Agent

By LouisStylys28

2.2K 710 1K

هری استایلز مامور ویژه ی F.B.I است که برای یک ماموریت به کلمبیا عازم میشود با اتفاقی غیر منتظره رو به روست ... More

2
3
4
5
6
7
8
9
10
11

1

511 102 201
By LouisStylys28

شورت بوک لری با ژانر پلیسی
هری +لویی

...........🔫🚖🚨🚨🚨🚨🚨



داخل رختکن پوتین هاشو میپوشید که دوستش از پشت هلش داد

: هی فاکینگ بسترد

هری خندید و وقتی مطمئن شد پوتینشو محکم بسته از جاش بلند شد

:باز چت شده مایکی ?


فردریک در لاکرو بست و بهشون نگاه کرد


ف : از اون ستاره ای که گرفتی بپرس


هری عینکشو برداشت و شونه ی خودشو نمایشی تکوند

:مامور نمونه شدن یه سری روش داره مایکی , اگه میخوای بهت یاد بدم



فردریک زد زیر خنده و همراه هری بیرون رفت و قبل اینکه درو ببنده داد زد

:آموزش نصفه شب روی تخت



..................


داخل پارکینگ فردریک از ماشین پیاده شد
وقتی هری پیاده نشد خم شد و نگاهش کرد


:چیزی شده ?


هری الارم مسینجرش رو نشون فردریک داد


:تورو پیج نکردن ?

ف : این دیگه چه کوفتیه ? ما همین الان شیفتمون تموم شد

هری آهی کشید و سرشورو فرمون گذاشت

:لعنتی , تو که قرار نیست امشب مهمونی بگیری ?


ف : چرا , تازه کلی نوشیدنی خریدم


هری کلاهشو گرفت و از پنجره سمت فردریک پرتش کرد که فردریک اونو گرفت


:منو پیج نکردن شاید فقط یه موضوع جزئییه ... بهم خبر بده


هری با کلافگی سرشو تکون داد و چرخید تا ازپارکینگ بیرون بره
داخل خیابون پیجرو به جلوی ماشین وصل کرد و با فکر اینکه چه اتفاقی افتاده هرازگاهی نگاهش میکرد


سی دقیقه ی بعد وارد یونیت شد , بعد باز شدن در نگهبان بهش سلام نظامی داد و هری با گرفتن کلاهش جوابشو داد

:هی هری ...از این طرف


هری با دیدن مایکل جا خورد ولی بعدش دنبالش راه افتاد و پله هارو بالا رفت

:تورو خبر کردن ?


:نه من امروز تا صبح شیفت دارم


:نمیدونی چه خبره ?

:نه فقط دوتا مامور داخل دفتر رئیس هستن گفتن هروقت اومدی بفرستمت اونجا

هری چند متر با اتاق رئیس فاصله داد که مایکل ایستاد و دستاشو پشتش برد


هری در اتاق و زد و بعد وارد اتاق شد
همونطور که مایکل گفته بود دوتا مامور ناشناس اونجا بودن و رئیس که با اخم های تو هم رفته بهشون نگاه میکرد


هری سلام نظامی داد و صدای کوبیدن پاهاش باعث شد اون دو نفر بچرخن و نگاهش کنن

:مامور ویژه ی وظیفه هری ادوارد استایلز در خدمت شما


:راحت باش هری بیا بشین

هری سمت مبل رفت و نشست و به اون دو نفر خیره شد

:ایشون مامور ویژه ی ما هستن ... امروز روز تعطیلیشونه اما حالا که میگید اوضاع وخیمه ...


مرد دستشو سمت هری دراز کرد


:لیام پین هستم , مامور FBI  و ایشون زین مالیک هستن


هری دست هردو رو فشار داد

ل : مامور اجرایی FBI  ...


ه : خوشوقتم اقایون


ل : همونطور که برای رئیستون گفتم ما پنج نفر از مامور های نخبه و زبده ی یونیت رو قراره جمع کنیم تا به ماموریت برن , وظیفه ی ما برگردوندن یک مامور مخفی و مدارکی هستش که بدست اومده



هری نگاهی به رئیسش کرد و بعد به اون دو نفر


:پس چرا دارین پنج تا از خبره هارو جمع میکنید ? این چیزی که گفتید ساده بنظر میومد 




ل : خب ... ظاهر ماجرا همینقدر ساده بود ... تا زمانیکه فهمیدیم مامور لو رفته , ما نمیتونیم تیم تشکیل بدیم چون برای یک ساعت دیگه هلیکوپتر به سمت کلمبیا حرکت میکنه و اگه بخوایم مدارک و جون اون مامور هردو سالم بمونن باید راه بیفتیم


ه : پس نیومدیم دعوت کنید ... مجبورم مگه نه ?


ل : متاسفانه هیچ انتخابی وجود نداره , وسایلتونو جمع کنید هلیکوپتر تا چند دقیقه ی دیگه اینجا فرود میاد ... شما اخرین مامور هستید


ه : شما مشکلی ندارید

رئیسش شونه هاشو بالا داد و از جاش بلند شد


:از مقامات بالا حکم دارن هری , میدونی که نمیشهقبول نکرد

ه : من مشکلی ندارم , میرم وسایلمو جمع کنم تا چند دقیقه ی دیگه پشت بوم همو میبینیم



..........................



داخل هلیکوپتر هری رو به روی زین و لیام نشسته بود و کنارش دو نفر دیگه بودن که خودشونو دومیان و ایتان معرفی کرده بودن


زین مانیتور و جلو اورد و روی نقطه ی سبز رنگ زد


:موقعیت فرود اومدنمونو مشخص کردن


ل : وقتی فرود اومدیم طبق نقشه همگی گوش به زنگ باشن , دستور ها بهتون ابلاغ میشه


زین نگاهی زیر چشمی به لیام کرد طوریکه کاملا میشد فهمید اصلا از لحن لیام خوشش نمیاد

هری میکروفنشو چک کرد

:صدام میاد ?

ل : اره ... گروه یادشون نره هدف گرفتن مدارک و نجات جون ماموره


ز : گرفتن مدارک و اول گفت چون از جون مامورش مهم تره

ل : لطفا تمرکزتو روی ماموریت بذار مامور مالیک


ایتان نفسشو بیرون داد و به دومیان نگاه کرد


: باز شروع شد


دومیان لبخندی زد و نگاهی به هری کرد

:هری استایلز بودی درسته ?


ه : اره

د : شنیدم اخرین ماموریتت اسلحه نداشتی و همه رو با چاقو دستگیر کردی


ه : افتخار نیست , اسلحه امو ازم گرفتن

ای : هر کس دیگه ای ازش یه داستان افسانه ای میساخت ...خرابش نکن مرد

ل : خیلی خب ...

ساعتشو تنظیم کرد

:همگی وسایلتونو چک کنین پنج دقیقه ی دیگه فرود میایم


هری عینکشو مرتب کرد , ساعتشو دوباره نگاه کرد و دستاشو روی بازو و ران هاش کوبید و نفس عمیقی کشید
سعی کرد تمرکزشو حفظ کنه و دیگه به حرف های انحرافی بقیه گوش نده

عادت داشت ذهنشو خالی کنه
هرچی که از نقشه ی اون ساختمون توی هلیکوپتر براش توضیح داده بودنو تجسم کرد و بعد چند لحظه بستن پلک هاش با شنیدن صدای لیام از جاش بلند شد و بعد با گرفتن اسلحه اش دوید و از هلیکوپتر به پایین پرید
بعد چند لحظه چترشو باز کرد و با فرود اومدن پشت مزرعه ای با درختچه های کوچیک که بنظر میوه های محلی میومدن سریع خودشو از دست طناب های چتر خلاص کرد
تو یک چشم بهم زدن چتر و جمع کرد و تو جایی که هیچ دیدی بهش نباشه مخفیش کرد


با گرفت اسلحه اش جلوی سینه به جلو دوید و پشت دیواری که خیلی از ساختمون اصلی دور بود پناه گرفت و بعد دید که تازه ایتان داره بهش نزدیک میشه و پشت سرش لیام و زین و دومیان هستن


ای:هی مرد تو خیلی سریعی


ه : موقعیت ضلع شرقی محل مشخص شده ... تکرار میکنم مستقر در ظلع شرقی


لیام عرق روی پیشونیشو پاک کرد و چند بار پلک زد



:تونستین کسی رو ببینید  ?

زین به دیوار پشت زد و مونیتورو نگاه کرد


:تصاویر ماهواره ای و حرارتی نشون میدن حدود بیست نفر داخل هستن ... چند تا حیوون که احتمالا باید سگ باشن

د : هولی شت ... من با سگا میونه ی خوبی ندارم


هری نگاهی به مونیتور کرد و بعد شروع کرد به خط کشیدن روی زمین

:ورودی و خروجی چهار تا نگهبان داره , یا نگران نیستن یا اونجا هیچی نیست


ل : گزارش شده مامور اینجاست

ه : من همیشه بالای پنجاه تا ادم تو کمپ هاشون دیدم این عجیبه که فقط بیست نفرن

ای : شاید حمل بار داشتن

هری کمی فکر کرد و بعد سرشو تکون داد

: ممکنه ولی امیدوارم اشتباه نباشه ... پشتیبانی کی فعال میشه ?

لیام ساعتشو نگاه کرد

: قراره یه بمب تو فاصله چند کیلومتری زده بشه , بعد ما وارد عمل میشیم

نقشه رو نشون داد

: دو نفر از اینجا ... تو و ایتان ... دو نفر هم از اینجا ... زین و دومیان میرید داخل


ز : تو هم همینجا بمون تا تخم طلا برات بیاریم

و قبل اینکه لیام بتونه حرفی بزنه صدای انفجار باعث شد همه اماده ی حرکت بشه , به محض بلند شدن دود هری خمیده خمیده به جلو دوید و ایتان پشت سرش راه افتاد و از سمت دیگه زین و دومیان حرکت کردن و بعدش لیام دنبالشون رفت


در های فلزی رو باز کردن و ایتان اول وارد شد و هری اونو کاور کرد
شنیدن صدای اولین گلوله به هری نشون داد این پایان بی سرو صدا وارد شدنه

ایتان دو نفر و کشته بود و هری تونست از شر دو تای دیگه خلاص بشه
شاید همونطور که زین میگفت اونها محموله ای رو بردن که افراد داخل کمپ انقدر بدون امادگی و غافلگیر شده بودن


ایتان خواست درو باز کنه که هری متوجه سایه ای شد و چرخید و در لحظه مردی که با رکابی و سیگار توی دهنش داشت اونهارو با شات گان هدف قرار میداد و زد

ای :اوه خدای من ...نزدیک بود


هری بلافاصله درو باز کرد و ایتان که داخل رفت بعد بازرسی اطراف وارد شد
مدام نگاه میکرد تا نکنه کسی یا چیزی اونهارو غافلگیر نکنه

ه : تیم یک وارد اتاقک شدیم ... اینجا یک نفر دست و پا بسته داخل یه قفسه

ایتان سریع دوید و در قفس و باز کرد و هری تو تاریکی اتاق اطراف و دید میزد

ای : هی ..هی

مامور سرشو بالا گرفت و با دیدن ایتان اونقدر خوشحال بود که تقریبا داشت گریه میکرد

ای : کد ..کد ...یالا

: د..دویست و شش ...پ..پنجاه و پنج ..چهل و هفت


ای : درسته ... بلند شو من دستاتو باز میکنم


مامور که فقط یه شورت پارچه ای تنش بود لرزان و تب کرده از جاش بلند شد وقتی ایتان دستاشو باز کرد اونو بغل گرفت تا بهش کمک کنه راه بره

: هری عجله کن

هری خواست بیرون بره که دید چیزی تو تاریکی تکون خورد اسلحه اشو بالا گرفت و سمتش رفت

: چی شده ...

ه : یه چیزی اینجاست

جلو رفت و جلو تر , چراغ قوه ی کنار کلاهشو روشن کرد , یه بشکه اونجا بود و یه پای برهنه پشتش دید که سریع پشت بشکه مخفی شد

هری اروم اروم سمتش رفت و به محض اینکه پشت بشکه رو دید اسلحه اشو بالا اورد که یه چیز فلزی سمتش پرت شد

هری خیلی راحت با نوک اسلحه اش کاسه ی فلزی که سمتش پرت شد و سد کرد

جلو تر رفت و پسربچه ای که مدام بیشتر و بیشتر تو خودش مچاله میشد و دید ... اسلحه اشو پایین اورد و پشتش برد و بند دورشو جلوی سینه اش کشید

:هی .. من پلیسم ... نترس , بهت اسیبی نمیرسونم , اگه زودتر باهام بیای میتونم ببرمت بیرون ...


هری دستشو دراز کرد و دعا میکرد قبل اینکه دیر بشه بتونه اون بچه رو قانع کنه تا بهش اعتماد کنه


.....................

های گایز
هوپ یو اینجوی ایت



Continue Reading

You'll Also Like

93.4K 1.9K 24
မွန်းအကြောက်ဆုံးက အမျိုးသမီးတစ်ယောက်တဲ့။ 🔞ပါတာမို့ ကလေးတွေမဖတ်ကြနဲ့နော် သတိပေးတာ။
85.5K 270 23
fetish ဖြစ်တာတွေ ချက်ဖြစ်ခဲ့တဲ့ roleplay တွေ တကယ်ဖြစ်ဖူးခဲ့တာလေးတွေ တချို့က ကိ စိတ်ကူးယဉ်တာဖြစ်သလို တချို့က ကိ တကယ်လုပ်ချင်တာ တချို့က ကိဖြစ်ခဲ့တာလ...
51.4K 242 22
Just fun little one shots I do in my spare time. No regular update schedule it's just whenever I find the motivation.
236K 540 21
TOM KAULITZ SMUT