Blue Love

By cute_jongini

20.6K 3.1K 2K

❇Cpl:sekai✴chanbaek✴sebaek✴kairis ❇Genre:angst✴smut🔞✴omgvrs More

💙part1💙
💙part2💙
💙part3💙
💙part4💙
💙part5💙
💙psrt6💙
💙part7💙
💙part8💙
💙part9💙
💙part10💙
💙part11💙
💙part12💙
💙part13💙
💙part14💙
💙part15💙
💙part16💙
💙part17💙
💙part18💙
💙part19💙
💙part20💙
🍁blue love🍁
💙part21💙
💙part22💙
💙part23💙
💙part24💙
💙part25_1💙
💙part25_2💙
💙part27💙
💙part28💙

💙part26💙

376 75 143
By cute_jongini


در طول روز بارها به ته خط میرسید و وقتی نفس تازه میکرد دوباره برمیگشت به نقطه سر خط.
بارها از خودش میپرسید که کجای راه رو اشتباه رفته وخودش میشدتنها جواب ممکن.
وجود خودش از اول اشتباه بوده وهست.
ولی چیزی که اشکشو زیر مشتولگد های سهون درمی آورد درد نبود، غم نبود، غریبه شدن آلفا نبود،سرنوشت نحسش نبود.
رسیدن به نقطه ای بود که هرگز فکرشو نمیکرد.
شاید نقطه ای که ازش واهمه داشت وهمون بلا سرش اومده بود.
واقعا در جایی از زندگیش قرار داشت که با هر قطره اشکش از خودش میپرسید چی فکر میکردم و چی شد؟!:)

هر لحظه مرگ و به چشم هاش میدید مثل الان که نیم ساعت شاید کمتر یا بیشتر ،اهمیتی نداشت وقتی که درد نفسشو بریده بود ولی قصد تموم کردن نداشت.

خشم مثل موج از چشم های به خون نشسته اش به سمت آلفا روانه میشد وهمین عصبانیت سهون و بیش تر میکرد.
طوری نگاه می کرد که پشیمانی اصلا توی چشم هاش جایی نداشت و همین خطرناک بود. همین سهون و میترسوند.
امروز هم مثل یک هفته گذشته کارش شده بود کتک زدن امگای خائن!
بازهم همون چشم ها در نهایت بی رحمی بهش خیره بودند و لب هاش طوری به هم دوخته شده بود که صدایی ازش بلند نمی شد.

:هی سهون داری چکار میکنی؟

بکهیون به محض وارد شدن به خانه وبا دیدن صحنه نه چندان خوب روبروش سراسیمه خودشو بهش رسوند وکنارش زد.
شخصیت بکهیون همیشه گیج کننده بود.
طوری رفتار می کرد که انگار بی رحم ترین آدم دنیاس ولی فقط خودش میدونست که هیچ ِلذتی نمیبره وهمه این ها فقط بخاطر زجر دادن خودشه.
رسیدن به هدفش همیشه کاری میکرد که بی رحم باشه و این بی رحمی صفتی نبود که از بدو تولدش همراهش باشه ،نه!
بکهیون تاوان خوش قلبیشو می داد ودرست زمانی که تونسته بود مزه خوشبختی رو بچشه سهون بهش خیانت کرده بود.

:نیاز نیست هردفه بیفتی به جونش دلم نمیخواد وقتی میام تو خونه بجای آرامش رگ های بیرون زده از فرط خشمتو ببینم..میشه بگی داری چیکار میکنی سهون؟

*نیاز دارم آروم شم.

:با نابودکردن خودت؟

*مگه برای کسی مهمه؟

:آره!مهمه! برای من مهمه وازت میخوام دست از توجه کردن بهش برداری.

امگای پخش زمین حال درستی نداشت و صداهای مبهم تو مغزش بیش از پیش درهم میتنید و باعث میشد بالا بیاره.
محتویات معده اشو روی پارکت ریخت که باعث توهم رفتن چهره بکهیون شد.
چهره ناخوانای آلفا ازش گرفته شد.

چهارمین سیگار بود که در ۵دقیقه گذشته توسط آلفا تموم میشد و هنوز هیچ حرفی بینشون رد وبدل نشده بود.
تقریبا یک هفته تمام به همین منوال گذشته بود.
بکهیون دوباره به سرکارش برگشته بود و سهون کسی نبود که مثل قبل حواس جمع سرکارش حاضر بشه.
بیشتر اوقات خونه بود ووقتی بکهیون سر میرسید جونگین رو زیر مشت و لگدش پیدا می کرد.
دروغ بود اگه میگفت از دیدن این وضعش لذت نمیبره ولی برای این که بتونه سهون و به سمت خودش بکشه باید نقش بازی میکرد ‌ونشون می داد بخاطر سهون برگشته نه انتقام از جونگین واون:)

*هرروز دارم فکر میکنم و همین فکر کردن آخرش من و می کشه.

