18 | پروانههای داخل شکمشون
تیونگ از شیشه به بیرون خیره شده بود و با انگشتای دستاش بازی می کرد. کاملاً از این وضعیت ناخوشایند بود. به خاطر حضور در کنار جونگ جهیون نبود، بلکه به خاطر عطری بود که جهیون زده بود. صبح هم متوجه این بود و این آزارش می داد و الان نیز باز هم، این بود مشکلش چرا که نمی تونست رایحه جهیون رو استشمام کنه... این عطر باعث میشد رایحهش احساس نشه. نمیدونست چرا جهیون عطر زده و این رایحه دلنشینش رو پوشونده بود...
از طرفی، جهیون هم همانند تیونگ مضطرب بود. بوی خوش لوندر رو دوست داشت و بینیش رو قلقلک میداد و از این بو لذت میبرد. توجهش رو به جاده و رانندگی داد چراکه میدانست ممکن بود به تیونگ خیره شود ولی با این حال، هر از چند گاهی به تیونگ نگاهی میانداخت. سکوت بینشون خیلی بد و ناجور بود...
یکی درحال رانندگی، و دیگری در فکر و حال خودش...
به چراغ راهنمایی و رانندگی رسیدن، که جهیون پرسید:
« راحتی؟»
تیونگ نگاهی کرد و زمزمه کرد:
« آره»
« سردت نیست؟ بخوای میتونم بخاری رو، روشن کنم»
«... نه خوبه.. ممکنه بلو گرمش بشه اونجوری و بعداً سرما بخوره...»
و تیونگ با لبخند ریزی ادامه داد:
« من آخرین نفری هستم که باید نگرانش باشی»
جهیون سرتکون داد و متوجه حرفش شد ولی پشیمون هم نبود... چراکه دوست داشت باز هم بهش توجه کنه و نکرانش باشه... انگشتاش رو دور روکش چرمی فرمان پیچید... اضطراب لحظهای ولش نمی کرد. حتی موسیقی آرومی که داشت پخش میشد هم ذرهای برای پرت شدن حواسش کمکی نمی کرد... سعی می کرد نا محسوس و آروم نفس عمیق بکشه.
جهیون خواست که این کوه یخ بزرگ رو بشکنه، پس گفت:
« دوست پسرت نمیرسونه؟»
تیونگ با گیجی بهش نگاه کرد تا اینکه بلافاصله متوجه منظور جهیون شد.
" اوه... خب اون سرش شلوغه و به سفر کاری رفته و نمیتونه منو برسونه سر کار و بعدش بیاد دنبالم و برسونه خونه "
جهیون ابرویی بالا انداخت...
برایش عجیب بود که چرا اون آلفا اینقدر مراقب امگاش نیست... چطوری اجازه میداد امگاش با بقیه آلفاها در ارتباط باشه درحالی که همه میدونن هر آلفایی میتونه امگای مارک شده رو هم بگیره... اگر جهیون به جای دوست پسر تیونگ بود، قطعاً اجازه نمی داد و خیلی مراقبت میکرد ازش چراکه امگا مخصوصاً تیونگ گنج ارزشمندی بود... قطعاً هیچ وقت به امگاش شک نمیکرد و به جای اینکه به امگا شک کنه، به سراغ آلفا میرفت و حساب اون رو می رسید.
« واقعاً؟ ممکنه من توی برخی از مهمونیهای تجاری دیده باشمش ؟؟ اسمش چیه؟»
حس حسادت عجیبی درون جهیون اون رو وادار میکرد که خودش رو با یه آلفای دیگه مقایسه کنه...
تیونگ کم کم داشت نگران میشد چراکه میدونست جهیون تا نفهمه ول کنش نیست.
" در واقع،دوست پسرم دوست نداره که اسمش رو به کس دیگه ای بگم... نمیدونم درسته یا نه ولی اون بیشتر سعی میکنه پنهون و مخفی بمونه... اون فقط یکمی عجیبه "
و بعد تک خنده عصبیای کرد.
وضعیت خیلی عجیب بود... تیونگ از دوست پسر جعلی و خیالی خود صحبت میکرد در حالی که همسر و صاحب اصلی اون در کنارش نشسته بود.
به جلوی آپارتمان رسیدن... تیونگ بعد از تشکر از جهیون پیاده شد. تیونگ در کمال تعجب دید که جهیون پشت سر اون از ماشین پیاده شد.
تیونگ کولهش رو برداشت و با تعجب از جهیونی که میخواست دنبالش بیاد، پرسید:
« پس بلو چی؟»
جهیون جواب داد:
« موتور رو، روشن میزارم»
تیونگ غافل گیر شده بود.
« هوم خوبه.. ولی خونه من همینجاست.. دور نیس.. فقط چند تا پله رو باید بالا رفت»
جهیون آهی کشید و لبش رو گاز گرفت و به اطراف نگاه کرد. به ندرت پیش میومد که خجالت بکشه اما اینبار یکمی خجالت کشیده بود. لبخند کوچیکی زد.
« فقط میخوام حداقل تا دم در خونهت اسکورتت کنم»
با رنگ آمیزی شدن گونههای جهیون، ابروهای تیونگ بالا رفت.
