالشت را از زیر سرش برداشت و روی صورتش گذاشت و گوش‌هایش را هم پوشاند. خواست غرولندی کند و داد بزند که صداها را خفه کنند که به یاد آورد کجاست. بالشت را کار انداخت و از جا پرید.

یوبین با دیدن ژان که بلند شده بود گفت: ببخشید.. بیدارت کردم؟

ژان به ساعت نگاه کرد 8 صبح بود. دستی رو موهایش کشید: نه.. دیگه باید بیدار میشدم.

یوبین لبخند زد: خوب خوابیدید؟

ژان بلند شد و سمت اتاق مهمان رفت: مثل یه نوزاد.

یوبین گفت: صبحانه اماده‌اس.

ژان سر تکان داد: ممنون الان میایم.

وارد اتاق شد. لگدی به جکسون که خودش را لای پتو پیچیده بود زد: هی نفله.. پاشو ببینم.

جکسون ناله‌ای کرد و ژان دستش را روی پیشانیش گذاشت: تب نداری.. حالت چطوره؟

جکسون سعی کرد سوراخ گرفته بینیش را باز کند: عین سگی که زیر مشت و لگد بوده بدنم درد میکنه.

ژان نیشخند زد: پاشو صبحانه بخور بهتر میشی.

جکسون از جا پرید: هی ژان.. به مامان زنگ زدی؟

ژان صورتش را شست و حوله را روی صندلی رها کرد: نه هنوز.

جکسون بلند شد و رو به روی ژان ایستاد: نمیخوای با من برگردی؟

_کاش هنوز مجبور بودی دهنتو ببندی.

_جدی دارم باهات حرف میزنم. همه خیلی نگرانن.

_واقعا این همه نگرانی دلیلی نداره. برگرد و بهشون بگو من حالم خوبه و اینجا همه چیز مرتبه.

بیرون رفت و جکسون هم دنبالش خارج شد و سر میز نشست: از اولم نباید فرار میکردی. باید با هم حرف میزدین و به نتیجه میرسیدین.

هایکوان که تازه بیرون آمده بود با شنیدن حرف جکسون با تعجب گفت: تو فرار کردی ژان؟

ژان اخم کرد: اونا راضی نمیشدن.

جکسون به هایکوان نگاه کرد: به نظر شما حق ندارن؟ راستش برای ما واقعا عجیبه که یه پروفسور دانشجوشو بیاره اقامتگاه شخصیش.

هایکوان به جکسون لبخند زد: خوشحالم بهتری.

جکسون لحظه‌ای مکث کرد: دیروز نتونستم درست خودمو معرفی کنم.

بعد سرش را به نشانه احترام کمی خم کرد: من جکسونم دوست ژان. ممنونم اجازه دادید اینجا بمونم.

هایکوان گفت: مشکلی نیست. ولی بذارید راجب این موضوع بعد از صبحانه حرف بزنیم.

یوبین ظرف‌های غذا را مقابل همه گذاشت.

_صبح بخیر برادر.

هایکوان به ییبو که حالا به جمعشان سر میز اضافه شده بود نگاه کرد: صبح بخیر ییبو.

یوبین نشست و گفت: دیشب خوب نخوابیدید؟

این را به خاطر گودی زیر چشمان ییبو گفته بود و ییبو گفت: خوب خوابیدم.

هایکوان لبخندی زد: خب بیاید شروع کنیم.

مشغول خوردن شدند که جکسون متوجه نگاه خیره ییبو روی خودش شد. سرش را کنار گوش ژان برد: این پسره حتما از من متنفره.

ژان با صدای بلند جواب داد: اون با همه همینطوریه.

هایکوان گفت: چیزی گفتی؟

ژان به هایکوان نگاه کرد: راستش پروفسور. من ترجیح میدم خودم مطالعه کنم و بعد سوالاتمو از خودتون بپرسم.

هایکوان به ییبو که دست از خوردن کشیده بود نگاه کرد: مشکلی پیش اومده؟

ژان سرش را پایین انداخت: نه.. فقط نمیخوام مزاحم مستر وانگ بشم.

