🍷 Dancing In The Dark_VKOOK...

By Sonya_vkooker

283K 51.2K 17.2K

جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-So... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
LAST PART

37

4.5K 964 646
By Sonya_vkooker

ووت یادتون نرههه~~
عکس شخصیت ها رو آخر پارت میزارم.خواستید ببینید.

از ماشین پیاده شد و نگاهی به جلوش انداخت ، جفتش داشت سمتش می اومد:"چی شد؟؟حالت خوبه؟؟"
نامجون با نگرانی از پسر کنارش پرسید و اون دمی گرفت و لب خشک شده اش رو لیسید و بعد گفت:"خوبم ، اونا کار خاصی نمی کردن و فقط توی سئول می گشتن..یه گردش.. ساده بود.."

نامجون به صورت بی رنگ شده اش نگاه کرد:"باشه ولی..مطمعنی خوبی؟؟لعنت به من...نباید میزاشتم بری..."

سوکجین لبخند بی جونی تحویلش داد:"من خوبم...این خواسته ی خودم بود.."
نامجون دستش رو گرفت و همون موقع متوجه ی حضور کس دیگه ای نزدیکشون شد ، غرش کوتاهی کرد و برگشت سمت دیوار .ویکتوریا ابرویی بالا انداخت:"به هم میاید."

"اینجا چی کار می کنی؟؟"
نامجون با اخم پرسید و سوکجین کمی خودش رو عقب کشید ، از ویکتوریا خوشش نمی اومد.حس می کرد داره از جفتش سو استفاده می کنه.

زن از روی دیوار پایین پرید و سمتشون قدم برداشت:"نمی تونم این اطراف بچرخم؟چیه ، بهم اعتماد نداری؟"
پوزخندی زد و ادامه داد:"به هر حال این پیشنهاد تو بوده"

"بس کن ، اون جادوگر چیزی گفته؟؟"
نامجون با اخم پرسید و وقتی ویکتوریا قدمی به جلو برداشت ، ناخودآگاه سوکجین رو کمی عقب تر برد.

"چی باید بگه؟من فقط اومدم مطمعن شم اونا چی کار می کردن.اون طلسم خوب کار کرد ، آره؟اونا متوجه ی حضورت نشدن؟؟"
جملات آخرش رو ، رو به سوکجین گفت و اون با تردید جواب داد:"آره ولی..جونگ کوک متوجه ی حضورم شد.."

زن خنده ای کرد:"می دونستم کار تیان عالیه.اون پسره ی احمق هم حتما متوجه ی نگاهت شده یا هرچی..اگه بخوای خوب کار کنی هیچکس متوجه نمیشه.این کاریه که ما می کنیم"

نامجون لحظه ای مکث کرد و گفت:"شما ها...داشتید یه طلسم رو امتحان می کردین؟!..خدای من!می دونستین اگه طلسم جواب نمی داد و اونا متوجه می شدن چی میشد؟!"
با عصبانیت گفت و زن جلو اومد و دستش رو روی شونه ی نامجون کشید و با لحن آرومی گفت:"هوممم..اگه گرگینه نبودی می تونستم به این فکر کنم که پسر کنارت رو بکشم و تو رو مال خودم کنم ، عصبانیتت هم جذابه.و باید بگم آره...تیان مطمعن نبود و شما هم می خواستین حواستون به کیم ها باشه...پس این کاریه که ما کردیم.حالا که جواب داده ، که چی؟"

نامجون غرشی کرد و کمی عقب رفت:"این کارا چه معنی ای میده؟!آره جواب داد ولی ممکن بود جونِ جین توی خطر بیفته!میدونی که اون کیمِ عوضی اصلا اهل رحم کردن نیست!"

"تمومش..کنین..من خوبم ، نامجونا فقط.."
نفسی گرفت و خواست ادامه بده که نامجون با نگرانی دستش رو روی کمرش گذاشت:"حالت خوبه؟؟خدای من!نکنه اون طلسم مسخرتون عوارضی هم داره؟"
جمله ی آخرش رو به ویکتوریا گفت و اون شونه ای بالا انداخت:"نمی دونم‌.شاید رو هر کس متفاوت کار کنه"
"لعنت‌.."
زمزمه کرد و بعد رو به جین گفت:"میبرمت پیش دکتر پک..."

