جونگکوک همونطور که خشکش زده بود، کمکم مشتش رو باز کرد و موهای دختر بیچاره رو رها کرد.
دختر که از امگای پرروی روبهروش عصبی بود، نگاه ترسناکی بهش انداخت.
- این عوضی دیگه کیه تهیونگ؟
-بعدا بهت توضیح میدم.
نگاهش رو به هوسوک داد:
-کلارا کجاست؟
-به من گفتن توی اتاقتون منتظره.
-خیلیخب. هیونجین! این امگا رو ببر طبقه سوم و یه اتاق بهش بده.
تهیونگ سمت طبقه بالا رفت تا با اون دختر ملاقات کنه.
و جونگکوکی که زیر نگاه اون دختر داشت ذوب میشد رو تنها گذاشت.
بعد از چند ثانیه، خندهی مسخرهای سر داد و رو به دختر گفت:
-چه تصادفی! هههه...
وقتی دید اون دختر هنوز جدیه، کمکم خندهاش محو شد و با عجز تقریبا داد زد:
-متاسفم فکر کردم یه دختر آویزونی...
-مهم نیست. فقط امیدوارم برخورد زیادی باهات نداشته باشم. امّا من نبخشیدمت! برای اینکه ببخشمت باید یه چیزهایی بهم بگی.
-یه چیزهایی بهت بگم؟
-درمورد خودت و تهیونگ... اون هیچوقت یه امگا رو همراه خودش به عمارت نیاورده بود تا اینجا بمونه! برای همین کنجکاوم.
-راستش...
خواست حرفی بزنه که اون آلفا مانع شد:
-راه بیُفت امگا...
جونگکوک خوشحال از نجات پیداکردنش با سرعت دنبال اون آلفا راه افتاد و از پلهها بالا رفت.
-اینجاست.
آلفا در رو باز کرد و جونگکوک با قدمهای آروم، وارد اتاق شد.
محو تماشای اتاق بود که ناگهان با برخورد کمرش با دیوار، نالهی دردناکی کرد.
بعد از چند ثانیه، چشمهاش رو باز کرد و نالید:
-چه مرگته؟؟؟
-هیچی. فقط لبات وسوسم میکنن!
-راستش رو بخوای خیلی خوشحال شدم که یه آلفا به جذابی تو از من خوشش اومده؛ ولی شرمنده. این لبی که روش کراش زدی رو من فقط به یک نفر تقدیمش میکنم.
با حسکردن دست اون آلفا روی باسنش، از جا پرید و با چشمای درشتش بهش خیره شد.
-چی...چیکار میکنی؟!
-حتما خیلی خوشحال میشی اگه بفهمی کیم تهیونگ هرزههاش رو با زیر دستهاش شریک میشه!
-من هرزه نیستم عوضی. گمشو! بهم دست نزن.
-قطعا از بودن با من پشیمون نمیشی امگا!
با حس دستهای هیونجون توی باکسرش، لرزید با قدرت بیشتری هولش داد.
اینکه حس میکرد انقدر راحت داره بهش تجاوز میشه و کسی نیست نجاتش بده، باعث میشد اشک توی چشمهاش جمع بشه.
هیونجین مشغول کبود کردن خط فک جونگ کوک بود.
و اینکه اثری از اون لعنتی روی بدنش باشه، بیشتر جونگکوک و میترسوند.
اشکهاش روی صورتش میریختن و با صدای لرزونش تقریبا فریاد زد:
-بهم دست نزن! گمشو!!
پوزخند هیونجین با شنیدن صدایی از کنارش، محو شد.
با چهره متعجبش به چهارچوب در نگاه کرد و با هوسوکی که با اخم بهش نگاه میکرد رو به رو شد:
-پرسیدم داری چه غلطی میکنی؟
-چیز خاصی نبود. چرا عصبی میشی پیشی کوچولو؟ فقط یه امگای هرزهست که بعد از کیم تهیونگ، قراره یه شب مال من باشه.
-بیشترین لطفی که میتونم در حقت بکنم اینه که چیزی به رئیس نگم. درضمن... قطعا دلت نمیخواد همین پیشی کوچولو بلایی سرت بیاره که سه ماهی رو توی بیمارستان شبت رو صبح کنی، آلفا!
