the ShowCase :::...

By btsfanfic_ir

643K 154K 63.6K

ıllıllı ویترین ıllıllı + خب ، جونگکوک. بهم بگو...چی میبینی؟ - یک بدبخت بیچاره...یک جنس...یک هرزه! + میخوای بد... More

~ Read me!
~ Lullaby
~ Dance Club
~ He called me B*tch
~ WE. is here
~ he truly is a Weirdo
~ Weird & Different
~ almost Freed
~ Not what I thought
~ Glass...Everywhere!
°°° NEW FICTION
~ Milky Skin
~ I've got Questions!
~ Only 53 Hours
~ it all ends to his JOB
~ No alcohol
~ Too Dramatic!
~ Photography...huh?
~ 'Cause I like beauty
~ Don't send me back!
~ Love it when you cry
~ Why the F**k?
~ He is.........sick
~ the King's Jewel
~ Beauty and the Weird
~ He had it , He lost it.
~ Five Days Long
~ who is HER ?
~ Kookie!
°°° NEW FICTION
~ Çlick!
~ Deal? Deal.
~ Kiddo!
~ Time to bath 🛁
~ I feel Valuable
~ Maybe... Just Maybe.
~ those Foolish Ideas...
~ Never do it again! EVER!
~ like training a Puppy!
°°° NEW FICTION
~ I BET ON YOU!
~ Breath me in
~ One Word Sentences
~ Was that your 1st?
~ Nobody's gonna kiss you
~ I see U
~ They're alike.
°°° NEW FICTION
~ who's being a kid now?!
~ Chocolate IceCream
~ would it be a sin?
~ Stay
~ Don't... just don't.
°°° NEW FICTION
~ Come Closer
~ Nightmare of Whispers
~ Eachother's weaknesses
~ isn't he Grumpy?
~ Dr. kim namjoon
~ My Beautiful
~ Kim tae tae
~ Take it off me
~ Hypotenuse
~ But I'm always romantic!
~ you'll beg me to.
~ it's Show time!
~ My mess, My responsibility
~ so Cuddles is you thing
~ the End of the Day
~ Hush yourself!
~ Anything? Anything.
~ the "Fur Coat" Solution
~ time to seal the deal.
~ the Taste of his touch
~ Mujito
~ My strange addiction
~ What's it called?
~ Your Bed. Your Beautiful.
~ Savannah
~ Insanely sane!
~ in Algorithm we trust.
~ Watchers, Correcters, and Stabilizers
~ who's the target?
~ there are others?!
~ under one condition
~ 2nd target of the night
~ 3rd target of the night
~ the man I fell for
~ I need some privacy
~ Do you really believe that?
~ description of Loneliness
~ the leverage
~ all about HER
~ and Boom!
کاور ها پریده

~ those bandages

6.4K 1.6K 322
By btsfanfic_ir

درحالی که جایی لبه ی وان کریستالی نشسته بودم، اسفنجِ پُف کرده از آبِ تمیزِ خنک و کف رو از روی ساقِ پام تا رونم بالا کشیدم...

و البته که حینِ اون کار مطمئن شدم با فشار دادنش توی دستم، باعث میشم قطره ها به خوبی روی پوستم پایین بیاند تا نگاهِ چشم هایی که جادو شده به حرکت دستم خیره شده بود، بدرخشه.

هرچند چیزی که این وضعیت رو خنده دار میکرد، صاحب اون نگاه بود که درحالی که جایی در فاصله ی دو قدمی از وانِ کریستالیِ من، روی یک سکو با بالاتنه ای برهنه و باند پیچی های نیمه باز شده و خیس از الکل نشسته بود، نهایتِ تلاشِش رو میکرد تا چشم هاش رو به من ندوزه!

هر چند که هشتاد درصدِ تلاش هاش ناموفق بودند! و این فقط کنترل کردنِ خنده ی من رو برام سخت تر و روحیه ی خبیثم رو قوی تر میکرد!

روحیه ای که باعث میشد با بی خیالی به شست و شوی پاهام، که به لطفِ شیطنت های مستیِ اون خیس و چسبناک شده بودند، توی اون وانِ کریستالی ادامه بدم...

