𝟚 𝟛 : 𝟘 𝟡 | Yoonmin

By bebygun

846 139 94

"بازی ساده بود؛ یک خط قرمز به دور ممنوعه ها و مهره هایی که باید از نقش بسته های روی صفحه پیروی می کردند. _ چ... More

« می خوانیم »
« سناریو »
« قوی سیاه »
« نامأنوس »

« مجموعه »

90 21 11
By bebygun


محوطه‌ی اطراف بیمارستان شلوغ بود و پر از مکالمه‌های بی سر و تهی که مرد جوان علاقه‌ای به شنیدنشان نداشت. هوای خنک ابتدای بهار می‌خزید میان موهایش و با وجود پیراهن رنگ روشنی که به تن داشت، کمی احساس سرما می‌کرد. از آنجا که علاقه‌ای به پوشیدن روپوشش توی محوطه و خارج از محیط بسته‌ی بیمارستان نداشت و کتش را هم فراموش کرده بود، پس فقط قدم‌هایش را تند کرد تا خودش را زودتر به قهوه‌ی موردعلاقه‌اش برساند و بدنش را هم از سرما و هم از خستگی‌ای که پلک‌هایش را سنگین کرده بود، حفظ کند.

از قهوه‌های فوری بیزار بود و این سخت گیری توی سلیقه‌اش هم از اثرات دو همخانه‌اش بود که درست کردنش را از بهترین باریستاهای شهر هم بهتر بلد بودند! با این حال اما چندان هم از قهوه‌های کافه ی بیرون بر مقابل بیمارستانشان بدش نمی‌آمد پس فقط روی صندلی‌ای گوشه‌ی سالن کوچک منتظر آماده شدن سفارشش ماند و گوشی‌اش را برای چک کردن پیام‌ها و اخبار، از جیبش بیرون کشید.
چندین تماس از دست رفته داشت و... سه تماس از دست رفته از کیم تهیونگی که نهایت لطفش به مخاطبینش، یک تماس کوتاه با تنها سه بوق در انتظار ِ پاسخ بود که آن هم در صورت پاسخگو نبودن مخاطبش، این مسئله را به شکلی مختص به خودش جبران می‌کرد!

ناخودآگاه اخمی کرد و بدون اتلاف وقت با او تماس گرفت. این می‌توانست خبر بدی برای...
« نامجونا...»
مرد جوان بی‌اختیار ابرو بالا انداخت. برای مطمئن شدن از درستی تماسش احتیاجی به چک کردن صفحه‌ی تلفنش نداشت اما این صدای تهیونگ نبود.
« یونگی؟ گوشی تهیونگ پیش تو چیکـ...»
صدای خش دار یونگی از پشت خط بلندتر شد:
« فقط یه بار دیگه جرات کن تماسامو نادیده بگیری تا بیام اونجا و عدسی عینکتو با چشمات یکی کنم که دیگه برای دیدن اسم من روی اون گوشی کوفتیت بهش احتیاج پیدا نکنی

نامجون با حالتی از افسوس برای خودش و دیوانه‌ای که داشت برایش خط و نشان می‌کشید، سر تکان داد و برای بستن دهان او به حرف آمد:
« سر ِ کار گوشیمو سایلنت می‌کنم، یونگی. قبلا اینو گفته بودم و قرار بود توی تایم کاریم بهم زنگ نزنین. اگه یه بار به حرفام درست گوش بدی این همه...»

یونگی اما با بی‌صبری میان حرفش دوید:
« آیـــش... واقعا برام مهم نیست چی داری میگی! قرار بود امروز نتیجه‌ی کارتو جمع بندی کنی و بهمون نشونش بدی ولی هنوزم پیدات نشده

مرد جوان دستی به پشت گردنش کشید و توی جایش کمی خمیده‌تر نشست. نگاهش را بی‌هدف دوخته بود به آن سوی شیشه اما ذهنش جای دیگری بود. می‌دانست که دلیلی برای این عجول بودن یونگی وجود دارد و به همین خاطر پرسید:
« داوطلب داریم؟»
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد از آن سوی خط صدای نفس ممتد دوستش را شنید.
« یک ساعت دیگه اینجا باش
یونگی به کوتاهی گفت و بدون هیچ مکثی تماس را قطع کرد.