جکسون آرنجش را به پهلوی ژان زد: بهتر نیست اول راجب اینکه اصلا قراره اینجا بمونی یا نه حرف بزنیم؟

هایکوان قاشقش را روی میز گذاشت: خیلی خب ظاهرا نمیشه این بحثو عقب انداخت.

به جکسون نگاه کرد: من واقعا میخواستم توی تحقیقات ژان بهش کمک کنم. ولی منابعی که اون میتونه مطالعه کنه تا حدودی محرمانه هستن و نمیتونه قرض بگیره یا کپیشو داشته باشه. به خاطر همین ازش خواستم اینجا بمونه.

جکسون گفت: به دلایلی خانواده ژان خیلی نگرانش هستن و به خاطر همینم من تا اینجا اومدم.

هایکوان نگاهش را روی ژان چرخاند: بهتره خانواده اتو متقاعد کنی و بهشون اطمینان خاطر بدی ژان.

ژان سرش را تکان داد: باشه.

_در مورد مطالعاتت هم بهتره بذاری ییبو کمکت کنه. مطالب پیچیده هستن و اگر بخوای تا برگشتن من از دانشگاه صبر کنی ممکنه عقب بیفتی.

ژان به ییبو نگاه کرد. هنوز کاملا راضی به نظر نمیرسید ولی مخالفتی نکرد.

هایکوان دوباره مشغول خوردن شد که یوبین گفت: ولی شما چجوری تا اینجا اومدین؟

جکسون با به یاد آوردن ماشینش گفت: با ماشین.. احتمالا تا الان به فنا رفته.

و زیر لب گفت: بابا میکشتم.

یوبین گفت: میتونیم با هم بریم پیداش کنیم. من این اطرافو خوب میشناسم.

جکسون لبخند : ممنون.

ژان صبحانه‌اش را سریع تمام کرد و به اتاق رفت و شماره مادرش را گرفت. با بوق اول جواب داد: ژان؟

_سلام مامان.

لحظه‌ای سکوت بود: ژان؟ عزیزم تنهایی؟

_اره توی اتاقم.

_روی اسپیکر نیستم؟

ژان که فهمید منظور مادرش چیست، نفس عمیقی کشید: نه.

و گوشی را از گوشش فاصله داد و همان موقع بود که صدای فریاد‌های خانم شیائو از فاصله دور هم به وضوح شنیده شد: میدونی چقدر نگران شدیم؟ حالا دیگه از خونه فرار میکنی پدرسگ؟... مگه دستم بهت نرسه ژان خیلی از دست در رفته و بی بند و بار شدی.. خاک بر سر من با این بچه تربیت کردنم....

ژان خندید: خداروشکر حالش خوبه.

بعد گوشی را دم گوشش گذاشت: خانم شیائو آروم بگیر دیگه. تقصیر خودت بود حرف گوش ندادی اون جکسون بدبختم آواره جاده‌ها کردی.

_حالا طلبکارم شدی؟ شیرمو حلالت نمیکنم..

_مامان خواهش میکنم بس کن. من اینجا حالم خوبه. برات چند تا عکس میفرستم ببینی اینجا چه هتلیه.

جیغ خانم شیائو بلند شد: هتل؟؟ بردنت هتل؟؟؟؟

_نه نه نه... منظورم اینه که مثل هتل لوکسه.. مامان محض رضای خدا بیخیال من یه مرد 22 ساله‌ام بچه که نیستم... بابا تو سن من بچه دار شد.

_اره با هم تو سن جوونی غلط اضافه خوردیم.

_خانم شیائو اینجا همه خیلی خوب و مهربونن. برادر پروفسور داره بهم شخصا اموزش میده. غذای مورد علاقمم میپزن و از بس میخورم میترکم.

_مطمئنی؟

_اره به جون خودم...

_جون خودت فایده نداره بگو جون مامان.

_جون مامان... تورو خدا بی دلیل نگران نباش.

_اولین باره ازم دوری استرس دارم. لباس گرمم نبردی با خودت!

_یکی دو دست برداشتم. فعلا بسه. میرم یه سری خرت و پرت میگیرم نگران نباش.

_پول داری؟ میگم بابات بریزه به کارتت.

_دارم دارم.

_خیلی خب. مواظب خودت باش.

