the game is on

By Z_EN13780

23.8K 4.6K 1.3K

فیک بازی شروع شد کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: sope ژانر: عاشقانه، فلاف، تخیلی، فانتزی. More

part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
last part

part 13

855 209 59
By Z_EN13780


تهیونگ می خواست مخالفت کنه اما توان مقابله با چشم های معصوم پسرِ دانشجو که با خلوص نیست بهش پیشنهاد همراهی داده بود رو نداشت.
نمی تونست دل پسر که معلوم بود کمی ازش بزرگتر هست رو بشکنه و مطمئن بود پسر نیت بدی پشت درخواستش نداره؛ پس ناخواسته لبخندی زد و بدون خداحافظی و گفتن حرف اضافه ای به جانگ کوک، همراه جیمین زیر چتر ایستاد و هر دو شونه به شونه هم به راه افتادند.

کمی در سکوت راه رفتند که بالاخره پسرِ کوچکتر نتونست تحمل کنه و برای شکستن سکوت پیش‌قدم شد و گفت: -ممنون آقای پارک بابت چتر و...

با کشیده شدن ناگهانی دستش از پشت جمله اش نصفه موند و بهت زده به سمت جانگ کوکِ اخمو برگشت.
-چیزی شده آقای جئون؟

تهیونگ با لحن به ظاهر متعجب پرسید و کنجکاو به همسرش زل زد.
اون همسرش رو خوب می شناخت و از حالت صورتش متوجه ی حسادتش شده بود؛ پس اون پسرکِ خرگوشی در اون دنیای ناشناخته با اینکه ازش متنفر بود و زیاد نمی شناختش ولی هنوزهم به اطرافیان محدودش حسادت می کرد.
سعی کرد لبخندش رو نشون نده ولی بازهم مقاومتش شکست و لب هاش طرح منحنی زیبایی به خودش گرفت.

پسرِ کوچکتر لب هاش رو با زبون خیس کرد حتی خودش هم نمی دونست چرا دست پسرِ همسایه اش رو گرفته ولی یک جورایی از اعماق قلبش حس حسادتی با دیدن اون دو کنارهم بهش دست داد و همین باعث شد که برخلاف میلش دست کیم تهیونگ رو بگیره و متوقفش کنه.
جیمین وقتی سکوت جانگ کوک رو دید، اخم هاش رو درهم کرد.
×اگه کاری با ما ندارید ما باید بریم.

جانگ کوک با شنیدن این جمله چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و بی توجه به اون، انگشت های بلند و کمی یخ زده ی تهیونگ رو توی دستش گرفت و با لبخند جذابی گفت: +مواظب خودت باش! برای مهمونی آخر هفته منتظرت می مونم عزیزم.

با شنیدن کلمه ی عزیزم هر سه ابرویی از شدت شوک بالا انداختند، حتی تهیونگ هم انتظار شنیدن این کلمه رو نداشت.
جانگ کوک شرم زده از گفتن اون کلمه به یک پسرِ غریبه اون هم در محیط دانشگاه که ممکن بود دردسر درست کنه، سریع عقب گرد کرد و به سمت موتورش دوید.
تهیونگ رفتنش رو با نگاه دنبال کرد و با لبخندی زیرلب زمزمه کرد: -توهم مواظب خودت باش عشقِ من!

زمزمه اش آروم بود ولی به گوش پسر کنارش رسید و جیمین از شنیدن اون جمله ناخودآگاه لبخندی زد.
دوباره همراه جیمین شد که پسرِ بزرگتر اینبار سکوت رو شکست.
×جئون جانگ کوک تو شرکت برادر ناتنی ام کار می کنه حدس می زنم منظورش از جشن، جشنِ سالگرد کمپانی باشه، درسته؟

تهیونگ کمی تعجب کرد.
نمی دونست جانگ هوسوک برادرِ ناتنی داره تا جایی که یادش بود، اون پسر هیچ خواهر و با برادری نداشت.
البته در اون دنیای موازی همه چیز متفاوت بود؛ پس این موضوع چندان دور از ذهن نبود.
پسرکِ بیچاره به قدری اتفاقات عجیب و غریبی رو مشاهده کرده بود که اگه بهش می گفتند مین یونجی همون مین یونگیه بدون هیچ شک و تردیدی قبول می کرد.

سری به نشونه ی مثبت در جوابِ پرسش جیمین تکون داد و تا خواست حرفی بزنه به داخل سالن رسیدند.
پسرِ بزرگتر چتر رو از بالای سرشون کنار زد و با لبخند جذابش، بازهم چشمکی دلربا نثارش کرد.
×پس با این حساب آخر هفته می بینمت! فعلاً استاد کیم!

قبل از اینکه بزاره تهیونگ جوابی بده ازش دور شد و پسرِ کوچکتر رو تنها گذاشت.

****

مثل هر شب خسته روی کاناپه اش دراز کشید و به دیوار زل زد.
مثل گذشته بازهم تنها بود.
نه دوستی داشت و نه خانواده ای.
درواقع اون فقط یک بچه ی بی سرپرست بود که با تلاش و درس خوندن فراوان تونست از بین صد بچه ای که در پرورشگاه زندگی می کردند به یک جایگاه خوب در زندگی اش برسه.
اون همیشه تنها بود، فقط با دو یا سه تا از همکارهاش در همون دانشگاه معاشرت داشت و به غیر از جانگ کوک کسی رو در کنارش نداشت.
در تمام طول عمرش هرگز تنهایی اش به چشمش نیومده بود ولی اون شب برخلاف همیشه احساس تنهایی می کرد.

