WANGXIAO

By song-of-dark-cloud

38.9K 9K 18.3K

شیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنها... More

INTRODUCTION
Part 1 : دریچه
Part 2: نشانه ها
Part 3: خواسته ها
Part 5: نخستین ملاقات
Part 6: یک اعتراف ناگهانی
Part 7: او هیچوقت نفهمید
Part 8: لن جن...
Part 9: وی ووشیان
موقت
Part 10: یک خاطره آشنا
Part 11: چون تو اینجایی..
Part 12: آشفتگی
Part 13: یک زندگی معمولی
Part 14: قول میدم
Part 15: بازگشت
Part 16: دومین یشم گوسو
Part 17: آکسان
Part 18: فریزیا
Part 19: یک راز 1
Part 20: یک راز2
Part 21:رویاها (1)
Part 22: (2) رویاها
Part 23: (3) رویاها
Part 24: یک قدم عقب‌تر
Part 25: یک حقیقت (1)
Part 26: آیا ما اشتباه کردیم؟
Part 27: (2) یک حقیقت
Part 28: ووجی
Part 29: دره سرخ
Part 30: وانگشیائو
Part 31: یک آرزو
Part 32: لبخند امپراطور
Part 33: خانواده (1)
Part 34: (2) خانواده
Part 35: چشمهایش
S.O.S
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Part 37: ورود غیر مجاز(2)
Part 38: هم‌راز
Part 39: شیطانِ قلب
part 40: شکست
Part 41: The Untamed (1)
Part 42: The Untamed (2)
Part 43: The Untamed (3)
Part 44: long time no see
Part 45: ادم‌های خوب (۱)
Part 46: آدم‌های خوب(۲)
Part 47: اسفنج خیس
Part 48: ژان
پارت سورپرایزی
Part 49: عشق انتخاب است نه اتفاق
Part 50: چیز‌های مخفی
Part 51: غریبه آشنا
Part 52: جین لینگ
Part 53: یک پایان خوب
Part54: حکم مرگ
Part 55: ترس‌ها

Part 4 تصمیم

961 223 325
By song-of-dark-cloud


_لبخند امپراطور.

جکسون از حرکت ناگهانی ژان از جا پرید و به چشمان سرخی که بیرون زده بودند، نگاه کرد. وقتی دید که ژان به نقطه ای نامعلوم خیره شده با نگرانی پرسید: هی ژان.. حالت خوبه؟

ژان که در حال تحلیل موقعیتش بود، نگاهی به اطراف و در نهایت جکسون انداخت. داخل بخش اورژانس بود و با تکان ناگهانی و حرکت سوزن داخل ساعدش، اخمی کرد: خوبم.

جکسون از روی صندلی بلند شد و کنار ژان روی تخت نشست: مطمئنی؟ دو ساعتی که بیهوش بودی داشتی هزیون میگفتی.

ژان که هنوز درگیر ثابت کردن سوزن روی دستش بود، بدون نگاه کردن به چهره جکسون فقط سرش را تکان داد. جکسون انگشتش را روی سوزن گذاشت و فشار کمی آورد: به من نگاه کن.

ژان از درد اخمش را غلیظ تر کرد و نگاهش را به اجبار به جکسون داد. نفسش را با حرص بیرون پرت کرد و به متکایش تکیه داد: زیر سر جیلی بود.

_چی؟

ژان نمیدانست چه چیزی را و چطور برای جکسون توضیح دهد. به خوبی شب گذشته را به خاطر اورده بود و نگران بود توهماتش به خاطر نوشیدنی اسرارآمیز جیلی ادامه پیدا کند که در این صورت جیلی باید فاتحه خودش را می­خواند.

جکسون دوباره تکرار کرد: چی زیر سر جیلی بود؟

_مستیم.. توهمم... دیشب چیزخورم کرد...

جکسون چند لحظه به ژان خیره شد و بعد با سردرگمی چشمانش را بست و وقتی دید از حرف­ هایش سر در نمی­ آورد گفت: از اول بگو بفهمم چی به چیه. جیلی چیزخورت کرد؟

ژان سرش را تکان داد: نمیدونم چی بود ولی دیشب گیج بودم و خیلی مست شدم. وقتی تو خیابون بودیم یه چیزایی میدیدم..

جکسون سریع گفت: نوازنده فلوت؟

ژان دوباره سرش را تکان داد: میخواستم برم سمتش. فکر کردم دیوونه شدم که فقط من میبینمش.

_واسه همین دوییدی وسط خیابون!

ژان دوباره اخم کرد: عقلمو از دست داده بودم...

چنگی به بازوی جکسون زد و با چشمان درشتی که شبیه گربه شده بود، نگاهش کرد: ببینم به مامان اینا چیزی نگفتید که؟.. همینجوریشم روم حساسه اگه بفهمه پدرمو در میاره.

جکسون دستش را از دست ژان بیرون کشید و روی سینه­ اش در هم گره زد: خودتو واسه بردگیم آماده کن. زی یی و یانلی جیه رو راضی کردم چیزی نگن.