نامجون به آرامی و به نشانه‌ی فهمیدن برای خودش سر تکان داد. جوابش را گرفته بود. حالا حرکاتش کمی روی دور تند افتاده بودند و خودش زودتر برای گرفتن لیوان قهوه‌اش پیش قدم شد و خیلی زود به بیمارستان برگشت. هنوز دو ساعت تا پایان تایم کاری‌اش مانده بود... اما خب، او کیم نامجون بود؛ اعتبار جدید ِ بیمارستان روانی گووان بوک، که بعد از سال‌ها انتقاد به شیوه‌های درمانی پزشکانش، دوباره از نو پا گرفته بود. کسی به خودش اجازه نمی‌داد که در ارتباط با مسائل جزئی از او خرده بگیرد. پس فقط برنامه‌های مهم آن روزش را به انجام رساند و بعد از بررسی روزانه‌ی چند مورد از بیمارانش، درست سر وقت ِ از پیش تعیین شده‌ی مین یونگی، کارش را به پایان رساند.

از بیمارستان خارج شد و محوطه را در جهت خلاف خیابان دور زد و بعد از چند دقیقه پیاده روی، راهی ساختمان پشت بیمارستان شد.
اولین چیزی که با ورود به بخش اول مجموعه توجهش را جلب کرد، حضور جیهوپ بود. مرد جوان با بادگیر اورسایز مشکی‌اش که روی شلوار گشاد خاکی رنگی افتاده بود و آبنباتی گوشه‌ی لب‌هایش، توی استایل همیشگی خود آنجا مقابل اتاق مانیتورها ایستاده بود و به داخل آن سرک می‌کشید. حالا اما صدای باز شدن در آسانسور را شنیده بود و به نامجون نگاه می‌کرد. لبخند گنده‌ی احمقانه‌اش به سرعت ظاهر شد و چانه اش را بالا انداخت:
« نامجونـــاا

روانپزشک جوان سری تکان داد و جلوتر رفت:
« خوشحال به نظر میای
تقریبا دستش انداخت. جیهوپ همیشه خوشحال بود. پسر کوچک‌تر چیزی نگفت و فقط چشمک زد. از مقابل در کنار رفت و اجازه داد نامجون راحت‌تر به داخل اتاق سرک بکشد و وقتی او کسی را داخل اتاق ندید، از جیهوپ پرسید:
« چرا این بیرون وایسادی؟»
« اومدم زاویه‌ی دید دوربین ورودی دومو چک کنم و زودی دوباره برگردم پیش بچه‌ها

اخم کمرنگی از سر جدیت میان ابروهای نامجون افتاد:
«پس واقعا داوطلب جور کردی
لبخند درخشان جیهوپ دوباره روی لب‌هایش ظاهر شد و با غرور خودش را با دست‌هایش نشان داد:
« فراموش کردی من تنها امیدتونم؟»
پسر بزرگ‌تر سری تکان داد و با کلماتش اجازه داد فرد مقابلش کمی بیشتر خودش را تحویل بگیرد:
« لقبت کاملا برازنده‌ته

و از مقابلش گذشت تا راهرو را برای رسیدن به اتاق دیگری که با نزدیک‌تر شدن به آن، گفت و گوی آهسته‌ای را از آن می‌شنید، طی کند. با ورودش به اتاق، نگاه تهیونگ را روی خودش کشید و به دنبالش، یونگی روی صندلی اش به سمتش چرخید:
« اومدی
چهره‌اش نسبتا جدی بود اما چشم‌هایش برق آشنایی در خودشان داشتند. نامجون بی‌اختیار نفس بلندی کشید.

جیهوپ به دنبالش وارد اتاق شد و با سرخوشی خودش را روی نزدیک‌ترین صندلی رها کرد و پاهایش را به دو طرفش انداخت. نامجون گاهی وقت‌ها که به دست و پاهای او نگاه می‌کرد، به این فکر می‌افتاد که شاید آن‌ها واقعا هیچ محدودیت و اتصالی به مفاصلشان ندارند که اینطور آزادانه به هر جهتی تکان می‌خورند!

