Behind the mirror

By Saaba9407

26.5K 4.5K 2.6K

More

MIRROR1
Mirror 2
خاورمیانه!شروع و سرآغاز
از توهم بیدارشیم؟
مهمانی ویژه
ددی عصبانی
مرور خاطرات عکس ها
حلقه دوستی و خانوادگی؟
نفرتوم ؟ جونگکوک؟کوکی؟
کوکی و تاتا
خورشید مصر طلوع می کند
شیر و عسل
بنیله مجازات می شود
باران در امتداد آفتاب
موش ها
آپ نیست
کمر هوسوک خورد می شود
عسل در شیر ادقام می شود
رودخونه آتش
غریبه خطر ناک
خورشید در هند
Untitled Part 23
خورشید من
تولد
حتما خونده بشه
خواهر
سوت
خیانت
شروع جنگ
سرانجام ما

ده ماه تابان و یک خورشید

859 149 155
By Saaba9407

اکنون که در آغوش پسر بزرگ تر بیدار شده بود به یاد می آورد شب گذشته خودش را در  چه سیاهچاله ای انداخته و خوب می دانست که دیگر راه فراری ندارد

پس احتمالا باید  به سمت موافق مواج شنا می کرد؟

                                                             ---------------------------------------------------------------

موهای تیره رنگش را مرتب بافته بود و مشغول تماشای تمرین شمشیر زنی دو شاهزاده جوان بود 

یون چرخی بر شمشیرش داد و سعی در حمله به سوی گردن پسر کوچک تر داشت 

هوپ اما توانست با اندکی چابکی از ضربه مهلک شمشیر یون بگریزد 

در آن هوای گرم هرچند که هر دو با بالا تنه ای برهنه بر یک دیگر شمشیر می کشیدند اما همچنان گرمای هوا قابل استشمام بود و سبب می شد بدن هر دو خیس از عرق باشد 

هرچند که خلاف ندیمگان بازیگوشی که پنهانی دو شاهزاده را دید می زدند بنیله به آن می اندیشید که چگونه سر از سحر برادر خوانده عزیزش و آن شاهزاده زخم بر چشم سر در بیاورد 

با صدای خنده های بلند هوپ از افکارش یرون کشیده شد و به تصویر روبرویش خیره شد 

هوپ جوان همانطور که موهای کوتاه مشکی رنگش بر اثر عرق و تحرک زیاد نم دار بودند به دور میدان تمرین می دویید و به دنبالش شاهزداه ای که مدتی می شد قلبش در گروی آن منحنی زیبای لبانش بود با لبخندی بزرگ  به دنبال پسرک می دویید 

وقتی هوپ به سمتش دویید و با سرعت پشت سرش پناه گرفت صدای خنده خودش هم بلند شد 

یون با چشمانی که تهدید وار شده بودند به پسر کوچک تر توپید 

یون_ از پشت بنیله بیا بیرون جنگجوی ترسو 

هوپ محکم تر لباس بنیله را میان انگشتانش فشرد 

هوپ_ من ترسو نیستم تو زیادی تو کشتن من جدی ای 

بنیله خنده ریزی کرد و کف دودستش را روی سینه های سفت و تخت پسر بزرگ تر که در تلاش بود هوپ را از بنیله جدا کند گذاشت 

بنیله_ یون ! آروم باش  این بچه بی گناهه 

در همون حین یون غرید 

یون_ بی گناه؟ خدای من یعنی تو واقعا ندیدی اون بچه پرو چجوری از بین پاهام غلط خورد و با اون شمشیر مسخره چوبیش زد پشتم؟

هوپ حق به جانب سرش را از میان بازوی چپ  و پهلوی بنیله رد کرد تا بتواند صورت پسر بزرگ تر را ببیند 

هوپ_ خوب حالا کاریت نکردم که  یه جوری می گی انگار با شمشیر واقعی به دستگاهت آسیب زدم 

بنیله با چشمانی که از تعجب گرد شده بودند به چشمان یون زل زد 

یون دادی کشید و تلاش کرد پسرک را بگیرد 

یون_ هوپ به تمام مقدسات معبد اگه دستم بهت برسه از همون دستگاه مبارکت دارت می زنم بچه پرو 

هوپ زبونی بیرون آورد و بلند خندید اما در آخر طی یک اشتباه کوچک به دستان پسر بزرگ تر افتاد 

