Lavender [Jaeyong] | complete

By Mah_fictions

14.8K 3.8K 1.7K

" من باید برای اینکه تو پیدام کنی، گمت میکردم... " 🖇 ؛ جایی که جهیون یک شب با امگا ی معطر به لاوندر ـش ایست... More

| what is omegaverse ?!
| Chapter 1
| chapter 2
| Chapter 3 & 4
| Chapter 5
| Chapter 6
| Chapter 7
| Chapter 8
| Chapter 9
| Chapter 10
| Chapter 11
| Chapter 12
| Chapter 14
| Chapter 15
| Chapter 16
| Chapter 17
| Chapter 18
| Chapter 19
| Chapter 20
| Chapter 21
| Chapter 22
| Chapter 23
| Chapter 24
| Chapter 25
| Chapter 26
| Chapter 27
| Chapter 28
| Chapter 29
| Chapter 30
| Chapter 31
| Chapter 32
| Chapter 33
| Chapter 34
| Chapter 35
| Chapter 36
| Chapter 37
| Chapter 38
| Chapter 39
| Chapter 40
| Chapter 41

| Chapter 13

351 119 69
By Mah_fictions

13 | قرار شام

تیونگ به بچه‌هایی که هنگام ورود به مدرسه بهش سلام می کردن، لبخند شیرینی زد. گرچه لبخند به لب داشت اما ذهنش جای دیگه‌ای درگیر بود... موهاش رو پشت گوشش جمع کرد اما ناگهان بتا رو کنارش دید.

ته‌ایل پرسید:

«خوب شدی؟»

امگا زمزمه کرد و سرش رو تکون داد.

«بله، البته هیونگ»

«تیونگ! میدونی که میتونی اگ چیزی اذیتت کرد رو بگی»

تیونگ درحالی که دستش رو به مارکی که روی گردنش قرار داشت، می‌مالید، مضطربانه خندید و گفت:

"میدونی چیه...دونگهیوک دوستش رو برای شام دعوت کرده..دارم فک میکنم که مسمومش کنم یا نه"

ته ایل خندید.

«به چه چیزهایی فک می کنی پسر»

تیونگ نگرانی‌ش رو پشت خنده‌هاش پنهون کرد.

«هیوک که همه دوستاش امگاست..حالا تو نگران چی هستی؟»

«اما این آلفاست»

«مگ همه دوستاش امگا نیست؟»

«نه..جیسونگ هم آلفاست»

«خب پس نگران نباش»

«تیونگ!»

هردو پشت سرشون رو نگاه کردن و دیدین که کون به سمتشون میاد..کون به تیونگ نا محسوس فهماند که بهتره بره داخل... تیونگ سر تکون داد و سپس وارد ساختمون شد.

کون به سمت ته ایل رفت و با هم مشغول سلام و احوال پرسی با بچه‌ها شدن. چند ثانیه بعد ماشینی جلوی اونها توقف کرد و بعد بلو از ماشین پیاده شد. بلو با دیدن معلم‌ها لبخند زد و سلام کرد و هردو با خوش رویی جواب سلام‌ش رو دادن و بلو با تکان دادن دست برای پدرش که شیشه ماشین رو پایین کشیده بود، وارد حیاط شد...

ته ایل گفت:

«سلام جهیون..صبح‌ت بخیر»

جهیون لبخندی زد.

" سلام ته ایل. صبح تو هم بخیر.. من دیگه نمیتونم بمونم و باید برم به کارهام برسم.. اما میتونم بپرسم که تن هستش دیگه؟"

بتا سر تکان داد و گفت:

«آره هست.. نگران نباش. ما اینجا مراقب بلو هستیم»

«می دونم و ممنونم ازتون.. بعداً می بینمت پس.. میام دنبال بلو»

«باشه... مراقب خودت باش»

آلفا شیشه رو بالا زد و از مهد کودک دور شد. صادقانه دوست داشت بگه که این چیزی نبود که می خواست از ته ایل بپرسه... می خواست بپرسه امگاش اونجا ست یا نه.. اونحا کار می کنه یا نه... درست بود که اسمش رو نمی دونست ولی با توصیف چهره‌ش می تونست به چیزهایی هم دست پیدا کنه... ولی خب نپرسید، نمی‌خواست ته ایل منظورش رو بد متوجه بشه برای همین از پرسیدنش پرهیز کرد. باید کاری می کرد تا یه فرصتی برای صحبت با امگا پیدا می کرد..

بقیه همیشه بر اساس ذهن خودشون آلفاها رو قضاوت می کردن... و به یکدیگر می گفتن که آلفاها همیشه رفتار پرخاشگرانه دارن؛ در حالی که این تنها ساخته ذهن خودشون بودن... جهیون نمی تونست باور کنه اون امگا همون امگایی هستش که به دنبالشه... باید اثبات میشد براش.

تنها در یک صورت می تونست اثبات بشه، آن هم فقط خود امگا می تونست اثبات کنه.

اما فعلاً باید به قرار شام فکر کند.

