های های های چطووورید؟؟؟؟؟😎💖
بچه ها کاملا شانس اوردید که یه قسمت بزرگش رو از قبل نوشته بودم وگرنه الان اپ نمیکردم به احتمال زیاد ولی 5 ساعته دارم تایپ و ادیت میکنم پس اگر انتظاراتم از لایک و کامنتا براورده نشد پارت بعدی جای حساس تموم میکنم و ناپدید میشم (یوهاهاها...)😏😏😎😎
بچه ها پارت پیش یه سوتی داده بودم. یوبین همون اسم جدید ون نینگه اگر من یه جایی اینارو جا به جا کردم شماها خودتون متوجه شید. (البته اشاره هم میتونید بکنید که من ادیت کنم)
یه سوالم دارم.. کاراکترا با اسم جدیدشون بهترن یا اسمای داخل رمان؟ طبیعیش اینه که هر چند سال اسم و هویت جدید انتخاب کنن که کسی بهشون شک نکنه انقدر زنده موندن و اینکه اسمای قدیمی سخت تره یکم ولی باز میخواستم نظر شماهارو هم بدونم.🙄
خب بریم سر داستان. ووجی هارو آماده کنید و جایی که گفتم پلی کنید 😍(البته خودم لینک یوتیوبشم همونجا گذاشتم)
(فحش دادنم ممنوعه (اینجا فقط من و جکسون و خانم شیائو و ژان اجازه فحش دادن داریم) از همین الان بگم من نهایت تلاشمو دارم میکنم (یه عده محدودی میدونن منظورم چیه)😎)
...............................
من دیگه بچه نیستم که بتونید کنترلم کنید. اگر برای هر چیزی ازتون اجازه میگیرم به خاطر اینه که بهتون احترام میذارم نه به خاطر اینکه نمیدونم درست و غلط چیه.
جکسون دستش را روی شانه ژان گذاشت: یکم راجبش فکر کن ژان. چرا پروفسورت باید بخواد به تو اینقدر کمک کنه؟
ژان با کلافگی به اتاقش رفت و در را به هم کوبید. جکسون نگاهی به خانم شیائو که با کلافگی پارچهای در دست گرفته بود و لکههای نامرئی روی کابینت را میسابید انداخت. سمتش رفت و شانههایش را لمس کرد: مامان خیلی نگران نباشید.
خانم شیائو دست از کارش نمیکشید و جکسون در حالی که روی صندلی دور میز جزیره آشپزخانه مینشست دوباره گفت: تا وقتی 15 سالم شد فکر نمیکنم پدر و مادرم فهمیده باشن من چجوری بزرگ شدم. من فکر میکردم این عادیه که باید سعی کنم از پس خودم بربیام درست مثل بچههای همسن خودم.
خانم شیائو دست از کار کشید و سمت جکسون برگشت.
_صبح کسی از خواب بیدارم نمیکرد و صبحانه روی میز آماده نبود. لباسامو چروک میپوشیدم تا اینکه بعد از چند بار جزغاله شدن پیراهنم یاد گرفتم اتو بکشم..
جکسون ریز خندید و خانم شیائو لبخندی زد و رو به روی جکسون نشست. جکسون به خانم شیائو نگاه کرد: اومدن به چین به من یه شوک بزرگ وارد کرد. من بی قید و شرط بودم و نمیدونستم خانواده چه اهمیتی توی زندگی داره تا وقتی که با ژان و شماها آشنا شدم. من وقتی نگرانی شما برای ژانو میبینم حسودیم میشه. ولی..
کمی مکث کرد و لبخندش محو شد: راستش حتی منم حس میکنم نگرانی شما برای زندگی آروم و عادی ژان زیادی بزرگه.
دست خانم شیائو را که نگاهش به لرزه درامده بود گرفت: مامان میخوام بدونم دلیل خاصی داره که انقدر بهش سخت میگیرید؟
خانم شیائو آهی کشید: تو همیشه کنار ژانی و عضوی از خانواده... فکر کنم باید بدونی...
و به درب بسته اتاق ژان نگاه کرد و بعد به جکسون: قول میدی چیزی به ژان نگی؟
جکسون سرش را تکان داد: قسم میخورم چیزی بهش نگم.
خانم شیائو که به سختی تمرکزش را به دست آورده بود، دست جکسون را در دستش فشرد: ژان هیچوقت یه بچه عادی نبود...
.............................................................
با تکانی که جیلی به شانه اش داد، چشمانش را باز کرد: رسیدیم ژان گا.
با تعجب به ساعت نگاه کرد. یک ساعت و نیم در راه بودند و ژان که از پرچانگی جیلی خسته شده بود، تمام مدت را خوابیده بود. در را باز کرد و پیاده شد. خمیازه ای کشید و کش و قوسی به دستان و کمرش داد. هوا که کمی رو به خنکی رفته بود، در این ناحیه سر سبز خارج از شهر بسیار دلپذیرتر و کمی مرطوب بود.
ساختمان سفید رنگی که حداقل سه طبقه به نظر می آمد، در میان انبوه درختان سرو و کاج جای گرفته بود. ژان با خودش فکر کرد این ساختمان را میان جنگل ساخته اند و بدون اینکه به طبیعتش آسیبی وارد شود.