« منتظر نتایج آخرتیم
صدای تهیونگ اعلام کرد. نامجون از گوشه‌ی چشم نگاه کوتاهی به جیهوپ انداخت و منتظر ماند. به دنبال این حرکتش یونگی پیش دستی کرد و تقریبا از جا پرید تا بایستد:
« هوسوکا...»
صدایش خونسرد به نظر می‌رسید اما دو دوست قدیمی‌تَرش به خوبی می‌توانستند بی‌صبری‌اش را حس کنند. خم شد سمت مرد جوان و نگاه او را روی خودش کشید:
« فکر می‌کنی بتونی تا یک ساعت دیگه طرفو بیاری؟ الان بیشتر از همیشه به تند و تیزیت احتیاج داریم، میدونی که!؟»

جیهوپ از اینکه یونگی با اسم واقعی‌اش صدایش زد، تشخیص داد که مو مشکی پشت لحن نرم و تمجید غیرمستقیمش، یک "اگه همین الان گم شی بیرون و ما رو تنها بذاری، خیلی خوشحالمون می‌کنی" یا یک همچین چیزی دارد و چشم‌هایش را توی کاسه چرخاند:
« خیـله خب

دوباره از جایش بلند شد و دستهایش را توی جیب‌های شلوار گشادش فرو برد که کناره‌های بادگیرش را چین انداخت.
« ساعت پنج و نیم اینجام. تا اون موقع پول رو هم آماده کرده باشین
این را در حالی که عقب عقب می‌رفت گفت و توی درگاهی غیبش زد. یونگی چند لحظه تا بسته شدن در آسانسور صبر کرد و بعد به راهرو و اتاق مانیتورها رفت. مانیتورها را به ترتیب برای چک کردن دوربین‌ها و مسیر خروج کامل جیهوپ، با چشم‌هایش دنبال کرد و وقتی به اندازه ی کافی مطمئن شد، به جمع همکارهای جدی و تقریبا هیجان زده‌اش برگشت:
« بریم

وارد آسانسور شدند و بعد از وارد کردن رمزی که برای نشان دادن طبقه ی منفی چهار و رفتن به آن لازم بود، خود را به شخصی‌ترین و پایین‌ترین طبقه ی ساختمانشان رساندند.
چراغ‌های کوچک روی دیوار به محض ورودشان طول راهرو را روشن کردند و روانپزشک جوان جلوتر به راه افتاد و با سرعتی که از عادت به تکرار این کار برایش مانده بود، در ِ امنیتی آزمایشگاه را باز کرد. یونگی و تهیونگ به دنبالش در فضای نسبتا سرد زیرزمینی پیش رفتند و وارد اتاق موردعلاقه‌ی نامجون شدند. مرد جوان با قدم‌هایی بلند از مقابل ردیف ظروف شیشه‌ای و ابزارهای مختلفش گذشت. یونگی و تهیونگ بار دیگر با دیدن اعتماد به نفسی که انگار با ورود دانشمند دوست داشتنیشان به محیط تحت تسلطش، به یکباره در وجودش دو چندان می شد، لبخند کمرنگی به لب نشاندند.

مرد جوان روی صندلی گرد و چرخ دارش نشست و تخته شاسی‌اش را از روی میز سفید رنگ کنار دیوار برداشت. خودش را روی صندلی جلو کشید و عینکش را روی بینی‌اش بالا و پایین کرد و تخته شاسی را برای نشان دادن برگه‌هایی مقابل آن دو گذاشت:
« توی تولید سوم دقیقا همون واکنش‌های قبلی رو روی مغز موش‌ها نشون داد. هوشیاری رو توی حالت جالبی از ناخودآگاه حفظ می‌کنه و اثرات بعدیش هم با همون الگوهای خودم پیش میره و مثل کارای قبلیه
نامجون همانطور توضیح می داد و برگه‌های بیشتری شامل جدول‌ها و داده‌ها را به دو همکارش که به جز پرسیدن ِ هر از گاهی ِ سوالاتی کوتاه چیز دیگری نمی‌گفتند، نشان می‌داد. در آخر هم ویدیویی را که طی چند ساعت از واکنش موش‌ها تهیه کرده بود، پخش کرد.

