the ShowCase :::...

By btsfanfic_ir

644K 154K 63.6K

ıllıllı ویترین ıllıllı + خب ، جونگکوک. بهم بگو...چی میبینی؟ - یک بدبخت بیچاره...یک جنس...یک هرزه! + میخوای بد... More

~ Read me!
~ Lullaby
~ Dance Club
~ He called me B*tch
~ WE. is here
~ he truly is a Weirdo
~ Weird & Different
~ almost Freed
~ Not what I thought
~ Glass...Everywhere!
°°° NEW FICTION
~ Milky Skin
~ I've got Questions!
~ Only 53 Hours
~ it all ends to his JOB
~ No alcohol
~ Too Dramatic!
~ Photography...huh?
~ 'Cause I like beauty
~ Don't send me back!
~ Love it when you cry
~ Why the F**k?
~ He is.........sick
~ the King's Jewel
~ Beauty and the Weird
~ He had it , He lost it.
~ Five Days Long
~ who is HER ?
~ Kookie!
°°° NEW FICTION
~ Çlick!
~ Deal? Deal.
~ Kiddo!
~ Time to bath 🛁
~ I feel Valuable
~ Maybe... Just Maybe.
~ those Foolish Ideas...
~ Never do it again! EVER!
~ like training a Puppy!
°°° NEW FICTION
~ I BET ON YOU!
~ Breath me in
~ One Word Sentences
~ Was that your 1st?
~ Nobody's gonna kiss you
~ I see U
~ They're alike.
°°° NEW FICTION
~ who's being a kid now?!
~ Chocolate IceCream
~ would it be a sin?
~ Stay
~ Don't... just don't.
°°° NEW FICTION
~ Come Closer
~ Nightmare of Whispers
~ Eachother's weaknesses
~ isn't he Grumpy?
~ Dr. kim namjoon
~ My Beautiful
~ Kim tae tae
~ Take it off me
~ But I'm always romantic!
~ those bandages
~ you'll beg me to.
~ it's Show time!
~ My mess, My responsibility
~ so Cuddles is you thing
~ the End of the Day
~ Hush yourself!
~ Anything? Anything.
~ the "Fur Coat" Solution
~ time to seal the deal.
~ the Taste of his touch
~ Mujito
~ My strange addiction
~ What's it called?
~ Your Bed. Your Beautiful.
~ Savannah
~ Insanely sane!
~ in Algorithm we trust.
~ Watchers, Correcters, and Stabilizers
~ who's the target?
~ there are others?!
~ under one condition
~ 2nd target of the night
~ 3rd target of the night
~ the man I fell for
~ I need some privacy
~ Do you really believe that?
~ description of Loneliness
~ the leverage
~ all about HER
~ and Boom!
کاور ها پریده

~ Hypotenuse

6.4K 1.7K 1K
By btsfanfic_ir

ناهار بی سر و صدا تر و آرامش بخش تر از چیزی که فکر میکردم گذشت... و من هیچوقت فکر نمیکردم فقط از دیدنِ اینکه اون مرد داره قاشق به قاشق دستپختِ من رو میخوره، اینقدر لذت ببرم!

از طرفی بلبل زبونی های جونگین سرِ میز درباره ی خوشمزه بودنِ غذا، باعث میشد بی اختیار موهای بلند خرماییش رو نوازش کنم...

برای لحظه ای حواسم رو به خودم و وضعیتِ حالـَم دادم; حالا جونگین کنارِ منه. در امنیته. حسابی غذا میخوره و ورجه وورجه هاش بیشتر شده!

حالا من مثلِ همیشه خسته و بی حال نیستم. لبخندِ لعنتیِ سمجم از روی لب هام کنار نمیره و حتی حس بهتری نسبت به خودم و بدنم دارم!

حالا دیگه چشم هام دنیا رو از پشت یک لنزِ سیاه و تیره نمیبینند. همه چی خیلی روشن و براقه! درست مثلِ موهای طلاییِ اون مرد...

