the game is on

By Z_EN13780

23.8K 4.6K 1.3K

فیک بازی شروع شد کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: sope ژانر: عاشقانه، فلاف، تخیلی، فانتزی. More

part 1
part 2
part 3
part 4
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
last part

part 5

1.4K 316 143
By Z_EN13780


پسرِ کوچکتر دستش رو بین موهای بلند و مشکی اش فرو کرد و محکم کشید.
بیش از اندازه حرصی شده بود و دندون هاش رو مدام به روی هم می سایید.
به حرف هایی که می زد خیلی فکر نمی کرد و فقط می خواست عصبانیتی که تمام مدت گرفتارش کرده بود رو تخلیه کنه‌.
+الان اتفاق مهم اینه که امروز چه روزیه؟ امروزم یک روز جهنمی مثل روزهای دیگه ی زندگیمه! یک روز مزخرف که تو گوه زدی بهش و بدترش کردی. درضمن بنده مثل تو از صبح تا شب وِل نمی چرخم و چهار تا داستان و شعر واسه چهار تا احمق تر از خودم سرهم نمی کنم! من کارم بازی کردنه و از تویی که فقط داری چرت و پرت بهم می بافی و می نویسی، بیشتر درآمد دارم. من خرج این زندگیِ مسخره رو از همین کاری که تو اسمش رو می زاری چرت و پرت می دم.

تهیونگ شوکه به باز و بسته شدن لب های همسرش، خیره شده بود.
درواقع به هیچ کدوم از حرف هایی که می زد، دیگه گوش نمی داد و تمام حواسش به دو جمله ی اولش بود.
یک روز جهنمی مثل بقیه روزها؟
زندگی با اون برای جانگ کوک تبدیل به جهنم شده بود؟
بدون اینکه حتی متوجه بشه چشم های کشیده اش ناخواسته اشکی شده بود و نالید: -سالگردِ ازدواجمون رو فراموش کردی؟

جانگ کوک که هنوز از شدت خشم نفس نفس می زد حتی به پسرِ بزرگتر نگاه نکرد و حین اینکه با مانیتورِ بیچاره اش درگیر بود، بی اعتنا به پسرِ گریون گفت: +چرا باید روزی که بزرگترین تصمیم اشتباهم رو گرفتم تا آخر عمر یادم بمونه؟

تمام بدن تهیونگ در کمتر از چند ثانیه یخ زد، گوش هاش سوت کشید و حتی غدد اشکش هم خشکید.
جانگ کوک با نشنیدن صدایی از طرف همسرش تازه فهمید چی گفته.
زیاده روی کرد بود!
خیلی تند رفت، نباید این حرف هارو می زد.
لبش رو گزید و به سمت همسرش برگشت و با دیدنش که بچه به بغل وسط اتاق خشکش زده، لعنتی نثار خودش کرد.
با نگرانی به پسرِ بزرگتر که ساکت شده و بعد بچه بی نام و نشونی که دیگه گریه نمی کرد، خیره شد.
دستی به پیشونی اش کشید، متاسف قدمی جلو گذاشت و با بغضی که ناشی از حرف های مزخرف خودش بود، صداش زد.
+تهیونگ! بیبی!

تهیونگ بدون هیچ عکس العملی به راه افتاد و از اتاق بیرون رفت.
پسرِ کوچکتر عصبی با پای راستش ضربه ی محکمی به صندلی کوبید و ترجیح داد دنبال همسرش بره‌.
نزدیک اتاقِ مشترکشون بود که پسرِ بزرگتر بدون هیچ احساساتی گفت: -امشب برو خونه ات! فردا حرف می زنیم.

لبش رو گزید و خواست چیزی بگه اما نتونست.
گند زده بود!
درواقع افتضاح به بار آورده بود.
بهتر بود فقط امشب تنهاش بزاره تا هر دو کمی آروم بشن.
در سکوت به راه افتاد، برق سالن رو خاموش کرد و از خونه خارج شد.
تهیونگ کنار بچه که حالا با انگشت هاش بازی می کرد و در کمال تعجب روی تخت برای خودش تکون می خورد و می خندید، نشست.
به دیوار خالی مقابلش زل زد، پلک هاش رو روی هم گذاشت و محکم بهم فشرد.
اون بزرگترین اشتباه زندگی جانگ کوک بود؟
واقعاً بود یا همسرش فقط از شدت عصبانیت اون حرف رو زد؟
ولی مگه نمی گن آدم ها وقتی عصبی هستند همه ی حرف هایی که می زنند راسته؛ پس حرف های اون هم...
آهی کشید و سعی کرد دیگه ادامه نده و فقط بخوابه.
شاید روز بعد وقتی که هر دو کمی آروم شدند می تونستند بهتر صحبت کنند و درمورد زندگی اشون یک تصمیم درست بگیرند.