با چشمانی درشت شده و پر استرس به یون خیره شد و بزاق دهانش را چنان صدا دار قورت داد که بنیله بلند زیر خنده زد 

یون پشت چشمی نازک کرد و به پسر کوچک تر خیره شد 

یون_ خودت بگو چجوری بکشمت بچه 

هوپ لبخند دست پاچه ای زد 

هوپ_ م..من...د..دیرم..دیرم شده باید برم ..برم..س..سر کلاس بعدیم 

هوپ به زور خودش را از دستان پسر بزرگ تر رها کرد و شروع به دوییدن کرد 

یون که جالا وججود آن پسرک شیطون رو دور دیده بود خنده ای کرد و به سمت دخترکی که او عاشقانه می پرستیدش برگشت 

یون_ بعضی وقتا دلم می خواد جدا بکشمش , بچه پررو رو 

بنیله دستی بر سرشانه لخت و عضلانی مرد کشید 

بنیله_ گاهی وقتا احساس می کنم دارم براش مادری می کنم یون !

لحن دخترک مهربانانه و پر از حس بود به گونه ای که آن جو کوچک و پر از خنده را در بُعدی احساسی فرو برد 

یون دستی بر صورت خودش کشید 

یون_ هوپ مثل پسر من و تو می مونه  , اون بچه غیر از ماها کسیو نداره  

بنیله آه جان سوزی کشید 

بنیله_ اون کوچولوی پر انرژی واقعا دوست داشتنیه حتی تهیونگ با اون همه اذیت کاریاش هوپ براش جایگاه خاصی داره 

هردو سری تکون دادند و بی هیچ حرفی کنار هم نشستند 

یون_ بنیله؟

بنیله_ هوم؟

یون آهی کشید و چشمانش را به نیم رخ دخترک دوخت 

یون_ اگه قرار باشه از اینجا برم نمی خوام بدون تو برم 

بنیله_ وقت مناسبی برای حرف زدن راجب این موضوع نیست , بلند شو و برو آماده شو جشن هدایای عروسی به زودی برگزار می شه 

یون پوف کلافه ای کشید و از جایش برخواست 

یون_ لعنت به این مراسمات حوصله سر بر , دوست ندارم اونجا ببینمت وقتی نگاه اون مرتیکه هندی لعنتی رو روت می بینم دلم می خواد با دستای خودم خفش کنم 

بنیله _ خودتم خوب می دونی که تهیونگ با در خواست ازدواج راجل و من موافقط نمی کنه پس چرا اینقدر بی خودی فکر می کنی؟

یون_ تو متوجه نیستی !

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هرچند که حمام طولانی کرده بود اما هنوز هم درد چشمگیری در کمر و پشتش داشت 

اما چاره ای نبود نمی توانست از حضور در جشن هدایا سر باز بزند از طرفی هم تهیونگ بر او تاکید کرده بود که اصلا دوست ندارد جونگکوک حین قدم زدن بلنگد پس چاره چه بود؟

جیمین را به نز خودش فرا خواند و مشغول پوشیدن لباس های جدیدش برای مراسم شد 

هرچند که دیروز نتوانسته بود تمامی شاهزادگان و میهمانان را از نظر بگذراند اما مطمئن بود امروز تک تک آن هارا ملاقات خواهد کرد 

موهای بلندش به در خواست خودش با گیره ای که از تهیونگ در روز های آغازین بازگشتش از جنگ هدیه گرفته بود بسته شد و در حالی که ردایی بلند به رنگ مشکی و طلایی بر تن می کرد به سمت آینه ای پا تند کرد که دیشب شاهد عشق بازی خودش و پسر بزرگ تر در مقابلش بود 

با به یاد آوری اتفاقات شب گذشته بار دیگر گونه هایش رنگ گرفتند و چشمانش کمی نم دار شد 

او خود آخرین روزنه آزادی را از بر بسته بود 

حالا دیگر سخنی در ذهنش نداشت تا بتواند خودش را تبرئه کند  

او نفرتوم بود الهه پاکی و زیبایی 

و حالا او ملکه سرزمین به وسعت هزاران هکتار بود , سرزمین بلند بالایی که حالا بخش بزرگی از یونان هم تحت سلطه زهرآگینش بود 

با ورود پسری که حالا همسرش خوانده می شد به داخل اتاق سرش را با کمی خجالت پایین انداخت 