تهیونگ نگاه مطمئنی به نامجون انداخت و به نشانه‌ی تایید سر تکان داد. یونگی از چند دقیقه‌ی قبل هم یک گوشه‌ی لب‌هایش را به لبخندی رضایتمند بالا فرستاده بود و حالا که زمان موردعلاقه‌اش بالاخره رسیده بود، علاقه‌ای به حفظ خونسردی‌اش نداشت. همین حالایش هم ذهنش پر از پیش بینی های فانتزی مانند بود. پس بدون اتلاف وقت از جا بلند شد و در حالی که قدم‌هایش را به عقب بر می‌داشت، سرش را به سمت شانه‌اش خم کرد:
« حیف که این دنیا جنبه‌ی دیدن توانایی های واقعیتو نداره، نامجونا

تهیونگ هم از روی صندلی‌اش بلند شد و دنباله‌ی حرفش را گرفت:
« ولی خیلی ناراحت نباش، هیونگت بهترین نمایشای دنیا رو برای کارات راه می‌ندازه
و رو به یونگی‌ای که مقصود ِ حرفش بود، چشمک زد.
حقیقت هم همین بود؛ چه کسی بهتر از آنها می‌توانست کارها را اینطور پیش ببرد؟ قدرت طلب‌های خودشیفته‌ای که حکومت‌ها را به دست گرفته‌اند و سرمایه‌های ریز ریز مردمشان را می‌بلعند!؟ خنده دار بود.

چند لحظه بعد، یونگی و تهیونگ، نامجون را با آخرین کارهایش تنها گذاشتند و دوباره به طبقه‌ی اصلی مجموعه‌یشان برگشتند؛ جایی که کار خودشان آغاز می‌شد.
تهیونگ به اتاق مانیتورها رفت و مقابل گاوصندوقی که آن را پشت دیوار کاذبی مخفی کرده بودند، ایستاد. دستش را روی دیوار کشید و شاسی ِ مخفی را که آنقدرها هم نامحسوس نبود، فشار داد تا دیواره کنار برود. آنطور نبود که همه ی دار و ندارشان را آن تو مخفی کرده باشند، اما آنها می‌خواستند دقیقا اینطور به نظر برسد.

رمز گاوصندوق را زد و  و از میان دسته های مرتب ِ دلار و وون، چند دسته ی صد هزارتایی ِ وون را توی یک کیف دستی چید. پول نقد بهترین انتخاب برای معاملاتی بود که لازم بود نامرئی بمانند.
تهیونگ وقت بیشتری تلف نکرد. نفس عمیق اما بی‌صدایی کشید و بعد از انداختن نگاه گذرایی به مانیتورها، به اتاق ساده‌ای که یونگی در آن منتظر بود، رفت.

علی رغم قدم‌های تقریبا بی‌صدای تهیونگ، مو مشکی متوجه حضورش شد و به سمتش چرخید:
« فکر می‌کنی باید صندلی رو عوض کنیم؟»
تهیونگ متوجه منظورش بود. خودش هم تردید داشت که همه چیز به آرامی پیش برود پس پیشنهاد او را تایید کرد و یونگی بیرون رفت تا از اتاق تجهیزات، صندلی مخصوص بیماران تهاجمی را بیاورد.
صندلی قدیمی بود اما به درد آنها می‌خورد. پشتی صندلی زاویه‌ی بیشتری نسبت به صندلی‌های معمولی داشت و روی دسته و پایه‌هایش گیره‌هایی کمربند مانند برای بستن دستهای بیمار به چشم می‌خورد. البته یونگی امیدوار بود که مجبور به استفاده از آنها نشوند؛ دلش نمی‌خواست هیچ محدودیتی کارشان را تحت تاثیر قرار دهد و ذره‌ای از واکنش‌ها و لمس‌ها را کم کند.

برای ده دقیقه ی بعد اما، آن سه نفر منتظر جیهوپ مانده بودند. نامجون و یونگی وسایل را آماده کرده بودند و تهیونگ بعد از قرار دادن دوربین داخل اتاق روی حالت ضبط، به اتاق مانیتورها برگشته بود تا همه چیز را چک کند و آمدن جیهوپ را هم به آنها خبر دهد.
مو مشکی دستی به تیشرتش کشید. آستین‌های کوتاهش را تا روی شانه‌اش به شکلی نامرتب تا زده و موهایش را بالا فرستاده بود. چشم چرخاند دور تا دور اتاق و نگاهش روی صندلی جا ماند.

« هیجان‌زده ای؟»
پسر جوان‌تر پرسید و یونگی زبانش را روی لبش کشید. احتیاجی به جواب دادن نبود؛ ظاهر همیشه خونسردش با وجود برق چشمهایش پیش دو همکارش لو رفته بود و با این حال یونگی اهمیتی نمیداد. او خوشحال بود.
خود نامجون هم دست کمی از او نداشت. البته او بیشتر مضطرب به نظر می‌رسید تا خوشحال... که با توجه به شخصیتش، طبیعی بود.

سرانجام اما انتظارشان چندان به درازا نکشید و جیهوپ تقریبا سر وقت رسید. تهیونگ بعد از دادن خبر رسیدن آنها، خود را به ورودی دوم رساند و جیهوپ و پشت سرش مرد میانسالی را که همراهش آورده بود، داخل برد. در طول مسیر حواسش به مرد بود و براندازش می‌کرد؛ قد متوسط، اندام باریک ماهیچه‌ای، نگاه ِ خنثی و رو به جلو، قدم‌های نه چندان محکم و در نهایت لباس‌هایی معمولی که بوی عرق و مترو می‌دادند.
آنها را به طبقه ی منفی یک برد و در اتاقی که نامجون و یونگی منتظرشان بودند، دست به سینه کناری ایستاد تا جیهوپ مرد را معرفی کند.

« آقایون، ایشون آقای سو دونگ های هستن. اهل بوسان و ده سال پیش شغلشون توی بازار آزاد رو رها کرده‌ن و اومدن سئول و اینجا با دوست دخترشون زندگـ...»
مرد با خطوطی میان ابروهایش و لحنی شاکی به میان حرف جیهوپ پرید:
« با همسرم! گفته بودم با همسرم...»
جیهوپ با وجود قطع شدن حرفش، لبخندش را حفظ کرد و به سمت مرد چرخید. رو به او با حوصله جواب داد:
« و این یه دروغ بود! من به شما گفته بودم که نمی‌تونین به من دروغ بگین. اینطور نیست؟»

دو گوشه‌ی لب‌های مرد به وضوح به پایین سقوط کردند. نگاهش می‌گفت که تا حدی گیج شده. یونگی بی‌صدا تک خنده ای زد. جیهوپ با آن چهره‌ی شاد و لبخند درخشانش عملا با پنبه سر می‌برید و این ویژگی از دلایل اصلی مو مشکی برای قبول داشتن او در کارش بود. "زبون چرب، لبخند روشن و چهره ی مهربون، نزدیک‌ترین چیز به رازهای آدمهاست!"
مرد چیز دیگری نگفت. لبهایش را روی هم فشرد و اجازه داد جیهوپ ادامه بدهد:
« ایشون مدتیه که تو کلینیکای ریز و درشت، برای آزمایشهای این مدلی داوطلب میشه و همین کمک خرجشه

یونگی اما به جای آن مرد، به تهیونگ نگاه کرد و تایید او را هم از چشمهایش دریافت کرد. پس کیف حاوی اسکناس‌ها را جلو کشید و آن را مقابل مرد داوطلب باز کرد و برق گذرای چشمهایش را که دید، کیف را کنار در و در دسترسش قرار داد. این یک معامله بود.
« خیله خب. ممنون، جیهوپ. میتونی بری اتاق کنترل و اونجا منتظر بمونی

رو به جیهوپ گفت و او در جوابش سری تکان داد و همانطوری که از اتاق بیرون می رفت، در را پشت سرش بست. نامجون برگه‌ی تعهد را به دست تهیونگ داد و او با لحن آرام و شمرده‌اش به مرد توضیح داد که می‌تواند توی چند دقیقه بندها را بخواند و در نهایت آن را امضا کند.