:به نتیجه ای هم میرسی ؟

هوا سرد بود و بکهیون ترجیح میداد این مکالمه تو اتاقشون صورت بگیره نه پشت بوم!
چطور بود که سهون اینبار این موضوع رو فراموش کرده بود؟
بکهیون واقعا از سرما متنفر بود.

*نه،وهمین ترسناکه!انگار من تو مغزِ خودم گمشدم.

:کارما!

*چی؟

بالاخره نگاهشو از شهر زیر پاش گرفت وبه امگای کناریش داد.
حرفاش بوی دلخوری میداد و کاملاحق داشت.

:تو دنبال جوابی ومن بهت میگم این حقیقتی که دنبالشی اسمش کارماعه..
جهنم وبهشت تو همین دنیاس .

*************

حرف زدن با بکهیون کمی آرومش کرده بود وکمتر سراغ جونگین میرفت.
خودش هم میدونست که دنبال راه فراره تا با ندیدنش روی این حقیقت که از کسی که عاشقش بود رکب خورده سرپوش بذاره.
جونگین حتی از سگ هم کمتر بود.
سگ؟!
هه!
سگ وفاداریش بیشتر از آدما بود.

صفحات مجله تو دستشو بی حوصله ورق زد ودر آخر پرتش کرد روی میز.
هوای دود گرفته فضای دفتر کارش نشون از بفاک دادن بسته سیگارش میداد.

*برای مدتی میریم عمارت خانوادگی ‌.

بالاخره سکوتش و شکسته بود .
یهویی بود ولی سهون چند روز بود که فکرشو می کرد ک قصدش این بودکه برای مدتی از سروصدا دور باشه.
عمارتش بیرون از سئول قرار داشت و مطمئنا میتونست به راحتی جونگین و بکشه ودرآخر تو یکی از باغچه های حیاط بزرگش چالش کنه.
آره قطعا این بهترین راه حل بود ولی بعد کلی شکنجه ‌.
جونگین غرورش و شکسته بود.

:خوبه!

تنها کلمه ای بودکه گفته بود ‌.
حقیقتا دیدن این روی سهون ناراحتش میکرد.
اون دونگسنگش بود واز یک امگا شکست خورده بود.
بی رحمی بود ولی زندگی مگه همین نبود.
بکهیون هیج وقت نمیخواست دردی که خودش حس کرده رو سر سهون بیاد.

*سیگار داری؟
تازگیا حتی سیگار هم آرومم نمیکنه.

:پس چرا میکشی؟

*نمی دونم دیگه هیچی نمیدونم.

:میدونی که سردرگمی تو این اوضاع رقابت برای کمپانی خوب نیست.

با سر تائید کرد. معلومه که خوب نبود افتضاح بود ولی نجات دادن خودش از این منجلاب تو سرش وقت میبرد.
چرا دقیقا همون کاری که ازش متنفر بود سرش اومده بود؟
*****
با نمایان شدن قامت سهون چشم هایی که به زور باز کرده بود وبست وخودشو بیشتر گوشه انباری نم زده مچاله کرد.

*انقدری ازم متنفری که دلت نمیخواد نگام کنی؟
تویه تخس همیشه همینطور بودی دست پیش میگیری که پس نیفتی.

آلفا کلافه سکوت بینشون رو دوباره شکست.
*چطوره چشماتو باز کنی وبه این نگاه کنی!

به محض باز کردن چشم هاش قلاده تو دست آلفا رو دید.
بخاطر گیجی جونگین قهقه زد.

*طوری نگام نکن که نمیفهمی این برای چیه..وقتی زیرم بودی کم برای خفه کردنت التماسم نمیکردی..ولی از اونجایی که دست هام به بدن نجست نخوره اجازه میدم این لمست کنه.

مثل بدن مرده ای که چیزی برای از دست دادن نداشته باشه اجازه داد آلفا قلاده رو سفت به گردنش ببنده.
زنجیرش بلند بود و سهون عین سگ دنبالش میکشید.
چند تا چمدون بزرگ وکوچک جلوی در قرار داشت و نشون میداد قراره جایی برن و به احتمال زیاد برای مدتی طولانی.

:وقتی قلاده دور گردنته باید عین سگا چار دست وپا باشی جونگینی!