ژان نیشگونی از بازوی جکسون گرفت: شرط میبندم اونا تو رو راضی کردن دهنتو ببندی!

جکسون آخی گفت و کمی از ژان فاصله گرفت: وحشی. حقته بگم بهشون.

ژان دوباره در خودش فرو رفت: الان بقیه کجان؟

_رفتن خونه تا بهونه جور کنن واسه جنابعالی.

ژان آهی کشید و با به یاد آوردن چیزی، نگاهش را از جکسون گرفت و در حالی که با گوشه ملحفه دور انگشتانش بازی میکرد گفت: راستی یادم رفت ازت تشکر کنم.. این دفه واقعا زندگیمو نجات دادی.

_اوووم.. خب آره.. منم شریک بودم.

ژان با تعجب نگاهش کرد: منظورت چیه؟

_من کسی نبودم که کشیدت عقب.

ژان به فکر فرو رفت و تازه توانست به یاد بیاورد که جکسون و زی یی پس از برخورد او با زمین بود که سمتش میدویدند. بنابراین ژان ناجی دیگری داشت که زندگیش را مدیون او باشد: پس کی بود؟

جکسون شانه­ ای بالا انداخت: نمیدونم.. بعد از اینکه تو رو کشید عقب، بلافاصله رفت... من انقدر نگران بود اصلا درست ندیدمش.. راستی شونه ات بهتره؟

ژان تکانی به شانه­ هایش داد: آره خوبه.

جکسون اخمی کرد و با تعجب گفت: امکان نداره..

_چرا؟ من بدن قویی دارم.

جکسون با همان قیافه درهم گفت: خفه شو شیائوژان... شونه­ ات در رفته بود!

ژان دوباره شانه­ هایش را تکان داد: فقط یکم حس کوفتگی دارم.

_اما این طبیعی نیست.. ببینم نکنه جیلی معجون جادویی چیزی بهت داده؟

_چرندیات تو تمومی ندارن جکسون.

_نه ژان جدی بهش فکر کن. بهتره رابطه اتو با این پسره قطع کنی. هر دفه باهاش تابیدی یه اتفاقی برات افتاده.

ژان از شدت اتفاقات عجیبی که داشت برایش می­ افتاد و به دنبالش رفتار­های غیرعادی جیلی کلافه شده بود و در واقع میخواست به حرف جکسون گوش دهد و این دوستی خطرناک و بیهوده را تمام کند.

به سرمش نگاه کرد: فکر کنم میتونم...

_ژاااان.....

با شنیدن صداهای آشنایی، حرفش را نا­تمام گذاشت. هر دو به ورودی اورژانس نگاه کردند و ژان با دیدن مادرش که با گریه وارد میشد و نام ژان را تکرار میکرد تا زودتر پیدایش کند، یقه جکسون را گرفت و سمت خودش کشید: مگه نگفتی قرار گذاشتین چیزی نگین؟

جکسون با تعجب گفت: به مسیح قسم ما چیزی نگفتیم..

خانم شیائو که حالا ژان را دیده بود، بی­ توجه به اینکه آنجا بیمارستان بود، با صدای بلند نام ژان را صدا زد و سمت تختش دوید: ژااان.. پسرم...

او را در آغوش کشید و محکم به خودش فشرد. ژان که داشت احساس خفگی میکرد، چشم غره­ ای به جکسون رفت و برایش خط و نشان کشید و لبهایش را بی صدا تکان داد: میکشمت.

خانم شیائو از ژان جدا شد و با جلو و عقب کردن سر و بدن ژان سعی میکرد از سلامتش مطمئن شود: چی شده؟... کجاته؟... چرا اینجایی؟

اقای شیائو هم حالا به ان­ها اضافه شده بود: ژان حالت چطوره؟

ژان لبخندی غیرطبیعی زد: حالم خوبه... فقط فشارم افتاده بود باور کنید هیچی نیست..

_ژاااااان...

صدای دیگری شنیده شد و وقتی هر دو سر بلند کردند، با خانم لویانگ و خاله میچا، خانم و اقای چانگ و عمو چان مواجه شدند. جکسون با دهان باز به اهالی محله که مانند مادرش سمت تخت می­آمدند خیره شده بود: برای اولین بار به محبوبیتت حسودیم نمیشه.!

ژان پوفی کرد و در حالی که به شدت معذب و مضطرب بود، از دیگر بیماران و پرسنل عذرخواهی میکرد. اما در واقع برایش عجیب نبود. ژان برای آن­­ها پسری بود که هیچ یک نداشتند.

خانم لویانگ با چشمان اشک آلود نگاهش کرد و دستانش را دو طرف صورت ژان گذاشت: من که گفتم تو کم میخوابی.. چرا انقدر لاغر شدی؟

ژان ریز خندید: فقط چند ساعت گذشته این چطور ممکنه؟

خاله میچا با عصبانیت گفت: درس و دانشگاه و همه چیز بره به جهنم.. تو باید اول از همه به فکر خودت باشی.