_مواظبم. جکسون ماشینش خراب شده هر وقت درست شه برمیگرده ازش بپرس اینجا جام خوبه یا نه تا خیالت راحت شه.

_باشه.

_من دیگه باید برم. بهت زنگ میزنم.

_باشه برو. زود تمومش کن و برگرد.

ژان اسپیکر تلفنش را بوسید: اووووم ماچ... خداحافظ.

و پیش از آنکه مادرش چیز دیگری اضافه کند قطع کرد. نفس راحتی کشید و برگشت: اوکی فکر کنم حل شد.

جکسون بلند شد: ممنون بابت غذا. من ظرفارو میشورم.

یوبین جلویش را گرفت: لازم نیست. خودم بعدا میشورمشون. بهتره بریم سراغ ماشین.

ژان گفت: منم باهاتون میام.

ییبو از اتاق بیرون آمد: وقت مطالعه‌اس.

جکسون دلخور بود و ژان گفت: ولی اون به خاطر من اومده. بعد از اینکه همراهیش کردم برمیگردم.

هایکوان ظرف‌ها را داخل سینک گذاشت: اشکالی نداره. منو ییبو باید قبلش به یه سری کارا رسیدگی کنیم.

ژان همراه جکسون و یوبین برای پیدا کردن ماشین رفتند و ییبو و هایکوان وارد دفتر کار ییبو شدند.

_برنامه ریزی جشن اخر هفته چطور پیش میره؟

_غذا و نوشیدنی شنبه میرسه. تزیینات تالار هم انجام شده. فقط باید نیروهای امنیتی رو افزایش بدیم.

_درسته. این فرصتو از دست نمیدن. خورشید سرخ حتما یه مهره جا به جا میکنه.

_کوهستان سخت ترین راهو داره و کمترین نیروهای امنیتی رو.

_جای تله‌هارو عوض کنیم؟

_پهباداشون بارها دیده شدن. مطمئنم مدام در حال رصد کردن وضعیت مقر ابرن.

_پس حتما از منتقل کردن وسایل هم خبر دارن.

_درسته. ممکنه بین مهمونا وارد شن و نتونیم شناساییشون کنیم.

_چیزی که بیشتر نگرانم میکنه حضور ژانه.

ییبو جواب نداد و هایکوان گفت: به هر حال میخواستم راجبش باهات حرف بزنم.

ییبو منتظر ماند.

_وانگجی؟... نظرت درباره ژان چیه؟ فکر میکنی خودشه؟

ییبو باز هم ساکت ماند و هایکوان اضافه کرد: فقط چون چهره‌اش شبیهشه...

_مطمئنم خودشه.

هایکوان با تعجب گفت: چطور مطمئنی؟

_نمیتونم توضیح بدم.

هایکوان لبخند زد: میفهمم. و مطمئنم اشتباه نمیکنی. خودت بهتر از هر کسی جفت روحتو میشناسی.

ییبو به چشمان برادرش نگاه کرد و لبخندی محو زد: ممنونم برادر.

.......................................................................................................

پیدا کردن ماشین با توجه به شناخت ناکافی جکسون از مسیری که آمده بود یک ساعت طول کشید و در نهایت ماشین را غرق در گل پیدا کردند.

ژان با دیدن ماشین گفت: دعا کن موتورشو ندزدیده باشن.

یوبین کاپوت را بالا داد: موتور سر جاشه.

و مشغول بررسی ماشین شد.

جکسون گفت: دیروز موتور سالم بود. فقط گیر کرده بود نمیتونستم درش بیارم.

یوبین پشت ماشین ایستاد و به تایر هایی که در گل گیر کرده بود نگاه کرد: یکیش پنچره. اول بیرون میارمش تا بعد پنچریو بگیریم. خلاصش کن.

جکسون دنده را خلاص کرد: الان میام کمک...

ولی تا به خودش آمد، ماشین از جا بلند شد و کمی جلوتر، زمین گذاشته شد. جکسون و ژان که دستش را برای کمک دراز کرده و حالا در هوا مانده بود، با تعجب به یوبین که دستانش را میتکاند، خیره شدند.

یوبین وقتی چشمان متعجبشان را دید، تازه متوجه سوتی خودش شد، کمی فکر کرد و در نهایت گفت: اخه این.. خیلیم سنگین نیست...