درحالی که خودم خوب میدونستم حرکاتم چندان هم از روی بی خیالی و روتینِ همیشگیِ حموم کردنم نیست و هر کدوم از اونها کاملا منظورهای خاصِ خودشون رو دارند!

جالب بود که ساکت بودن و کم حرفی، چیزی بود که صاحبِ این خونه تقریبا استادش بود! جوری که تا وقتی لازم نمیدید، حتی لب هاش رو برای نفس کشیدن هم از همدیگه باز نمیکرد... چه برسه به حرف زدن و حتی ادا کردنِ یک کلمه!

اما انگار حالا من هم ازش یاد گرفته بودم که چه وقت و چه مقدار باید سکوت کنم... شاید حتی توی این کار، از اون خبره تر شده بودم! چرا که این دومین بار توی امروز بود که اون، سکوتِ برقرار شده ی بینِ ما رو با اعتراضش میشکست:

"واقعا نمیخوای بهم بگی باهات چیکار کردم؟!"

و من مصمم تر از همیشه جواب دادم:
"من هیچی نمیگم تا وقتی که تو بهم بگی چرا اون بلا سَرِت اومد!"

اون نفسش رو با سر و صدا بیرون داد:
"من دستِ خودم نیست که کارهای مستیم رو فراموش میکنم! و اینکه تو الان در قبالِ تعریف کردنِ ماجرای چند ساعت پیش میخوای ازم باج بگیری، ناعادلانه ست!"

یک ابروم رو بالا فرستادم و با کنار انداختنِ اسفنجِ بزرگ و نرمِ توی مُشتم، صاف تر نشستم تا جدی تر به نظر برسم:

"میخوای بدونی چی ناعادلانه ست؟ اینکه من برای دومین بار نجاتت دادم ولی تو هنوز هم اونقدر بهم اعتماد نداری که بگی اون سرنگِ کوفتی چی داشت و اون بلاهای عجیب و غریب چرا یکدفعه سرت اومد!"

و اون انگار که از گِله های من خسته شده باشه، چشم هاش رو با حرص چرخوند و نگاهش رو ازم گرفت...

اما من قصد نداشتم بس کنم:
"اگه جلوی جونگین حالِت خراب میشد، چی؟! اگه من به موقع نمیرسیدم و نمیدیدمت چی؟! اگه کسی نبود که بدنِ تَب-دارِت رو سرد کنه چی؟!"

"من حواسم هست که نگذارم این اتفاق ها بیوفته!"

"اما دیدی که افتاد!"

"میخوای از این مکالمه به کجا برسی جونگکوک؟!"

"به اینکه خودت هم میدونی وضعیتت اونقدرها هم که فکر میکنی تحت کنترلت نیست و چه بخوای، چه نخوای، مجبوری برای من تعریف کنی قضیه چیه!"

"اصلا چرا میخوای بدونی؟!"

"چون میخوام کمکت کنم!"

و لب های اون هنوز برای حاضر جوابیِ دیگه ای از هم فاصله گرفته بودند که من با بالا بردنِ انگشتم متوقفش کردم و ادامه دادم:
"و نگو که من نمیتونم کمکت کنم... چون داستانِ چند ساعت پیش بزرگ ترین مدرکِ منه که میتونم!"

و اون بارِ دیگه با آهِ ناچاری، نگاهش رو به دستِ سالمش که به سختی مشغولِ باز کردنِ باندِ دورِ بدنش بود، داد...

اون خیلی وقت بود که با اون باندها درگیر بود... انگار واقعا نمیتونست به این راحتی انجامش بده. و من هنوز کاملا واضح به یاد دارم که دکتر کیم گفت اون هرگز جراحتی به این جدی ای نداشته.

پس اجازه ندادم تصمیمِ توی سرم زیاد منتظر بمونه. به هر حال شرم باعث شده بود که من درحالی که لبه ی وانِ پر از آب و کف نشستم، هنوز اون شورتکِ جین و پیراهنِ مردونه ی اون مرد رو به تن داشته باشم...

