چند دقیقه بعد وارد اتاق شد و به بتایی که با دیدنش از روی صندلی بلند شده بود گفت که بشینه.
بحثش با اون بتا جدی بود و همین باعث شد ساعتها بحثشون طول بکشه و درباره کاری که قراره انجام بشه بحث کنن؛ اما بالاخره بحث تموم شد و تهیونگ زودتر از اتاق بیرون زد.
جلوی در اتاقِ اون امگا که دیشب با زود قضاوتکردنش بدجوری گند زده بود به حالش، متوقف شد و نگاهی به در بسته انداخت.
" اصلا چطوری باید معذرتخواهی کنم؟"
و مغزِ تهیونگی که تا بحال توی این چند سال از کسی معذرتخواهی نکرده بود فقط به یه سمت رفت.
***
جونگکوک پتوش رو تا زیر بینیش بالا کشید و با حرص پاش رو به تخت کوبید.
-اصلا چرا دیشب مثل بچههای احمق گریه کردم؟؟؟ هوفف از اون آلفا ترسیده بودم. اون عوضی هم که اونطوری کرد. نتونستم جلو اشکهام رو بگیرم. ولی باید میزدم تو دهنش! اصلا کیه که سرم داد میزنه؟؟؟؟ فقط دیکش گندهست... ولی یکم شخصیت نداره!
با شنیدن صدای در، کمی سرش رو بالا آورد و به تهیونگی که وارد اتاقش شده بود نگاه کرد.
مدت زیادی به هم خیره نموندن و جونگکوک سریعاً به سمت دیگهای نگاه کرد.
-الان مثلا ناراحتی؟ یا قهر کردی؟
جونگکوک بالشش رو سمتِ آلفا پرت کرد.
-ناراحت نباشم؟ هااا؟؟؟ دیشب مثل یه تیکه آشغال باهام برخورد کردی. حالم ازت بهم میخوره اصلا چرا قبول کردم بیام اینجا؟
تهیونگ به امگا نزدیک شد و خودش رو روی امگا قرار داد و با پوزخندش به چشمهای گیج امگا خیره شد.
-حتی اگه واقعا دلت بخواد باهام قهر کنی و ازم دوری کنی، سوراخ هرزهات دلش برام تنگ میشه امگا.
جونگکوک هم متقابلا لبخندی زد و دستش رو روی سینهی آلفا کشید.
سرش رو بالاتر برد و زبونش رو روی گردنش کشید و با لحن تحریککنندهای کنار گوش آلفا لب زد.
-آلفا... همونطور که من با وجودت تحریک میشم، تو هم با وجود من تحریک میشی درسته؟
تهونگ خواست جوابی بده که با حس کردن زانوی جونگ کوک که نوازش وار روی دیکش حرکت میکرد، لبهاش رو به هم فشار داد و چیزی نگفت.
جونگکوک که عضو بیدار شدهی آلفا رو زیر زانوش حس کرد، سریعا از حواسپرتی آلفا استفاده کرد و از زیرش در رفت.
تهیونگ با بهت به امگایی که پوزخندزنان نگاهاش میکرد، خیره شد.
-فکر کردی انقدر محتاج اون دیک لعنتیتم آلفا؟ من هرزه نیستم! حالا برو مثل دوران نوجوونیت خودارضایی کن!
جونگکوک سریعا از اتاق خارج شد.
میترسید آلفا بعدا کارش رو جبران کنه اما اون واقعا نیاز داشت ازش انتقام بگیره!
نفسش رو به سختی بیرون داد که با دیدن کسی، با تعجب به حرف اومد.
-تو اینحا چیکار میکنی؟
-وات د فاک امروز چرا دارم انقدر آشنا میبینم اینجا؟ من برای یه کارِ شخصی اومدم.
-تو هم خلافکاری؟؟؟
-چ... چی؟
جونگکوک خواست چیزی بگه که با حضور هوسوک پشیمون شد.
هایبرید، کنار جونگکوک ایستاد و بهش سلام کرد:
-هی جونگکوکی. خیلی وقته بیدار شدی؟
-اره...