دوست نداشت به چشمان پسر بنگرد چرا که جز صحنه های دیشب چیزی در خاطرش نقش نمی بست 

دستی گرم بر گونه اش کشیده شد 

یقین داشت دست پسر بزرگ تر است 

چانه اش به سمت بالا کشیده شد و پسر بزرگ تر با ثابت نگاه داشتن چانه اش مجبورش کرد در چشمان کشیده خودش خیره شود 

با همان صدای بم در فاصله کمی از صورت پسرک لب زد 

_ زیبایی ! همیشه زیبایی 

 جونگکوک اما گویی در میانه هوا معلق مانده بود اودر بین حس خوب بی وزنی و آزادی و ترس از سقوط غوطه ور بود 

دلش شور میزد یا پروانه ها در دلش زبانه می کشیدند ؟ 

به همراه پسر بزرگ تر به سمت شاه نشین سرسرای بزرگی که جشن در آن برگزار می شد رفت 

با تمام دردی که در وجودش حس می کرد و گاهی آنقدر زیاد می شد که مغز استخوان هایش را بجود سعی کرد بدون هیچ نقصی پر از ابهت همانند همسرش راه برود 

در کنار تهیونگ بر تخت بزرگ سلطنت نشست و نگاه اجمالی بر حضار انداخت

با  به صدا در امدن موسیقی و ساز ادامه جشن دیروز از سر گرفته شد و رقاصان به میانه سرسرا بدن هایشان را به منزله شادی پیچ و تاب  دادند 

ندیمگان شراب های مرغوب بر پیاله بزرگان می ریختند و بوی خوراکی های مرغوب در همه جا پیچیده بود  صدای هم همه و خنده به گوش می رسید 

فضای سرسرا  گرم و دلنشین به چشم می آمد هر چند که پسر جوان تر از دیدن آن همه چهره جدید خوشنود نبود اما بنظر می رسید همسرش در کنارش در تلاش بود اقتدار و ابهتش را به رخ حضار بکشد 

اما سوالی که ذهن کنجکاو جونگکوک رو درگیر کرده بود یک سنت شکنی بزرگ تر به میانه مراسم بود 

مگر او ملکه و تهیونگ پادشاه مصرخوانده نمی شدند ؟ پس تاج های سلطنتیشان کجا بود؟ هرچند که جونگکوک خوشحال بود که مجبور به تحمل کردن آن کلاه سنگین و اذیت کار بر سرش نیست اما همچنان در سوال هایش غلط می زد 

وقتی دستی بر دور کمرش پیچید بار دیگر نا خواسته بر خودش لرزید 

با  صدای بلند و رسای تهیونگ به خودش آمد 

_ تاج های سلطنتی را بیاورید !

دو جعبه قرمز رنگ در کنار هم به نزدیکیشان آمد و همزمان تمامی  حضار به نظم خاصی روبه روی آن ها ایستادند 

جونگکوک که در فکر آن بود چه گونه وزن تاج سنگین را بر گردنش تحمل کند با دیدن تصویر دو تاج خودش و همسرش چشمانش از بهت بزگ شدند و همچنین برقی در چشمانش منعکس شد 

دو  تاج که در زیبایی و ظرافت چیزی کم نداشتند 

تاجی که همچون شاخه های درختی مقدس در هم تنیده شده بودند بر سر تهیونگ گذاشته شد و 

تاجی که ظریف تر به همراه زنجیر های کوچک آویزان و آن سنگ خوش رنگ میانش  بر سرخودش توسط دستان گرم همسرش گذاشته شد 

با فریاد ملازم که می گفت " درودر بر خورشید تابان مصر" کمی به سمت بالا پرید و لحضه ای بعد 

تمام حضار حاضر در سالن به نشانه احترام سر تعظیم فرود آوردند 

و چند لحضه بعد همه چیز به حالت قبل باز گشت با این تفاوت که دستان پسر جوان تر در میان دستان قدرتمند پادشاه فشرده می شد 

با داد ملازم بار دیگر همچون خرگوشی که در دام افتاده بالا پرید و باعث شد پسر بزرگ تر خنده کوچک به دور از چشمی بکند 

" شاهزاده جونگ این از خاک فرانسه" 

