𝑬𝒎𝒑𝒆𝒓𝒐𝒓

By Blacksun_clara

39.8K 11.8K 6.4K

همه چیز از یه نقطه شروع میشه به اسم نفرت ... نفرت از خودمون ، نفرت از زندگیمون ، نفرت از گذشته و ایندمون و نف... More

تیزر 🎞🎬📽
part1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
part 10
part 11
Part 12
Part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
Part 23
part 24
Part 25
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
یه حرف کوچولو😂
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part : 43
part 44
part 45
*نویسنده : سهون
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56
part 57
part 58
part 59
part 60
part 61
part 62
part 63
ادامه پارت 63
part 64
part 65
part 66
part 67
part 68
part 69
part 70
part 71
part 72
part 73
part 74
part 75
part 76
part 77
part 78
part 79
part 80
part 81
part 82
part 83
part 84
part 85
part 86
part 87
part 88
part 89
part 90

part 26

463 143 84
By Blacksun_clara

ووت فراموش نشه💛
______________________________________

- تمومش کن بکهیون ... دارم بهت شانسه اینو میدم که از این نفرتت رها بشی پس از دستش نده .

چانیول با ثبات گفت و دسته لرزون بکهیون بالا رفت ...

شاید حق با اون بود ، شاید واقعا باید همین الان این بازی رو تموم میکرد و میزاشت زندگیش نفسه راحت بکشه .

انگشتش رو گذاشت روی ماشه و نگاهش رو داد به اسلحه ای که داشت توی دستاش میلرزید ...
اسلحه ای که وزنش ده برابر شده بود و هر ان امکان داشت از دستش بیفته و این برای بکهیونی که از بچگی اموزش تیراندازی دیده و با هر جور اسلحه ای تیر اندازی کرده زیادی مسخره بود ... خیلی مسخره ...

چشماش رو داد به نگاهه پر از خالی چانیول ...

"فقط یه تیر بکهیون فقط یه تیر ... بیا تمومش کنیم ... به هیچ چیز فکر نکن فقط یه تیر"

مدام تو مغزش به خودش تشر میزد ولی بدنش انگار تحت حاکمیت خودش نبود درست مثله اشکایی که بدونه اینکه ازشون خبر داشته باشه داشت صورتش رو خیس میکرد...

+ من ... باید تمومش کنم ...ولی ...

چشماش رو بست و نفسه عمیقی کشید ...

"بکهیون یه روز میرسه که اسلحه توی دستت سنگین میشه ... اونروز هیچوقت تیراندازی نکن ... چون بعدش پشیمون میشی ... یادت نره اسلحه ها هم مثل ادما احساس دارن ... اسلحه ها هم عاشق میشن ... درست مثله ادما ... عشق چیزیه که باعث میشه بدنت دیگه همراهت حرکت نکنه و یکم که بگذره حتی ذهنتم دیگه کنترلش دسته خودت نیست "

زمزمه های پدرش توی مغزش پخش شد ... زمزمه هایی که خیلی خوب حالش رو توصیف میکرد ...

اشکاش با شدت بیشتری از زیره چشماش ریختن و دستش پایین رفت و روی زانوهاش خم شد ...

+ نمیتونم ... نمیتونم ... نمیتونم لعنتی ... نمیتونم ...

فریاده بلندی کشید و شروع کرد به شلیک کردن به درختای پشتش ...

چانیول رفت سمتش و خواست مانعش بشه که بکهیون با عصبانیت هولش داد ...

+ نزدیکه من نشو لعنتی نزدیکه من نشو .

چانیول به چشمای خشمگینش خیره شد و بلند فریاد کشید ...

-تمومش کن دیگه ... تمومش کن .

+ نمیتونم میفهمی ... نمیتونم

چان یقش رو گرفت ...