- پس بریم ناهار بخوریم. پیتزا سفارش دادم. هی بتای احمق تو هم بیا!
یونگی در جواب زیر لب غر زد:
-هیچ وفت نفهمیدم این حجم از علاقه و احترام از کجا میاد!
***
جونگکوک گاز بزرگی از تیکهی پیتزاش زد امّا با دیدن تهیونگی که کنارش روی صندلی نشست، غذاش توی گلوش گیر کرد.
-بقیه غذا نمیخورن؟
-بقیه رفتن دنبال همون کاری که بهشون دادی. فقط هیونجین اینجاست که رفته دستشویی. الان میاد.
تهیونگ پرسید و هوسوک جوابش رو داد.
جونگکوک با شنیدن اسم هیونجین، کمی ترسید. اصلا از اون آلفا خوشش نمیاومد.
اما اون آلفا وارد آشپزخونه شد و نگاهی به جمع انداخت. هیونجین دقیقا اون سمتِ امگا نشست.
جونگکوک از اینکه بین اون دوتا آلفا نشسته بود، خیلی موذب شده بود.
به هوسوک نگاهی انداخت که دید نگاه برزخیش رو به بتای بیچاره انداخته.
-هیونجین دیشب کجا رفته بودی؟
-دو ساعتی رفتم بار.
تهیونگ خواست از جاش بلند بشه که با دیدن صحنه مقابلش ایستاد.
دست هیونجین روی رون امگا بود و امگا سعی داشت دستش رو پس بزنه.
-هیونجین.
هیونجین نگاهی به تهیونگ انداخت.
-دیشب چرا رفته بودی بار؟
هیونجین پوزخندی زد و جواب رئیسش رو داد:
-یه اتفاق یهویی پیش اومد و نیاز داشتم برم اونجا.
تهیونگ کنار صندلی هیونجین ایستاد.
دست هیونجین که تا چند لحظه پیش روی پاهای امگا بود رو روی میز قرار داد.
هیونجین با تعجب به کارهای رئیسش نگاه میکرد.
__رئیس چیزی ش...
تهیونگ کلتِ طلایی رنگش رو از پشت کمرش بیرون کشید و روی دست هیونجین فرود اورد.
ادامهی حرف هیونجین با دردی که توی دستش پیچید تبدیل به فریاد دردناکی شد.
-راستش رو بخوای دیشب به خودش هم داشتم توضیح میدادم و مطمئنم خوب همه چیز رو بهیاد داره. امّا تو هیونجین! تو خودت میدونستی! چیزی که ماله منه فقط میتونه برای من باشه. زمانی میتونه در اختیارِ دیگران باشه که من ازش خسته شده باشم!
-متوجه... شدم قربان!
هیونجین با درد لب زد و لبهاش رو روی هم فشرد.
-خوبه. امگ،ا تا 5 دقیقهی دیگه میخوام توی اتاقم باشی!
جونگ کوک با چشمهایی که از اون بزرگتر نمیشد، به نمایش جلوی چشمهاش خیره شده بود.
آب دهنش رو بهزور پایین فرستاد و تند تند سرش رو تکون داد و بعد از رفتن تهیونگ دنبالش راه افتاد.
***
پشت در اتاق تهیونگ منتظر ایستاده بود و بالاخره صدای آلفا رو شنید:
-حالا میتونی بیای داخل.
جونگکوک وارد اتاق آلفا شد و در رو پشت سرش بست. اما وقتی برگشت، با صحنهای که دید نفسش برای لحظه ای بند اومد.
تهیونگ با بالاتنهی برهنه روی میز نشسته بود و توی دستش یه خودنویس بود و کنارش روی میز چند تا برگه.
+چی...چیشده؟
-بیا رسمیش کنیم بیبی.
+چی... چی رو رسمی کنیم؟
-برای اینکه هر کدوم قانونهایی برای خودمون داشته باشیم، باید رسمیش کنیم امگا کوچولو. قانونهامون رو بخون و امضاش کن! و بعد برای کار امروزت، وقتی روی تخت ولمکردی و فرار کردی آمادهی تنبیه شو یه تنبیه خیلی سخت بیبی!
______
(ادیت شده)