پسر شکلاتی با لبخند جذابش تعظیم نمادینی کرد و ندیمه ها نقاشی نفیسی که در قاب طلایی رنگی به خوبی نفس را در سینه حبس می کرد به دیدرس دوپسر بر روی تخت بردند 

تهیونگ به ارامی سری به نشانه تشکر تکون داد و باز هم فریاد ملازم بلند شد 

" پادشاه هنری سوم از خاک انگلستان " مردی مسن که در لباس های رسمی انگلیسی بشدت جدی به چشم می آمد سری به نشانه تعظیم تکان داد

شمشیر صلیبی زیبایی به میانه سرسرا آمد و به دستان تهیونگ سپرده شد 

" شاهزاده چانیول از خاک ژاپن در سرزمین های شرقی " 

پسر بلند قدی در کیمونوی مشکی رنگ جلو رفت  و بادبزن بزرگ تاشو اش را باز کرد و جلوی نیمی از صورتش گرفت و با لبخندی که باعث می شد جونگکوک جوان تا مغز استخوان هایش احساس ترس کند تعظیمی به سبک مردم خودش کرد 

کاتانای مشکی رنگی که از قلاف بیرن آمده بود و به چشم می آمد که شمشیر جفتی نیز دارد در سینی طلایینی به میانه آمد 

در مقابل چشمان حضار شاهزاده ای که جونگکوک اورا مرموز و ترسناک می خواند پری از میانه پر های نفیس متصل به بادبزن بزرگش کند و به آرامی بالای سر کاتانایی که از قلاف بیرون بود رها کرد 

با جریان ارام هوا پر پیچی بر خود خورد و به محض اصابتش با لبه تیز کاتانا با نرمی بسیار به دو نیم تقسیم شد 

گویی شاهزاده ژاپنی قصد داشت تیزی لبه شمشیر را به رخ همگان بکشد 

"شاهزاده ژانگ و حاکم شیوژنگ از خاک هان در سرزمین های شرقی "

دو مردی که یکی جوان و دیگری سن سالی مسن تر داشت تعظیمی کردند و ندیمه ها سازی زیبا و مشکی رنگ به میان آوردند 

برقی حاشا در چشمان جونگکوک جرقه زد و صدای ارامش که گویی زمزمه ای با ذهن خودش بود به گوش های تیز تهیونگ رسید 

+ خ..خدای من اون گگوژانگه!

صورت تهیونگ به سمتش برگشت 

_ چی؟

+ها؟

_ گفتی اسمش چیه؟

+گ...گوژانگ .. یه ساز سنتی چینی  

_ اها 

پسر کوچک تر آنقدر خوشحال از دیدن آن ساز آشنا بود که گویی فقط می خواست مخاطبی برای جملاتش بیابد 

+ وقتی خردسال بودم....قبل از این که مادرم فوت کنه .. هر روز گوژانگ می نواخت 

پسر بزگ تر که حالا اطلاعاتی هرچند کوچک اما جدید از پسرک به دست آورده بود لبخندی زد و دست پسرک را که هنوز درمیان دستان خودش گرفته بود کمی فشرد تا به حسی مانند آرامش القا کند 

" وزیر توتن راخ وزیر امور قصری"

مردی پیر در لباس های رسمی مصری تعطیمی کرد 

" ایشان بیست خمره نقره و ده خمره طلا هدیه دادند " 

تهیونگ سری تکون داد  منتظر نفر بعدی شد 

"شاهزاده جوان مصر شاهزاده هوپ"

ابرو هر دو پسر بالا پرید 

هیچ کدام انتظار هدیه ای از آن پسر بچه هشت ساله پر استعداد نداشتند 

پوستینی نفیس در دست ندیمه با احترام به دستان تهیونگ سپرده شد و همین سبب شد تا مجبور شود دستانش را از گره دستان پسر کوچک تر باز کند 

پوستین لول شده را باز کرد و با چشمانی که تعجب در وجب به وجبش نمایان بود به طرح روی پوستین خیره شد 

تصویر خودش بود که همسرش جونگکوک را در آغوش کشیده بود 

هر دو پسر چشمان متعجبشان را به پسرکی که با احترام و لبخندی بزرگ تعظیم کرده بود دوختند 

_ وزیر المارتیس!

مردی از میان جمعیت به جلو پا گذاشت 

* بله سرورم؟

_ هنر و تبحر شاهزاده جوان مصر در کشیدن طرح ستودنیست از شما می خوام هنر مصری را به او آموزش دهید !

هوپ با چشمانی درشت شده از تعجب سرش را بالا آورد یعنی به همین راحتی توانسته بود دل برادرش را نرم کند تا اجازه یاد گیری هنر های مصری را به او بدهد؟

*امر امر شماست سرورم !

پوستین در دستان ندیمه رو به جمعیت چرخانده شد تا هنر دست پسرک زبان زد همه شود 

" شاهزاده راجل از خاک هند "

مرد سیاه پوستی با سیبیل های پرپشت و چشمانی قهوه ای رنگ در لباس های رنگین هندی تعظیم کرد 

هدیه شاهزاده هندی چیزی فرای تصور تمامی حضار بود 

توله ببری در حالی که قلاده ای یاقوتی بر گردنش بسته شده بود به میانه سرسرا آمد 

مرد هندی زبان به توضیح گشود 

* این ببر از کمیاب ترین گونه های جانوری , از طرفی اون ها بخاطر قدرت و زیبایی بیش از حدشون همیشه مورد احترام مردم هند  هستند همونطور که گربه در مصر مقدس خوانده می شود امیدوارم خداوندگار مصر هدیه من رو دوست داشته باشند و به درخواستم گوش دهند 

تهیونگ تایی ار ابرویش را بالا انداخت  و منتظر به مرد خیره شد 

* من می خوام در خواست کنم که خداوندگار مصر بر عقیده پدرشون باقی بمونند و با ازدواج من و نگین درخشان مصر بانو بنیله موافقط کنند .

در تمام طول مدتی که مرد هندی حرف  می زد جونگکوک فقط و فقط به آن اندیشید که اگر می خواست مرد را در یک کلمه توصیف کند از چه کلمه ای بهره می گیرد و در آخر هیچ کلمه ای بجز ""چندش"" در ذهنش شکل نگرفت 

آن مرد وقیح چگونه به خود اجازه می داد در مراسم عروسی به آن مهمی حرف از عروسی دیگری بزند؟  این اولین جمله ای بود که در ذهن پسر کوچک تر شکل گرفت 

_ شاهزاده راجل از هند , از هدیه گرانبهاتون بسیار سپاس گذارم اما ترجیح می دم این در خواست در جشن تولد بانو بنیله مطرح بشه و فک می کنم شاهزاده هندی آنقدر صبور هستند که چهار ماه صبر کنند !

هرچند که لحن تهیونگ آرام به نظر می آمد اما به هیچ وجه نمی شد از تشری که صراحتا در آن به چشم می آمد چشم پوشی کرد 

مرد هندی لبخندی زد و سری به نشانه تفهیم تکان داد 

با اشاره تهیونگ ندیمه قلاده ببر را به دنبال خودش کشید تا آن توله ببر ترسیده را به دستان پادشاهش برساند 

توله ببر به تهیونگ رسید و پسر بزرگ تر با دستانش دوطرف بدن آن توله کوچک و ترسیده را گرفت تا بلندش کند 

همانطور که توله را از زمین بلند می کرد صدای غرش کودکانه توله در گوشش طنین انداخت که بیشتر چیزی شبیه به نغ نغ های نوزادان بود 

توله را به نوعی در آغوش کشید و دستی بر سرش کشید 

آن توله ببر پشمالو کوچک تر از آن بود که پنجه هایش و یا حتی دندان هایش بتوانند آسیبی برسانند 

به چشمان توله ببر خیره شد اما کارش نتیجه ای جز تلاش توله برای رهایی از آغوشش و نغ نغ دوباره اش نداشت 

با صدای جونگکوک دست از تلاش برای نگاه داشتن آن توله زیبا روی چموش در آغوشش کشید 

+ ترسیده ! باید آرومش کنی !

تهیونگ ابرویی بالا انداخت 

دستان جونگکوک به سمتش دراز شد و تهیونگ بی چون و چرا توله بی قرار را به دستان سفید و لطیف همسرش سپرد 

جونگکوک اما بنظر می آمد که با آن توله از دنیای واقعی به بیرون پرت شده بود 

نوک دماغش را به بینی سیاه رنگ توله مالید و با دستش میان دو گوش توله را نوازش کرد 

توله ببر که این اغوش را از آن آغوش قبلی بیشتر دوست داشت خرخری از روی لذت کرد و چشمانش را بست 

_ انگار تورو بیشتر دوست داره 

+توله بیچاره برای جداشدن از مادرش خیلی بچست !