جکسون یوبین را کنار زد: ژان بیا اینجا بلندش کنیم.

هر دو تمام زورشان را زدند تا توانستند کمی ماشین را بلند کنند و بعد دوباره نگاه‌های سردرگمشان را به او دوختند.

جکسون بازوهای یوبین را لمس کرد: داداش چیزی زدی؟... چجوری اینو بلند کردی؟

یوبین دستی روی گردنش کشید: خب... من... من قبلا وزنه برداری کار میکردم.

ژان گفت: قبلا؟ یعنی چند سالگی؟ تو که سنی نداری.

یوبین که نمیتوانست گندش را جمع کند گفت: دروغ گفتم... ولی خواهش میکنم به کسی نگید. به پروفسور و برادرشم نگید. تظاهر کنید ندیدید.

جکسون رو به ژان کرد: باز بگو اینا عجیب نیستن.. حس میکنم فرستادیمت هتل پنسیلوانیا... نکنه یکی هزارسالم سن دارید؟

رنگ یوبین پرید و سرش را پایین انداخت تا نگاهش او را لو ندهد: من... این فقط یه توانایی خاصه.. ولی ما واقعا معمولی هستیم...

جکسون انگشتش را در هوا تکان داد: نه نه نه... این اصلا معمولی نیست. یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌اس.. ببینم موادی چیزی میزنی؟

یوبین دستانش را در هوا تکان داد: نه قسم میخورم فقط یه توانایی خاصه. همین.

ژان جلوی جکسون را پیش از گفتن جمله بعدیش گرفت: ولش کن جکسون. شاید راست میگه بیچاره.

جکسون بازوی ژان را کشید و بعد از اینکه از یوبین فاصله گرفتند، گفت: ببینم تو چشماتو روی همه چیز بستی؟ این عادیه که یه نفر انقدر قوی باشه؟ اصلا این هیچی... اون پسره از همه بیشتر رو مخمه.

_مستر وانگ؟

_اوهوم.

_خب...

جکسون وقتی حالت صورت ژان را که لب‌هایش را مدام غنچه و لپ‌هایش را باد میکرد دید، گفت: داری چیو قایم میکنی؟

ژان خودش را به آن راه زد: چیزی نیست. بیا زودتر پنچری ماشینو بگیر برو به شب میخوری.

جکسون راه ژان را سد کرد. چشمانش را خمار کرد و به ژان خیره شد: شیائو ژان حرف بزن.

ژان بینیش را خاراند و گفت: خب.. اون ییبو رو من کراش زده.

جکسون این بار مسخره ازی را کنار گذاشته بود. نگاه ییبو از همان اغاز برایش عجیب و ازاردهنده بود: از کجا میدونی؟

_خودش گفت.

جکسون با تعجب کرد: تو تازه دیروز اومدی!

_دوره زمونه عوض شده.. مردم راحت حرف دلشونو میزنن.

_با این وجود میخوای اینجا بمونی؟

_به هر حال من حسی بهش ندارم. ببینه چه عتیقه‌ایم از سرش میفته.

جکسون نفس راحتی کشید: اره.. تو بیخ ریش خودمی.

و سمت ماشین حرکت کرد و یوبین گفت: تایرو عوض کردم.

جکسون با تعجب گفت: سه دقیقه هم نشد! چطوری؟

یوبین خندید: از این کارا زیاد کردم.

جکسون سوار شد: خداروشکر جی پی اس راه افتاد.

ژان گفت: دفه دیگه قبل از اومدن زنگ بزن نمیخوام جنازتو پیدا کنم.

جکسون در را بست و عینک دودیش را روی چشمش گذاشت: شیائوژان؟

_هوم؟

_نمیخوام وقتی دفه دیگه میبینمت گی شده باشی!

نیشخندی زد و پیش از آنکه ژان بتواند مشتش را روی شکمش فرود بیاورد، ماشین حرکت کرد.

هر دو راه برگشت را در پیش گرفتند و ژان که متوجه نگاه خیره یوبین شده بود گفت: چیزی رو صورتمه؟

یوبین سرش را تکان داد: نه... فقط..