صدای بکهیون از چا پروندش ومجبور کردچشم های خسته اشو به سمتش بچرخونه.
اسمشو طوری غلیظ گفته بود که اگه جونگین تو دستش بود حتما تیکه تیکه اش میکرد.

*سگ شرف داره به این، لااقل سگ ها نسبت به صاحبشون وفا دارن نه مثل این که آبروی گرگارم برده.

چشم هاشو از این همه تحقیر بست که با کشیدن محکم زنجیر قلاده اش به جلو پرت شد.

*وقتی دارم حرف میزنم برای من ادا درنیار تودیگه ارزش نداری ارزش هیچییییی.

پشت بند حرفش سیلی محکمی بهش زد.
نفس های تند شده اش خبر از خشم بی حد ومرزش میداد ولی بازهم خودش و کنترل کرده بود که نکشتش.
با جونگین فعلا کار داشت واجازه نمیداد به این راحتی بمیره.

با دقت به آدم ها و فروشگاه ها نگاه میکرد.
شاید دیگه فرصتی برای دیدشون پیدا نمیکرد.
کریس همیشه بهش میگفت طوری بالذت به همه چیز نگاه می کنه انگار اولین بارشه.
راست میگفت جونگین خوشحالی رو تو چیزهای کوچک میدید.
مثل ریسه های پرنور مغازه اسباب بازی فروشی یا دیدن دونات های رنگارنگی که دلش میخواست همه اشو بخوره.
اون همیشه عاشق نون خامه ای بود و وایسادن جلوی ویترین شیرینی فروشی ها جز علایقش محسوب میشد هرچند باید تاسف های مردمی که زیر لب "پسرک بیچاره "رو زمزمه میکردند نادیده میگرفت.
اون اگه اراده میکرد میتونست کل شیرینی فروشی های سئول و بخره.
اگه کریس زنده بود میتونست به رویاش که داشتن یکی از اون شیرینی فروشی ها بود برسه.
رسیدن به رویاش زمانی قشنگ بود که کریس هم همراهش باشه.
قطره اشک سمجی که گوشه چشمش لونه کرده بود بالاخره آزاد شد وروی گونه اش سر خورد.
قطره های بعدی وبعدی
مثل ابری که تازه یادش اومده باشه پاییزه وباید بباره.
جونگین هم پاییز زندگیش شده بود ‌و پاییز همیشه اینقدر غم انگیز بود؟
برگ های نارنجی شهر که قشنگ بودن پس چرا جونگین با دونه دونه افتادن آدمای زندگیش دلش هری میریخت؟
صدای بلندش توی ماشین پیچید.
مثل کسی بود که تازه از شوک دراومده وتازه فهمیده چه اتفاقی افتاده.
صدای غرش آسمون وپشت بندش صدای بارونی که به شیشه میخورد حال دلشو بدتر می کرد.

*تازه شروعشه!

پاشو روی ترمز گذاشت ت هرچه زودتر از این فضای جهنمی خودشو خلاص کنه.

زمان زیادی از وقتی که اینجا رو ترک کرده بود میگذشت .
خانم وآقای شین تعظیم نود درجه ای کرده بودند وسهون همیشه در مقابل آن ها با احترام رفتار می کرد.

لبخندی به زن ومرد زد.
شکسته شده بودند ولی بااین حال اوضاع عمارت به خوبیه قبل بود.
حتی میشد گفت قشنگ تر شده.
اگه سهون ِ قبل بود خودش و تو استخر پرت میکرد درحالی که سعی میکرد بکهیون و با گلای تو دستش خفه کنه کل حیاط و دنبالش می دوید.
بکهیون بهش گفته بود که بعدا میاد پس با سپردن چمدون ها دست آقای شین برگشت وبا بازکردن در عقبی و کشیدن زنجیر قلاده جونگین مجبورش کرد از ماشین پیاده بشه.
زن ومرد با دیدن وضعیت پسر جاخورده به هم نگاه کردند ولی کی جرات داشت از سهون سوال بپرسه ‌.
جونگین نیم نگاهی به زن ومرد انداخت وبا لبخند کمرنگی از کنارشون گذشت.

_اون جونگین بود مگه نه؟
همسر ارباب!

صدای زن بود که با بهت ازهمسرش پرسید.

_چه بلایی سرش اومده اون زنجیر برای چی بود؟

با باز کردن در اتاق جونگین و داخل پرت کرد.
بخاطر برخورد زانوهاش با کف آخی از بین لب هاش خارج شد.