ویکتوریا به راهی که می رفتند نگاه کرد و جلوی پوزخندش رو گرفت ، به هر حال همشون بازیچه ی دست خودش بودن.همشون آخرش توی این جنگ می مردن.

"احمق ها..."
زمزمه کرد و سمت ورودی ساختمون بزرگی که متعلق به اون گرگینه ها بود ، برگشت.از بوی اون ها متنفر بود ولی مجبور بود تحملشون کنه ، فقط تا وقتی کارش با اون ها تموم شه!


***

"حس خوبی راجب این ندارم"
کاملیا زمزمه کرد و نگاهی به آسمونی که داشت کم کم روشن می شد ، کرد.

"منم ، فکر کنم اتفاق خوبی قرار نیست بیفته.."
ادوارد مثل همسرش ، زمزمه وار گفت و بعد ، آهی کشید:"نظرت چیه برنگردیم ایتالیا؟؟"

زن با بهت برگشت سمتش:"چی؟؟"
ادوارد پرده ها رو کشید و دست همسرش رو گرفت و سمت تخت کشید:"اونجا‌..یکم جو گرفته ای داره...میدونی که..پدر و مادر خیلی خشک برخورد می کنن.نمیگم کره بمونیم...ولی...نظرت چیه بریم جدا زندگی کنیم؟؟"

"ولی...من چندین بار این پیشنهاد رو بهت دادم و تو..."
کاملیا واقعا تعجب کرده بود ، این کار یهویی اش دلیلی داشت؟؟

"می دونم!ردش کردم ولی الان...فکر کنم بهتره کنار آدمای بهتری زندگی کنیم.."
ادوارد سرش رو پایین انداخت و وقتی سکوت همسرش رو دید ، لبخندی زد:"اشکالی نداره اگه ردش کن-"
"نه نه!چرا که نه!چرا باید ردش کنم؟؟من خودم بار ها بهت این پیشنهاد رو دادم و الان چرا باید رد کنم؟؟از نظر من عالیه ولی...کجا بریم؟؟"
کاملیا تند تند حرف زد.

"نمی دونم ، می تونیم برگردیم ایتالیا ولی توی یه شهر دیگه زندگی کنیم.میتونیم بریم یه کشور دیگه یا..می تونیم توی کره بمونیم"

مرد نا مطمعن گفت و کاملیا کمی فکر کرد:"منم..مطمعن نیستم..بیا بعدا روش فکر کنیم و الان سعی کنیم بخوابیم"
"اسم اون خواب نیستا!"
ادوارد گفت و زن خندید:"می دونم.منظورم بستن چشم‌ هامون تا وقتیه که هوا تاریک بشه"

"ولی...دوست دارم نزدیک جونگوک بمونم...پسر کیوتیه.."
کاملیا زمزمه کرد و ادوارد هومی کرد ، رد نمی کرد.جونگ کوک با این که کار خاصی نمی کرد دوست داشتنی بود.




"هی مرد!زنده ای؟؟"
صدای مینهو رو میشنید که بالا سرش حرف می زنه.هومی کرد و کمی جا به جا شد:"چیههه؟؟"
"اخه اینجا جای خوابیدنه؟؟اگه نمیخوای کابوسای خیلی ترسناکی توی خوابت بیارم‌ گمشو برو اتاقت!"
مینهو غر زد و جونگ کوک به سختی چشم هاش رو باز کرد:"در اتاقم قفل بود"

"ها؟؟در اتاقت قفل بود؟؟"
مینهو با تعجب پرسید ، یادش نمی اومد در اتاق پسر رو به روش رو قفل کرده باشه.

"مگه خودت انجامش ندادی؟پس بزار بخوابم دیگههه..."
خواست سرش رو دوباره روی دسته ی مبل بزاره که سرش توسط دست مینهو گرفته شد:"صبر کن!یعنی چی قفله؟؟من دست نزدم که..پاشو بیا بازش کنم بری بخوابی"

"تا تو درو باز میکنی اینجا می خوابم"
جونگ کوک زمزمه کرد و دست سرد مینهو رو پس زد.