نیازی نیست حتما به زبون بیارمش... چون تک تک سلول های بدنم از این حقیقت آگاهـَند که من تمام این حس و حالِ رنگی رنگی ای که زیر دلم رو غلغلک میده، مدیونِ اون هستم.

کمک های من توی درمانِ بیماریش کوچیک ترین کاریه که میتونم در قبالش براش انجام بدم... و فکر نمیکنم هیچوقت بتونم لطفش رو جبران کنم!

با تموم شدنِ غذا و بلند شدنِ همه مون از سرِ جزیره ی آشپزخونه، درحالی که وی قصد داشت به اتاقش برگرده (و دامن من رو هم محض احتیاط همراه خودش ببره تا مبادا معامله مون رو به هم بزنم و دور از چشمش دوباره بپوشمش) ، من هم توی ذهنم برای خودم برنامه داشتم که تا قبل از رسیدنِ شب، شاید کمی بخوابم...

که در لحظه صدای جونگین باعث شد همه قبل از رفتن به جای دیگه مکث کنند و به کلمات دخترکم گوش بدند:
"آقای وی! شما خیلی خوش سلیقه اید!"

و مردِ مو طلایی در حالی که شاید کمی سوپرایز شده بود، یک ابروش رو بالا انداخت و رو به جونگین چرخید:
"جدی عرض میکنید خانم جئون؟"

و لبخندِ مغرور و چهره ی راضیِ جونگین نشون میداد که انگار از این بازیِ رسمی و بزرگونه حرف زدن، بیشتر از هر کسی لذت میبرد:
"البته آقای وی!"

"این باعث خوشنودیِ بنده ست! چی باعث شده اینطور درباره ی سلیقه ی من فکر کنید؟"

اما جوابِ جونگین توی یک ثانیه لبخندهای صورتِ من و وی رو در لحظه پاک کرد:
"اینکه دامنِ کوکی رو از پاش در آوردید!"

حالا چهره های ما درست شبیه کسانی بود که مُچ هاشون رو حین ارتکاب جرم گرفته باشند!

هرچند انگار وی بهتر از من تونست خودش رو کنترل کنه و چیزی برای گفتن سرِ هم کنه:
"آم... عذر من رو بپذیرید خانم جئون، ولی من متوجه منظورتون نمیشم."

و جونگین هنوز همونطور ریلکس جواب میداد:
"منظورم اینه که این ترکیب لباس های کوکی حالا خیلی خوشگل تره!"

اما انگار وی هنوز کمی گیج بود:
"که... اینطور؟"

"بله! من خیلی درباره ش فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که این ترکیب لباس، انگار کنار هم قرار گرفتنِ نمادهای دو جنسیت رو به تصویر میکشه!"

حالا من و مردِ دیگه هر دو کاملا لال شده بودیم و جونگین درحالی که آقای بیریخت رو توی بغلش داشت و دست به سینه شده بود ، با اخم کوچیکی بین ابروهاش، گاهی بین کلماتش به لباس های من اشاره میکرد و حرف میزد:

"پیراهن مردونه ی سفیدی که تنِ کوکیه میتونه نشان دهنده ی شق و رق بودن و ایستاییِ جنس نر باشه و شورتکِ جین، نشان دهنده ی ظرافت و حتی کمی شیطنتِ جنس ماده ست!"

حالا چشم های وی حتی درشت تر ، لب های نیمه بازِش باز تر و چهره ش حیرت زده تر از قبل به نظر میرسید... شاید حتی بیشتر از من!

به هر حال من دخترکم رو میشناختم... اون هیچوقت شبیه به هم سن و سال هاش نبود و گاهی مثل همین الان بیش از حد برای سنِ خودش عجیب و غریب حرف میزد...

و گاهی برعکس!
اونقدر توی دنیای بچگونه ای که هیچوقت به اندازه ی کافی بچگی نکرده بود غرق میشد که فراموش میکرد یک دختر یازده ساله ست و نباید مثلِ بچه های چهار ساله بهانه بگیره.