جیلی هم پیاده شد و ژان گفت: یادت نره به جکسون نگی کجام.
جیلی کف سرش را خاراند: ژان گا آدرس موزه تو اینترنت هست.. خودش میتونه پیدات کنه.
ژان آهی کشید: خیلی خب.. بابت امروز ممنون. البته فکر نکن ازت گذشتم... هنوزم نمیدونم چطور منو مست کردی و با لپتاپم ایمیل فرستادی.
_اما خودت قبول کردی!
_تو مستم کردی.
جیلی دیگر چیزی نگفت و تا آمدن هایکوان منتظر ماند. هایکوان راس ساعت در محل قرار حاضر شده بود: خوش اومدی ژان.
ژان لبخندی زورکی زد: ممنون پروفسور.
هایکوان رو به جیلی کرد و گفت: توام باهامون میای جیلی؟
جیلی خودش را عقب کشید: نه برا.. آم پروفسور... من خیلی کار دارم پروژاه خودم هنوز مونده.
رو به ژان کرد: موفق باشی ژان گا.
ژان با چشمان متعجب به جیلی نگاه کرد: واقعا نمیای؟
جیلی سرش را تکان داد: بعدا بهت سر میزنم. خداحافظ.
منتظر حرف بیشتری نماند و سوار ماشین و به سرعت از آنجا دور شد. ژان حالا بیش از پیش احساس معذب بودن داشت و در مقابل چهره خوشحال هایکوان فقط به زور لبخند میزد.
هایکوان به مسیر ورودی ساختمان اشاره کرد:از این طرف ژان.
ژان پشت سر هایکوان به راه افتاد و هایکوان گفت: برادر کوچکم مدیریت مورزه رو بر عهده داره و خیلی میتونه بهت کمک کنه.
ژان با تعجب گفت: اگر برادر کوچیکتون باشه پس حتما خیلی جوونه!
هایکوان لبخند زد و وارد ساختمان شدند. ژان با دیدن داخل موزه با خودش فکر کرد حتما قسمت بزرگی از ساختمان زیر درختان پنهان شده که عظمتش از بیرون تا این حد قابل مشاهده نیست. ویترین ها با فواصل مشخص و مرتبی چیده شده بودند و داخل آنها از کتیبه ها، شمشیرها و وسایل زینتی، لباس های سبک قدیمی و گاهی طلادوزی شده، ظروف و الات موسیقی عتیقه پر شده بود.
طبق معمول، اولین و بزرگترین ویترین متعلق به کتیبه قوانین گوسو بود که چشم هر بازدید کنندهای را میگرفت. ژان چند لحظه ایستاد و از خط اول مشغول خواندن کتیبه شد:
در مقر ابر نمیتوان در روابط جنسی بیقاعده بود
(منظور بی بند و باری و این حرفاس)
در مقر ابر نمیتوان موجودات زنده را کشت
در مقر ابر نمیتوان قوز کرد
در مقر ابر نمیتوان زودتر کلاس را ترک کرد
در مقر ابر نمیتوان پا برهنه بود
(با تشکر از پیج اینستای untamed_chinese_class که بی اجازه ترجمهاشو دزدیدم اینجا کپی کردم امیدوارم راضی باشی)
فک ژان هر لحظه بیشتر سمت زمین متمایل میشد و هایکوان که متوجه او شده بود، سمتش رفت و لبخند زد: قوانین زیاد و سختگیرانه ایه درسته؟
ژان نفسش را با حرص بیرون داد: بهتر بود توی یه جمله خلاصه اش میکرد "هر چیزی به جز نفس کشیدن در مقر ابر ممنوعه"
لبخند هایکوان پهنتر شد: به هر حال تو هیچوقت به اونا احتیاج پیدا نمیکنی ژان. نیازی نیست نگرانش باشی.
و راهش را ادامه داد و ژان هم به دنبالش رفت. هایکوان آرام قدم برمیداشت تا ژان به اندازه کافی زمان برای دیدن موزه داشته باشد. مقابل ویترین شمشیر بیچن ایستاد: این واقعیه؟
_فقط یه ماکته. هر شمشیر یک روح داره. تو نمیتونی اونو اینطوری حبس کنی.
ژان سری تکان داد و مقابل ویترین بعدی که یک زیتر بود ایستاد. روی زیتر نقش ابر و باد حکاکی شده بود و با وجود تارهای رنگ و رو رفته اش واقعا قدیمی به نظر میرسید.
_این یکی واقعیه.
ژان سر تکان داد: همین فکرو میکردم..
_زیتر ساز اصلی قبیله گوسولان بود. نوای زیتر به انداره ای که میتونست شفابخش باشه، میتونست کشنده هم باشه.
ژان گفت: قبلا خونده بودم که رییس یکی از قبایل با نوای زیتر کشته شد.
چهره هایکوان در هم رفت و ژان متوجه این تغییر رفتار شد.
_میتونی به اطراف نگاهی بندازی تا من برگردم.