«آماده‌ای؟»

وقتی جهیون از پله‌ها پایین اومد، مارک پرسید.

«نباید من اینو از تو بپرسم؟»

«اوه...آره..خب بیا بریم تا دیر نشده»

و بعد هر دو به سمت پارکینگ رفتن و هر کدوم سوار ماشین‌های خودشون شدن... هر دو ماشین داشتن و هیچ کدومشون نمی خواستن ماشین‌شون رو بزارن و برن پس مجبور شدن هر دو با ماشین‌های متعلق به خودشون بیان.

قبل از سوار شدن به ماشین، جهیون از مارک پرسید:

«دیدیش یا ندیدیش؟»

مارک با خنده گفت:

" جنو رو یادته؟ رفته بودم دانشگاه تا ببینمش بعد اونجا دیدم که جنو داشت با پسری حرف میزد و از طریق جنو باهاش آشنا شدم... نمیدونم... ولی یه حسی بهم می گفت که باید اون رو داشته باشم"

«خیلی تشنه به نظر میای»

«این عشقه»

سپس هردو سوار ماشین‌هاشون شدن. جهیون کیفش رو، روی صندلی عقب گذاشت. حوصله درست کردن خودش رو توی آینه نداشت، چون در هر صورت این قرار شام خودش نبود... ماشین رو روشن کرد و به دنبال مارک از ساختمون خارج شد...

طولی نکشید که به یه ساختمون کوچیکی رسیدن. کنار پیاده رو پارک کردن و پیاده شدن. مارک کت و شلواری که پوشیده بود رو درست کرد. جهیون یه تای ابروش رو برد بالا و به مارک نگاه کرد...

مارک گفت:

«اونجوری نگاه نکن.. واسه اینکه تحت تاثیر قرار بدم اینجوری‌م و نگرانم»

« بالاخره تونستم یه روز این شکلی ببینمت»

و پشت بندش جهیون تک خنده‌ای کرد.

به طرف ساختمون رفتن و از پله‌ها بالا رفتن. مارک جلوی در مورد نظر ایستاد. جهیون عقب ایستاد و دستاش رو توی جیب‌هاش فرو برد. هوا کمی سرد بود ولی براش مهم نبود.. توجه‌ش به سمت آلفای جوون‌تر که نگران و غصبی به نظر می رسید، جلب شد...

«تمام کاری که الان باید بکنی اینه که زنگ در رو بزنی یا چند تا تقه به در بزنی»

مارک چشم غره‌ای بهش رفت و گفت:

«خفه شو...میدونم خودم»

آلفا قبل از اینکه در بزنه، دست و پا زد. صدای خش خش داخل آپارتمان به گوششون می رسید.

«چند وقته با این امگا هستی؟»

«نزدیک دو ماه میشه»

«شما بچه‌ها خیلی سریع هستینا.. این همه عجله برای چی آخه»

" اگه خودت هم بودی جای من، دو ماه صبر نمی کردی. توی همون چند هفته اول کار رو تموم می کردی."

و بعد مارک تقه‌ای به در زد و پس از چند ثانیه، در باز شد و امگا آشکار شد... جهیون با دیدن امگا خشک‌ش زد. و امگا هم با چشمای گشاد شده نگاهش می کرد.

هر دو فقط بهم دیگه خیره شده بودن.. نگاه مارک در گردش بود تا اینکه دونگهیوک از پشت برادرش بیرون آمد و چشمکی به مارک زد.

دونگهیوک گفت:

" اوه سلام.. تیونگ هیونگ! این مارک‌عه(با اشاره به مارک) و مارک! این هم برادرمه (با اشاره به تیونگ)"

مارک سرش رو تکون داد و کوتاه با تیونگ دستی داد. و گفت:

" این دوست من و رئیس شرکت، جهیون هستش.. ببخشید که ما اینجوری لباس پوشیدیم چون تازه از سر کار داریم بر می گردیم.."

دونگهیوک لبخندی زد و با سر اشاره کرد.

« نه خوبه که اتفاقاً..من دوست دارم....... صبر کن! گفتی جهیون؟»

مدتی طول کشید تا دونگهیوک متوجه قضیه بشه و به برادرش که مثل یک مجسمه شده بود نگاه کرد. و بعد به مرد پشت سر مارک هم نگاه کرد.

احتمالا اشتباه فهمیده اما چطور اینجوری شد!¡

Continue Reading

You'll Also Like

16K 3.7K 45
˓▾ 𝐅ICTION: ATHERIS (S2) ˓▾ 𝐆ENRE: Action - Angst - Thriller - Romance - Crime ˓▾ 𝐀UTHORs: ꜱʜɪᴀ & ꜰᴀᴛ وانگ ییبـو؛ افسر جوانی که ماموریت داره با نف...
39K 5K 51
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
123K 13.7K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
39K 5.2K 14
[پایان یافته] یوهان دستش رو پشت گردن گائون برد و سرش رو به جلو هول داد. لب‌هاش رو روی لب‌های گائون کوبید و باعث شد حرفش نیمه‌تموم بمونه. تماسی که می...