هرچند که ایده ی توی سرم اصلا شبیهِ منِ قدیمی نیست و مطمئنم بعدا قراره با فکر کردن به این لحظات، از انجامش پشیمون بشم و یا اونقدر احساس شرم کنم که نتونم شب بخوابم...!

ولی حالا اعتماد به نفس بیشتری نسبت به خودم و تصمیماتم داشتم... و اون مردِ مجروح هم واضحاً به کمکِ من احتیاج داشت.

پس بدنم زودتر از اینکه عقلم پشیمون بشه، به آرومی و دقت از وانِ آب و کف بیرون اومد و بعد از اینکه پاهام رو سرسری آب کشیدم، به سمتِ مردی که با بانداژِ بدنش درگیر بود، راه افتادم.

و اون بانداژ انگار به قدری مردِ زخمی رو عصبی و کلافه کرده بود که تا لحظه ای که خودم رو نزدیکش رسوندم و جلوش، درست بینِ پاهاش، روی زانوهام نشستم و لب باز کردم، متوجهم نشد:

"بگذار کمکت کنم."

و اون با شنیدنِ صدای من و دادنِ نگاهش به چشم هام، که کوچیک ترین اثری از شوخی یا تردید درش نبود، چهره ی در هم کشیده به خاطرِ درد و ناراحتیش رو باز کرد و چند بار پلک زد:
"چی؟"

"بانداژت... بگذار من بازش کنم. حواسم هست که اتفاقی بهت دست نزنم."

چشم هاش ناچار به نظر میرسیدند... انگار خودش هم میدونست حقِ انتخابِ دیگه ای نداره:
"فقط... نگذار خونِ من دست هات رو کثیف کنه."

ابروهام گره کوچیکی خورد:
"خون....؟ اما بانداژت تمیزه."

"البته که هست... چون نه تنها جنسِ این باندها خاصه، بلکه دکتری مثلِ برادرم انجامش داده! طوری که اگر خونی جاری شد، راهِ خودش رو به بیرون پیدا نکنه."

"اما... چرا؟"

"چون با بدنِ خونی جرئت نمیکنم به تو یا خواهرت نزدیک بشم. حتی ممکنه جایی از خونه کثیف بشه که بعدا دستِ شماها بهش بخوره. نمیتونم ریسکش رو بخرم."

"یعنی... خونِ تو واقعا مشکلی داره؟ مثلِ یک... بیماریِ واگیردار؟ یا همچین چیزی؟!"

اما پوزخندِ اون و چشم های خمارش نشون میداد که حرفم براش خنده داره:
"البته که نه..."

"پس چرا طوری درباره ی خونِ خودت صحبت میکنی که من رو میترسونه؟"

"همونطور که نامجون همیشه میگه، همه چیز فقط توی سرِ من اتفاق میوفته! افکارِ من برای باور هام تصمیم میگیرند... و باور کن تو حتی نمیخوای به این فکر کنی که توی سَرِ من چقدر نفرت نسبت به خودم، جزء به جزءِ بدنم، و خونِ لعنتیم وجود داره!"

نیاز داشتم قبل از پرسیدنِ سوالِ بعدیم، لحظه ای مکث و افکارم رو جمع و جور کنم...
پس بعد از چند بار پلک زدن، پرسیدم:
"یعنی... همون حسی رو درباره ی دست زدنِ من به خونِت داری که درباره ی لمس شدنِ بدنت توسطِ من داری...؟! مثلِ تلقینِ فکری؟!"

و اون، طبق عادتی که اولین روزِ ملاقاتمون ازش کشف کرده بودم، ابروی چَپِ خودش رو کمی به نشانه ی تحسین بالا فرستاد و لب باز کرد:

"دقیقا زیبای من."

ساکت شدنِ من و نگاهِ چشم های گیجم بهش نشون میداد که چطور در عینِ گرفتنِ جوابِ سوال هام، هنوز سردرگمم...

پس ترجیح دادم مشغول باز کردنِ بانداژش بشم و با جلو بردنِ دستم، اون بی هیچ حرفِ دیگه ای دستِ سالمش رو کنار بُرد و اجازه ش رو بهم داد...