_فقط چی؟

_هیچی.

ژان دوباره نظریه کراش یوبین روی خودش را به یاد اورد و برای اینکه جو سنگین بینشان از بین برود تصمیم گرفت یک مکالمه را شروع کند: خب تو از کی پروفسورو میشناسی؟

_مدت زیادیه... از وقتی بچه بودم.

_از کی باهاشون زندگی میکنی؟

_اونم خیلی وقته.

ژان با شیطنت گفت: ببینم پروفسور دوست دختر داره؟

یوبین با تعجب به ژان نگاه کرد و با چیزی که به ذهنش خطور کرد ایستاد.

ژان هم ایستاد: چی شد؟

_نکنه به پروفسور علاقه داری؟

در نگاه یوبین ترس و اضطراب دیده میشد که ژان خیالش را راحت کرد: دیوونه شدی؟... فقط میخواستم یکم تو زندگی شخصیش سرک بکشم.

یوبین دوباره همراه ژان حرکت کرد و ژان پرسید: اون مستر وانگ چی؟

_نه نداره.

ژان آرام گفت: پس همتون گی‌اید!

_این ایرادی داره؟

ژان که فکر نمیکرد یوبین شنیده باشد دستپاچه شد: چ..چی؟

یوبین سرش را پایین انداخته بود: اینکه دوتا مرد بهم علاقه داشته باشن.. یا دوتا زن.. میخوام بدونم از نظر شما اهمیتی داره؟

ژان نگاهش را از یوبین گرفت. در مورد جوابش مطمئن نبود: نمیدونم..

_من فکر نمیکنم اهمیتی داشته باشه.. تو تا حالا عاشق شدی؟

ژان بدون فکر گفت: نه نشدم.

یوبین لبخند زد: شدی. فقط بهش توجه نکردی. هر چیزی که الان داری، بهش اهمیت میدی و میخوای نگهش داری عشقه. خانواده، دوست، حیوون خونگی، حتی ماشین و شایدم یه کتاب.

ژان کمی فکر کرد و یوبین ادامه داد: عشق شکلای مختلفی داره ولی جنسیت نمیشناسه... گی، لزبین یا اینجور اصطلاحات مربوط به عشق نمیشه و گرایش جنسیتیه. حالا تو فکر میکنی ادمارو بر چه اساسی باید سنجید؟ گرایش جنسیشون؟ یا احساسات و درونشون؟

_خب معلومه درونشون... منظور من این نبود... من... خب.. عااام...

_من متوجه منظورت شدم.. به هر حال خیالت راحت باشه. کسی به تو صدمه‌ای نمیزنه.

لب‌های ژان آویزان شد: اینطور نیست که احساس امنیت نداشته باشم...

با رسیدن به ساختمان موزه ایستادند و یوبین گفت: من باید برگردم سر کار.

ژان از حرف‌هایش احساس پشیمانی میکرد ولی بیش از این بحث را کش نداد و وارد مقر ابر شد که ییبو مقابل کتابخانه منتظرش ایستاده بود.

ییبو سمت ژان چرخید و دستش را سمت ژان دراز کرد. ژان به دست ییبو نگاه کرد و بعد از لحظه‌ای فکر لبخند زد و با دست مخالفش دست ییبو را گرفت: اره با صلح موافقم. منم تو فکرش بودم. خوشحالم که تو اول دست دوستی جلو اوردی.

بعد خواست دستش را بیرون بکشد که ییبو دستش را محکم نگه داشت. ژان به چشمان ییبو نگاه کرد: مستر وانگ باز شروع نکنا... همین الان اشتی کردیم.

در حالی که ییبو پیشانی بندش را دور دست ژان می‌بست، ژان با خوشحالی گفت: دیگه کادو لازم نبود. دست دادیم تموم شد رفت دیگه.

ییبو از ژان فاصله گرفت: برو داخل.

ژان یک قدم جلو رفت و با به یاد آوردن سیستم حفاظتی ورودی کتابخانه سمت ییبو برگشت: میدونسم سلام گرگ بی طمع نیست. مگه نگفتی دچار شوک الکتریکی میشم؟

ییبو دستبند خودش را به ژان نشان داد و بعد از ورودی رد شد: این کلیده.