ژان باشه ای گفت و با رفتن هایکوان دوباره مشغول گشت زدن شد. تازه دقت کرد که نوای آرامی از زیتر و فلوت در حال پخش شدن در فضای موزه است که حس خوبی به ژان میداد. وارد بخش دیگری شد که مسبک زندگی قبیله گوسو را نشان میداد. درست مانند اتاقی که فردی از قبیله گوسو در آن حضور دارد، فضاسازی شده بود. ماکتی که لباس یک دست سفید با طرح ابر و باد روی آن پشت زیتر نشسته بود. یک سربند ساده با همان طرح روی پیشانی بسته و موهای لخت مشکیش تا کمر میرسید. چهره ماکت زیبا بود و به نظر میرسید از سرامیک ساخته شده باشد.
عودی خوشبو روی میزش روشن بود و کتابی مقابلش باز بود با نوشته ای واضح "شر را از بین ببر. عدالت را برپا دار. راه راست همیشه پابرجاست"
ژان با دقت بیشتری به جزییات اتاقک نگاه کرد و وقتی بیشتر دقت کرد، متوجه نوار قرمزی که میان انگشتان مجسمه پشت زیتر که روی تارها در حال نواختن بودند شد.
توضیحی راجب آن نوشته نشده بود و خواست از کسی بپرسد و برگشت که با دیدن شخصی که بی صدا پشت سرش ایستاده بود از جا پرید: وای قلبم...
یوبین با نگرانی قدمی عقب برداشت: ترسوندمتون؟
ژان نفس راحتی کشید: اره خب... مثل روح ظاهر شدی.
و به صورت سفید یوبین خیره شد که یقه اسکی پوشیده بود و ژان شخصا با دیدن لباس کلفتش احساس گرما کرد و کمی یقه سوییشرت قرمزی که روی تی شرتش پوشیده بود را تکان داد و خودش را خنک کرد.
یوبین 90 درجه خم شد: متاسفم.
ژان با ناراحتی سمت یوبین رفت و او را صاف کرد: اوه نه نه.. اونقدرم نترسیدم...
یوبین صاف ایستاد و به چهره ژان خیره شد. نگاهش آنقر گرم و عمیق بود که ژان فراموش کرد چه میخواست بپرسد و فقط از او فاصله گرفت. موبایلش را بیرون آورد و با استفاده از دوربین سلفی صورتش را نگاهی انداخت: چیزی روی صورتم نیست که.. چرا یه جوری نگاه میکرد انگار میخواست منو بخوره؟!
و با فکر دیگری که در سرش جرقه زد به خودش لرزید: نکنه روم کراش زد؟...فاک...
در فکرش گفت اگر جکسون اینجا بود مطمئنا شوخی بی مزه اش را تکرار میکرد و با به یاد آوردن جکسون، دوباره موبایلش را نگاه کرد که روی حالت پرواز گذاشته بود: حتما تا الان خیلی نگران شدن..
از روی حالت پرواز برداشت و در حالی که سرش گرم خواندن سیل پیامهای مادرش و جکسون شده بود، بیتوجه و غیر ارادی فضای موزه را دور میزد و پلهها را بالا میرفت.
خانم شیائو:
ژان تو کجایی؟ خواهش میکنم تلفنتو جواب بده عزیزم.
ژان من واقعا متاسفم باهام تماس بگیر.
چهره ژان در هم رفت و برای لحظه ای احساس پشیمانی کرد که پیام جدیدی از مادرش گرفت:
ژان اگر دستم بهت برسه میکشمت و حتی بودا هم نمیتونه جلومو بگیره... تلفنتو جواب بده پدرسگ..
ژان پوزخندی زد: درسته خانم شیائو اگر دلم برات بسوزه فقط کتک نصیبم میشه.
وارد پیامهای جکسون شد:
کجایی ژان؟
ف.ا.ک یو ژان اون بی صاحابو جواب بده.
مامان از نگرانی داره دیوونه میشه لعنتی جواب بده.
به عیسی قسم دخلتو میارم عوضی
دارم میام موزه رو روی سر تو و اون پروفسور پوفیوزت خراب کنم
ژان به خودش لعنتی فرستاد و خواست شماره جکسون را بگیرد که با برخورد با جسمی سخت موبایل از دستش افتاد. سرش را که بلند کرد فهمید با حواس پرتی به دربی شیشه ای خورده. سرش را کمی مالید و تازه متوجه شخصی که از پشت شیشه تماشایش میکرد شد.
(😁😁😁حتماااااااااااااااااا اینو پلی کنید یا اگر نتتون ضعیفه ووجی رو که همه دارید از این قسمت پلی کنید)
ژان اول فکر کرد مجسمه است ولی وقتی تکان جعبه ای که در دست داشت را دید، فهمید با یک انسان مواجه شده: واو..
در را سمت خودش کشید و آن را باز کرد و شخص پشت شیشه جعبه را روی میز گذاشت و پیش از انکه ژان وارد شود، پرده ای که اتاقش را از فضای شخصیش جدا میکرد، کشید. ژان به خاطر نوری که از بیرون به شیشه برخورد میکرد، نتوانسته بود چیزی به جز مرد مقابلش را ببیند. با وارد شدن به اتاق، عطری خنک و مسخ کننده در ریه هایش پیچید که نمیتوانست ترکیبش را حدس بزند. مرد بی نقص مقابلش بدون هیچ حرکت دیگری، تنها به ژان خیره شده بود و گویی درست مثل ژان در حال آنالیز صورتش بود. ژان با خجالت لبخند دندان نمایی زد: خب.. من فکر کنم.. گم شدم...