و من نهایت تلاشم رو کردم تا تعجبم رو به چهره م راه ندم! تعجبی که به خاطرِ مطیع بودنِ اون و لحبازی نکردنش، به وجودم افتاده بود.

حالا در حالی که اون هنوز روی سکوی مخصوصِ دوش گرفتن، با بالا تنه ای برهنه نشسته بود، من درست بین پاهاش روی زانوهام ایستاده بودم و انگشت هام به دقت مشغول باز کردنِ اون بانداژِ حرفه ای و پیچیده بودند...

عجیب بود که بدون نگاه کردن بهش، میتونستم سنگینی نگاهش رو روی بدنم حس کنم... درحالی که چشم های بیچاره ی خودم نمیدونستند دقیقا باید کجا رو نگاه کنند؟!

عضله های ورزیده ی بخشی از بدنش که زیرِ اون بانداژ پنهان نبود؟! چهره و یا چشم های اون مرد که هنوز به من خیره بود؟! قسمتی از بدنش که بانداژ رو به نرمی ازش جدا میکردم و زخم های متعددی که خودنمایی میکردند؟!

ذهنم زمانِ کافی ای برای فکر کردن به انتخاب بینِ هیچکدوم از اون گزینه ها نداشت... اما درست لحظه ای که بالاخره لایه های بانداژِ قسمتِ دورِ شکمش به آخرین لایه رسید و به وسیله ی دستِ من از پوستِش کشیده و جدا شد، اخمی بین ابروهای اون پیدا شد و پلک هاش محکم بسته شدند!

بلافاصله لب باز کردم:
"ا-اوه... متاسفم."

هرچند اون حتی فرصت نکرد جوابی بده... چرا که من قصد داشتم زودتر این وضعیتِ خجالت دهنده و عجیب غریب رو تموم کنم!

پس به کشیدنِ باندِ خیس از الکل و خون و جدا کردنش از بدنِ اون و زخم هاش ادامه دادم و سعی کردم صدای لزجِ منزجر کننده ی لعنتی ای که هر بار با جدا شدنِ اون بانداژ از زخم هاش به وجود می اومد رو نادیده بگیرم...

قبل از انجامِ این کار، با خودم فکر میکردم حینِ باز شدنِ بانداژش، اون مرد قراره تنها کسی باشه که به خاطرِ درد و آزارِ زخم هاش چشم هاش رو میبنده و با فشردنِ لب هاش روی همدیگه، نفس های عمیق و پر سر و صدا میکشه تا جلوی صدای ناله های دردمند و حتی شاید فریاد های حاصل از دردش رو بگیره...

ولی طولی نکشید که فهمیدم خودم هم تمام اون مدت صورتم رو جمع کرده بودم و با چشم های نیمه باز کارم رو انجام میدادم... جوری که انگار ترجیح میدادم با نیمه بسته نگه داشتنِ پلک هام، تصویری که رو به روم وجود داره رو تا حد ممکن برای نگاهم کوچیک کنم و کمترین مقدار رو ببینم!

به خودم حق میدادم.
اون صحنه، صحنه ای نبود که کسی برای دیدنش داوطلب بشه.

جوری که بانداژِ خیس و خونی با سر و صدا از زخمِ خیس و نسبتاً تازه ش جدا میشد و حتی گاهی کمی از گوشتِ آسیب دیده ی بدنش که بهش چسبیده بود رو همراه خودش میکشید...

اون تصویر با صدایی حاصلِ چسبندگی و بعد جدا شدنِ بدنش از بانداژ همراه شده بود و باعث میشد هر شنونده یا بیننده ای حتی میلی به قورت دادنِ آبِ دهانِ خودش هم نداشته باشه!

و تمام اینها در صورتی بود که حتی نمیتونستم اون بانداژِ لعنتی رو از جایی نزدیک تر به بدنش بگیرم تا بی دردسر تر و با دردی قابلِ تحمل تر از بدنِ اون جداش کنم! چون اون واضحا بهم اخطار داده بود که همونطور که نباید تا وقتی آماده نیست به بدنش دست بزنم، باید از خونِ بدنش هم دوری کنم.

اون بریدگی های یک یا دو سانتی متری، مطلقا نمیتونستند زیاد خطرناک باشند... شاید یک هفته استراحت برای درمان شدنشون کافی بود. اما این در صورتی بود که فقط چند تا از اونها روی بدنت باشه. نه چند صد تا!

چند صد تا قطعه ی فلزی واردِ بدنِ اون مرد شده و بعد بیرون کشیده شده بود... اون زخم های لعنتی تقریبا نیمی از بدنش همراه با تمامِ سطحِ یکی از دست هاش رو به صورت کامل پوشونده بودند.
پس من هم نیاز داشتم برای جدا کردنِ اون همه بانداژِ کثیف شده، بایستم و چند بار جایِ خودم رو کنارِ اون، عوض کنم.

لحظه های ما توی سکوت ادامه داشت...
حالا مردِ مو طلایی ای که میتونست بهترین و گول زننده ترین ترکیب ها رو از کلمات بسازه تا حرف های غیر قابل فهم و عجیب و غریبش رو به مخاطبش برسونه، انگار انتخابی جز سکوت نداشت. چون دردی که میکشید، انتخاب های دیگه رو ازش میگرفت.

همونطور که دیدنِ چهره ی دردمندش و نفس های بریده بریده ش، کنارِ بدنِ مجروح و آسیب دیده ش انتخابی جز سکوت برای من نگذاشته بود.

اما مردِ موطلایی نمیدونست که اون تنها کسی نیست که درد داره... چرا که دیدنِ اون زخمِ جدی و این وضعیت، ضربانِ قلبِ مریضِ من رو بدونِ اختیارِ خودم بالا برده بود و حالا به جایی رسیده بود که حس میکردم اون تپش ها، درد دارند...

میدونستم که هنوز خطرِ جدی ای تهدیدم نمیکنه... چون قبلا یک یا دو بار حمله ی قلبیِ واقعی رو تجربه کرده بودم و میدونستم درد و ترسِش به هیچ وجه با این وضعیت، قابل مقایسه نیست.

به همین خاطر تونستم خودم و چهره م رو به اندازه ی کافی آروم نگه دارم تا بتونم فعلا به مردِ صاحبِ این خونه، کمک کنم. چون اون تنهاست... و انگار اون واقعا به کمکِ کسی نیاز داره... خیلی زیاد.

با باز شدنِ آخرین حلقه های بانداژ از دورِ مُچ دست و انگشت هاش، در نهایت تمامِ اون بانداژ کاملا از بدنش جدا شد...

و حالا که اون فرصتی برای با خیالِ راحت نفس کشیدن و باز کردنِ چشم هاش داشت، با دیدنِ چهره ی من پوزخند زد:
"چی شده زیبای من؟ فکر میکردم وقتی پلک هام رو بلند کنم، رنگ و روت پریده و داری از ترس میلرزی... اما الان اخمِ بینِ ابروهات و صورت قرمز شده ت چیزِ دیگه ای میگه!"

باندها رو جایی روی زمین رها کردم و بدون عوض شدنِ حالتِ چهره م، لب به بیانِ افکارم باز کردم:
"زخم های لعنتیت نباید اینطور تازه باشه..."

"البته که نه. ولی اشکالی نداره."

"منظورت چیه؟! اگه قرار نیست خوب بشه، پس فایده ی باند بستنش چیه؟!"

اون خودش رو عقب کشید و با گرفتنِ نگاهش از من و دادنش به کمدِ وسایلِ حموم، نفس عمیقی برای تحملِ دردِ بدنش کشید و روی پاهاش ایستاد:
"خوب میشه... فقط طول میکشه."

متقابلا ایستادم و پشت سرش به سمتِ اون کمد قدم برداشتم:
"چرا؟! چرا باید اینطور طول بکشه؟!"