-چرااا ... چرا نمیتونی ... مگه نمیگی ازم متنفری ... مگه نمیگی نمیتونی تحملم کنی ... تمومش کن و انقدر عذابم نده ... دیگه نمیکشم

بکهیون با خشم دستاش رو گرفت و درست مثله خودش با تمومه وجودش داد زد ...

+ منم نمیدونم ... اره ازت متنفرم ... حالم ازت بهم میخوره ولی نمیتونم ... از شلیک کردن نمیترسم از نبودنت میترسم میتونی درک کنی اینو ؟

چانیول یکم نگاش کرد و با شتاب ولش کرد ...

-چی داری میگی برای خودت ؟

+ میترسم ، از اینکه نباشی میترسم ... وقتی باهاتم اذیت میشم انگار وجودت میشه دوتا دست که داره خفم میکنه و وقتی نیستی ... وقتی نیستی بیشتر اذیت میشم و هر ثانیه افکارم درگیره توعه و من از این موضوع بیشتر متنفرم .

با گیجی بهش خیره شد ... چی داشت میگفت ؟ داشت بازیش میداد ؟ معنای پشته حرفاش چیه ؟ .

-تو ...

+ من یه بزدلم که حتی وقتی ازت متنفرمم دائم منتظره اینم که ببینمت ... من انقدر احمقم که نمیدونم با خودم چند چندم ... من واقعا دارم عذاب میکشم ولی ...

چانیول نزاشت ادامه حرفاش رو رفت سمتش و محکم بغلش کرد ...

-ببخشید .

با صدای لرزون زیره گوشش زمزمه کرد ...

-ببخشید که ازم متنفری ... ببخشید که اذیتت کردم ... ببخشید که انقدر ادمه بدیم ... ببخشید که وسطه زندگیت پیدام شد ... ببخشید که زندگیمون معمولی نیس ... ببخشید که ...

خواست بگه ببخشید که دوست دارم ولی بغضی که توی گلوش داشت بزرگتر میشد اجازه نداد ... بغضی که بدش نمیومد بین دستا و اغوشه گرمش بشکنه .

بکهیون با لرزشه ریزه شونه های چانیول دستاش رو پیچید دورش ...

+ میدونی من خیلی وقته ارزویی تو زندگیم ندارم ولی ... ولی الان ارزو میکنم که کاش میشد من و تو دو تا ادمه معمولی و ساده بودیم ... شاید اونموقع میتونستم توی چشمات نگاه کنم و بگم که از پیدا شدنت توی زندگی خوشحالم و توام دیگه دلیلی برای عذر خواهی نداشتی ... اونموقع دنیامون جای رد خون پر از لبخند بود ... پر از ارامش .

با رویای شیرینش اشکاش از سر ریختن و باعث شد چانیول بیشتر و بیشتر حالش از خودش بهم بخوره .

چانیول سرش رو از شونش برداشت و به چشماش خیره شد و صورتش رو با دستاش قاب گرفت ...

+ من ...

چانیول دستش رو اروم گذاشت روی دهنش و پیشونیش رو چسبوند به پیشونیش و چشماش رو بست ...

-هیششش ... میدونم ... همه چی رو میدونم و بابتش متاسفم ... ببخشید .

بکهیون به چشمای بستش خیره شد و یهو حس کرد دلش گرفت ... اون داشت درد زیادی رو تحمل میکرد ... حتی بیشتر اسمه امپراطور بودنش ... خیلی بیشتر .

دقایقی رو توی همون حالت موندن و گذاشتن بعده اون همه داد و فریاد و عصبانیت یکم اروم بشن ...

چانیول سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد و سعی کرد بهش لبخند بزنی ، هر چند مطمئن نبود اون لبخندبه لباش رسید یا نه ...

اروم روی موهای نرمش رو بوسید و ازش جدا شد و رفت سمته کتی که رو کاپوت بود و برش داشت انداخت روی شونه هاش و اسلحه رو از بین انگشتاش کشید بیرون ...

-بهتره بریم ... اینجا موندن خطرناکه .