ییبو نگاهش را از صورت ژان نمیگرفت و ژان که هیچ جوابی نگرفته بود دوباره گفت: من... دنبال پروفسور وانگ میگردم... پروفسور وانگ هایکوان...
ژان باز هم جوابی دریافت نکرد. در نظر ژان، غریبه مقابلش یا کور بود یا کر ولی فقط یکی از این دو حالت چون به هر حال در آغاز متوجه حضور او شده بود. زیر سنگینی نگاه ییبو معذب بود و نمیتوانست دیگر به صورت متحیری که مقابلش قرار داشت نگاه کند. طبق عادت با انگشت اشاره نوک بینیش را که خارش گرفته بود ضربه زد و گفت: میشنوی صدامو؟
و قدمی جلو برداشت و دستش را مقابل صورت ییبو گرفت و تکان داد. وقتی نزدیکتر شد، برق داخل چشمان خیره اش را غیرعادی دید.
_اینجایی؟
با شنیدن صدای هایکوان سمتش برگشت و با چرخش ناگهانیش، کوله ای که یک طرفه روی دوش انداخته بود تکان خورد و با گلدانی که روی میز مطالعه قرار داشت، برخورد کرد و ژان چشمانش را بست و منتظر صدای شکسته شدنش ماند اما اتفاقی نیفتاد. یک چشمش را باز کرد و با دیدن گلدان که در دست غریبه مقابلش بود، چشم دیگرش را هم باز کرد و با تعجب گفت: واو... با یه دست گرفتیش! دستات باید خیلی بزرگ باشن...
و خم شد و دستش را روی دستکش ییبو گذاشت و آن را کمی بالا آورد: واو..
دوباره صاف شد و با دیدن چهره بی حس ییبو، دستش را سریع عقب کشید: ببخشید.
هایکوان نزدیک شد: با برادرم آشنا شدی؟
ژان با تعجب گفت: برادرتون؟
هایکوان سر تکان داد و نگاه منتظرش را به ییبو داد: این دانشجوییه که راجبش گفتم ییبو.
ییبو نگاهش را از ژان گرفت و به برادرش داد. هایکوان با دیدن چشمان براق ییبو که از دیدن نگاه درونشان مدت زیادی میگذشت، لبخند زد: شیائوژان؟
ژان سریع گفت: بله؟
_این برادرم وانگ ییبوئه.
ژان با کشیدن دستش روی شلوارش عرق آن را گرفت و دستش را مقابل ییبو دراز کرد: از ملاقاتتون خوشبختم.
ییبو نگاهی به دست ژان انداخت. گلدان را سر جایش برگرداند و دستکش دست راستش را دراورد و دستش را دور دست ژان گرفت و با احساس واقعی بودن گرمایی که حس کرده بود، آن را محکمتر فشرد.
ژان به چشمان ییبو که روی دستانشان قفل شده بود نگاه کرد و از شدت فشار محکمی که به دستش آمده بود، سعی کرد دستش را عقب بکشد اما ییبو آن را رها نمیکرد. ژان دست دیگرش را روی دست ییبو گذاشت و با تمام توان سعی کرد دستش را بیرون بکشد که با وجود قدرت ییبو، موفق نمیشد. ییبو که تازه متوجه شده بود ژان را اذیت کرده، دستش را یک دفعه رها کرد و ژان که هنوز در تقلا بود، با رها شدن ناگهانی دستش سمت عقب پرت شد و با برخورد به میز، گلدان از روی میز زمین افتاد و به هزاران تکه تقسیم شد. ژان نگاه حیرت زده اش را به ییبو و هایکوان داد: آخر... شکستمش...
لبخند مصنوعی دندان نمایی زد: حتما قضا بلا بوده..
و وقتی با نگاه های جدی آن دو مواجه شد، لبخندش محو شد: تو رو خدا بگید عتیقه نبود...
هایکوان به زور لبخند زد: نگرانش نباش. با من بیا تا اتاقتو نشونت بدم.
هایکوان سمت در رفت و ژان دوباره به چهره جدی ییبو نگاه کرد. با ترس کیفش را روی کولش صاف کرد و برای فرار از نگاه ییبو، ببخشید سریعی گفت و سمت در دوید پشت سر هایکوان خارج شد.
نفس عمیقی کشید و هایکوان موبایل ژان را که روی زمین افتاده بود به او برگرداند. ژان تشکر کرد و در حالی که سوار اسانسور میشدند، با تردید پرسید: جدی عتیقه بود؟
هایکوان به ژان نگاه کرد و سرش را تکان داد: عتیقه بود.
_فاک..
هایکوان با دیدن قیافه آویزان ژان خندید: شوخی کردم.
ژان که خشکش زده بود خودش را رها کرد: داشتم سکته میکردم پروفسور.
درب آسانسور باز شد و هر دو پیاده شدند.
هایکوان درب خانه را باز کرد و ژان با دیدن خانه ای که یک دست سفید بود و تنها رنگه ای آن را گلها و گیاهان مقابل پنجره و کف کرم رنگ پارکتها تشکیل میدادند، مطمئن شد اوقات سختی را در این خانه خواهد گذراند: اینجا زندگی میکنید؟
هایکوان سر تکان داد و سمت یکی از اتاقها رفت و درب آن را باز کرد: این اتاق توئه.
