Lavender [Jaeyong] | complete

By Mah_fictions

15.2K 3.9K 1.7K

" من باید برای اینکه تو پیدام کنی، گمت میکردم... " 🖇 ؛ جایی که جهیون یک شب با امگا ی معطر به لاوندر ـش ایست... More

| what is omegaverse ?!
| Chapter 1
| chapter 2
| Chapter 3 & 4
| Chapter 5
| Chapter 6
| Chapter 7
| Chapter 8
| Chapter 9
| Chapter 10
| Chapter 11
| Chapter 12
| Chapter 13
| Chapter 14
| Chapter 15
| Chapter 16
| Chapter 17
| Chapter 18
| Chapter 19
| Chapter 20
| Chapter 21
| Chapter 23
| Chapter 24
| Chapter 25
| Chapter 26
| Chapter 27
| Chapter 28
| Chapter 29
| Chapter 30
| Chapter 31
| Chapter 32
| Chapter 33
| Chapter 34
| Chapter 35
| Chapter 36
| Chapter 37
| Chapter 38
| Chapter 39
| Chapter 40
| Chapter 41

| Chapter 22

311 90 62
By Mah_fictions

22 | تقریبا

"تو فک میکنی مشکلی پیش نمیاد که دونگهیوک تنهاعه؟"

جهیون در حالی که رانندگی می کرد و در راه بازگشت بود،پرسید.

تیونگ درحالی که با انگشت های لاغر و کشیده اش بازی می کرد،گفت:

"نه فک نکنم.. سگ ها پیشش هستن."

"اگ می خوای میتونم به مارک زنگ بزنمو بگم بره پیشش؟"

"نه!"

تیونگ ناگهان گفت و با ابروهای جمع شده به جهیون نگاه کرد.

"من خیلی صریح و جدی بهش گفتم که مارک نمیتونه بیاد و ببینتش."

جهیون خندید.

"به برادرت اعتماد نداری؟"

"اینطور نیس.. اون یه الفاعه... و قبلا با دونگهیوک من در رابطه باهاش حرف زدم."

چندثانیه سکوت برقرار شد تا اینکه به چراغ راهنمایی و رانندگی رسیدن و متوقف شدن.

"تو نگران اینی که اونا مثل ما ممکنه بشن؟"

تیونگ نگاهش رو به سمت جهیون سوق داد.

"چی؟ نه، جهیون..این طور نیست."

"من حتی اگ بلو امگا هم بشه باز هم ازش محافظت می کنم. ایجاد خونواده نباید تنها و صرفا چیزی باشه که به ذهن تو خطور ی کنه.. نمی خوام بلو از اونچه که باید بهش افتخار کنه،پشیمون بشه"

"پس پشیمون شدی؟"

جهیون از این سوال تیونگ غافل گیر شد.. آهی کشید

"میخوای صادق باشم؟"

تیونگ دستاش رو توی سینه جمع کرد و گفت:

"میخوای دروغ هم بگی؟"

جهیون قبل از اینکه شونه ای بالا بندازه،پوزخندی زد و گفت:

"نه، م این کار رو نکردم."

و به اولین سوال تیونگ اینگونه پاسخ داد.

تیونگ پرسید:

"بدون توضیح؟"

جهیون زمزمه کرد:

"بزار فقط بگم.. تو و بلو بهترین اتفاق هایی بودین که برای من افتاد."

تیونگ از این حرف جهیون سرخ شد. فک می کرد جهیون بهش دروغ میگه. شاید هم خودش رو داشت لوس می کرد... فک می کرد که ممکنه جهیون رو دوست داشته باشه که این براش غیر ممکن تلقی میشد.. باید جلوی این کار رو می گرفت.

جهیون نسبت به تیونگ بی توجه نبود... با دیدن حالت تیونگ فهمید یکمی زیادی صادقانه حرف زده.

"منظور من ای بود که...از وقتی که بلو باهات ملاقات کرده خوشحال تر و شاد تر شده. قبل از تو اینقدر خوشحال نمیشد. من فکر کردم که تو همه چیز رو برای بلو درخشان تر و روشن تر کردی...همچنین برای من"

تیونگ متوجه صدای جهیون شد. واقعا ارامش بخش بود..نحوه صحبتش همه صداقتش رو نشون میداد. تیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد قلبش رو اروم نگه داره. اما وقتی جهیون به سمتش برگشت و نگاهش کرد،شکست خورد.

"تیونگ! مشکلی وجود داره؟"

جهیون پرسید.

تیونگ گلوی خودش رو صاف کرد.

"چیزه..من در واقع چیزی برای گفتن دارم."

"هوم؟ چیه؟ گوش میدم."

تیونگ اب دهنش رو قورت داد. توسط احساساتش گرفتار شده بود و هیچ راه عقب گردی هم نداشت... دهن باز کرد تا حرف بزنه که متوجه صدای بوق بلند ماشین از پشت شدن. چراغ سبز روشن بود و جهیون حتی متوجه اون نشده بود.

تیونگ تقریبا نزدیک بود که همه چیز رو به جهیون بگه.

جهیون فورا بر روی پدال گاز فشار داد و از اونجا دور شدن. تیونگ لب پایینش رو گاز گرفت و پلکهاش رو،روی هم دیگه گذاشت. دوست داشت به خودش سیلی بزنه. آهی کشید و قطره اشک مزاحمی از میون پلکش پایین جست.

"حالت خوبه؟"

جهیون نگران از تیونگ پرسید.

تیونگ همه چیز رو در خودش ریخت و با لبخند کوچیکی بهش نگاه کرد.