« عامم.خوبه»
جهیون سعی داشت تا جلوی لبخند بزرگی که میخواست روی لبش شکل بگیره رو بگیره و تا حدودی هم موفق بود. قبل از اینکه اول برگشت و شیشه رو پایین کشید تا هوای ماشین تهویه شود و بلو دچار کمبود هوا برای تنفس نشه. و امیدوار بود توی این مدت کوتاه بلو بیدار نشه و باز فرار نکنه.
(باتوجه به اتفاقاتی که در دنیای روزمره خودمون میوفته و بچه هایی براثر کمبود هوا و یا حتی گرما داخل ماشینی که شیشه هاش بالاست گفتم...)
از پلهها بالا رفتن ولی کسی شروع به صحبت نکرد. به جلوی واحد تیونگ رسیدن.. جهیون پشت ایستاده بود و دستاش رو توی جیب هاش فرو کرده بود. به چگونگی ظرافتی که تیونگ داشت نگاه کرد... چندین بار پیش خودش گفته بود ولی باز هم این چیزی نبود که بشه انکار کرد و به زبان نیاورد.
تیونگ به محض باز شدن در توسط کلیدی که توی قفلی در چرخونده بود، برگشت و به جهیون نگاه کرد.
« حالا میتونی بری... ممکنه بلو بیدار بشه و بترسه وقتی ببینه کسی نیست»
جهیون قبل از اینکه زمزمه کنه، سر تکون داد.
« میدونی.. من میتونم هر روز تو رو برسونم!؟»
تیونگ با لبخند گفت:
« نه نیازی نیست. من میتونم خودم برگردم»
" بلو از همراهی باهات لذت میبره.. اگر وقت بیشتری باهاش بگذرونی قطعاً خوشحال میشه... و من توی این مورد خیلی اصرار دارم "
« اما ممکنه همسر یا دوست دخترت از همراهی تو با یه امگای دیگه خوشحال نشه»
جهیون خندید و گفت:
« من فعلا با کسی نیستم»
تیونگ زیر لب زمزمه کرد:
«خوبه»
با بالا رفتن ابروهای جهیون، تیونگ متوجه شد که جهیون متوجه حرفش شده و سعی کرد سوتیای که دادن رو جمع کنه.
« ینی منظورم اینه که خوبه.. منتظر یه زمان مناسب هستین... این خیلی خوبه»
جهیون سرش رو تکون داد.
« اره البته»
تیونگ بین دو راهی گفتن حرفی مونده بود، ولی در انتها تصمیم گرفت دل به دریا بزنه و بگه.
« یه توصیه،جهیون»
«بگو»
جهیون منتظر به چشمای تیونگ خیره شد.
« بیشتر امگاها دوست ندارن که آلفاها رایحههاشون رو بپوشونن»
جهیون از این حرف تیونگ، تعجب کرد، بعد فهمید که امروز صبح عطر زده. کتش رو بو کرد تا ببینه بوی عطر بده یا نه.
« آیا بوی بدی میده؟ فک می کردم یه چیز خوبی خریدم»
تیونگ خندید و گفت:
" منظور من این نبود که بوی عطر خوب نیست... منظور من این بود که رایحه تو از اونچه که فک میکنی جذابتر و دلنشینتره.. ینی شخصاً عطر رو ترجیح میدم ولی درباره تو این انگار متفاوته "
جهیون در حالی که لبخند روی صورتش داشت، سرش رو کمی به پهلو خم کرد و گفت:
« پس، بوی طبیعی من رو دوست داری؟»
" اوه،.. کسی دوست نداره؟ منظورم اینه که خب رایحه آلفاها قوی هستن و خوبن و برای تو خیلی خاصه... ارامش بخشه "
جهیون خندید و گفت:
« اولین نفری هستی که داری این رو بهم میگی»
تیونگ کمی لرزید و گونههاش رنگ گرفت. دستاش رو توی سینه جمع کرد و با اضطراب موهاش رو، پشت گوشش انداخت. قبل از اینکه به جهیون نگاه کنه، لب پایینش رو گاز گرفت.
" من فک میکنم دیگه باید برم داخل.. تو هم بهتره بری. بلو نباید تنها باشه..و ممنون برای اینکه منو رسوندی "
« باشه، خواهش میکنم.. فردا هم میام دنبالت»
تیونگ غر زد:
« خیلی لجبازی، می دونستی؟! حالا می فهمم چرا بلو هم اینقد لجبازه»
جهیون به شوخی خندید و بعد کارتی رو از جیبش درآورد.
" قبل از رفتن، گفتم بهتره شمارمو بهت بدم.. برای موارد اضطراری ممکنه لازمت بشه.. از طرفی هم برای اینکه دوست پسرت دوره، ممکنه بعضی وقتا به کمک نیاز داشته باشی"
تیونگ، کارتی که جهیون سمتش دراز کرده بود رو گرفت. روی کارت و مطالب نوشته شده روش، رو خوند.
«باشه، ممنونم.. بعدا بهت پیام میدم تا شماره من رو هم داشته باشی»
« باشه.. روز خوبی داشته باشی.. فردا می بینمت»
«آقای جونگ! فراموش نکنی، پسرما منتظره پایین»
جهیون احساس کرد حالش و قلبش از حرف تیونگ یجور عجیبی شده.