اتاق ترکیبی از رنگهای کرم و قهوه ای داشت که ژان حداقل آن را به یک دست سفید ترجیح میداد: ممنونم.
_وسایلتو بذار تا اطرافو نشونت بدم و به کتابخونه بریم.
ژان کیفش را روی تخت گذاشت و همراه هایکوان با استفاه از اسانسور دیگری، پشت ساختمان رفتند: اینجا ورودی مقر ابره.
محوطه ای که مقابل ژان قرار داشت، برایش اسرارآمیز به نظر میرسید و آنقدر طبیعی و خوش ساخت بود که حس میکرد وارد یک سریال تاریخی شده. ساختمانهای چوبی که جزیی از طبیعت به نظر میرسیدند و صدای آبی که به گوش میرسید، استرس و نگرانی ژان را به کلی از بین برده بود. هایکوان توضیحاتی راجع به ساختمانها و سبک زندگی ساکنین گوسو داد و در نهایت به کتابخانه رسیدند. ژان متوجه امنیت بالای آن شد و هایکوان برای او توضیح داد که بدون کلید، امکان ورود به کتابخانه را نخواهد داشت و هنگام ورود و خروج باید محتاط باشد و حتما او، برادرش یا یوبین او را همراهی کنند. هایکوان با استفاده از دستبندی به شکل ابر که به نظر کلید این سیستم بود، از آن گذشت و بالاخره وارد کتابخانه شدند.
هایکوان در حالی که چند کتاب مرتبط با زیتر برمیداشت گفت: ما سعی کردیم همه چیز رو مثل سابق نگه داریم و هیچ تغییری ایجاد نشه.
ژان با تعجب گفت: فکر میکردم اطلاعات زیادی از گوسولان نیست.. ولی اینجا همه چیز دقیقا مثل شبیه سازیهاییه که داخل اینترنت دیدم.
_ورود به موزه ازاده اما مقر ابر نه. اگر بخوایم به همه اجازه بازدید بدیم، کم کم تغییر میکنه و از بین میره.
نگاه پر از اشتیاقش را در کتابخانه گرداند و ژان گفت: اینجا مال شماست؟ مثل میراث خانوادگی؟
هایکوان کتابها را روی میزی کنار پنجره گذاشت و سرش را تکان داد: درسته. اینجا خونه ماست.
ژان از حس تعلقی که هایکوان به این مکان داشت متعجب بود. او جوری حرف میزد انگار سالها اینجا زندگی کرده و حالا دلتنگ دورانی است که در آن گذرانده.
_ژان؟ تو به زندگی گذشته اعتقاد داری؟
هایکوان بی مقدمه پرسید ولی ژان بدون فکر جواب داد: نه.
پروفسور وانگ متعجب از جواب صریح و سریع ژان، بعد از کمی مکث پرسید:چرا؟
ژان نگاهش را به هایکوان دوخت: چون به زمان اعتقاد دارم و زمانی که میگذره قابل برگشت نیست..بنابراین دلیل نداره که یه روح فرصت دوباره ای داشته باشه در حالی که نمیتونه چیزی رو که اتفاق افتاده عوض کنه. حتی اگر دوباره به دنیا بیاد چیزی به خاطر نمیاره پس زندگی گذشته اهمیتی براش نداره.
_هدف از تولد دوباره روح همیشه عوض کردن اتفاقی که افتاده نیست. اگر تا زمان مرگ هیچ فرصتی نداشته باشه چی؟
هایکوان اخمی کرد و از ژان رو برگرداند. طبق عادت دست راستش را پشت کمرش تکیه داد و سمت پنجره رفت. در حالی که نگاهش به خرگوشهای داخل باغ بود گفت: من کسی رو دیدم که دوباره متولد شده.. در این صورت فکر میکنی دلیلش چی باشه؟
ژان چند قدم به هایکوان نزدیک شد و کنار او ایستاد: اوم....
از جوابش مطمئن نبود اما بعد از کمی مکث، با دیدن خرگوشها لبخندی زد و گفت: پس حتما خرگوش روی ماه فانوسی که براش روشن شده رو دیده.
هایکوان با تعجب به ژان نگاه کرد و ژان با پشیمانی لبهایش را آویزان کرد: این فقط یه شوخیه..
_من تا حالا نشنیدمش..
_یه افسانه اس... شیجیه گفت کسی که فانوس روشن میکنه میخواد دلتنگیشو نشون بده و ارزو میکنه چهره شخصی که دلتنگشه رو درون ماه ببینه. وقتی بیشتر تحقیق کردم فهمیدم طبق این افسانه خرگوشی روی ماه زندگی میکنه که با دیدن فانوس بزرگتر آرزوی صاحبشو براورده میکنه. اگر بخوای کسی به زندگی برگرده باید بزرگترین فانوسو روشن کنی. بنابراین وقتی کسی دوباره متولد میشه، میگن شخصی که عاشقش بوده بزرگترین فانوسو روشن کرده و خرگوش آرزوشو براورده کرده. (اینا همش توهمات و ساخته منه کسی پا نشه بره فانوس روشن کنه لطفا. ولی خرگوش روی ماه واقعیه که من خودم ربطش دادم به این قضیه و شما اگر سرچ کنید این چرندیات براتون بالا نمیاد😂🤣)
هایکوان نگاه درخشانش را به ژان داد و لبهایش به لبخندی پر رنگ شکفته شد: ممنونم ژان.
ژان با تعجب گفت: از من؟ آخه چرا؟
هایکوان گفت: چون مطمئن شدم اشتباه نکردم.
ژان هنوز از حرفهای هایکوان کامل سر در نیاورده بود که صدای دیگری در گوشش پیچید: برادر.
هایکوان و ژان هر دو نگاهشان را به ییبو که وارد کتابخانه میشد دادند. ییبو نگاهی به ژان انداخت و بعد به برادرش و هایکوان گفت: باید چند تا کتاب بهش میدادم.
ییبو در سکوت دوباره نگاهش را به ژان دوخت و ژان که از نگاه ییبو کمی ترسیده بود و هنوز بابت گلدان ییبو احساس بدی داشت، سرش را پایین انداخت و خودش را پشت هایکوان مخفی کرد.
هایکوان از رفتار ژان لبخندی زد و چند قدم به ییبو نزدیک شد: اون به کمک احتیاج داره ییبو. تو میتونی کمکش کنی درسته؟
ژان فکر کرد ییبو از پیشنهاد برادرش راحت به نظر نمیآید اما خودش از او نا راحتتر بود. سریع خود را به هایکوان رساند و بازویش را کشید: پروفسور.. من کتابارو خودم میخونم.. اگر سوالی داشتم بعدا ازتون میپرسم... نیازی نیست به برادرتون زحمت بدم... من خودم از پسش برمیام.
هایکوان دست ژان را آرام از خودش جدا کرد و در دستانش فشرد: نه ژان. زحمتی نیست. ییبو دوست داره بهت کمک کنه. فقط وقتی باهاش حرف بزنی میفهمی که چه کمک بزرگی برای پایان نامهات به حساب میاد.
ییبو نگاهش را روی انگشتان دست هایکوان که دست ژان را نوازش میکرد قفل کرده بود. ژان با دیدن جهت نگاه ییبو، با این فکر که او خوشش نمیآید کسی به برادرش دست بزند، دستانش را عقب کشید و یک قدم عقب پرید.
هایکوان دستش را روی شانه ییبو گذاشت و نوازشگرانه انگشتان کشیدهاش را پشتش زد: اونو به تو میسپارم ییبو.
و بدون اینکه منتظر مخالفتی از طرف ژان بماند بیرون رفت. ژان خودش را به در رساند اما پیش از انکه بتواند در را باز کند، دست بزرگی، با شدت روی در فرود آمد و ژان از جا پرید. با چشمانی گرد شده به دست بزرگ و قویای که روی در بود خیره شد و جرئت برگشتن نداشت. تنها نفسهای آرام اما نامنظم ییبو بود که به گردنش برخورد میکرد و جریانی الکتریسیته مانند، از پشت گردن تا نوک پاهایش را در بر میگرفت.
_کتابها اون طرفه.
موهای پشت گردن ژان بیشتر سیخ شد و بدنش را به سرما انداخت. به درب دیگری که هنوز باز بود نگاهی زیرچشمی انداخت و خواست بدون اینکه برگردد و با ییبو در آن فاصله مواجه شود، مانند یک موش دزدکی خارج شود اما دست چپ ییبو با سرعت و قدرت بیشتری و با فاصله خیلی کمی از صورت ژان روی در کوبیده شد. ژان مانند یک خرگوش ترسیده، بالا پرید و پشتش را به در کوبید.
_اگر تنهایی بیرون بری دچار شوک الکتریکی میشی.
حالا به وضوح میتوانست چهره ییبو را از نزدیک ببیند. قبلا هم به این موضوع دقت کرده بود اما ییبو پوستی جواهر مانند داشت که داخل چشمان ژان برق میزد و مثل یک نوزاد، صاف و بی نقص بود. ابروهایی رو به بالا که با اخم کوچکش، کمی خم شده بودند و لبهایی که خون در آنها دویده بود و پستی بلندیهایش، زیر نور میدرخشید. چشمان عسلیش اگر چه کمی به سرخی میزد اما رگههایی از احساسات مختلفی که با دیدن ژان داخل نگاهش میدوید، مشهود بود. تارهای حالتدار موهای خرمایی ییبو روی پیشانی و کنار گونههایش، اثر هنری مقابلش را تکمیل میکرد. ژان چارهای نداشت جز اینکه در دلش، میان آن همه اضطراب و کمی هم ترس، زیبایی بینظیر وانگ ییبو را تحسین کند. بیش از هر چیزی، عطر خنکی که از سمت ییبو به مشامش میرسید، او را دستپاچه کرده بود.
ییبو از ژان فاصله گرفت. مانند برادرش، دست راستش را پشت کمرش داد و سمت جایگاهی که میان کتابخانه وجود داشت رفت و نشست.
ژان نفس حبس شدهاش را با صدای بلندی بیرون داد و دستش را روی سینهاش کشید تا قلبی که به سختی به جناق سینهاش میکوبید و تمایل به بیرون پریدن داشت را آرام کند.
ییبو کتابی که روی میز کوتاه روی زمین وجود داشت را باز کرد و قلمش را برداشت. داخل جوهر زد و مشغول نوشتن شد. برای ژان دیگر عجیب نبود که در میان این سبک زندگی، او از قلممو استفاده میکند.
ژان تیپتو تیپتو، در حالی که سعی میکرد صدایی ایجاد نکند سمت میز خودش رفت و پشت آن چهارزانو نشست. یکی از کتابها را که درباره زیتر بود، برداشت و مشغول مطالعه شد. کمی زمان برد تا توانست تمرکز کند اما در نهایت برای ساعتی غرق در کتاب شد. مطالب نه تنها پیچیده بودند بلکه بیان سختی هم داشتند و ژان بیشتر اصطلاحات را متوجه نمیشد و آن ها را داخل جزوه اش یادداشت میکرد.
زمانی که دیگر خسته شد، آهی کشید که توجه ییبو را به خودش جلب کرد اما خودش متوجه نگاه خیره ییبو نشده بود. همانطور که کمرش را صاف میکرد کتاب را روی میز رها کرد و زیر لب از نبود صندلی راحت و نشستن روی زمین شکایت و غرولند میکرد. به خودش کش و قوسی داد و بلند شد. بدنش را بیشتر کشید. دلش هوای تازه و چیزی برای خوردن هوس کرده بود. سمت در رفت اما قبل از اینکه موفق به باز کردن در شود، پیکر بلند و چهار شانه ییبو راهش را سد کرد: نمیتونی بری بیرون.
ژان از تعجب چشمانش را درشت کرد و ابروانش را بالا انداخت: چی؟ چرا؟
ییبو بدون اینکه به ژان نگاه کند گفت: زمان مطالعه هنوز تموم نشده.
ژان نفسش را با حرص بیرون پرتاب کرد و با به یاد آوردن قانونی که در بدو ورودش روی کتیبه خوانده بود، پوزخندی زد: نکنه فکر کردی اینجا گوسولانه؟ برو کنار میخوام برم بیرون.
اما ییبو از جایش تکان نخورد و این حرص ژان را بیش از پیش درآورد: منکه زندانی تو نیستم... برو کنار اقای وانگ.
ییبو نگاه چشمانی که ژان را گیج میکرد به او داد اما باز هم تکان نخورد و ژان اینبار با کلافگی بیشتری گفت: ببین اقای وانگ.. تا حالا هم اگر چیزی بهت نگفتم به خاطر این بوده که برادر پروفسور وانگ هستی و رییس موزه.. بذار کار به جاهای باریک نکشه.
و خواست از کنار ییبو بگذرد که ییبو دوباره راهش را سد کرد. چهره ژان هر لحظه بیشتر در هم میرفت.
ییبو گفت: برو بشین.
ژان گازی از لب پایینش گرفت و گفت: ببینم تو چند سالته وانگ ییبو؟ به نظر میاد از من کوچیکتر باشی.. حتی ممکنه همسن باشیم ولی ازم بزرگتر نیستی... من هر دفه واینمیستم اینجا هر جوری خواستی باهام حرف بزنی و رفتار کنی. از جلوی در برو کنار میخوام برم بیرون.
ییبو چشمانش را به صورت خشمگین ژان دوخته بود و ژان که بالاخره از کوره در رفته بود، مشتش را سمت ییبو پرتاب کرد اما ییبو خیلی راحت خودش را عقب کشید و جا خالی داد. ژان دوباره و این بار با دست دیگرش امتحان کرد اما ییبو خودش را به سمت مخالف کشید و باز هم مشت ژان به هدف نخورد. ژان خیلی سریع پایش را بالا اورد و ییبو که انگار فکرش را خوانده بود، باز هم با حرکت به موقع پایش، ژان را در وارد کردن ضربه به ساق پایش ناکام گذاشت. ژان چند بار دیگر با مشتش امتحان کرد و در نتیجه، این مچ دست ژان بود که میان انگشتان قدرتمند ییبو به دام افتاد. ییبو دست ژان را محکم فشار داد و ژان نالهای از درد کرد: آخخخخخ.. ول کن بابا شکستی دستمو...
اما ییبو رهایش نمیکرد. ژان سعی میکرد با کمک دست راستش که آزاد بود، دست ییبو را کنار بزند اما در مقابل قدرت ییبو کارساز نبود. دوباره به پرتاب مشتهای بیهدف با دست راستش ادامه داد اما هیچکدام به ییبو نزدیک هم نمیشدند. او خیلی خونسرد به حرکات ژان نگاه میکرد و انگشتانش یک اینچ هم از دور مچ دست ژان تکان نمیخوردند. ژان در نهایت فریادی زد و دهانش را روی ساق دست ییبو، جایی که استینش را بالا زده بود، گذاشت و دندان هایش را داخل گوشت ییبو فرو کرد. با وجود خشمش مواظب بود فشار زیادی وارد نکند و فکر میکرد ییبو با اینکار بلافاصله رهایش کند. اما وقتی فشار دور مچ دستش تغییری نکرد، نگاهی دزدکی به ییبو انداخت که با چهرهای خنثی به او خیره بود و انگار هیچ دردی حس نمیکرد. از شدت این سردی و بیتفاوتی ییبو، هر دو چشمش را به صورت ییبو دوخت در حالی که گوشت دست ییبو را که زیر دندانش نرم بود و مزه شیرینی داشت، هنوز به دندان گرفته بود. کم کم دهانش را باز کرد و با خارج شدن دندانهایش از داخل گوشت، سرش را عقب کشید و منتظر واکنشی از طرف ییبو ماند.