آقای سو که انگار به این جور قراردادها عادت کرده بود، به سرعت آن را خواند و امضا کرد. همه چیز عادی به نظر می‌رسید. مرد را روی صندلی نشاندند و نامجون با سرنگ توی دستش مقابلش ایستاد و از پشت عینکش که او را خیلی قابل اعتمادتر نشان میداد، به چشمهای او نگاه کرد:
« آقای سو، من پزشک این مجموعه هستم و مسئول این آزمایش. همونطوری که توضیحات آزمایش رو از جیهوپ شنیدین و توی برگه‌ی قرارداد خوندین، این دارو یه خواب آوره که شما رو به خواب فرو می‌بره. ما عملکرد ذهنتونو موقع خواب بررسی می‌کنیم. چیزی حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت طول می‌کشه و بعد از نهایتا یکی دو ساعت می‌تونین برین. بعد از امروز هم اگه علائم خاص یا حالات مشابهی تجربه کردین که احتمالش خیلی پایینه، می‌تونین باهامون تماس بگیرین و در جریانمون بذارین

مرد به نشانه‌ی فهمیدن سر تکان داد. یونگی کش آمدن عضلات منقبض ساعدها و ثابت ماندن سینه‌ی مرد را دید که نتیجه‌ی حبس کردن نفسش هنگام دریافت دوز نسبتا کم ِ دارو از سرنگ بود. زبانش را به کوتاهی روی دندانهایش کشید و توی ذهنش شروع به شمردن کرد.
و کمی بعد، سر مرد روی شانه‌اش افتاده و به نظر غرق خواب شده بود.
یونگی جای نامجون را مقابل مرد گرفت و با دقت تماشایش کرد.
« آدم نترسی به نظر میاد

تهیونگ گفت و دکمه ی ضبط دوربین را زد. مو مشکی با علاقه پراند که:
« همونیه که می‌خوایم
« شیوه ی کاری ِ جانگ هوسوک همینه. حتی وقتی نمی‌دونه دنبال چی باید بگرده هم به هر حال پیداش می‌کنه
تعریف و تمجید کردن ِ بدون کنایه، کار ِ معمولی برای تهیونگ نبود اما دو همکارش با وجود سوژه‌ی مهم‌تری که در دست داشتند، اهمیت چندانی به این مسئله ندادند.
آنها برای کار آنجا بودند.

یونگی دکمه‌های پیراهن مرد را باز کرد و نامجون نمایشگر علائم حیاتی را جلو کشید و الکترودهایش را به بخش‌های مختلفی از سینه‌اش متصل کرد. مو مشکی دستش را روی پاهای عضلانی مرد کشید و روی زانوهایش خم شد تا سرش را مقابل صورت او نگه دارد. چشمهایش را باریک کرد و اسم مرد را صدا زد:
« سو دونگ های...»

صدایش هالی وار و مخصوص خودش بود. انگشت‌هایش را زیر چانه‌ی مرد کشید و دوباره و سه باره اسمش را خواند.
و چند لحظه بعد، صدای نفس‌های مرد بلندتر و نامنظم‌تر به گوشش رسید. می‌توانست واکنش‌هایش را به خوبی ببیند. مرد اخم کرد و تکانی به خودش داد که آن سه را تقریبا از جا پراند. نامجون احتیاط کرد:
« یکی از دستاشو ببند به صندلی

یونگی مخالفتی نکرد. باقی دست و پاهایش برای او کافی بودند!
و بعد اتفاقی افتاد که هیجانش را به اوج رساند. مرد چشمهایش را محکم باز کرد و فریاد کوتاه اما پرصدایی کشید و طوری توی جایش تکان خورد که صندلی همراهش به جلو حرکت کرد. به نفس نفس افتاده بود و ناله‌هایش هر لحظه بلندتر به گوش می‌رسیدند. حالا خود یونگی هم به تندی نفس می‌کشید.
و وقت بیشتری را هدر نداد تا دستهایش را به هم بکوبد و دسته‌های صندلی را محکم بچسبد:
« وقت بازیــــــــه

***

————

یپ🙂🙂🙂

Continue Reading

You'll Also Like

77.1K 28.4K 25
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیک...
11.2K 2.1K 51
° فلیکس طرفدار شماره یک هوانگ هیونجین از گروه استری کیدز هست، و برای یه فن میتینگ از استرالیا خودش رو به سئول میرسونه که هوانگ هیونجیم رو ببینه، در ا...
13.1K 2.5K 21
📱 the glasses ┆٫ عینک kookv ⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋ جئون مارک، یک زندگی عادی داشت مثل تمام پسرهای بیست و چند ساله‌ی دیگه. با دوست‌ه...
188K 23.5K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...