"ولی..."
آهی کشید و ادامه داد:"باشه"
واقعا ایده ای نداشت کی در اتاق اون رو قفل کرده ، فقط خودش و جونگ کوک-که از روی گیجی کلید رو قبلا توی اتاق جا گذاشته بود- کلید اتاق رو داشتن و...البته!کیم تهیونگ!
چشم هاش رو چرخوند:"باز داری چه غلطی می کنی وی"

"با من بودی؟؟"
با شنیدن صدای اون ، شوکه سرش رو برگردوند سمت صدا و عقب رفت و گفت:"چرا مثل جن ظاهر میشی؟؟؟من که جنم اینجوری ظاهر نمیشم!یه خبر بده!"

تهیونگ بی توجه به حرف های اون ، لبخند کجی زد:"در اتاقشو باز نکن"
"ولی چرا؟؟"
با کنجکاوی پرسید ، اون میخواست چی‌ کار کنه؟؟

"به تو ربطی نداره مینهو..چیزی به جونگ کوک راجبش نگو ، ولی بگو در اتاقشو باز کردی و بفرستش اونجا ، خودت هم نیا!"
تهیونگ گفت و لحظه ای بعد ، اونجا نبود.

مینهو پوفی کشید:"حس خدمتکار بودن دارم اینجا‌..یه جن دیگه از اینجا رد بشه و من رو ببینه مسخرم میکنه"
زمزمه کرد و سمت هال برگشت ، نگاهی به پسری که انگار خیلی خسته بوده ، انداخت:'چی تو سرته وی..'
فکر کرد و بعد با ناخن های بلند و مشکی رنگش ، بازوی جونگ کوک رو لمس کرد:"هی!پاشو در اتاقت بازه"

پسر کوچیک تر چشم هاش رو به سختی باز کرد:"واقعا؟"

"آره"
کوتاه جواب داد و وقتی پسر کوچیک تر بهش یه لبخند کوچیک زد ، به این فکر کرد که روزای اول همچین حس صمیمیتی بینشون نبوده.حالا اون رو یه دوست می دید.

جونگ کوک وقتی دستگیره ی در رو کشید ، باز نشد.چشم هاش رو توی حدقه چرخوند:"مینهو بازم اذیتم کرده؟؟"

آهی کشید و خواست بره که حس کرد کسی از پشت سرش رد شده و بعد ، شنید قفل در باز شد.با تعجب سمت در برگشت و اون رو نیمه باز دید.با تردید قدمی‌ به جلو برداشت و کاملا بازش کرد.با دیدن اتاقی که عادی به نظر می اومد ، نفسی گرفت.هر لحظه منتظر یه اتفاق ترسناک از جانب مینهو بود.ولی فقط تونست صدای بسته شدن در رو پشت سرش بشنوه.اخمی کرد و سمتش قدم برداشت و دستگیره ی در رو پایین کشید.باز نمی شد!

اخمی کرد:"وات د هل..؟"
زمزمه وار گفت و برگشت سمت اتاق و با دیدن تهیونگ کنار پنجره ی اتاقش ، ابرویی بالا انداخت:"توام اینجایی؟؟"

مرد بزرگ تر پرده ها رو کشید تا نور خورشیدی که داشت بالا می اومد،  داخل اتاق نیاد و بعد برگشت سمت جونگ کوک:"آره"

"چرا در قفله؟؟با مینهو دست به یکی کردید اذیتم کنین؟"
با ابرو های بالا رفته ، پرسید.

"نه ، منم اینجا گیر کردم"
تهیونگ گفت و جونگ کوک اخمی کرد و سمت میز کنار تختش رفت و درحالی که توش ، دنبال کلید اتاق می گشت ، گفت:"تهیونگ داری با من شوخی می کنی؟؟آخه...یکم منطقی باش!!چرا باید اینجا گیر کنی؟؟"

"نمیدونم~"
تهیونگ‌ با لحن عجیبی گفت و پسر کوچیک تر سرش رو با اخمی که نتیجه ی پیدا نکردن کلید نقره ای رنگ بود ، گفت:"داری اذیتم می کنی؟؟"

"نه!من فقط واقعیت رو گفتم شاید...کسی میخواد ما رو با هم تنها بزاره"
پسر بزرگ‌ تر گفت و سمت دیوار رفت و بهش تکیه داد.