********

عادت کردن به زندگی جدید به نظر سخت می رسید ولی راهی بود که خودش انتخاب کرده بود.
جونگین تا چشم باز کرده بود خدمتکارهای آماده به خدمتشو دیده بود و عادت به این طور زندگی نداشت.
زندگی در یک اتاق که تاریکیش اون و درخود می بلعید و طعنه های بقیه تحمل این شرایط رو براش سخت تر می کرد.
هیچ توجیحی برای کارش نداشت.
درهرصورت خیانت، خیانت بود!
تقریبا ده روز از اومدنشون به این خونه می گذشت ونگاه های عجیب تنها زن و شوهر اطرافشو حس میکرد.
حق داشتند کیم جونگین هیچ وقت اینطور تنها و بدبخت نبود، حتی طرد شده.
صدای تیک تاک ساعت تنها صدایی بود که گوش هاشو نوازش میداد و چی بهتر از این که عمرش کوتاه تر میشد حتی شده برای چند دقیقه.
تحمل این زندگی بیش از حد تحملش بود.

صدای چرخیدن دستگیره اتاق اون و ازافکارش بیرون کشید.
تنها کسی که سراغشو میگرفت شکنجه گرش بود:)

اعتراف بود یا هرچی بالاخره که فهمیده بود سهون لاغرتر شده بود ولی همچنان زبونش برای نیش زدنش قدرت قبلو داشت.
حق داشت، مگه نه؟
به چارچوب در تکیه داد.

*زندگی انقدری ام که ریختی توخودت بد نیست.

بالاخره سکوتشو شکست.
تمسخر تو لحنش مشخص بود ولی اهمیتی نداشت انگار رفته رفته همه چیزشو از دست میداد و بالاخره تنها چیزی که مهم بود، هیچی بود.

//خودت چی؟
برای تو خوبه؟

زبونش بی اختیار چرخیده بود حسی مثل پوچی اونو جسور کرده بود.
شاید اینطور میتونست حرف هایی که تو گلوش گیر کرده به زبون بیاره.

*خوب بود تا زمانی که با هوس بازیت نریده بودی توش ؟

//تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که حسم هیچ وقت اشتباه نبوده.

*خفه شوووو..انقدر رقت انگیزی که داری خیانتتو توجیح میکنی؟

آلفا چند قدم فاصله اشون رو پر کرد وبا فاصله چند میلی متری از چشم هاش داد زد.
ذره ای پشیمونی نمیدید وهمین ترغیبش میکرد که تصمیم تو ذهنشو عملی کنه.
ازش فاصله گرفت و کنارش روی زمین نشست.

//خیانت، خیانته منم دنبال بخشش نیستم.

*چرا جونگین؟
چرا اینکارو کردی؟

صداش بر خلاف چند دقیقه پیش با قدرت نبود جمله اشو با دلخوری بیان کرده بود.

//اونقدر دنبالت دوییده بودم که برای با تو بودن دیگه نایی نداشتم.

شبیه دو مردی که حرف های زیادی برای گفتن داشتند خیره به هم بودند ولی چشم ها اجازه نمیدادند.

*دیدی داری توجیح میکنی؟!

آلفا بالاخره سکوت و شکست و چشم ازش گرفت.

//من فقط جواب سوالت و دادم.

جونگین چطور میتونست انقدر بیخیال باشه؟!
به ته خط رسیدن اینطور بود مگه نه؟

*دیگه مهم نیست:)
دلم میخواد شیر گازو باز کنم وبه زندگی هردومون پایان بدم.

برای رسیدن به این نقطه از زندگی که دیگه چیزی مهم نبود باید همه چیزشو از دست میداد واون حالا جونگینو از دست داده بود.
آدمی که کنارش نفس میکشید هیچ شباهتی به پسر پاکش نداشت و کیم کای گند زده بود به همه چی.

//چه زود خسته شدی از شکنجه دادنم.

*هربار که میبینمت غرورم هزارتکه میشه و میره تو قلبم:)

//امشب چته؟

امگا تلخ خندید،به شیرینه گذشته نبود .

*شاید چون دیگه فردایی نیست میخوام خودم باشم.

****

آهنگ ملایمی پخش میشد وتنها دو آدم این عمارت بزرگ روبروی هم پشت میز ناهارخوری نشسته بودند وشاید در آرامش ظاهری شامشون رو میخوردند ‌.
تصمصمیشون شاید احمقانه بود ولی این آخرین فرصت بود تا مثل قبل به هم لبخند بزنند و درباره علایقشون حرف بزنند ‌.

//همیشه دوست داشتم مادرم دستامو میگرفت و نوازشم می کرد..یه مادر تنها کسیه که واقعا دوسِت داره.