دستش رو گذاشت پشتش و در رو براش باز کرد ...

بکهیون بدونه اینکه نگاش کنه داخل ماشین نشست .

چانیول نگاهی به کلت توی دستاش کرد و کلافه اهی کشید ...

-چیکار کنم ... چیکار ؟

کلت رو گذاشت پشتش و سوار شد .

تو طوله مسیر هر دو در سکوت و بازم زندانی افکارشون بودند ....

بکهیون به حرفایی که زده بود و نباید میزد ، موقعیتی که از دست داده بود ، سختیایی که کشیده بود و الان داشن بهش دهن کجی میکردن و به روزایی که منتظر چانیولی مونده بود که الان کنارش داشت به مقصدی میرفت که حتی نمیدونست کجاست فکر میکرد و چانیول به برنامه ی احمقانه ای که برای پایان دادن به همه چیز ریخته بود و قطعا قرار بود تهش یه دلیل دیگه به بقیه برای تنفر از خودش بده ولی این تنها راه برای نجاته همه از این گدال بود ، گدالی که پدرش برای همشون ساخت و توی تاریکی رهاشون کرد.

-دلیل دیگه ای هم داره ؟

به ارومی زمزمه کرد و توجه بکهیون بهش جلب شد ...

+ دلیل چی ؟

-این تنفرت ... اینکه میخوای منو بکشی و بودنم اذیتت میکنه دلیل دیگه ای هم داره یا فقط برای اینه که باهات بد رفتار کردم و فرستادمت پیشه اون پیرمرده عوضی تر از خودم؟

بکهیون روش رو ازش برگردوند و حرفی نزد ... گفتنش فقط باعث میشد یه زخم قدیمی رو برای خودش باز کنه و یه زخم جدید به بدنه پر درده اون وارد کنه .

چانیول بهش نگاه کرد و حرفی نزد و سرعتش رو بیشتر کرد ...

+ داره .

بعده یه سکوت طولانی جوابش رو داد .
چانیول دستاش دوره فرمون سفت شدن ولی سعی کرد خودش رو کنترل کنه .

-چی ؟

+ ازم نخواه بهت بگم ... دیگه نمیتونم بیشتر از بین افکارم درگیر باشن و عذاب بکشم ...دونستنش برای هیچکدوممون سودی نداره .

چانیول کلافه دستش رو لبه پنجره تکیه داد و فرو برد بین موهاش ... کاش زودتر میتونست یکاری کنه که کمتر اذیت بشه ، کاش میتونست قبله اینکه شب بشه فقط برای یه بار دوباره توی اغوشش بگیرتش و بین موهاش نفس بکشه فقط یه بار .

به عمارت که رسیدن تک بوقی زد و درو براش سریع باز کردن و بکهیون با موشکافی اطراف رو نگاه میکرد .

ماشین رو نگه داشت و رو کرد سمتش ...

-اینجا خونمه ... از همه لحاظ امنه .. ادماش هیچ شباهتی به اونایی که توی امپراطوری دیدی ندارن پس میتونی راحت باشی .

+ چرا اوردیم اینجا ؟

-چون میخوام مراقبت باشم، چون برام مهمی ... یه بار شکست خوردم ولی نمیزارم دوباره کسی بهت اسیب بزنه ، بهم اعتماد کن .

بکهیون نگاهش رو ارود بالا و بهش خیره شد ...

+ اینجا فقط تویی ؟

-نه ... نمیدونم خوشحالت میکنه یا ناراحت ولی سوهو یا همون جونمیونم با دوست پسرش که دوسته بچگیمه اینجاست و کایم در واقع اینجا زندگی میکنه .

+ جونمیون؟

چانیول سر تکون داد و با تردید دستش رو گرفت ...

-اگر نمیخوای باهاش رو به رو بشی میتونم ..
+ نه نمیخواد بریم .

دستش رو کشید بیرون و جلوتر ازش از ماشین پیاده شد ...