دلش می خواست گریه کنه اما اشکی برای ریختن نداشت.
سرش رو روی بالشت جا به جا کرد و نگاهش رو از دیوار مقابلش نگرفت.
انگار اون دیوار تمام سفید تنها جذابیت موجود در زندگی اش بود که بیشتر اوقات بهش زل می زد.

نفس عمیقی کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت.
چرا انقدر حس بدی داشت چرا اون شب نحس دلش برای پدر و مادری که نه دیده و نه می شناخت انقدر تنگ شده بود؟
آهی کشید و چشم بست تا حداقل بخوابه که صدای زنگ در به صدا در اومد.
با خستگی و غر غر سمت در رفت.
-کیه؟

از پشت در با صدای بلند و عصبی پرسید و وقتی صدای جانگ کوک رو شنید، لبخند بزرگی روی لب هاش نشست و خشم جای خودش رو به دلتنگی داد.
+منم جانگ کوک!

در رو سریع باز کرد و ناخواسته از جلوی در کنار رفت.
-چیزی شده، کوکی؟

پسرِ کوچکتر معذب از 《کوکی》صدا شدنش لبش رو گزید.
تهیونگ اولین کسی بود که 《کوکی》 صداش زده و خب این خیلی قشنگ بود و البته برای قلب بی جنبه اش زیاد از حد هیجان انگیز.

با خجالت دستی به موهاش کشید و گفت: +خب امروز یک بازی جدید منتشر شده و من باید امتحانش کنم، مراحلش کوتاهه گفتم شاید بخوای باهام بیای و کمی بازی کنی بالاخره که فردا تعطیله.

مگه می تونست به پسر بامزه ی مقابلش جواب منفی بده؟
فقط یک احمق می تونست درخواست پسر رو نادیده بگیره و دوباره به تنهایی اش برگرده و غصه بخوره.
با اینکه دلش هنوز هم از شنیدن حرف های بی رحمانه ای که شبِ سالگرد ازدواجشون از همسرش شنیده، رنجیده بود اما دلش می خواست یک فرصت دوباره به خودشون بده.
می خواست اون داستانی که اون رو زندانی این دنیای موازی کرده بود رو سریع و به بهترین نحو به اتمام برسونه تا برگرده‌، تا همسرش رو بغل بگیره و در آرامش از مشکلاتشون برای هم صحبت کنند و برای رفع کردنشون به دنبال راه چاره بگردنند؛ پس تا زمانی که خواسته اش به تحقق بپیونده دلش کمی وقت گذرونی با جانگ کوک مقابلش رو می خواست، درست مثل گذشته.

-آره چرا که نه؟ تو میای خونه ی من یا...

جانگ کوک سریع پیش دستی کرد و گفت: +تو بیا! آخه همه وسایلم اونجاست.

پسرِ بزرگتر باشه ای گفت و شاد و خندان بعد از برداشتن گوشی همراهش و کلید خونه به سمت خونه پسرکی که جلوی در منتظرش بود، رفت.
اون شب قرار بود بهترین داستان زندگی اش رو برای خوشبختی خودشون رقم بزنه؛ پس تهیونگ منتظر یک شب به یاد موندنی در کنار همسرش بود.

پایان پارت سیزدهم.

سلام خوشگلای من 🤩😍💕
من برگشتم با پارت جدید 🤩

اول از همه از همه شما عزیزان شرمنده ام بابت دیر شدن پارت و تاخیر.
من یک مشکل شخصی برام پیش اومد که نشد یک مدت پارتی بنویسم و از هفته ی پیش پارت گذاری هارو دوباره شروع کردم.
نمی دونم چرا این فیکم انقدر با تاخیر مواجه میشه و واقعا این موضکع برای خودم هم ناراحت کننده است و تصمیم گرفتم اولویتم رو برم به این فیک مظلومم که کمتر بهش توجه کردم 😭🥺 و تا جایی که می تونم این هفته تمام پارت هارو بنویسم و براتون بزارم.
و برای جبران کم کاری یک پارت دیگه هم داریم که به احتمال فردا می زارم.
شاید هم شب معلوم نیست 🤭

خب خب کم کم شاهد رابطه ی خوب ته ته و کوکی امون هستیم به زودی اتفاقای خوب خوب می افته ولی خیلی زود منتظر اسمات نباشید
😉😊

ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🧡🧡💜💜
دوستون دارم تا پارت بعد عشقای من 🧡❤💜

Continue Reading

You'll Also Like

50.9K 7.7K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
88K 8.2K 32
نام: قرارداد 💫 خاندان جئون ...... خاندان کیم ........ دو خاندان بزرگ کره جنوبی ..... متشکل از آلفای خون خالص و قوی ثروتمند ترین توی کره و آسیا اما...
33.2K 5.1K 25
[در حال آپ] هر دختری توی چشم‌های جونگ‌کوک نگاه کنه عاشقش می‌شه، شاید یه موهبت به نظر برسه ولی جونگ‌کوک گیه:) اسم داستان: Curse [ نفرین ] کاپل اصلی: V...
192K 23.8K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...