این یکی بزرگ ترین حسرتش بود و دلش میخواست همه چیزشو بریزه بیرون.

*البته نه همه مادرا!

//یه مادر، مادره چطور میتونه بد باشه؟

*شاید چون مادر بودن دلیلی برای خوب بودن نیست، مگه نه نینی؟

در آرامش کامل برای امگاتوضیح داد و روی پیتزاش سس ریخت.
جونگین همیشه عاشق پیتزا بود.
بخاطرهمین پیتزا سفارش داده بود با سیب زمینی سرخ کرده.
مثل این که واقعا گشنش بود چون چیزی از سیب زمینی باقی نمونده بود وسهون همه این وقت فقط با بی حسی بهش خیره بود.
کنترل حس هاش دست خودش نبود و گاهی طوری نگاهش می کرد که انگار میخواد بغلش کنه و دقیقه ای دیگه میخواست تکه تکه اش کنه.
جونگین بی توجه به اسمی که آلفا بعد مدت ها صداش کرده بود تو فکر فرو رفت.

//شاید.

صدای ضعیفش به گوش آلفا رسید.

*دیگه چی میخواستی داشته باشی؟

//گربهه.

با ذوقی که چند برابر شده بود گفت.
تقریبا همه از علاقه ای فراوانش به گربه خبر داشتند.

*همم دیگه چی؟
//گفتن اینا دیگه چه فایده داره؟

*هیچی..دنبالم بیا .

لحنش دوباره خشک شده بود.
نمیدونست چی در انتظارشه ولی بنظر مرگ آسونی بود.
آخرین تیکه پیتزاشو دهنش گذاشت و به دنبال آلفا از پله ها بالا رفت.

اینبار مقصد اتاق سهون بود.
به محض بستن در به دیوار کوبیده شد.
تا به خودش بیاد دستاش توسط دست های سهون بالا سرش قفل شد.

//چیکار داری میکنی؟
*بنظرت نباید قبل مردن پاک بشی؟..من کمکت میکنم.
نیشخند ترسناکی زد .

لب هاش به طرز وحشیانه ای لب های جونگین و می بلعید و تنها کاری که جونگین نمیتونست انجام بده خیره شدن به روبروش بود.
عکس دونفره خودش و سهون که کنارش میخندید.
تمام خاطراتش از سرش گذشت تا وقتی که سهون کارشو تموم کرد و ازش بیرون کشید.
آلفا لباس های خودشو پوشید وبهش دستور داد که اون هم لباس هاشو بپوشه.
دوست نداشت موقع بردن جسدشون بدن لخت امگاشو ببینن:)
برق های اتاق و خاموش کرد .
کنار جونگین دراز کشید.
برای چند دقیقه خیره به صورتش شد.
نور ماه روی صورتش افتاده بود.

*خیلی زیبایی!

هردوشون میدونستند چه اتفاقی داره میفته..سهون خیلی سعی کرده بود یواشکی چیزی که نبایدرو تو غذاشون بریزه ولی جونگین دیده بود.

آخرین نفس های زندگیشون بودو جونگین نمیخواست آخرین فرصتشو از دست بده.

//من و ببخش!

هردو آخرین حرفاشون رو گفته بودند وچه اهمیتی داشت اگه پیش هم غروری نداشتند اون ها بالاخره میمردند و میتونستند به زندگی بعدی برن.
شاید اون دنیا سهون از اول عاشق جونگین میشد و جونگین هیچ وقت خیانت نمیکرد.
چشم های هردو بسته شدند ومرگ به سراغشون اومد.

*****
سلااااام^^
فک کنم شوک شدین مگه نه؟😅
فیک تموم نشده و ادامه داره
شاید رفتیم اون دنیا وباز ادامه فیکو رفتیم🤣🤣🤣
خب پس فعلا🍀💚

Continue Reading

You'll Also Like

277K 19K 20
"YOU ARE MINE TO KEEP OR TO KILL" ~~~ Kiaan and Izna are like completely two different poles. They both belong to two different RIVAL FAMILIES. It's...
393K 44.9K 52
ဆရာသက်ခိုင်ရဲ့ မြေလတ်ဒေသက မေတ္တာစာမျက်နှာတွေအကြောင်း... #BL #Boyloves #villages #owncharacters #oc #Myanmar #Magway
516K 42.1K 20
Indian Chronicles Book III My Husband, My Tyrant. When Peace Becomes Suffocation. Jahnvi Khanna has everything in her life, a supporting family, a hi...
3.8M 160K 62
The story of Abeer Singh Rathore and Chandni Sharma continue.............. when Destiny bond two strangers in holy bond accidentally ❣️ Cover credit...