چانیولم سریع پیاده شد و راه افتادن سمته ساختمون .

با ورودشون نگاهه با تعجب همه میخ شد روشون و باعث شد بکهیون سرش رو بندازه پایین و خودش رو بکشه پشته چانیول ...

چانیول نگاهه ترسناکی به نگهبانا و خدمه انداخت و دسته بکهیون رو محکم گرفت و راه افتاد ...

سعی کرد دستش رو ازاد کنه ولی انقدر محکم گرفته بودش که کم کم داشت دردش میومد .

وارده سالن اصلی که شدن سوهو رو دید ...

خواست بیتوجه بهش زودتر از پله ها بره بالا ولی با صدای سهون که روی راه پله بود توجه سهون بهشون جلب شد .

-هیونگ این کیه دیگه ؟

چانیول نگاهه عصبیش رو داد به سهون که با تعجب نگاش میکرد ...

سوهو با شوک از جا بلند شد و نزدیکشون شد ...

-بک...بکهیون ؟! اینجا ؟!

چانیول کشیدتش پشتش و مانع سوهو شد ولی بکهیون دستش رو گذاشت روی شونش و به ارومی رفت جلو ... میدونست بالاخره باید باهاش رو به رو بشه پس بهتر بود همین الان هر حرفی بود زده میشد .

+ اره بکهیونم ... مدته زیادی گذشته جونمیون ... یا به قوله بقیه بهتره بگم سوهو .

سوهو پوزخنده عصبی زد و نزدیکتر شد بهش ....

-اره مدته خیلی زیادی گذشته ... اونقدر زیاد که تویی که بهم قول دادی یه زندگی خوب داشته باشی الان اینجا کناره ادمی هستی که نباید باشی .

بکهیون نیشخندی به تلخی لحنش زد ...

+ واقعا زمان زیادی گذشته و فکر کنم برعکس من به تو خوب گذشته ... شاید من کنار ادمی باشم که نباید باشم ولی توام همینجایی و فقط من موندم که چطوره من نباید کناره این ادم باشم ولی تو اینجایی درست وسطه خونه همون ادم ؟

سوهو عصبی خندید ....

-بک حرفو نپیچون تو به چانیول گفتی به من بگه مردی ... میدونی اون شبی که این خبر رو شنیدم چه حالی شدم ؟ ، میدونی چقدر از خودم متنفر بودم که چرا توی این همه سال نگشتم پیدات کنم ؟ بکهیون چه بلایی سره خودت اوردی ؟ چیکار کردی با خودت؟ چرا اصلا وارده خلاف شدی ؟ چه بلایی سرت اومده ؟ چرا شدی ... شدی ...

+ چرا شدم یه هرزه خراب که دستی دستی زندگیمو به جهنم دره ای مثله امپراطوری کشیدم ؟ ... بس کن جونمیون منو تو دیگه هیچ ربطی بهم نداریم پس برام ادای ادمای نگران رو در نیار ... من تمومه این سالها داشتم بین اتیشی که خودم برای خودم درست کردم میسوختم ... اونموقع تو کجا بودی ؟

-داری مزخرف میگی ، چه بلایی سره خودت اوردی لعنتی ؟ منظورت از اتیش چیه ؟

+ همین الان فکر کنم بهت واضح گفتم من و تو دیگه بهم ربط نداریم ... همون روزا من بهت گفتم دیگه من اون بیون بکهیونه ساده و خوشبخت نیستم و الانم با وجوده چیزی که میبینم توام دیگه کیم جونمیون ساده که پیشه مادر بزرگ و پدربزرگش زندگی میکرد نیستی .

-من نگرانت بودم ... میفهمی اینو ؟

+ نه متاسفم من فهمی برای دلسوزی دروغین دیگران ندارم مخصوصا غریبه ها .

سوهو یه قدم نزدیکش شد و دستش رو گرفت ...