خانم شیائو یکی به بازوی ژان زد: من تورو اینجوری بزرگ کردم؟... من کی به خاطر درس به تو فشار اوردم؟

ژان بازویش را گرفت و با گریه­ای ساختگی گفت: من مریضم خیر سرم.

اقای چان گفت: بزنش جیه بزنش تا دیگه این همه ادمو نگران نکنه.

_داروهاشو گرفتم گفتن میتونه مرخص شه.

صدای زی یی بود که با پاکت داروها آمده بود. جکسون ابرویی بالا انداخت: تو کی برگشتی؟

_با مامانم اومدم.

جکسون دوباره پرسید: یانلی جیه چی؟

_اون پیش مادربزرگه.

جکسون نفسی از سر آسودگی کشید: خب فکر کنم آخریش بود دیگه.

ژان به شانه جکسون زد: برو بگو دکتر بیاد اینو بکشه بیرون.

جکسون خواست سمت پیشخوان برود که صدای دیگری بلند شد: ژااااااان...

جکسون از جا پرید: جیزِز...

ژان یکی روی پیشانیش زد و زیر لب نالید: چرا تموم نمیشن؟!

رو به زی یی کرد و دندان­هایش را روی هم سایید که زی یی متوجه منظور ژان وعصبانیتش شد و خیلی سریع گفت: کار ما نبود. مادربزرگ گریه میکرد و یه دفه همه چیزو لو داد..

ژان باز هم نالید: بائوبائو..

زن و مرد مسنی با عصایشان در حالی که دستان باز شده­ اشان اماده در آغوش کشیدنش بودند نزدیک میشدند و در نهایت او را محکم به خودش فشردند: نَنی ( تو چینی یه چیزی مشابهش هست نای نای که مثل ننه خودمونه ولی ننی انگلیسیه و جذاب تر بود به نظرم)..یه یه (اینم همون پدربزرگ)..

عطر آشنا و تغییر ناپذیر زوج مسن، کمی از استرس ژان کم کرد و لبخند زد: کی اومدید؟

ننی جواب داد: وقتی رسیدیم بابات گفت اومدین اینجا.

ژان دوباره لبخند زد و لگدی سمت جکسون پراند تا زودتر کارهای ترخیصش را انجام دهد و از این ساختمان بیرون روند ولی نیازی نبود. پزشک معالجش خودش را سریع به تخت ژان رساند: خب شیائوژان تو دیگه بهتره زودتر بری تا کل چونگ چینگ نیومدن عیادتت.

ژان سرش را پایین انداخت: ببخشید.

پزشک سرم ژان را جدا کرد و برگه ترخیصش را امضا و آن را تحویل ژان که به سرعت خارج شده و مقابل ورودی منتظر بود داد:خب میتونی بری پسر جوان.. بیشتر مواظب ماشینا باش.

چشمان ژان تا اخرین حد ممکن باز شد و با اینکه سرش را با التماس تکان میداد تا دکتر را از حرفش منصرف کند، پزشک ادامه داد: انقدر چشم و ابرو نیا.. خانواده ات خیلی نگرانتن من احساس مسئولیت میکنم در برابرشون. یه بار جون سالم به در بردی ولی همیشه یکی نیست ادمو نجا....

جکسون خودش را وسط انداخت: من حواسم بهش هست. من توضیح میدم دکتر شما میتونید برید میدونم سرتون شلوغه.

خانم شیائو که احساس میکرد پاهایش تمام توانش را از دست داده، با ترس به ژان نگاه کرد: تصادف؟

ژان شانه­ های مادرش را مالید: مامان اینطور نیست.. من فشارم افتاده بود ولی.. خب اتفاقی وسط خط عابر پیاده بودم.. ببین الان سالمم.

خانم شیائو داشت در آغوش ژان از حال میرفت که ژان و پدرش از دو طرف او را گرفتند: مامان...

خانم شیائو انگار ناگهان انرژیش را به دست آورد و شروع به زدن ژان کرد: خیرندیده میخوای یه بلایی سرت بیاد؟.. چقدر میگم خوب غذا بخور و استرس نگیر؟!.. مگه من با کلت بالا سرت وایمیستم درس بخونی؟! 

ژان خودش را پشت مادربزرگش پنهان کرد: مامان تو رو خدا بس کن من که مثل یه خوک غذا میخورم.

دکتر که از گفته­ هایش پشیمان بود سعی کرد به بحث خاتمه دهد: اینجا بیمارستانه. شیائوژان هنوز کامل خوب نشده و شونه­اش تازه در رفتگی...

جکسون دستش را روی دهان پزشک گذاشت: جون مادرت دهنتو ببند دکی همینجوریشم گند زدی به زندگی یه جوون.

چشمان خانم شیائو سرخ شده بود و ژان با دیدن خشم مادرش آرام خودش را عقب کشید: مامان... بیا بریم خونه راجبش حرف بزنیم... باشه؟

خانم شیائو آستین­ هایش را بالا زد: با زبون خوش بیا اینجا شیائو ژان.