اون دومین کشوی کمد رو بیرون کشید:
"به خاطرِ اون بانداژِ کوفتیه. بدنم نباید همیشه اینطور تمام و کمال باندپیچی شده باشه..."

"پس اگه بدونِ بانداژ باشه، زودتر خوب میشه؟!"

"احتمالا همینطوره."

اخمِ بینِ ابروهام داشت دردناک میشد:
"تو دیوونه ای که راهِ سریع تر خوب شدنِ زخمت رو میدونی ولی انجامش نمیدی؟!"

و اون بلاخره حواسش رو از گشتن توی اون کمد با کلی وسایلِ بهداشتی-درمانی گرفت و به من داد.

نگاهِ چشم های خمارش هنوز خسته و لحنش شاید کمی بیخیال و گیج به نظر میرسید:
"بدونِ بانداژ اینطرف و اونطرف برم؟ که تو هر بار که بهم نگاه میکنی، صورتت رو با انزجار در هم بکشی؟ که خدمتکارها حتی نتونند در حضورِ من و این بدنِ داغون شده م، یک لقمه غذا از گلوشون پایین بدند؟ که دخترت از من بترسه و شب ها با کابوس از خواب بیدار بشه؟"

انگشت هام رو با حرص و بیچارگی بین تارهای موهام فرو بردم و با چند قدم فاصله گرفتن ازش، نفسِ عمیقی کشیدم...
لعنت بهش که حق با اونه!
لعنت به این وضعیت که نمیشه از زیرش در رفت!
لعنت به همه چی!

و انگار اون متوجه پریشونیِ من شده بود:
"هِی... نگران نباش. گفتم با بانداژ دیرتر خوب میشم. نگفتم هیچوقت خوب نمیشم."

نفسم رو با سر و صدا بیرون دادم و حرفش رو با حرکت سرم تایید کردم... و اون ادامه داد:
"حالا زودتر پاهات رو خشک کن، جونگکوک... نمیخوام سرما بخوری."

"تو قراره با یک بدنِ نیمه خونین دوش بگیری و اونوقت نگرانی که من ممکنه سرما بخورم؟!"

و اون با شنیدنِ لحنِ حرصیِ من، با پایین انداختنِ سرش زیرِ لب خندید و جواب داد:
"من میدونم چطور توی این وضعیت دوش بگیرم. و حالا حالم از قبل بهتره و خودم میتونم بدونِ کمکِ برادرم، بانداژم رو انجام بدم... پس جایی برای نگرانی نیست."

میدونستم اون مرد حتی اگه مشکلی هم باشه، قرار نیست چیزی به من بگه.
پس تسلیم شدم...
و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم:
"باشه... پس اگه مطمئنی به کمکم احتیاجی نداری، بهتره من برگردم به اتاقم. جونگین خیلی وقته که تنها مونده."

~°~°~
یه تغییر نسبتا اساسی دادم تو یه بخشی از این پارت. امیدوارم یه جاهایی رو ادیت نشده باقی نگذاشته باشم و نریده باشم 🔫:)

میشه جونگین رو ناز کنید؟✨👇

Continue Reading

You'll Also Like

47.7K 6.4K 35
نام رمان : تاوان / Atonement (کامل شده ) کاپل : تهکوک ژانر : عاشقانه/ امپراگ / درام / امگاورس /اسمات کلاسیک ( ۱۹۴۵ - ۱۹۵۵ میلادی ) یکی برای آیند...
2K 330 6
عشق بین دو معلول چیز خاصیه مخصوصا اگه چیزی رو نداشته باشن که دیگری داره مثل عشق یه کور و لال اما چی میشه اگه یکی از اونا دیگه معلول نباشه ؟ ● نام...
337K 56.1K 33
[متوقف شده‌] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنه‌ای احساس می‌کند آن صحنه را قبلاً دیده‌است و در گذشته با آن مواجه شده‌ است. و این هم...
40.1K 7K 11
″ تجاوز، کلمه ی عجیبیه. توی فیلم و داستان ها قربانی ها عاشق متجاوزشون میشن. توی واقعیت قربانی رو متهم به گناهکار بودن میکنن. من یکی از اون قربانی ها...