-بکهیون من ...

-بسه سوهو ... اون خستست و تو داری اذیتش میکنی .

-مطمئنی کسی که اذیتش میکنه منم ؟
با طعنه و عصبانیت از چانیول پرسید .

-گفتم بسه ، مجبورم نکن ببرمش جایی که حتی نتونی دیگه ازش یه خبر بشنوی ... اوردمش اینجا ارامش داشته باشه پس لطف کن دور و برش نگرد .

محکم گفت و دسته بکهیون گرفت و بدونه نگاه به سهونی که همچنان بالای پله بود سریع از پله ها رفت بالا .

سوهو دستش رو به نرده گرفت ...

-با خودت چیکار داری میکنی بک ... چیکار ؟

اون ادم با اون نگاه پر غم و سرد ، با اون لحنه تند و تلخ قطعا اون بکهیونه ساده و معصوم نبود ... اون بکهیونی که میشناخت لبخند هیچوقت از لباش کنار نمیرفت ... اون بکهیون مثله یه میوه بهاری بود ، تازه و دست نخورده ... اون بکهیونی که میشناخت هیچوقت انقدر تند حرف نمیزد ، هیچوقت از کسی اینطوری رد نمیشد ... اون بکهیون انگار مرده ...

-چه اتفاقایی برات افتاده که انقدر عوض شدی ؟ چقدر زخم دیدی که اینطوری تلخ شدی ؟

اهی کشید و دستای سردش رو به سرش گرفت ...

داشت تقریبا روانی میشد ... نمیدونست باید چیکار کنه ... اصلا مگه کاریم میتونست بکنه ؟‍! .

سهون خیره شده بود به سوهو ... خیلی سخت نبود براش که بفهمه داره خودخوری میکنه ... سوهو همیشه عادت داشت خودش رو مقصر بدونه ... همیشه عادت داشت بیش از حد نگران بشه ... همیشه عادت داشت انقدر خودخوری بکنه تا ذهنش از کار بیفته .

رفت سمتش و دستش رو گرفت ...

+ بهتره بری اتاق ، با خودخوری چیزی درست نمیشه .

سوهو گیج سرش رو اورد بالا و بهش خیره شد ...

سهون یکم خیره نگاش کرد و دستش رو گذاشت پشتش و هولش داد سمته پله ها .

سوهو کلافه تر از این حرفا بود که بتونه مخالفت کنه پس فقط مطیعانه حرکت کرد .

وارده اتاق شدن و سهون سوهو نشوند روی تخت ...

+ استراحت کن ... به اون پسرم فکر نکن ... قطعا چانیول اذیتش نمیکنه ... البته شاید ... در واقع اون چانیولی که من میشناختم نمیتونه اذیتش کنه ولی در مورده این غریبه ای که جدیدا شناختم نظری ندارم .

سهون عقبگرد و رفت سمته در که با صداش اایستاد ...

-توام داری بهم پشت میکنی ؟

سهون حرفی نزد ، حتی برنگشت سمتش و باعث شد سوهو خنده عصبیی کنه ...

-قول دادی عوض نشی ... قول دادی هر کی عوض شد تو نشی ... میگفتی حتی اگر من بخوام از پیشت برم تو نمیزاری چون نمیتونی دوریم رو تحمل کنی ... یادته ؟

سهون دستاش رو مشت کرد و حرفای کانگ توی کوشش پیچید ...

"جونمیون چندماهه دنباله جانگ ییشینگ میگرده ، قطعا به تو چیزی در این باره نگفته... حتی منم وقتی این خبرو شنیدم شوکه شدم ... فکر میکردم همونقدرکه تو دوسش داری اونم دوست داره ولی انگار که راست میگن عشق اول هیچوقت فراموش نمیشه ... حواست رو جمع کن سهون ... شاید اینم یه بازی باشه درست مثل بازیی که با چانیول برات درست کردن... یه بازی برای دور زدن تو ... یه بازی که بازندش تویی . "

لباش رو محکم بهم فشار داد تا داد نزنه بگه دلیل این تغییرش اونه ... تا فریاد نزنه بگه من دلتنگه اینم که برای یه ثانیه فقط یه ثانیه تو بغلم بگیرمت و تو هوای تو نفس بکشم ولی دیگه نمیخوام احمق باشم ، نمیخوام بیشتر از این درد بکشم ... نمیخوام .