خانم لویانگ و خاله میچا مقابل خانم شیائو را گرفتند و ژان از فرصت استفاده کرد و سمت تاکسی پدرش رفت و سریع خودش را داخل انداخت و درها را قفل کرد. خانم شیائو به شیشه کوبید: درو باز کن ژان.

_نمیخوام. لحنت مثل اینه که بگی بیا این شیشه زهرو سر بکش.

خانم شیائو سعی کرد آرام باشد و آقای شیائو بلافاصله با سوییچ قفل­ ها را باز کرد و با بدخلقی گفت: دعواهاتونو بذارید واسه خونه همینجوریشم آبرو نمونده واسمون.

ژان از لحن پدرش فهمیده بود حسابی نگران شده و فقط به روی خودش ­نمی­آورد. خانم شیائو بالاخره کوتاه آمد و ژان ترجیح داد از ترس جانش به همراه جکسون سوار ماشین پدربزرگش شود. حداقلش این بود که از آنها کتک نمی­خورد.

ژان نگاهش را به خیابان نارنجی رنگی که کم کم داشت در سایه­ ها غرق میشد دوخت. اولین چیزی که در ذهنش تکرار میشد این بود که تمام احتمالات پدر و مادرش در استرس و نگرانی او برای درس و دانشگاه خلاصه میشد در حالی که ژان هیچگاه به جز زمان انتخاب رشته­ اش احساس فشار و اضطراب نکرده بود. در دلش از سادگی آن­ها  و از اینکه فکرشان سمت چیز دیگری نمیرفت خوشحال بود. اما از شناخت کمی که از او داشتند، کمی ناامید شده بود.

جکسون شیشه را پایین داد و وقتی هوای ازاد به صورت ژان خورد، از خستگی و کسالتش کم شد. دستش را دور شانه اش انداخت و با صدای آرامی گفت: نترس شیائوژان.. خاطرخواهات نمیذارن مامان بکشتت.

ژان به جکسون چشم غره رفت: میخوای یه مدت زندگیتو با من عوض کنی و جدی مامان من مامان تو باشه؟

جکسون اخم کرد: هی بیخیال شو.. نگرانت بودن دیگه.

ژان دوباره نگاهش را بیرون داد و دست جکسون را از دورش کنار انداخت: شبیه نگرانی نیست.. این وسواسه.

.........................

مقابل در این پا و آن پا میکرد و دستان عرق کرده­ اش را بهم می­فشرد تا از شر لرزششان خلاص شود ولی موفق نمی­شد. با اینکه به خاطر دعوت هایکوان برای دورهمیشان آمده بود، هنوز در مقابل گذشته­ اش مقاومت داشت و نگرانی از مواجهه با آدم­هایی که سالهای زیادی زندگی کرده و تغییر کرده بودند، راحتش نمی­گذاشت. اینبار در برابر کسانی مثل هانگوانگجون نه برادرش را داشت که به او تکیه کند و نه وی ووشیانی بود که جو را عوض کند و مثل زمانی که برای اموزش به مقر ابر امده بودند، با شیطنت هایش او را کلافه کند و توجهش را انقدر جلب کند که دیگر به کسی یا چیزی نگاه نیندازد.

از اینکه همیشه از لان وانگجی فراری بود و میترسید زیر لب به خودش لعنتی فرستاد و خواست دکمه ایفون را بفشارد که نور ماشینی که به او نزدیک میشد، به چشمش زد و متوقفش کرد. لامبورگینی نقره ای مقابل در ایستاد و جیلی خیلی دقت کرد تا بتواند چهره ای را که پیاده میشد پس از نزدیک شدن به او ببیند. با اینکه پیشتر از هایکوان شنیده بود، دیدار دوباره دوست قدیمی­ اش حس متفاوتی داشت: جیانگ چنگ...

_ژوچنگ.

ژوچنگ نگاهش را به جیلی داد و نام جدیدی که برای خودش برگزیده بود را یاداوری کرد: بهتره به اسم جدید همدیگه عادت کنیم.

جیلی سر تکان داد و هنوز با تعجب به ژوچنگ خیره بود که او بلافاصله صفحه تاچ آیفون را فشار داد. جیلی تا به خودش آمد، صدای هایکوان را شنید: با هم رسیدید! بیاید بالا.

ژوچنگ وارد شد و جیلی هم به دنبالش خود را بالا رساند. ساختمانی چسبیده به موزه و درست کنار مقر ابر که حالا از سکونت خارج شده بود و جزیی از میراث فرهنگی شمرده میشد و هایکوان و ییبو هم تصمیم داشتند آنجا را مانند گذشته حفظ کنند.

هایکوان درب ورودی خانه را باز کرد و با لبخند به هر دو خوش آمد گفت: به موقع اومدید همین الان غذا به زودی اماده میشه.

و سمت فر رفت و درش را باز کرد. بخاری بیرون زد و هایکوان با دستگیره­ های دستکشش ظرف را بیرون اورد: کیکم آماده اس.