"اوه،اره! نگران من نباش."

جهیون با کنکجاوی گفت:

"تو گفتی میخوای چیزی بگی"

تیونگ اولین بهونه ای که به ذهنش رسید رو به زبان آورد.

"هوم..من..فقط قصد داشتم بهت بگم که بعدا وقتی خواستیم برای خرید مواد غذایی بریم میتونیم بلو رو هم با خودمون ببریم."

"باشه. شاید بتونیم یه پیاده روی کوچیک شبانه هم داشته باشیم."

تیونگ نفس راحتی کشید.. بهترین بهونه نبود ولی به اندازه کافی خوب بود.

تیونگ به معنای واقعی وقتی خونه رو دید دهانش از تعجب باز موند. واقعا بزرگ بود.

تعجبی هم نداشت که بلو هرچی که بخواد رو می گیره. به اطراف نگاه کرد. حیاط هم خیلی بزرگ بود. یاد روبی و بومی افتاد... میتونست بگه اگه اون دوتا اینجا بودن قطعا از بازی در اینجا لذت می بردن. اما خب خراب کاری هم بار می اوردن چون خیلی بازیگوش بودن. بلو اگه میخواست می تونست اینجا دوچرخه سواری یاد بگیره.. شاید می تونست برای بلو یه دوچرخه بخره.

جهیون حواسش جمع تیونگی شده بود که داشت اطراف رو نگاه میکرد. تیونگ همانند یه کودکی در کارناوال به نظر می رسید. دلش می خواست تا زمانی که وقت رفتن میرسه، اون رو بغل کنه و نوازشش کنه. از افکار خود با دویدن و جیغ زدن کسی بیرون اومد.

"پاپا! پاپا!"

تیونگ به سمت صدا برگشت و بلو رو دید که به سمتش می دوید. با نزدیک شدن بلو، خم شدن و بعد بلو رو بغل کرد و بلند کرد و شروع به بوسیدن کودکش کرد. بلو لبخند زد. با اینکه دیروز همدیگه رو دیده بودن ولی باز هم دلتنگ پاپاش شده بود.

جهیون که داشت اون دو تا رو نگاه می کرد با دیدن این صحنه و منظره احساس کرد، قلبش ذوب شده.

تیونگ که متوجه خیسی موهای شاهزاده کوچیک خودش شده بود،گفت:

"موهات رو چرا خشک نکردی؟"

"خب...بلو از دین دوباره پاپا هیجان زده شد واسه همین برای شونه کردنش صبر نکرد."

"عه... بلو باباش رو فراموش کرده؟"

وقتی کودک به جهیون نگاه کرد، دید که در حالی که به ماشین تکیه داده،غر میزنه. بلو لبخند زیبایی بهش زد و سرش رو تکون داد. اما همچنان ترجیح داد توی بغل تیونگ بمونه و سرش رو توی گردن تیونگ فرو برد. تیونگ به سمت جهیون قدم برداشت و به غر زدنای جهیون خندید.

با رسیدن بهش، دست جهیون رو گرفت و گفت:

"بیا بریم..والدینت منتظرمون باید باشن."

هر دو وارد خونه شدن.. تیونگ از دیدن طراحی داخلی خونه هم تعجب کرد..به نظر میرسید که مادر جهیون خیلی سلیقه به خرج داده و بهترین ها رو برای خونه اش در نظر گرفته.

دو نفر از سالن نشیمن بیرون اومدن.. هر دو لباس گران قیمتی به تن داشتن. تیونگ لبخند زد و هر دوی انها از تیونگ با لبخند گرم متقابلی استقبال کردن.

بانوی زیبا با لبخند روی لبش پرسید:

"تیونگ هستی،درسته؟"

تیونگ درجواب لبخند زد و بلو رو پایین گذاشت..به نشونه احترام،تعظیم کرد و بعد با اونها دست داد.

تیونگ گفت:

"من لی تیونگ هستم..از دیدن شما خوشحال شدم. شما باید مادر و پدر جهیون باشین"

خانم ابرویی بالا انداخت و گفت:

"اینقدر پیر به نظر می رسم؟"

تیونگ فورا تعظیم کوتاهی کرد و گفت:

"معذرت میخوام... قصد ناراحت کردن نداشتم... چون خیلی متشخص بودین،گفتم."

"شوخی کردم!...به هر حال، وقتی داشتیم ناهار می خوردیم حرف می زنیم."

جهیون آهی کشید و به طرف تیونگ رفت درحالی که والدینش وارد سالن غذا خوری شدن و دست بلو رو هم جهیون گرفته بود.

"از این بابت متسفم،تیونگ!"

تیونگ بهش نگاه کرد و خندید.

"نباش! اونها واقعا مهربونن..بیا بریم."

Continue Reading

You'll Also Like

18.9K 3.7K 36
|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه جئون جونگ کوک قاتل همسر و فرزندشه طی یه در...
98K 7.8K 58
_Bullet_ گلوله_ _یه اسلحه زمانی خطرناک میشه که گلوله داشته باشه_ ـ ـ ـ [ اسـمـش هـفـت تـیر ولـی شـیـش مـاشـه داره] [ پـنـج تـا تـیـر ولـی یـک گـلـول...
106K 17.4K 62
خلاصه:سه سال از رفتن یوهان و الیا به سوئیس گذشته و گائون هم درگیر کارهای خودش هست که وزارت دادگستری تصمیم میگیره یه قاضی جانشین کانگ یوهان بکنه اما ا...
161K 17.4K 99
(تکمیل شده) ‌ کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزا...