چند روزی گذشته بود و حالا آخرین روز هیتش بود.
و اینبار هم تهیونگ نیازش رو رفع کرده بود. بعد از خشککردن موهاش و پوشیدن لباسهاش، از اتاق خارج شد و وارد آشپزخونه شد.
بدون اینکه نگاهی به اون آلفای عوضی بندازه، لیوانش رو پر از آب کرد و یه نفس نوشید.
چند دقیقه قبل از اینکه بره حموم از آلفا خواسته بود که کمی پیشش بمونه.
امگاهای لعنتی بعد از سکس نیاز دارن که یکی پیششون باشه یا ازشون مراقبت کنه. حالا این آلفای عوضی با اینکه اولین بارش رو گرفت، بدون توجه بهش رفته بود حموم و بهش گفته بود خودش رو بعدا تمیز کنه.
"چرا یکم جنتلمن نیست؟ حتی تلاش هم نمیکنه!"
جونگ کوک پیش خودش گفت و با صدای تهیونگ، از افکارش به بیرون پرت شد:
-هی امگا کوچولو من گشنمه. یه آدمه مریض رو گرسنه نمیذارن!
جونگکوک زیره لب غر زد:
-همین آدم مریض بود که نیم ساعت پیش داشت چند راند پشت هم یه امگارو بهفاک میداد؟
تهیونگ هم که شنید اون امگا چی داره میگه، از خودش دفاع کرد:
-من همه انرژیم رو برای بهفاکدادنت از دست دادم امگا! حالا یه چیزی بده بخورم. درضمن، تو هم زیادی برای داشتن من توی خودت مشتاق بودی. یادت که نرفته؟
جونگکوک که از حرفهای آلفا خجالت کشیده بود، روش رو از آلفا برگردوند و دنبال نودلهاش گشت.
-هیچی جز نودل نداریم.
-نودل دیگه چه کوفتیه؟ حالم داره ازش بهم میخوره. حداقل پیتزا سفارش بده
-همه که مثل تو با خلاف کلی پول به جیب نمیزنن! باید بیشتر پولم رو پس انداز کنم.
-زیاد حرف میزنی امگا! سفارش بده من یکم پول همراهم هست.
جونگکوک نودلی رو که بالاخره پیداش کرده بود رو کنار گذاشت.
-چه بهتر... شوگرددیها باید به یه دردی بخورن دیگه!
-هی امگا... من و تو فقط توی تخت ددی و بیبی هستیم اوکی؟ ما هیچ رابطهای نداریم جز رفع کردن نیازهامون!
جونگ کوک دستش رو گذاشت روی قلبش و تقریبا داد زد:
-اگه این رو نمیگفتی این قلب لعنتی عاشقت میشد آلفا! نه اینکه خیلی مهربونی...
با نگاهی که تهیونگ بهش انداخت، حرفش رو کامل نکرد.
-میرم پیتزا سفارش بدم.
***
در تکتک خونهها رو به صدا در میآورد و ازشون سوال میپرسید؛ اما فعلا به هیچ نتیجهای نرسید.
از نفوذیشون توی اداره پلیس، یه چیزهایی دستگیرش شده بود. اینکه تهیونگ دو اینجاها گم کردن!
اما وقتی از همسایهها میپرسید، کسی چیزی نمیدونست.
آخرای اون کوچهی باریک بود و در هر سمتش یک خونه بود.
در سمت راستیش رو کوبید و بعد از یک دقیقه بالاخره پسری که از وضع آشفته قیافه و موهاش میشد فهمید خواب بوده، پرسید:
-سلام. تو این طرفها یه مردِ زخمی ندیدی؟ حدودِ چند روز پیش.
پسرِ بتا که از زیبایی و کیوت بودن اون پسرِ هایبریدی که دم در خونهاش بود، نفسش بند اومده بود، با لکنت گفت:
-ن..نه...ف..فکر نمیکنم.
-مشکوک میزنی!
هایبرید، پسر بتا رو هول داد و وارد خونه شد.
-رئیس؟؟؟
رئیسش رو صدا زد و منتظر جوابی از اون که حدس میزد اینجا باشه موند، اما چیزی جز سکوت گیرش نیومد.
-هی! چرا بدون اجازه میای تو خونهام؟ رئیس دیگه کیه؟
هایبرید بعد از اینکه همه جای خونه رو گشت، برگشت سمت پسر بتا و گفت:
-پیداش نکردم. کجا مخفیش کردی؟
-چیو کجا مخفی کردم؟
هایبرید که داشت کمکم عصبی میشد، اسلحهاش رو از پشت کمرش بیرون آورد و زیر گلوی بتا گذاشت.
-اسمت چیه؟
-عا...یو..یونگی... مین یونگی.
-خب یونگی شی... حالا مثل یه پسر خوب، بهم بگو چند شب پیش یه آلفای زخمی این اطراف دیدی یا نه؟
-نه! میشه اون لعنتی رو بذاریش کنار؟
هایبرید اسلحهاش رو سرجاش برگردوند.
-احمقتر از اونی هستی که بتونی خطرناک باشی!