سوهو از سکوتش عصبی بلند شد و رفت سمتش ...

-چرا حرف نمیزنی ؟ هان؟ چراااااا؟

فریاد کشید و بازوش رو گرفت و با شتاب برش گردوند ...

-چه مرگته اوه سهون ... چه مرگته ؟ چرا تکلیف منو روشن نمیکنی هان ؟ لذت میبری از اینکه هر روز اینطوری خفم میکنی ؟

یقش رو گرفت و با عصبانیت تکونش داد ...

-من برای تو یه وسیلم ؟ عشق و حالت رو کردی حالا دلتو زدم ؟ اره ؟ دیگه از اینکه ریختمو ببینی بدت میاد ؟ اگر قرار بود اینطوری بشی چرا کاری کردی که اینطوری دوست داشته باشم هان ؟ حرف بزن دیگه عوضی حرف بزن .

ولش کرد و باعث شد سهون کوبیده بشه به در ولی براش مهم نبود ، دیگه براش مهم نبود...

-میدونی وقتی توی اون گورستون هر شب شکنجه میشدم فکر میکردم که هیچی نمیتونه بدتر از اون باشه ولی الان میفهمم که درد اون در برابر دردی که تو داری این مدت بهم میدی هیچه ... همینو میخواستی بهم ثابت کنی اره ؟ یکی جسممو نابود کرد یکیم روحم ... کارتون واقعا فوق العادست ... یه ادم گیر میارید و نابودش میکنید زیره دست و پاتون ...

دستاش رو گرفت کناره پیرهنش و با خشم دو طرفش رو کشید و بیتوجه به دکمه هایی که پاره میشدن و به اطراف پرت میشدن فریاد کشید و کوبید به سینش ...

-بیا ... بیا توام اخرین ذره های جونم رو بگیر ... توام ازم استفاده کن ... توام بگیر بهم زخم بزن ... پس معطل چی هستی ؟

رفت جلو و دستش رو گرفت ولی سهون سعی کرد خودش رو ازاد کنه و سوهو محکم تر گرفتتش ...

-اوه سهون هر بلایی میخوای توام سرم بیار ولی من دیگه ساکت نمیشم ... من دیگه یه جوونه خام نیستم ... به زودی از پیشت میرم تا تو بمونی و خوده عوضیت ... دیگه بازیچت نمیشم .

کلمات رو با بیرحمی کوبید به صورتش و با تنه از کنارش رد شد و با شتاب درو باز کرد و از اتاق خارج شد .

سهون به جای خالیش خیره شد ...

کلماته اخرش مدام توی سرش اکو میشد ...

"به زودی از پیشت میرم ... به زودی از پیشت میرم ... به زودی از پیشت میرم ..."

سرش رو گرفت بین دستاش و فشار داد و فریاده بلندی کشید ...

داره چیکار میکنه ... داره با زندگی خودش چیکار میکنه ...

عصبی گلدون روی میز رو برداشت و کوبید به اینه ولی اروم نشد ...

لگده محکمی به صندلی زد و تمامه وسایه روی میز تحریر رو ریخت روی زمین ...

هر چی که میدید رو پرت میکرد به اطراف و بلند فریاد میکشید .

نگاهش رو به اتاقه درب و داغون و پر از شیشه خورده رو به روش انداخت و خودش رو پرت کرد روی تخت ...

+ ولی تو بری من دیگه هیچ امیدی برای زندگی ندارم ... روزام رو برای اینکه بتونم تو رو ببینم شروع میکنم ... اگر تو بری شاید هیچوقت روز نشه .