هیونجین دستش رو از توی شلوار جونگکوک بیرون کشید و امگای بیچاره رو به سمت دیگهای هول داد و با نگاهِ ترسناکی که به هوسوک انداخت، بهش نزدیک شد.
-تو فقط یه هایبریدی که هیچ فرقی با اون امگای هرزه نداره! حتی از اونم پست تری! پس به خودت جرات نده منو تهدید کنی! چون منم چیزهای زیادی برای گفتن دارم!
از اتاق خارج شد و هوسوک رو با حالی که بدتر از این نمیشد تنها گذاشت.
جونگکوک ناگهان بلند شد و پرید توی بغل هوسوک.
-اههه گربهی کیوت لعنتی منو نجاتم دادی. خیلی ترسیده بودم!
بوسه محکمی از روی هیجان روی گونه هایبرید زد و با لحن شوخی گفت:
-حیف که الان یه ددی دارم وگرنه خودم ددیت میشدم کیوتی!
هوسوک خندید و برای اینکه جونگ کوک توی بغلش نیفته، دستهاش رو زیر رونش گذاشت و جوابش رو داد:
-چی گفتی بیبی بوی؟
و لبخند هردوشون محو شد وقتی صدای تهیونگ رو شنیدن:
-بیبی بوی؟
جونگکوک سریع از توی بغل هوسوک خارج شد و به تهیونگ نگاه کرد.
و خب... فاک! نگاه تهیونگ سریعا روی اون کیس مارک روی خط فک جونگکوک افتاد و برای خودش سناریو هاش رو چید:
"اون امگای هرزه تا چشم آلفا رو دور دید روی زیر دسته کیوتش کراش زد و سریعا مخش رو زد. طوری که هوسوک سریعا بوسیدش و روی خط فکش کیس مارک گذاشت"
هوسوک که از این بابت که کاری نکردن خیالش راحت بود با خونسردی لب زد:
-من فعلا تنهاتون میذارم. بهتره زودتر بخوابید. فردا روز پر مشغلهایه!
با خروج هوسوک، تهیونگ در رو محکم بست و امگا رو به در کوبید.
+لعنتی... شما چرا انقدر وحشین؟ اون عوضیم همین حرکت رو زد.
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و با پوزخند گفت:
-اوه پس داری اعتراف میکنی اون هم اینکار رو باهات کرد؟
-خ... خب... چیز خیلی جدیای نبود. هوسوک حواسش بود!
-پس هوسوک حواسش بهت بوده.
تهیونگ یک قدم از امگا فاصله گرفت و توی چشمهای امگا که کمی نگران بنظر میرسید نگاه کرد.
امگا تکیهاش رو از در گرفت و سکوت رو شکست.
+ددی چیزی شده؟
تهیونگ امگا رو هول داد و این باعث شد دوباره به در کوبیده بشه. روی صورتش خم شد و با خشم غرید:
-بهت گفته بودم اینجا عمارت منه! پس قانونهای منم متفاوته! من هیچوقت علاقهای ندارم که یه هرزه همهجایی رو توی محل زندگیم نگهدارم؛ پس بهتره حواست به کارهات باشه! اگه قراره هرزه باشی فقط برای من یه هرزهای. نه برای همه! بهفاک دادن کسی که یکم پیش یکی دیگه توش بوده چندشه!
تهیونگ متوجه قطره اشکی که از چشمهای امگا چکید بود. اما اهمیتی نداد.
چرا باید اهمیتی بده وقتی اون امگایی که فکر میکرد کیوت و مظلومه، مثل عوضیهای اطرافش تقریبا بهش خیانت کرده بود؟
به هرحال اونها یه قراری گذاشتن. شاید قرارداد نداشتن تا رابطه ددی کینکشون رو رسمی کنن اما بین خودشون یه قولوقرار هایی بود و قرار بود نیازهای هم دیگه رو رفع کنن. مخصوصا الان که رات تهیونگ نزدیک بود.
آلفا، جونگکوک رو کنار زد و از اتاق خارج شد.