-الان به من گفتی احمق؟ بهنظر من این روزها نمیشه به کسی اعتماد کرد. وقتی دم در خونهام دیدمت، فکر کردم یه پیشی گمشدهای که ازم کمک میخواد ولی دو دقیقه بعد اسلحه در آوردی گذاشتی زیر گلوم!
هایبرید با چهرهای پوکر شده به یونگی نگاه کرد.
-انقدر حرف نزن. یه خونه دیگه مونده! امکان داره رئیس اونجا باشه. اون خوب بلده شرایط رو به نفع خودش پیش ببره.
طوری بهنظر میاومد که انگار جز بخش اول جملهاش رو با خودش بوده.
نفس عمیقی کشید و با کلافگی ادامه داد:
-اوکی حالا بهم بگو کی اونجا زندگی میکنه؟
-یه امگای تنها!
-اوپس! جالب شد.
-ال...البته چند شب پیش اومد ازم برای دوستش لباس میخواست. فکر نمیکنم دیگه تنها باشه!
-خودشه!... هی یونگیشی!
یونگی با کنجکاوی به هایبرید نگاه کرد که ناگهان با ضربهای که به سرش خورد، روی زمین افتاد و بیهوش شد.
-اوپس... ساری بیب!
***
با شنیدن زنگ در از روی مبل بلند شد.
-پیتزارو اوردن!
-زودباش امگا... گرسنمه.
جونگکوک در دو باز کرد؛ اما ناگهان پرت شد و به دیوار چسبید.
به رو به روش نگاه کرد و با هایبریدِ گربهای مواجه شد.
با دستپاچهگی لب زد:
-ه..های!
هایبرید پوزخندی زد و آدامس توی دهنش رو باد کرد و بعد از ترکوندنش گفت:
_های! رئیس سکسیم رو ندیدی؟
-جانگ هوسوک! از کی به رئیست میگی سکسی؟
هوسوک با چشمهای گرد شدهاش چرخید و به تهیونگ نگاه کرد.
-وات د فاک! چرا این ریختی شدی؟ لباسهای مارک عزیزت کجاست؟
-توقع داری چون لباسهام مارک بود، گلوله ازش رد نشه؟ داغون شد. این بحثهای مسخره رو ولش کن بچه گربه. چطوری پیدام کردی؟
-فهمیدم این اطراف بود که پلیسها گمت کردن. اومدم و دنبالت گشتم. آمادهای بریم؟ هر لحظه ممکنه اون بتای عوضی بهوش بیاد و به پلیس بگه که من بهزور وارد خونهاش شدم و دنبال یه مرد زخمی می گشتم. اینجا امن نیست رئیس!
-اوکی یکم منتظر باش الان میام.
هوسوک پشت در منتظر موند و حالا جونگ کوکی رو داشتیم که با تعجب به تهیونگ خیره شده بود.
تهیونگ نزدیک امگا شد و سکوت رو شکست:
-خب گمونم وقت خداحافظ....
ناگهان هوسوک پرید وسطشون و با لبخند بزرگی گفت:
-شرمندهی هیکلِ سکسیت رئیس جون ولی یه نکته مهم هست... اگه اینجا امن نیست به این معنیه که ممکنه پلیسها بفهمن اون زخمی، همون رئیس باند خلافکاریه که دنبالش هستن. البته قطعا میفهمن!
-سریعتر حرفت رو بزن!
-خب اصل مطلب اینه که... اگه اینجا قراره امن نباشه، برای هیچکس امن نیست! اگه بفهمن این امگا کوچولو به یه مجرم پناه داده، براش بد میشه!
-خب که چی؟
جونگکوک که ترسیده بود داد زد:
-منظورت چیه؟ م.. من کلی کار برات انجام دادم! غذا برات درست کردم. تو هم هرکاری دلت خواست باهام کردی! چرا داری میگی "خب که چی"؟؟؟؟
تهیونگ نگاه پوکرش رو از جونگکوک گرفت و به هوسوک داد.
-چه کاری از دستم بر میاد؟
دوباره به پسر کوچیکتر نگاه کرد و ادامه داد:
-اینطوری بهتره امگا؟!
-خب... میتونیم همراه خودمون ببریمش. این تنها راه بنظر میرسه!
-چی؟!
هوسوک گفت و تهیونگ در جوابش، متعجب لب زد.
-تو میخوای منو ببری جایی که همه دزد و خلافکارن؟ اصلا از کجا معلوم منو نبرید تو بیابون و دست و پاهام رو قطع کنید و بعد بفروشید؟
جونگ کوک با ترس و هیجان پرسید و منتظر جواب موند.
-کی تو بیابون دست و پای آدم رو قطع میکنه؟ برای انجام این کارا باید آدم رو روی تخت ببندن بعد خیلی دقیق...
با جیغ جونگکوک، حرفهای هوسوک که با دقت و جدیت داشتن بیان میشدن، نصفه موند و با تعجب بهش نگاه کرد که با ترس از سر و کولِ تهیونگ آویزون شده بود.
-یااا ددی این میخواد دست و پاهام رو قطع کنه!!!
-وات د فاک بچ! ددی چه کوفتیه؟
-عالی شد... حالا یکی باید دهن این فضول رو ببنده!
تهیونگ گفت و کوکی رو از خودش جدا کرد.
_____________________________
(ادیت شده)