اشکه مزاحمی که گوشه چشمش داشت میریخت رو گرفت و تلفنش رو برداشت و شماره کانگ رو گرفت ...

-به به پارک سهون بزرگ ، این افتخار رو مدیون چی هستم ؟

+ یه جای خلوت میخوام که کسی پیدام نکنه و بتونه چند ساعت تو حاله خودم باشم .

-به بچها میسپرم بار رو برات خالی کنن برو اونجا .
+ باشه .

از جا بلند شد و راه افتاد تا بازم خودش رو با مشروب خفه کنه ... مشروبی که این روزا جای سوهوش همدمش شده .
______________________________________

+ جمعش کن سریع .

کیونگسو نگاهه متعجبش رو به جنازه غرق در خون وسط اتاق داد ...

-مرده ؟

+ نه پس دوربین مخفیه اینم خودش رو زده به مردن که تو اومدی تو پخ کنه بترسی بخندیم .

غر غر کنان گفت و از روی تخت بلند شد و رفت سمته جنازه و شروع کرد به گشتن جیباش و مدارک و اسلحش رو برداشت .

+ معطل چی هستی تکون بخور دیگه .

کیونگسو رفت سمتش و سعی کرد بلندش کنه ...
-تو کشتیش ؟

+ نه

-پس کی ...

+ ببند دهنتو و تو کاری که بهت مربوط نیس دخالت نکن فقط بی سر و صدا بلندش میکنی و دنبالم راه میفتی .

کیونگسو نفسه عمیقی کشید و با وجوده درده دستش سعی کرد بلندش کنه ...

کای یکم نگاش کرد ... قطعا اون هیکل گنده برای بلند کردن توسط یه نفر غیر ممکن بود ... نگاهش رو داد به بانده دوره دستش که یکم قرمز رنگ بود و زیره لب فحش به خودش داد و رفت سمتش و یه طرف دیگش رو گرفت .

+ کمکت میکنم ... فقط سریع باش ... میریم سمته دره پشتی .

سری تکون داد و حرکت کردن ...

-نگهبانا کجان ؟

+ فرستادمشون برن اطراف رو بگردن ... حوصله ندارم بشینم به زر زراشون گوش بدم ... توام حواستو جمع کن بفهمم کسی از این موضوع خبر داره تو باید تقاصش رو پس بدی.

کیونگسو حرفی نزد و فقط از تو لپش رو گاز گرفت تا دهنش باز نشه و دوباره یه شره جدید برای خودش درست کنه .

از دره پشتی که رفتن بیرون متوجه ماشین مشکی رنگ شدن که با دیدنشون افراده داخلش سریع پیاده شدن و اومدن سمتشون و جنازه رو ازشون گرفتن .

+ بی سر و صدا میبرینش مثل قبلیا ابش میکنین ... پولشم تا شب تو حسابتونه ... هر چقدر کارتون تمیز باشه پولتونم رند تر میشه .

هر دو تعظیمه کوتاهی به کای کردن و جنازه رو کشون کشون بردن و انداختن توی ماشین و با سرعت حرکت کردن .

-اونا کی بودن ؟

کای نگاهه تاریکش رو داد بهش ...

+ فک کنم باید بدم زبونت رو ببرن تا یاد بگیری انقدر سوال نپرسی .

با غضب گفت و راه افتاد سمته حیاط اصلی و کیونگسو هم پشت سرش .

سوئیچش رو در اورد و انداخت توی بغلش .

+ رانندگی بلدی ؟

نگاهی به سوئیچه توی دستش انداخت ...

-بلدم .

+ پس رانندگی کن .

گفت و رفت دره عقب و باز کرد و سوار شد .
-انگار من رانندشم ... مگه خودت دست نداری .
غر غر کنان رفت و سوار شد و راه افتاد .