این بار وی حین گفتنِ کلماتش، به هیچ وجه لبخند به لب نداشت یا لحنش مثل شوخی نبود:
"خانم جئون... من واقعا با این نظرتون تحت تأثیر قرار گرفتم!"

و جونگین با لبخند شرمگینی دست هاش رو پشت کمرش به هم قلاب کرد و شونه هاش رو بالا انداخت:
"متشکرم آقای وی!"

"حالا که بیشتر فکر میکنم، میبینم ما ممکنه علایق مشترکِ بیشتری داشته باشیم! اینطور نیست؟ شما کتاب خووندن رو دوست دارید؟"

"البته آقای وی! من عاشق کتاب خووندنم!"

صبر کن ببینم...
الان دقیقا داره چه کوفتی اتفاقی میوفته؟!

هرچند از مکالمه ی سریع و سوال و جواب های پشت سر همِ اونها معلوم بود که نمیخواستند به من فرصتی برای سوال پرسیدن و درک موقعیت بدند:

"من میتونم تا کتابخونه ی عمارت همراهیتون کنم! مایلید همراه من بیاید تا با هم کتاب بخوونیم؟"

"خدای من! واقعا میتونم؟!"

"البته!"

"کوکی هم میتونه باهامون بیاد؟!"

"چرا که نه؟"

و جونگین بلافاصله با شوق و ذوق خودش رو با چند قدم به من رسوند و دستم رو گرفت:
"میای بریم کوکی؟!"

"من... واقعا دوست داشتم بیام! اما... الان واقعا خسته تر اونم که کتاب بخوونم، گینِ من."

و شونه های جونگین پایین افتاد:
"اوه... پس من هم نمیتونم با آقای وی برم؟"

اون با وی تنها باشه؟
نگاهم رو روی چهره ی مرد مو طلایی بالا کشیدم. چشم هاش احساساتی شبیه به اضطراب و در عین حال امیدواری بهم انتقال میدادند.
اون دو دل بودنِ من رو برای سپردنِ جونگین به دستش، حس کرده بود...

بهش شک داشتم؟
نه!
دیگه نه!

شاید اگه چند روزِ پیش همین سوال ازم پرسیده میشد، همینقدر که الان قاطعانه "نه" گفتم، محکم و بدون شک میگفتم "بله! بهش مشکوکم!".

ولی طی این روز خیلی چیزها فرق کرده...
اون فرق کرده... من فرق کردم...
و مهم تر از همه، احساساتِ بینِ ما فرق کردند.

پس لبخندِ مطمئن و نرمی به چشم های نگران و ناامیدش زدم و خیره به چهره ی مردِ مو طلایی، جوابِ سوال دخترکم رو دادم:
"البته که میتونی با آقای وی بری!"

دو جفت چشم مقابلم با خوشحالی برق زدند... و من باز هم پیشِ خودم به این حقیقت اعتراف کردم که اونها بیشتر از چیزی که فکر میکردم شبیه به همدیگه ـند!

پس راضی از جوابم، مسیر اتاقِ بالای راه پله ی سنگ مرمر رو در پیش گرفتم.
مطمئناً میتونستم حینی که اونها مشغول کتاب خووندنند، یک چرتِ کوچیک بزنم...

***

خب...
نتونستم!

لعنت بهش!
شاید بیشتر از یک ساعته که روی تختم غلت میخورم ولی نمیتونم به این فکر نکنم که اونها الان توی کتابخونه چیکار میکنند؟!

یعنی تونستند با هم ارتباط برقرار کنند؟!
نکنه جونگین اشتباهاً وی رو لمس کرده باشه و الان توی بدترین و شرم آور ترین وضعیت باشند؟!
کتابی برای سنِ جونگین توی اون کتابخونه پیدا میشه؟! اگه آره، خودش میتونه کامل و راحت کلماتش رو بخوونه؟!