***
تهیونگ، صبح زود بیدار شد و طبق روال هر روز، بعد از دوش گرفتن، لباسهاش رو پوشید و سمت طبقه پایین رفت.
هوسوک با دیدن آلفا، مثل هر روز بهش لبخندی زد و گفت که پشت میز صبحانه بشینه.
تهیونگ پشت میز نشست و به هوسوک نگاه کرد.
"چرا انقدر عادی برخورد میکرد؟ انگارنهانگار مچشون رو دیشب گرفته بود. شاید هوسوک هم میدونست که رابطهاشون جدی نیست..."
تهیونگ که توی فکر بود با صدای هوسوک از افکارش به بیرون پرت شد:
-اون هکری که گفته بودی رو کی باید ببینیم؟
-از اونجایی که قابل اعتماده بهش گفتم بیاد همینجا. دیگه باید برسه.
-هومم... باید بهت یه چیزی بگم رئیس. راستش...
با صدای شخص سومی، نگاه هردوشون سمت اون فرد کشیده شد:
-آاام... ببخشید مثل اینکه...
با چشمتوچشم شدن با اون هایبرید، حرفش رو نصفه ول کرد و ادامهاش رو اینطور کامل کرد:
-وات د فاک... تو!
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟
-من اومدم چون بهم گفتن بیام... تو چرا اینجایی؟
تهیونگ با لحن بی حسی گفت:
-شما همو میشناسید؟
-همون احمقیه که ازش درمورد خونهای که توش بودی اطلاعات گرفتم.
-و تو همون عوضیای هستی که زدی تو سرمو فرار کردی!
-چرا این دنیای تخمی انقدر کوچیکه؟؟ چرا تو باید اون هکر باشی؟ اصلا مغز داری که با استفاده ازش یچیز رو هک کنی؟
-حتی اگه مغزی هم داشتهام، با اون ضربهات نابودش کردی!
-بس کنید. مین یونگی، تو همراه افرادم برو به اتاقی که اونا راهنماییت میکنن. و تو هوسوک... چی میخواستی بگی؟ حرفت رو خلاصه کن چون بحثم با اون پسر بتا مهمه!
تهیونگ خیلی سرد، خطاب به بتا و بعد هایبرید گفت و کمی از قهوهاش نوشید.
بعد از رفتن یونگی، هوسوک به تهیونگ نگاه کرد و حرفش رو شروع کرد.
-خب راستش تو اون امگا رو آوردی اینجا تا پلیسها پیداش نکنن. نمیدونم بخاطر جبران بود یا اون برات مهمه. برای همین این رو دارم بهت میگم.
-گفتم حرفت رو خلاصه کن. چی رو قراره بهم بگی؟
-دیشب وقتی برای صحبتهای خصوصی کلارا از اتاقت خارج شدم، یه سروصداهایی شنیدم و فهمیدم از اتاق امگات میاد.
تهیونگ کمی، فقط کمی متعجب بود چون هوسوک خونسرد بود و کلمه "امگات" قطعا برای کسی که دیشب روی خط فکش کیس مارک گذاشتی یکم عجیبه.
-و اون سر و صدا چی بود؟
-یکی از آلفاها توی اتاق بود و داشت امگات رو اذیت میکرد. فکر میکنم اگه یکم دیرتر رسیده بودم، راحت بهش تجاوز میکرد.
-یه آلفا داشت اذیتش میکرد؟ این چرتوپرتها رو گفتی که روی کارهاتون سرپوش بذاری؟
هوسوک خندید و جواب آلفا رو داد:
-بیخیال رئیس. خودت هم خوب میدونی هایبریدی مثل من فقط عاشق بفاک رفتنه نه بفاک دادن.
و دوباره شروع کرد به خندیدن.
-یعنی من...
تهیونگ سکوت کرد اما توی دلش حرفش رو کامل کرد:
"یعنی من برای خودم الکی سناریو چیدم و بهش گفتم هرزه؟ فاک! اون حتما از اینکه قرار بود بهش تجاوز بشه کلی ترسیده بود و من با اون رفتارم..."
تهیونگ کلافه دستی توی موهاش کشید و زمزمه حرصی کرد:
-الان باید از یه امگای فاکی عذرخواهی کنم؟!
***
(ادیت شده)