***

با افتادن نور خورشید به پشت پلک های بسته اش، ابروهاش رو درهم کرد و مثل همیشه روی تخت غَلت زد که ناگهان محکم زمین خورد.
آخ بلندی گفت و خواب آلود از خواب بیدار شد.
دستی بین موهای ژولیده اش که حس می کرد بلندتر شده، کشید و با حرص به پرده ی کنار رفته زل زد.
جانگ کوکِ احمق بازهم پرده رو نکشید...
با یادآوری شب گذشته و نبود پسرِ کوچکتر آهی کشید و حرفش رو ادامه نداد.
با کمک تخت از روی زمین بلند شد.
کشِ و قوسی به بدنش داد و به سمت بچه برگشت که با صحنه ی عجیبی مواجه شد.
تختش چرا یک نفره بود؟
چرا روتختی بنفش رنگشون تبدیل به روتختی با طرح گل های زرد رنگ شده؟
شوکه به اطرافش زل زد.
وسایل اتاق چرا تغییر کرده بود؟
چه بلایی سر وسایل نازنینی که دو نفره خریده بودند، اومده؟
با قدم های بلند و سریع از اتاق خارج شد و به سمت اتاقِ بازی رفت.
در رو محکم باز کرد و با دیدن اتاق که تنها یک میز تحریر و یک کاناپه سبز رنگ داخلش بود، فریاد بلندی زد.
چه اتفاقی افتاده بود؟
مانیتور و قفسه ی بازی های جانگ کوک کجا رفته؟
نکنه پسرِ کوچکتر انقدر از زندگی اشون بیزار شده که شبانه تمام وسایل رو مخفیانه از خونه اشون برده؟
سرش رو محکم تکون داد تا افکار بیخودی از ذهنش پر بکشن.
نه نمی تونست اون همه وسیله رو بدون سر و صدا با خودش ببره، درضمن اثاث داخل اتاق مشترکشون رو چیکار کرده؟
چرا اون هاهم تغییر کرده بودند؟
وحشت زده قدمی عقب برداشت که ناگهان چشمش به تصویر خودش در آینه افتاد.

ترسیده دستی به موهاش کشید اون مطمئن بود از آخرین باری که موهاش رو قهوه ای روشن کرده حداقل پنج سال می گذره.
چه جوری کمتر از چند ساعت موهای مشکی رنگش، تغییر رنگ داده بود؟
نه نمی تونست چیزی که توی ذهنش بود، درست باشه باید جانگ کوک رو می دید. بدون اینکه فکر اضافه ای بکنه به سمت خونه ی جانگ کوک دوید.
پشت در واحدِ پسر ایستاد و با تمام توانش به در خونه کوبید و اسم پسر رو فریاد زد.
انقدر کارش رو تکرار کرد تا اینکه بعد از چند دقیقه جانگ کوک در رو باز کرد.
با دقت به پسرِ کوچکتر نگاه کرد و زیرلب گفت: -این امکان نداره!

موهای جانگ کوک هم تغییر رنگ داده بود؟
چطوری در طول یک شب از مشکی به بلوند تغییر پیدا کرد؟
چطوری اون همه نقش و نگار تتو از بین رفته و فقط چند حرف انگلیسی ساده روی دستش خودنمایی می کرد؟
چه بلایی سرشون اومده بود؟
جانگ کوک خمیازه ای کشید و به پسر غریبه ای که با ترس بهش زل زده بود، نگاه کرد.
نکنه آدم های اون ساختمان دیوونه بودند؟
این چه طرز رفتار بود؟
چرا اولین دیدارش با همسایه ها انقدر مسخره بود؟
تهیونگ با تته پته صداش کرد.
-جانگ... کوک!

با شنیدن صدای پسر کمی متعجب شد.
اون رو می شناخت؟
مطمئن بود که پسر مقابلش رو اولین باره که می بینه و چه جوری بود که اسمش رو می دونست؟
با انگشت به خودش اشاره کرد و پرسید: +من هنوز دیروز اسباب کشی کردم اینجا. من رو می شناسی؟ اصلاً تو کی هستی؟

چشم های پسرِ بزرگتر با شنیدن اون جمله، از حد معلمول درشت تر شد.
هیچی بدتر از این نمی شد!
تهیونگ باورش نمی شد به پنج سال قبل و اولین روز آشنایی اش با جانگ کوک برگشته.

پایان پارت پنجم.

سلام خوشگلای من 🤩😍💕
من برگشتم با یک پارت جدید 🤩

همونطور که گفتم دوستان توی دعوا حلوا پخش نمی کنند و خب طبیعیه هردوشون اینجوری تمام مشکلاتی که سرکوب کردند رو یکدفعه بیرون بریزند.
و خب ماجرای فیک یا درواقع بازی تازه شروع شد🤭😉
فکرش رو می کردید جانگ کوک هیچی یادش نباشه؟
به نظرتون چه بلایی سر زوج داستانمون میاد؟ 😉

ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🧡🧡💜💜
دوستون دارم تا پارت بعد 🧡❤💜

Continue Reading

You'll Also Like

72.1K 8.6K 50
کیم تهیونگ رئیس مافیای خشن که برای استراحت خودشو در شهر کوچکی معرفی میکنه! و در این بین از افسر جئون تازه کار خوشش میاد و اونو میدزده چه اتفاقاتی قر...
11.5K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
88K 8.2K 32
نام: قرارداد 💫 خاندان جئون ...... خاندان کیم ........ دو خاندان بزرگ کره جنوبی ..... متشکل از آلفای خون خالص و قوی ثروتمند ترین توی کره و آسیا اما...
89.4K 10.8K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...