تمام این نگرانی در نهایت به هدفشون رسیدند و باعث شدند نتونم بخوابم.
پس با کنار زدن ملافه از روی تنم، از روی تخت بلند شدم و بعد از خارج شدن از اتاقِ شیشه ای، پله های سنگ مرمر رو پایین اومدم و سعی کردم خودم به تنهایی توی ذهنم به یاد بیارم که دفعه ی قبل، کتابخونه ی این عمارت رو دقیقا کجا پیدا کردم.

چرا که با این لباس ها، یک پیراهن مردونه که قطعا کارگرهای این خونه میدونستند متعلق به صاحب این عمارته ولی تنِ منه، همراه با این شورتکِ جین، نمیتونم از هیچکدوم از سه نظافتکارِ عمارت بخوام که کتابخونه رو نشونم بدند!

خوشبختانه حافظه م بهتر از هر وقتِ دیگه ای کار کرد و با رسیدن به درهای بزرگ و نیمه بازی که فضای داخلش قفسه های عظیمِ کتاب رو نشون میداد، هنوز قدم به داخل اتاق نگذاشته بودم که صدای مردونه ش رو از درون کتابخونه شنیدم:

"...به این میگند وَتَرِ مثلث قائم الزاویه!"

و بعد بلافاصله صدای کنجکاوِ جونگین:
"اما اگه دو ضلع مثلثِ قائم الزاویه اندازه ی همدیگه نباشند، چه شکلی میشه؟"

با بی صدا ترین روشی که میتونستم قدم به داخل کتابخونه گذاشتم... و از بین قفسه ها، اون دو رو دیدم که دقیقا جایی وسط اتاق، روی مبل های بزرگ با کلی کاغذ پر شده از نوشته های جزوه مانند نشسته بودند!

و جونگین سعی داشت با ایستادن روی مبل و قدبلندی کردن، منظورش رو به مردی که خودکار به دست بهش نگاه و با صبر و حوصله گوش میکرد، منظورش رو توضیح بده:

"مثلا اگه یک رأس خیلی خیلی بالا باشه و رأسِ دیگه خیلی خیلی پایین! اونجوری چجوری میشه؟"

اوه خدای من...باورم نمیشه!
اون واقعا داشت به دخترم هندسه درس میداد؟ چطور ممکنه برای تدریسِ همچین درسی به یک بچه ی یازده ساله، صبر و حوصله ی لازم رو داشته باشه؟

چون لحنِ آرومش که این رو میگفت:
"منظورتون اینه که متساوی الساقین نباشه؟"

"ها آره... همون."

"سعی کنید اسمش رو بگید، خانمِ جئون."

"مت-متقاسی-...هوف! چی بود؟!"

"متساوی الساقین."

"متواسی الس-"

"متساوی الساقین."

"متساوی الساقین!"

اوه خدای من... انگار اون واقعا صبر و حوصله. ی لازم برای تدریس به یک دختر بچه ی غیرِ معمول و با کمی شرایطِ خاص مثلِ جونگین رو داشت!

و بحثِ بینِشون کاملا جدی و پر شور بود:
"این بستگی داره خانمِ جئون!"

"به چی؟"

"به اینکه ضلعِ قاعده بزرگ باشه یا ضلعِ ارتفاع؟"

"من... خب... نمیدونم...!"

حدس میزدم این همون لحظه ایه که اون نفسش رو با کلافگی بیرون میده و با چرخوندنِ چشم هاش، چند تا مثلثِ دیگه روی کاغذ میکشه تا جونگین مثال هاش رو متوجه بشه...

اما ایده م لحظه ای فرو ریخت که دیدم اون مرد، حتی مشتاق تر از جونگین، خودکار رو روی میز رها کرد و بعد از بلند شدن از روی مبل، به اختلاف قد خودش و قد جونگین اشاره کرد:
"اینقدر بلند؟"

و جونگین سرِ جاش بپر بپر کرد:
"نه بلند تر! خیلی بلند تر!"

مرد مثلِ جونگین روی مبل ایستاد و با بیشتر شدنِ اختلافِ قد هاشون ، دوباره پرسید:
"اینقدر بلند؟!"

هرچند لبخند بزرگ و عمیقی که صورتِ دخترکم رو درگیر کرده بود، میگفت که از این بازی لذت میبره:
"بلند تر! خیلی بلند تر!"

اما لحظه ی بعد، وی از روی مبل پایین اومد و به جایی روی زمینِ سرامیکی اشاره کرد:
"اونجا بایستید خانم جئون."

جونگین همونطور که آقای بی ریخت رو روی مبل رها میکرد، بلافاصله به جایی که اون مرد اشاره کرده بود رفت.

اون قصد داشت تنبیهش کنه؟
اما دخترکِ من تقصیری نداشت!
اصلا با اجازه ی چه کسی فکر میکرد حق داره به دخترکِ من درس بده؟!

اما هنوز افکارِ منفی گرای مغزم درباره ی اون مرد درست سرِ هم نشده بودند که مردِ مو طلایی به سمت یکی دیگه از قفسه ها رفت و لحظه ی بعد، چشم هام چیزی رو که دیدند باور نکردند!

اون دستِ سالمش رو به لبه ی یکی از قفسه ها گرفت و با گذاشتنِ نوک کفشِ نو و برق انداخته ش روی یک لبه ی دیگه از قفسه، طوری فِرز و چابک فقط با چند پرش تمامِ قفسه ی چوبیِ عظیم رو بالا رفت و روی اون ایستاد که انگار یک عنکبوتِ لعنتیه!

لعنت بهش!
بدنِ ورزیده و آماده ی اون به حدی راحت اون کار رو انجام داد که حتی نیاز ندید دستِ آسیب دیده ش رو دخیل کنه!

در حالی که چهره ی من با گیج و منگی توی هم فرو رفته بود و نهایت تلاشم رو میکردم تا با دهان باز مونده م، فریاد نکشم و مکان پنهان شدنم پشت قفسه ها رو لو ندم، جونگین از ذوق دست هاش رو روی دهانش فشرد و با چشم هایی که میخندید، جیغِ خفه ای کشید!

و مرد که انگار از ذوقِ صادقِ دخترکم لذت برده بود، موهای طلایی ای که حالا در عینِ مرتب بودن آشفته  بود رو با حرکت سرش از جلوی چشم هاش کنار انداخت و با خم شدن روی زانوهاش، لبخند دندون نمایی روی صورتش نشوند:

"اینقدر بلند؟!"

و جونگین بین خنده های ذوق زده ش با حرکت سرش تایید کرد و چند بار دست زد:
"آره آقای وی! دقیقا!"

و اون در حالی که با دست سالمش به قفسه ی زیرِ پاهاش اشاره میکرد، توضیحاتش رو ادامه داد:
"اگه من و شما دو تا رأسِ مثلث باشیم، ضلعِ ارتفاعِ ما این قفسه ست!"

و جونگین که انگار درس رو با تمام وجودش درک میکرد، بلافاصله به فاصله ی خودش و قفسه اشاره کرد و زودتر جواب داد:
"و این فاصله هم ضلعِ قاعده ست!"

"دقیقا خانمِ جئون!"

لحظه ی بعد، درست مقابل چشم های بهت زده و ناباورِ من، دست هاش رو کاملا حرفه ای و ماهرانه به شکلی گرفت که انگار یک اسلحه ی بزرگِ دوربُرد توی دست هاش نگه داشته:

"حالا اگه من یک تروریست باشم و هدفِ جدیدم خانمِ جئون جونگین باشند، باید چطور مسیرِ شلیکِ گلوله م رو پیشبینی کنم؟"

و جونگین با ذوقِ وصف نشدنی ای جواب داد:
"یک خطِ فرضیِ صاف از اسلحه تون تا من! اون خط، مسیریه که گلوله شلیک میشه!"

و مرد که انگار کاملا توی نقش خودش فرو رفته بود، یک چشمش رو بست و وانمود کرد که از رسیوِر اسلحه نگاه میکنه:
"دقیقا! و این خط توی مثلثِ قائم الزاویه ی ما چه نقشی داره؟"

و انگار هیچ چیز نمیتونست ذره ای از انرژیِ لحنِ ذوق زده ی جونگین و علاقه ای که به بحث پیدا کرده بود، کم کنه:
"وَتــَر! باید دقیقا توی مسیرِ ضلعِ وتر شلیک کنید تا گلوله درست به هدف بخوره!"

وی با به هم زدنِ اسلحه ی فرضیش، هوشِ جونگین رو تشویق کرد:
"درسته خانمِ جئون!"

اما چیزی که هیچکدوم انتظار نداشتیم بشنویم، حرفِ بعدیِ جونگین بود:
"اما وزنِ گلوله و وضعیت آب و هوا هم مهمه!"

اخمِ ابروهام دردناک شده بود...
و معقول ترین احتمالِ ممکن این بود که الان توی اتاقم خوابم و اینها همه توهمه!

البته مردِ موطلاییِ بالای قفسه ها هم درست به اندازه ی من شوکه به نظر میرسید:
"آم... فکر میکنم داریم از مبحث اصلیمون خارج میشیم. این فقط یک مثال برای وترِ مثلث قائم الزاویه بود!"

"اما هندسه کسل کننده ست! من میخوام درباره ی کارهای خفنِ تروریستی باهاتون حرف بزنم!"

مرد درست همون قدر که فِرز و سریع از قفسه ها بالا رفته بود، همونطور هم با یک پرش سریع پایین پرید! اما هنوز لب باز نکرده بود که جونگین به فرضیات و حرف های عجیبش ادامه داد:

"باید خیلی حواستون باشه دقیقا به کجای من شلیک میکنید! مگه نه؟ چون مثلا اگه تیرِ توی شونه م بخوره، امکان داره زنده بمونم!"

"خ-خانم جئون! فکر میکنم این بحث واقعا داره بیش از حد پیش میره!"

اما جونگین انگار هنوز توی دنیای خودش بود:
"آقای وی، شما میدونید نقطه های حیاتیِ بدن کجاست؟ میخوام بدونم اگه یک روز خواستم به کسی شلیک کنم، دقیقا به کجاش باید شلیک کنم که طرف در جا بمیره!"

خب... انگار وقتش بود از پشت قفسه بیرون بیام. پس این کار رو کردم و با لحنی که جونگین دقیقا میدونست چقدر جدی و بدونِ ذره ای شوخیه، لب باز کردم:

"گین... لطفا همین الان برگرد به اتاقم. من باید با آقای وی صحبت کنم!"

و چهره های بهت زده ی مقابلم میگفت که اونها هم فهمیدند من حالا چقدر - فاکینگ - عصبانی ام!

~°~°~°~

بچه رو که با باباش تنها بذاری همین میشه😂

ویترین ستاره ـتون داره...👈👉
شما هم ویترین رو ستاره دارید؟✨👇

Continue Reading

You'll Also Like

167K 22.2K 39
NEMESIS - الهه ی انتقام سروان کیم، کارآگاه بخش جرایم خشن، کسی که سال‌ها دنبال یک قاتل سریالی می‌گشت، اما هرروز ازش دورتر می‌شد و توی پیدا کردنش شکست...
192K 31.5K 53
🌸من برای تو شکفتم🌸 ×ترجمه شده× کاپلے: ویکوک/کوکوی ، یونمین ، نامجین ژانر: انگست ، رومنس ، هاناهاکی «با قطره اشکی که روی گونه اش چکید، نفس عمیقی کشی...
141K 5.6K 52
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد
1.1K 251 6
[Complete] *چند شاتی* خلاصه: یه پیانیست خسته که رسما دنیا رو به کلاویه هاشم حساب نمیکنه. چی میشه اگه یه روز یه پسر مو صورتی بیاد ازش بخواد براش اهنگ...