درحالی که بازم اونجا رو دنبال کلید می گشت ، گفت:"آخه کدوم خری—"
با تحلیل حرف مردی که تو اتاقش بود ، با تعجب سرش رو بالا اورد:"هی...نگو که...اینم یکی از نقشه های خودت برای اذیت کردنمه!"

تهیونگ دوتا دستش رو بالا اورد و سرش رو به چپ و راست تکون داد:"نه نه!فقط اومده بودم ببینمت که یکی درو بست"

"فکر نمی کنی دلیلت خیلی احمقانه س؟"
جونگ کوک پوکر پرسید و بعد بیخیال پیدا کردن کلید شد.اصلا نبود!حدس زد یکی برش داشته.

"نه"

پسر بزرگ تر گفت و جونگ کوک چشم هاش رو توی حدقه چرخوند:"هرچی!در باز شد لطف کن از اتاق گمشو بیرون"
و سمت تخت رفت و روش دراز کشید ، پتو رو تا گردنش بالا کشید و وقتی جوابی از اون نشنید ، این سکوت رو پای موافق بودن با حرفش و تاییدش گذاشت و چشم هاش رو بست.
'آخیشش..'

وقتی حس کرد گوشه ای از تخت کمی پایین رفته ، حدس زد تهیونگ روش نشسته.تا وقتی کاری به کارش نداشته باشه براش مهم نیست.البته نمی دونست به چه دلیل فاکی ای قلبش انقدر تند میزنه.

وقتی صدای بم تر شده ی اون خون‌آشام رو دقیقا کنار گوشش شنید ، چشم هاش رو سریع باز کرد:"فکر نمی کنی باید بهتر صحبت کنی ، بیبی؟"
هول شده خودش رو عقب کشید:"چ-چی؟"

(خیلی دلم میخواست نرینم تو جَو ولی امان از روحیه ی شیطانی...😔..خیلی دلم میخواست در جوابش بنویسم ' بیبی و کیرخر' مدیونید فکر کنید کصخلم)

"من-منظورم اینه که..من درست صحبت کردم.."
نمی دونست چرا هول کرده ولی کنترلی هم روش نداشت.

تهیونگ سرش رو کمی کج کرد گفت:"آره؟باشه خوشگله ، میزارمش پای بی حواسیت"

جونگ کوک آب دهنش رو قورت داد و اون رو عقب هول داد:"اذیتم نکن ، بزار بخوابم"
و البته که حس می کرد خیلی وقته خوابش پریده.برگشت سر جای قبلیش و سعی کرد به حضور اون خون‌آشام بی توجه باشه.قلبش وقتی کنارش بود تند تند می زد.

"مگه انسان ها صبح ها بیدار نمیشن؟تو چرا صبح میخوابی؟"
و البته که سوال بیخودی بود ولی می خواست صدای پسر کوچیک تر رو بشنوه.

"خب معلومه!مجبورم با قوانین زندگی شما کنار بیام و طبق اونا زندگی کنم"
جونگ کوک زمزمه کرد و آب دهنش رو برای هزارمین بار قورت داد ، قلبش مریض شده بود؟؟

"قوانین ما؟ها؟پس میدونی طبق همین قوانین کسایی مثل ما که جفت شدن ، چطور زندگی می کنن؟"
پسر بزرگ تر با صدای نرمی گفت و خودش رو کنار جونگ کوک جا داد و اون رو توی بغلش کشید:"هوی چیکار می—"
حرفش با محکم تر بغل شدنش نصفه موند:"این یکی از روش های زندگیشونه."
موهای پسر توی بغلش رو کنار زد تا راحت تر به چشم هاش نگاه کنه ، بعد ادامه داد:"روش های دیگه هم هست ، میخوای نشونت بدم؟"
این یکی جمله اش لحن عجیبی داشت که باعث شد فکر جونگ کوک سمت جاهای ای که نباید بره ، البته قصد تهیونگم همین بود.