ژوچنگ کنار هایکوان ایستاد: با خمیر نیلوفر آبی درستش کردی؟

هایکوان سرش را تکان داد: این مورد علاقه ارباب جیانگ نیست؟

ژوچنگ نیشخندی زد: ییبو کجاست؟

هایکوان به ساعت روی دیوار نگاه کرد: مثل هر سال برنامه خودشو داره. ولی اخر شب میاد.

مشغول چیدن تکه­ های کیک داخل یک ظرف سرامیکی شد و رو به جیلی کرد: بیا یکم از این کیک بخور جیلی.

جیلی به آن دو ملحق شد و کمی از کیک چشید: خوشمزه اس.. یاد لنگرگاه نیلوفر آبی میندازتم.

هایکوان برای هر سه مشروب ریخت و ژوچنگ روی پیشخوان به ارنجش تکیه زد: بگو ببینم جیلی. یاد اوری یه زندگی خیلی دور چه حسی داره؟

جیلی قلپی نوشید و بعد از کمی فکر گفت: راستش.. خب.. تا قبل از اینکه به یاد بیارم فکر میکردم یه چیز مهمو گم کردم.. حالا دیگه از سردرگمی دراومدم.

ژوچنگ دوباره گفت: جواب سوال من این نبود.. پرسیدم چه حسی داره؟... خوشحالی یا ناراحت؟

جیلی مشغول فرو بردن و خارج کردن چنگال در کیک شد: هر دوش.. الان انگار یه مسئولیت روی دوشمه.

ژوچنگ با کنجکاوی پرسید: چه مسئولیتی؟

جیلی با نگرانی به ژوچنگ نگاه کرد که درب خانه دوباره به صدا درامد.

هایکوان سمت در رفت: من باز میکنم.

با باز شدن در، یوبین با سبد پر از میوه­ های بسته بندی شده و پلاستیک­ هایی که از خوراکی و نوشیدنی پر بود وارد شد: ترافیک واقعا شوخی ندا...

با دیدن ژوچنگ ساکت شد. جیلی خیلی سریع نگاهش را میان آن دو چرخاند. یوبین وسایل را زمین گذاشت و 90 درجه مقابل ژوچنگ خم شد: خوش اومدید ارباب جوان.

جیلی از شنیدن لفظ ارباب جوان در دلش خندید و با خود فکر کرد اگر وی ووشیان در این جمع میان پیرمردهای خوش چهره حضور داشت از شنیدن این کلمه به قهقهه میفتاد و در نهایت با جیانگ چنگ دعوا میکردند. برخلاف انتظارش ژوچنگ آرام و بی تفاوت بود. بی توجه به او رو به هایکوان کرد: شنیدم دوباره به موزه حمله شده.

هایکوان در حالی که مقابل یوبین کیک و مشروب میگذاشت گفت: درسته. خورشید سرخ. هنوزم سر نخی ازشون نداریم.

_دارید زیادی محتاطانه عمل میکنید. باید خودتون دست به کار شید قبل از اینکه موفق به نفوذ شن. راجب جا به جایی وسایل با ییبو صحبت کردی؟

هایکوان سر تکان داد: قبلا هم گفته بودم... اون میخواد خودش مراقب وسایل وی ووشیان باشه.

جیلی با تعجب گفت: راجب چی حرف میزنید؟

یوبین گفت: یه گروه به اسم خورشید سرخ میخوان وسایل ارباب وی رو بدزدن.

جیلی اخمی کرد: که باهاش چیکار کنن؟

هایکوان جواب داد: سوال خوبیه. راستش نمیدونم تسخیر دنیا به وسیله مردگان و ارواح هنوز جواب میده یا نه.

جیلی نگران به نظر میرسید. ژوچنگ اضافه کرد: با وجود تمام تلاشای ما هنوزم مدارکی از وجود طلسم­های ووشیان و تکه اخر سنگ یین وجود داره. معلومه خورشید سرخ اطلاعات کاملی داره که انقدر عیرقابل ردیابیه و در عین حال فعاله و بی پرواس.

هایکوان اهی کشید: بعد از اینکه تمام قبایل و تاریخ نگاران اسم وی ووشیانو از همه جا حذف کردن، فکر میکردیم بعد از چند نسل حداقل این طمع از بین میره. اما این اتفاق نیفتاد. همیشه این افسوسو دارم که چرا کنار ییبو با این قضیه مخالفت کردم...

یوبین سرش را پایین انداخت: هیچکس از کارهای خوب ارباب وی و فداکاری­ هاش چیزی نمیدونه..

هایکوان ادامه داد: قبایل اول به خاطر نفرتشون اینکارو کردن.. و بعد هم به خاطر محافظت از اسم و آبروی خودشون ولی در نهایت به اسم مردم تموم شد.. پنهان کردن اطلاعات استاد تعالیم شیطانی بهانه خوبی بود برای لاپوشانی کردن اشتباه خودشون.

ژوچنگ گیلاس شرابش را یک نفس سر کشید و نگاهش را به گوشه دیگری دوخت.

جیلی گیج شده بود: پس.. شما چرا موافقت کردید؟

_چون من معتقد بودم این راهیه که نباید ادامه پیدا کنه و دنباله رویی داشته باشه. برای مخفی نگه داشتن سنگ یین و سایر طلسم­ها.

ژوچنگ بطری شراب را برداشت و گیلاسش را لبریز کرد. بلند شد و سمت پنجره رفت و ایستاد. با وجود فاصله ای که از شهر داشتند، هنوز به خوبی فانوس­هایی که مثل کرم­های شبتاب در آسمان میدرخشیدند دیده میشد. قلپی نوشید و دستی روی شانه اش حس کرد: دیگه وقتشه..

ژوچنگ نگاهش را از منظره خیره کننده مقابلش نگرفت: بالون؟

هایکوان لبخند زد و ژوچنگ با اخم ادامه داد: وی ووشیان حسابی ارباب لانو به دردسر انداخته..

هایکوان با تردید گفت: ژوچنگ؟

ژوچنگ از شنیدن اسمش قلقلکی در معده­ اش احساس کرد. منتظر ماند و هایکوان ادامه داد: تا حالا به ملاقات دوباره با وی ووشیان فکر کردی؟

ژوچنگ یک قلپ بزرگ از نوشیدنیش گرفت: اگر ببینمش خودم دوباره میکشمش.

هایکوان لبخند زد و سمت ژوچنگ برگشت: ارباب جیانگ هیچوقت عوض نمیشه و همیشه تند مزاجه مگه نه؟

ژوچنگ به چشمان هایکوان خیره شد: نمیدونم چطور باید باهاش رو به رو شم... اگر ببینمش..

نگاهش را از او گرفت و گیلاسش را کامل سر کشید. گرمای شراب بدن و سرش را سنگین کرده بود. هایکوان دستانش را دور بازویش انداخت و او را روی کاناپه نشاند.

ژوچنگ چشمانش را بست: دلم میخواد ببینمش... و به خاطر تنها گذاشتنم سرزنشش کنم..

هایکوان پشتی را زیر گردن ژوچنگ جا به جا کرد و وقتی مطمئن شد گردنش در حالت مناسبی قرار گرفته پیش جیلی و یوبین بازگشت.

جیلی صدایش را پایین اورد: برادر... ایمیلتو چک کردی؟

هایکوان سرش را تکان داد: چک کردم و با ژان تماس گرفتم.

_خب؟ چی گفت؟

_قبول کرد...ممنون جیلی.

_یعنی به زودی میاد اینجا؟

هایکوان سرش را تکان داد: بعد از تعطیلات.

صدای زنگ ساعت دیواری که ساعت 9 را نشان میداد بلند شد و هایکوان پشت پنجره رفت: وقتشه.

........................................................................

با بسته شدن در نفس عمیقی کشید. یک روز کامل به سوال و جواب­های مادر و عمه­ هایش سپری شده بود و تنها چیزی که میخواست کمی خلوت و سکوت بود. بنابراین جکسون را جای خودش گذاشت و از فکر اینکه الان عمه­ ها در حال خوراندن هر چه بیشتر میوه و غذا داخل حلق بیچاره اش هستند، در کنار عذاب وجدانش یک دل سیر خندید. ساعت 8 و 50 دقیقه بود. خودش را به پشت بام رساند. روی تختی که مخصوص دورهمی­ های شبانه­ اش با جکسون، زی یی و یانلی بود نشست و به فانوس­ های معلق در آسمان چشم دوخت در حالی که فکرش جای دیگری بود. صبح پروفسور با او تماس گرفته بود و از او خواسته بود برای شروع تحقیقاتش به ملاقات برادرش در موزه پنج قبیله بروند.

ژان شوکه از اینکه صاحب موزه برادر پروفسور بود، گفت: پس به خاطر همین گفتید میتونید بهم کمک کنید؟

_درسته. اما منابع محدود و محرمانه هستن و نمیتونیم بذاریم عکس و یا مطلب مستقیمی منتشر شه. بنابراین باید به محل اقامت ما بریم.

ژان مطمئن بود مادرش با این قضیه مخالفت خواهد کرد اما میتوانست چنین فرصتی را از دست دهد. در کنار این مسئله، ژان تصمیم گرفت چیزی را بپرسد که ذهنش را بیش از همه درگیر کرده بود: پروفسور؟... راستش میخواستم یه چیزی بپرسم... خب... از اول شما برای این پروژه به من اصرار کرده بودید. اما اگi چنین موقعیت و موضوع خوبیه، چرا یه دانشجوی متوسط مثل منو انتخاب کردید؟

چند لحظه سکوت بود و در نهایت پروفسور وانگ به حرف آمد: تو دانشجوی خوبی هستی ژان.. من میخوام به تو کمک کنم. فکر میکنم این بهترین راهیه که به ذهنم رسید.

ژان با تعجب گفت: منظورتونو نمیفهمم.

هایکوان گفت: بهت قول میدم جواب تک تک سوالاتتو بگیری. دوشنبه مقابل موزه میبینمت.

همینقدر عجیب و اسرار امیز داشت ژان را به مسیری نامشخص میکشاند و ژان با کنجکاوی میخواست آن را دنبال کند اما حالا مسئله چطور راضی کردن خانواده اش بود.

_هوا یکم خنک شده.

صدای یانلی بود که یک ملحفه نازک دور شانه­ هایش انداخت و کنارش مینشست. لبخندی زد: مرسی شیجیه.

یانلی به ساعتش نگاه کرد: دو دقیقه دیگه.

ژان سرش را تکان داد: اوهوم... توام دیدنشو دوست داری؟

یانلی نگاهش را به فانوس­ ها داد: خب... فکر میکنم امسال یکم برام خاصتره.

_چرا؟

_بگو ببینم ژان.. میدونی چرا مردم زیر ماه کامل فانوس روشن میکنن؟

ژان هم به آسمان نگاه کرد: افسانه­ ها میگن به خاطر چانگ ییه. هویی یه قهرمان بوده که بعد از اینکه همسرش چانگ یی اکسیر زندگی رو مینوشه و به ماه میره، اون برای نشون دادن غم و دلتنگیش زیر نور ماه کامل روی میز کیک ماه میذاره و عود و فانوس روشن میکنه.. مردم وقتی میفهمن چانگ یی رفته، شروع میکنن به نشون دادن اندوهشون. فکر کنم دلیلش همین افسانه باشه. ( نکته: اگر این افسانه رو سرچ کنید به شکلهای مختلفی گفته شده که من یکم تغییرش دادم و کامل هم نگفتمش.). 

یانلی نگاهش را به صورت و چشمان درخشان ژان داد: کسی که فانوس روشن میکنه، آرزو میکنه بتونه کسی که دلتنگشه رو ببینه. به خاطر همین به ماه کامل نگاه میکنه و افسانه­ ها میگن میتونه صورت اون شخصو داخل ماه کامل میبینه.

ژان سرش را تکان داد: درسته.

و بلافاصله با هیجان دستش را بالا گرفت و به شیئی اشاره کرد: اونجاس.

یانلی به مسیری که ژان اشاره کرده بود نگاه کرد. ساعت نه شده بود و ماه کامل. بالون بزرگی که حتی تمام سالخوردگان معتقد بودند سال­های زیادی در این زمان خاص بر هوا بلند میشد و مثل یک ماه میدرخشید، توجه هرکسی را به خودش جلب میکرد. ژان هم از بچگی این بالون را میدید و همیشه در ذهنش در مورد فرستنده آن برای خود خیالبافی میکرد. تماشای بالون دیگر یک اتفاق لذتبخش بود که او و یانلی همیشه برای دیدنش لحظه شماری میکردند. بالونی بزرگ با طرح یک خرگوش سفید روی آن؛ و نوشته ای مشهور از شاعری ناشناس که حدس زده میشد همان شخصی باشد که هر سال این بالو­ن ها را در آسمان به نمایش در می اورد.

ژان شعر را زیر لب زمزمه کرد:

"شرابی را نوشیدم که تو نوشیدی

زخمی را برداشتم که تو برداشتی

کجا میتوانم تو را پیدا کنم

تو نیمه گمشده من هستی"

(دیالوگ کتاب کمی تغییر داده شده توسط من. میتونید اینجا ووجی گوش بدید رستگار شید🤤)

ژان لبخندی محو زد: اون باید دیوانه باشه.. چطور میتونه تمام این­ سال­ها منتظر بمونه؟ به نظرت صورت چه کسیو میخواد توی ماه ببینه شیجیه؟

یانلی چشمان اشک ­ آلودش را از ژان گرفت و اشک­ هایش را پس زد. لبخندی به او تحویل داد و انگشت اشاره اش را آرام روی نوک بینی ژان زد: پاشو بریم پایین. وقتی ماه کامله همه خانواده باید دور هم باشن..

..................................................

_صد بار گفتم نه شیائو ژان... بهتره بحث کردنو تموم کنی.

ژان اخمی کرد: ولی من دیگه بچه نیستم مامان من 22 سالمه. بعدشم برای تفریح نمیخوام برم.

خانم شیائو با کلافگی کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد: تو 80 سالتم که بشه بازم بچه منی ژان. من حق دارم نگرانت باشم.

ژان نفسش را با حرص بیرون داد: اما این نگرانی نیست. شما زیادی روی من حساس شدید.

صدای زنگ آیفون حواس ژان را پرت کرد و خانم شیائو گفت: برو درو باز کن.

ژان در را باز کرد و با دیدن جکسون نگاه ناامیدش را از او گرفت و در را باز گذاشت و سمت مادرش برگشت.

جکسون با تعجب گفت: چی شده؟

سمت خانم شیائو رفت و بی معطلی پیشانیش را بوسید.

خانم شیائو دست جکسون را گرفت: بیا پسرم... بیا تو با ژان حرف بزنم من هر چی میگم تو گوشش نمیره.