ژان اخمی کرد: اوه..

و بعد از ورودی رد شد و داخل رفت و سر جای قبلش نشست.

ییبو گفت: همونطور که گفتم باید از پایه یاد بگیری.

_اوهوم.

_با زیتر شروع میکنیم.

_اوهوم.

_زیتر خانواده بزرگی از سازهای زهیه که معمولا یا با انگشت یا با مضراب نواخته میشن.

ژان به کتابش نگاه میکرد: اوهوم.

_ مهمترین زیتری که در قبیله لان استفاده میشد گیوچینه که هفت تار داره و با انگشت نواخته میشه.

_اوهوم.

ییبو با کلافگی گفت: چرا تمرکز نداری؟

ژان که منتظر این لحظه بود با خوشحالی به ییبو نگاه کرد: بقیه داستانو برام تعریف کن.

ییبو نگاهش را از ژان گرفت و ژان بلند شد و سمت دیگر رفت و کنار ییبو نشست: خواهش میکنم برام بگو. دیشب از کنجکاوی خوابم نبرد.

_اما صدای خر و پفت بلند بود!

_هان؟.. امکان نداره من هیچوقت خر و پف نمیکنم.

ییبو چیزی نگفت و ژان آستین ییبو را گرفت: بگو دیگه. من واقعا کنجکاوم.

_باشه.

ژان که انتظارش را نداشت، هیجان زده گفت: جدی؟

_اوم.

_خب... دیشب تا کجا گفتن؟.... آهان... وی ووشیان عقاید متفاوتی داشت و فکر میکرد از نیروهای شیطانی میشه در راه درست استفاده کرد.

_خاندان ون برای پیدا کردن سنگ یین تهذیبگران زیادی رو کشتن و فرزندان روسای قبایل رو به بهانه آموزش گروگان گرفتن.

_سنگ یین چیه؟

_سنگ یین نیروی تاریکی داشت. برای همین هر تکه در جایی دور مهر و موم شده بود. ووشیان و وانگجی یک تکه رو داخل بهار سرد پیدا کردن.

_وانگجی؟ یشم گوسو لان؟

_پسر دوم قبیله لان.

ژان با شیطنت به ییبو نگاه کرد: شنیدم خیلی خوشگل بوده.

_وانگجی اون تکه رو نگه داشت و همراه ووشیان دنبال تکه‌های دیگه میگشت. ولی وقتی ون ژو به مقر ابر حمله کرد، وانگجی سنگ رو تحویل داد و به عنوان گروگان همراهش به چیشان رفت.

_ون روخان قبلا یک تکه‌ سنگ رو داشت درسته؟

_اوم.

_بعد چی شد؟

_ون چائو گروگان‌هارو بدون شمشیر به شکار برد. شکار لاکپشت کشتار.

_مگه یه لاکپشت چقد میتونه بزرگ باشه؟!

_خیلی.

_خب بعدش؟

_ون چائو گروگان‌هارو داخل غار رها کرد و خروجی‌هارو بست.

_فاک.

ییبو نگاهی به ژان انداخت که دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته و به او خیره بود. ژان از روی میز خودش را جمع کرد: ببخشید. منظورم اینه که او مای گاد. خب اخه چرا؟

_ون چائو میخواست برای پیدا کردن لاکپشت طعمه بذاره. معشوقه‌اش هم یکی از خدمتکاران جین زیشوان رو انتخاب کرد. میان میان.

_عجب خری بوده‌ها.

_همه مخالفت کردن و درگیر شدن.

_خب چجوری رفتن بیرون؟

_زیر دریاچه یه راه وجود داشت. همه تونستن خارج شن به جز وانگجی و ووشیان. پای وانگجی زخمی بود و ووشیان روی سینه‌اش سوخته بود.

_اوه.. پس باید منتظر کمک میموندن.

_تا رسیدن کمک زمان زیادی طول میکشید. وانگجی و ووشیان تصمیم گرفتن لاکپشتو بکشن.

_دوتایی؟

_اوم.

_چجوری اخه؟

ییبو به چشمان ژان خیره شد: اونا هم فکر و هم عقیده بودن. مثل دو نیمه گمشده.