جونگ کوک اون رو محکم عقب هول داد:"ن-نه نمی خوام!"
و توی جاش نشست.

تهیونگ‌ کمی خودش رو بالا کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت ، به گونه های کمی قرمز شده اش نگاه کرد:" چرا صورتت قرمز شده؟؟نگو که...اوه داشتی به چی فکر می کردی؟!من منظورم خوردن خونت بود!"
حرص دادن جونگ کوک براش جالب بود.

جونگ کوک دستش رو روی گونه های قرمز شده اش گذاشت و سرش رو پایین انداخت:"میدونم.."

تهیونگ به این حرکت کیوتش نگاه کرد و لبخند کجی زد:"ولی چرا حس کردم فکرت سمت جاهای دیگه ای رفت؟"
و البته که این حرکات کیوت باعث نمی شدن تهیونگ اذیتش نکنه و واکنش هاش رو تماشا نکنه.

"اشتباه حس کردی!"
جونگ کوک با اخم گفت و جوری دراز کشید که پشتش به پسر بزرگ تر باشه.

"شاید همین طوره که تو میگی"
تهیونگ گفت و خودش رو سمت پسر کوچیک تر کشید و از پشت بغلش کرد.جونگ‌ کوک واقعا شک کرده بود ، نکنه بیماری قلبی ای چیزی داشت؟

***

"طلسم چی شد؟؟جواب داد؟؟"
جادوگری که نامجون نفرتش نسبت بهش ، بیشتر شده بود پرسید.

"آره ولی...محض رضای خدا!میدونی ممکن بود جفتمو بخاطر این کارای شما از دست بدم؟!"
نامجون غرید و جادوگر جَوون موهاش رو عقب زد:"آروم باش!اون الان خوبه و شانس باهامون یار بود.الان هم حالش خوب نبود بخاطر گرگش بود که سعی می کرد طلسم رو پس بزنه"

"ولی بازم—"
زن‌ حرفش رو قطع کرد:"بخاطر شاید ها اعصابت رو خرد نکن!به چیزی که اتفاق افتاده توجه کن!"

نامجون دندون هاش رو به هم فشار داد و گفت:"باشه!به هر حال‌...خودم این جنگ مسخره رو شروع کردم ولی...بهم قول بده دیگه سوکجین رو وارد این جور مسائل نمی کنی!"

لبش رو گزید:"قول نمیدم ، ممکنه مجبور شم"

نامجون اخم غلیظی کرد و برگشت سمت خروجی اتاقی که به اون جادوگر داده بود:"بهتره مجبور نشی"



سلام:)))
ببخشیو دیر شد..یه بار نوشتم..نصفش پاک شد:))))

خوبید؟♡♡

مراقب خودتون باشیددد بخقخیخس♡♡

لاو یو ال💜

راستی چند وقته میخوام عکس شخصیتا رو بزارم یادم میره.الان میزارم.

ایشون ادواردن.ایا تیر خورد به تصوراتتون؟

ایشون کاملیا کصشاد خودمونن

ایشون پیتره بتبتیتی

ایشونم اشلیه ولی سبز تصور کنین چشاشو:')

آره خلاصه...شخصیتی رو ک میخواید ببینید بگید پارت بعد عکسشو بزارم.

بای بای~~~

Continue Reading

You'll Also Like

10K 341 30
اینجا بوک هایی از تهکوک که خیلی خفنن و مورد علاقه ی خودم هستن رو معرفی میکنم حتما سر بزنید بهشون بهترینن! ✨️این بوک پایان نداره✨️
2.5K 300 21
" جونگکوک پسر دانشجویی که برای اینکه هزینه های دانشگاه و خرج زندگیش رو بده به آشپزی مشغوله ، یک روز با پیشنهادی روبه روی میشه که به اون نمی تونه نه ب...
36.1K 5.7K 16
خلاصه: خودت بخون قول میدم سورپرایز شی :) کاپل:ویکوک ، یونمین ، نامجین ژانر:اسمات،ومپایر،رومنس، سافت ، آمپرگ ,لیتل بوی زمان آپ : نامشخص⭐
93K 17.8K 35
_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهم‌تر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی می‌دید درجا بچه‌...