ژان دست به سینه خودش را روی کاناپه پرت کرد و جکسون گفت: در مورد پایان نامه اته؟

خانم شیائو جواب داد: اره. معلوم نیست این استادش کیه که میخواد ژانو با خودش ببره. من تا حالا چنین استادی ندیدم.

جکسون کمی مکث کرد و به چهره عصبانی ژان چشم دوخت: راستش منم موافق نیستم.. ژان این مرد معلوم نیست چه قصدی داشته باشه. اصرار روی چنین پروژه ای و الانم که دعوت تو به ملک شخصیش اصلا عاقلانه نیست و خیلی مشکوکه..

ژان که انتظارش را داشت، فقط از جایش بلند شد: من دیگه بچه نیستم که بتونید کنترلم کنید. اگر برای هر چیزی ازتون اجازه میگیرم به خاطر اینه که بهتون احترام میذارم نه به خاطر اینکه نمیدونم درست و غلط چیه.

جکسون دستش را روی شانه ژان گذاشت: یکم راجبش فکر کن ژان. چرا پروفسورت باید بخواد به تو اینقدر کمک کنه؟

ژان با کلافگی به اتاقش رفت در حالی که خودش هم پاسخی برای این پرسش نداشت. اما آنقدر کنجکاو بود که نمیتوانست یک روز دیگر هم برای رسیدن به جواب سوالاتش صبر کند. به علاوه اگر ریسک نمیکرد و پروژه اش را از دست میداد، معلوم نبود چقدر دیگر باید درگیر این درس و رشته میماند. ژان در تلاش بود با تمام کردن هر چه سریع تر دوره لیسانس، سراغ علاقه اش برود و چیزی که همیشه میخواست را شروع کند.

موبایلش ویبره­ای رفت. پیامی از طرف پروفسور داشت: 2 ساعت دیگه مقابل درب موزه میبینمت ژان.

با حالت عصبی پایش را تکان میداد و ناخن شستش را میجوید. برای اولین بار هم که شده میخواست کار خودش را انجام دهد و آزادانه عمل کند بنابراین تصمیمش را گرفت. شماره جیلی را گرفت. با بوق اول جواب داد: ژان گا.. حالت خوبه؟ با پروفسور قرار گذاشتی؟

ژان با صدای آرامی گفت: جیلی ماشین داری؟

جیلی با نگرانی گفت: چیزی شده؟

_فقط بگو ماشین داری یا نه.

_ماشین بابامو میتونم بگیرم.

_خیلی خب تا نیم ساعت دیگه بیا ادرسی که بهت میگم دنبالم.

_آم... بشه.. خب.. فقط مطمئنی چیزی نشده؟

_آره. آدرسو میفرستم. سر خیابون منتظرتم.

تلفن را قطع کرد و کیف کولیش را برداشت و چند دست لباس و لپتاپیش را داخلش قرار داد. نوشته­ ای روی میزش گذاشت و سمت پنجره رفت. خانه یک طبقه این مزیت را داشت که میتوانست به راحتی از پنجره اش خارج شود. بی سر و صدا بیرون پرید و بدون بستن در، شروع به دویدن سمت خیابان کرد. مطمئن نبود که چه زمانی متوجه نبودش میشوند و فقط دعا میکرد جیلی زودتر برسد. هنوز 20 دقیقه نشده بود که یک جک مشکی مقابلش ایستاد. سوار شد و کمربندش را بست: موزه پنج قبیله رو بلدی؟

جیلی سر تکان داد: نه... جی پی اس بلده..

_راه بیفت جیلی.

جیلی اخمی کرد: فرار کردی؟

ژان با کلافگی گفت: جیلی به خدا اگر گیر بیفتم میکشمت.. آره فرار کردم.. راه بیفت دیگه..

جیلی کمی تردید داشت اما در نهایت حرکت کرد.

ژان چشمانش را بست و سعی کرد عذاب وجدانش را سرکوب کند. او به خودش حق تصمیم گیری میداد و برای یک بار هم که شده تصمیمی آزادانه را انتخاب کرده بود و با وجود تمام تردیدهایش، کله شقیش داشت او را به راهی که هنوز از ورود به آن میترسید میکشاند.

..................................................

خب خب خب... قسمت بعد ایشا اگر خدا بخواد ملاقات وانگشیائو رو داریم 🤤💖

کامنت و لایک فراموش نشه.💕💕

ماچ به پس کله هاتون😘💖

Continue Reading

You'll Also Like

501K 11.8K 50
"Kiss me" He wickedly smiled. Knowing that he had me under his control. * Avery Thorn Was just a regular 15yr old freshmen. Until one day she snuck...
490K 23.1K 76
Just a book of sad depressing quotes.
101K 2.8K 11
Piper Kelley is a second grade teacher in Boston who has completely dedicated her life to her career. She's given up hope of being anything but a tea...
243K 6K 52
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ જ⁀➴ 𝐅𝐄𝐄𝐋𝐒 𝐋𝐈𝐊𝐄 .ᐟ ❛ & i need you sometimes, we'll be alright. ❜ IN WHICH; kate martin's crush on the basketball photographer is...