چشمان ییبو برق میزد و ژان نمیتوانست نگاهش را از آن‌ها بگیرد. انگار این داستان برای ییبو چیزی بیشتر از یک داستان بوده و ژان احساسات مختلفی که در حین تعریف آن در چهره ییبو ظاهر میشد را خوب میدید.

ژان گفت: تونستن بکشنش؟

_ووشیان وارد بدن لاکپشت شد و اونو کشت.

_وانگجی چیکار کرد؟

__فقط از بیرون گلوی لاکپشتو گرفته بود و سعی میکرد کمکش کنه. ولی ووشیان اونو کشت. البته نزدیک بود خودشم کشته شه.

_وانگجی نجاتش داد؟

_وقتی از آب بیرون کشیدش، ووشیان یه شمشیر پیدا کرده بود که از خودش جداش نمیکرد.

_چه شمشیری؟

_چیزی که لاکپشتو داخل غار گیر انداخته بود. تکه‌ای از سنگ یین که هیچکس از وجودش خبر نداشت و بعدها ووشیان مهمترین طلسمشو با استفاده از اون درست کرد.

_هوووم... وی ووشیان.. اخه چرا باید اینکارو میکرد؟!...

ییبو به صورت ژان نگاه کرد: دلایل خوبی داشت که هیچوقت به کسی نگفت.

(اینجا این لینکو پلی کنید حتمااااا)

ژان درخشش قطرات اشک را داخل چشمان ییبو دید ولی کاری به جز خیره ماندن انجام نداد.

ییبو نگاهش را به ساز مقابلش داد و انگشتانش را روی تارهایش گذاشت: هیچکس سعی نکرد درکش کنه.

همزمان با فرو ریختن قطرات اشک روی گونه‌هایش، انگشتانش به حرکت در آمدند و نوای زیبایی طنین انداز شد. ژان که تا به حال صدای گیوچین را از نزدیک نشنیده بود، گوشهایش را به ملودی گیوچین و چشمانش را به چهره بی‌نقص ییبو داد. مرد بی‌احساس دیروز، امروز در نظرش مثل خورشیدی گرم میتابید و او را مسحور خودش میکرد.

ییبو میان نواختن سنگینی نگاه ژان را حس کرد و سرش را سمت او برگرداند. فضای کتابخانه، صدای گیوچین و عطر صندل، ییبو را برمیگرداند به زمانی که هنوز وانگجی بود و صدای خنده‌های وی‌یینگ، نیمه گمشده‌اش که پنهانی عاشقش بود، در مقر ابر میپیچید. دوست داشت فلوت برمیداشت و همراهش مینواخت ولی فقط فرصت دوباره نگاه کردن به چهره‌اش هم کافی به نظر میرسید. لبخندی زد و ژان با دیدن لبخند ییبو برای نخستین بار، مثل آفتابگردان شکفت و به پهنای صورتش لبخندی زد که ییبو حرکت پروانه‌ها را داخل شکمش احساس کرد.

ییبو نواختن اهنگ را تمام کرد و ژان با هیجان برایش دست زد: واو... عالی بود مستر وانگ. خیلی خوشم اومد. اسم این اهنگ چیه؟

ییبو دوباره نگاهش را به ژان داد: وانگشیان.

ژان به فکر فرو رفت: این به چه معنیه؟

_وانگجی.. ووشیان...وانگشیان...

چند لحظه طول کشید تا اطلاعات در مغز ژان لود شد و بعد با تعجب گفت: یعنی... اونا عاشق هم بودن؟

ییبو دوباره لبخند زد: وانگجی عاشق ووشیان بود.. و این اهنگو برای خودشون ساخت... ولی...

ضربان قلب ژان ناگهان بالا رفته بود: ولی؟

کلمات بعدی ییبو در غم و ناامیدی در دلش بر جا گذاشتند.

_ووشیان هیچوقت ندید... نشنید... و نفهمید...

......................................................................................................

12 ساعت قبل

تیک تاک... تیک تاک.. تیک تاک... تیک تاک...