-کجا باید برم ؟

+ بزن توی جی پی اس دیسکو شبانه برات میاره .

-دیسکو ؟!

+ اره .

کیونگسو حرفی نزد و حرکت کرد .

تو طوله مسیر کای مدام کیونگسو رو زیر چشمی میپایید ... اینکه اینطوری داشت بهش اعتماد میکرد ریسک پذیر بود ولی توی این مدت هر چقدر نگاش کرد جدا از زبونه درازش هیچ چیزی ازش ندید ... عین ادم کارش رو میکرد ، با کسی کار نداشت و دنباله حاشیه نبود ، این چیزا برای اعتماد بهش کافی بود .

به مقصد که رسیدن کیونگسو با تعجب به دره بزرگ نگاه کرد ...

-همین جاست ؟

+ اره بوق بزن درو باز میکنن .

-اینجا که دیسکو نیس !

+ نه اینجا جاییه که زندگی میکنم .

-پس چرا... ؟

+ به تو مربوط نیس .

کیونگسو بازم داخله لپش رو گاز گرفت و سعی کرد اروم باشه .

تک بوقی زد و وارد شدن ...

با کنجکاوی اطراف و ساختمون بزرگه مرواریدی جلوشون رو نگاه میکرد .

+ نگه دار .

از ماشین پیاده شدن و کای جلو تر راه افتاد .
یکی نگهبانا اومد سمتش ...

-خوش اومدین قربان .

+ امپراطور اینجان ؟

-بله چند ساعتی میشه که اومدن .

+ حواستونو جمع کنید ... نگهبانارو بیشتر کن .

-چشم

سری براش تکون داد و راه افتادن ...

-اینجا زندگی میکنی ؟

کای چپ چپی به کیونگسو نگاه کرد ...

+ فکر کنم باید اینطوری بهت بگم ... تو در حدی نیستی که توی زندگی من دخالت کنی پس انقدر فضولی نکن و نرو رو مخم .

قدماش رو به سمته پله ها برداشت و یه راست رفت سمته اتاقه چانیول و در زد ...

+ همین جا منتظر بمون ... هوسه فضولی به سرت نزده چون اینجا حتی حرکته مورچه هاشم زیره نظر دارن .

زیره لب بهش تشر زد و وارده اتاق شد .

کیونگسو به نرده تکیه داد ...

خیلی نگذشت که در باز شد و یه پسر هم قد و قواره خودش از اتاق اومد بیرون ...

با تعجب به لباسای خونیش خیره شد ...

"اینجا چه خبره ؟ این کیه ؟ "

بکهیون نیم نگاهی به پسری که میخ شده بود روش انداخت و بیتوجه بهش راه افتاد سمته دره مشکی رنگه اتاقی که چانیول بهش گفت بره .

کیونگسو تا زمانی که جثه اون فرد پشته در قایم بشه بهش نگاه میکرد ...

-چه چشمای غمگینی داشت ! ... حتما اونم یه ادمه بدبخته که تو چنگاله اینا افتاده .

Continue Reading

You'll Also Like

120K 20.9K 23
تفنگو روی گونه ش فشار داد " خودت چی فکر میکنی ؟" کاپل : کوکوی ژانر : جنایی ، اکشن ، روانشناختی ، اسمات محدودیت سنی +18 [[ بعلت استفاده از خشونت ،...
453K 44.3K 44
جونگکوک وارث بدنام ترین امپراطوری مافیا در سرتاسر سئول تهیونگ پلیس تازه کاری که از طرف تیمش برای نابودی این امپراطوری به عنوان مامورمخفی فرستاده شده ...
85.6K 15.5K 62
خلاصه:سه سال از رفتن یوهان و الیا به سوئیس گذشته و گائون هم درگیر کارهای خودش هست که وزارت دادگستری تصمیم میگیره یه قاضی جانشین کانگ یوهان بکنه اما ا...
12.1K 456 200
Dastan asheqane