ییبو چند لحظه بعد، ژان را دنبال خودش کشید و سر جایش نشاند و خودش هم در حالی که دست ژان را رها نمیکرد، کنارش نشست.
ژان دوباره شروع به حرف زدن کرد: من واقعا میخوام برم بیرون.. خسته شدم بیشتر از این مغزم نمیکشه... تازه گرسنمم هست..
ییبو با بی تفاوتی گفت: تمرکز کن.
ژان نفسش را بیرون پرتاب کرد: نمیخوام... گرسنمه حداقل بهم غذا بده...
ییبو گفت: وقت شام نیست.
درست میگفت. هنوز تا شام چند ساعتی مانده بود اما ژان احساس گرسنگی میکرد: من هر وقت درس میخونم باید کنارش کلی اسنک و خوراکی بخورم.. اخه چه اصراری داری انقدر زود تموم شه؟!
ژان به ییبو که کتاب را با دست چپش که آزاد بود نگه داشته بود خیره شد: از من متنفری اقای وانگ؟
ییبو نگاهش را به ژان داد. چیزی در چشمانش بود که میخواست هر بار ژان را ساکت کند اما ژان نمیتوانست این رفتار خشن ییبو را تحمل کند: حس میکنم به خاطر گلدونت کینه به دل گرفتی... پروفسور بهم گفت عتیقه نبود یکیشو برات میخرم دستمو ول کن.
ییبو نگاهش را دوباره روی کلمات برگرداند و توجهی به حرف ژان نکرد: تمرکز کن.
ژان داشت واقعا به گریه میفتاد: واقعا دستم درد گرفته... ول کن همینجا میتمرگم...
ییبو دیگر چیزی نگفت و در برابر ژان که سعی داشت خودش را از دست ییبو خلاص کند خنثی بود.
ژان مثل بچه ها دست و پا زد اما در نهایت به خاطر از دست دادن انرژیش، با خستگی دست از تلاش کشید. کتاب را باز کرد و تصمیم گرفت بدون جر و بحث دیگری فقط زودتر کارش را تمام کند. مطمئن بود این رفتار ییبو را به پروفسور وانگ گزارش میدهد و به محض خروج از این اتاق، دیگر برنخواهد گشت.
توضیحات کتاب سخت و پیچیده و پر بود از اصطلاحاتی که ژان به سختی میتوانست آنها را درک کند ولی سعی میکرد از چیزهایی که میفهمد نوت بردارد و سوالاتش را بعدا از پروفسور بپرسد. کم کم داشت فراموش میکرد که مچ دستش هنوز در دست ییبو است که لغزش انگشت شست ییبو را در همان حال روی پوستش حس کرد. لغزشی که به نوازش میمانست. و بعد فشاری آرام و در عین حال عمیق که مچش را به هیچ عنوان اذیت نمیکرد. برای لحظهای این فکر از ذهن ژان گذشت "بهش نمیاد منحرف باشه.. ولی چرا اینجوری میکنه؟!"
زیر چشمی نگاهش را به دست ییبو دور دست خودش داد و سعی کرد آرام بماند تا ببیند تکرار میشود یا اینکه فقط از خستگی دستش به خاطر نگه داشتن ژان این کار را انجام داده.
اما اینبار انگشتان دیگرش هم جا به جا شدند و باز شست ییبو پوستش را قلقلک داد. و یک فشار گرم دیگر. ژان دقیقا نمیفهمید این چه کنش یا واکنشی بود که ییبو از خودش نشان میداد اما او آزرده نمیشد.
نگاهش روی جای دندانهای خرگوشی که روی ساق دست ییبو خون مرده شده بود خشک شد و ژان را وادار به فکر کردن بیشتر در این مورد کرد.
"اگر ازم متنفره پس بهتره بازی با دست منو تموم کنه. نمیفهمم چرا دست کسیو که ازش خوشش نمیادو ول نمیکنه؟!"
در دلش گفت و دوباره توجهش را به کتاب داد. کمرش خسته شده بود. خودش را کمی کشید و کتاب را برداشت و بیتوجه به ییبو، روی زمین دراز کشید و کتاب را بالای صورتش نگه داشت. چیزی نگذشت که کلمات نامفهموم کتاب کار خودشان را کردند و ژان را در خوابی عمیق فرو بردند.
.
.
حسابی از خواب سیر شده بود که بالاخره چشمانش را باز کرد. با دیدن محیط ناآشنای اطرافش بلند شد و خودش را داخل اتاق مهمانی که قرار بود از آن استفاده کند دید در حالی که میز کنار تختش پر بود از غذا و خوراکیهای مورد علاقه اش و تمام سوالات روی جزوهاش پاسخ داده شده بودند: من کی اومدم اینجا؟!....