در میان تاریکی به صدای عقربه‌های ساعت گوش سپرده بودم که از 5 گذشته بودند و هنوز نتوانسته بودم پلک روی هم بگذارم و حتی تمرکز کنم و مدیتیشن هم بی‌فایده بود. پس از هزار سال جدایی حضور شخصی که انتظارش را کشیده بودم را حس میکردم و آرام و قرار را از دست داده بودم.

این بار هفتمی بود که از اتاق بیرون می‌آمدم، به کاناپه نگاه میکردم و وقتی مطمئن می‌شدم خواب نمیبینم، به اتاق باز میگشتم. اما حالا که مطمئن بودم دیگر خواب به چشمانم نمی‌آید، جلوتر رفتم و کنار کاناپه روی زانو نشستم.

مهتاب روی اجزای صورتش دویده بود و تمام جزییات چهره‌اش را از نظر گذراندم. موهایش هنوز نمناک بود و بوی شامپو میداد. چشمان درخشانش بسته بودند و مردمک‌هایش زیر پلکش تکان میخوردند. حتی خال زیر لبش سر جایش بود و وقتی مطمئن شدم یک میلیمتر هم جا به جا نشده، بدون آنکه بفهمم لبخند زدم.

دستم را روی دستش گذاشتم و از اعماق وجودم لمسش کردم و دوباره واقعی بودنش را به خودم ثابت کردم. اما حالا ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و به سختی میتوانستم رهایش کنم.

دلم میخواست آن لحظه ها، آن برخورد را، حس لطافت و گرمای درون آن دست را در جایی ثبت کنم. جایی که بتوانم آن را دوباره در دست بگیرم و حس کنم. عضلاتم هنوز آخرین برخورد دستانمان را به خاطر دارند. زمانی که به چشمانم خیره شدی، اشک­هایت سرازیر شد و گفتی " لن جن.. بذار برم" و دستم را پس زدی.

دست پس خورده­ام را برای سال­ها سرزنش میکردم و از آن متنفر بودم. با مشت روی آن میزدم و آنقدر آن را محکم میگرفتم که انگشتانم درون گوشتم نفوذ میکرد و آن درد هنوز هم برای تنبیهش کافی نبود... اگر زخمی نبود، شاید میتوانست تو را نگه دارد....

اگر زخمی نبود شاید میتوانست تو را بالا بکشد. اما گاهی این سوال را از خودم میپرسیدم. " اگر زخمی نبود، چه کسی پیروز میشد؟ آرزوی من برای نگه داشتن تو، یا تقلای تو برای رها کردن من؟ کدام حس قوی­تر بود و کدام خواسته عمیق­تر؟"

ژان تکانی خورد و وقتی فشار دستم را روی دستش حس کرد، بدون باز کردن چشمانش زیر لب گفت: ولم کن..

سرم را جلو بردم و کنار گوشش آرام گفتم: دیگه هیچوقت این دستو رها نمیکنم.

در همان حالت خواب و بیداری گفت: کی هستی؟

دستم را روی صورتش گذاشتم: فقط داری خواب میبینی...

باور کرد: باشههه...

لب‌هایم را روی لب‌های گرم و لطیفش قرار دادم و حسی که زمان زیادی انتظارش را میکشیدم، در آغوش گرفتم.

............................................

 😎چطور بود؟

😛میدونم خوب بود 😎حالا فانتزیاتونو راجب مهمونی اخر هفته بریزید رو صفحه

🥰لایک و کامنت فراموش نشه.

😣راستی میدونید چجوری یه داستان جزو داستانای پیشنهادی میره احتمالا؟

😴فعلا بابای. من برم بکپم یه  ده ساعت

😁 ویدیو داشت یادم میرفت

این به شدت زیبا و پیشنهادیه

Seguir leyendo

También te gustarán

872K 40.4K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
3.1K 84 15
Sonic and Amy finally get close after the grief endured by the two when all of their friends have disappeared misteriously. Sonic wants to numb the p...
490K 23.1K 76
Just a book of sad depressing quotes.
2.7K 168 21
[Zawgyi] 'ငါ့ဦးနှောက်ကမင်းကိုထပ်မချစ်မိဖို့ပြောနေမယ့် ငါ့နှလုံးသားလေးကပြောစကားနားမထောင်ဘူး' 𝑷𝒂𝒓𝒌 𝑱𝒊𝒎𝒊𝒏...