_ پس تو مادرش شو !

+چی؟ 

تهیونگ شونه ای بالا انداخت 

_ گفتم تو مادرش شو , چیز عجیبی نبود !

جونگکوک تلاش کرد حداقل برای مخالفت با حرف پسر بزرگ تر هم که شده توله را به تهیونگ باز گرداند اما به محض آن که توله را از آغوشش بیرون کشید توله ببر دوباره شروع به نغ نغ و چنگ انداختن کرد 

_ می بینی! اونم تورو به عنوان مادرش قبول کرده 

+لطفا تمومش کن! من یه پسرم نمی تونم مادرش باشم اصا...اصا این یه حیوونه آخه

تهیونگ بوسه ای روی گونه همسرش که حالا از عصبانیت سرخ شده بود گذاشت 

_ اشتباهت همینجاست ! حیوون هایی هستن که از انسان هایی که توی این سالنن بیشتر قابل اعتمادن , این توله ببر بهت عشق می ورزه بدون این که به کشتنت فکر کنه  بهش نگاه کن ! تو می تونی بهش امنیت و آرامش بدی  چرا براش نکنی؟ 

+باورم نمی شه اینجوریم بلدی حرف بزنی !

_ برعکس من که حتی عادتت هات توی خوابیدن و بیدار شدن رو هم می دونم تو هیچی از من نمی دونی جونگکوک , می دونی اسم همچین اتفاقی رو چی می ذارن؟

پسر کوچک تر مشغول نوازش موهای نرم توله ببر شد و به نشونه ندونستن سری تکون داد 

_ بهش می گن عشق یک طرفه الهه من , بیماری لاعلاجی که در تمام طول سفرم , جنگم, دردکشیدن هام و حتی مردن هام هم نتونستم براش درمانی پیدا کنم , من این بیماری پر دردو کشیدم جونگکوک اما از اونجایی که می دونم روزی نخواهد بودکه تو به من عشق بورزی می خوام توی دستای خودم پنهانت کنم تا هیچ وقت کسی رو نبینی که باعث شه اینجوری مریض بشی مثل من !

+تو عجیبی!

_اشتباه نکن الهه من , من یه هیولای ترسناکم 

+ یه هیولا به فکر پیدا کردن یه مادر برای توله ببرش نیست !

_م...من 

تهیونگ رسما لال شد و برای لحضه ای از شدت تپش قلبش ترسید 

_ ب..بیا به ادامه جشنمون بپردازیم !

از ادامه بحث به خوبی فرار کرده بود و حالا که پسر کوچیک تر مشغول بازی ونوازش توله ببر بود می توانست به راحتی به نیم رخ پسرک خیره شود 

پایان فلش بک 

 "چهار روز " چهار روز لعنت شده بود که خودشو توی اون اتاق آبی حبس کرده بود و حالا کابوس جدیدی گریبان گیر خواب هاش شده بود که جونگکوک اون رو کوکی می خوند 

حالا باز هم توی یک کابوس دیگه با کوکی کوچولوی نغ نغو گیر افتاده بود 

/+ جونگکوکی؟

+هوم؟

/+ هنوزم منو یادت نمیاد؟

+تو بخشی از من بودی کوکی اما من نمی دونم چرا از دستت دادم باشه ؟ من دارم تلاش می کنم که پیدا کنم من دارم تلاش می کنم که به یاد بیارم اما هر شب و هرشب تو با اعصابم بازی می کنی و منو دیوونه می کنی 

انعکاس خودش که این روز ها اون رو کوکی می خوند سرش رو پایین انداخت و هقی زد 

/+ کوکی متاسفه که اینقدر مایه دردسره 

+ آه خدای من کوکی بیخیالش باشه؟ فراموش کن چی گفتم , تو مایه دردسر نیستی فقط یکم عجیبی 

/+ کوکی می تونه به جونگکوکی کمک کنه؟

+چی؟

کوکی لبخند خرگوشی زد و باعث شد جونگکوک به این فک کنه که آیا واقعا چنین بُعد ی در خودش داره که اینقدر سریع مود عوض می کنه؟

/+ کلید سوالای جونگکوکی پشت آینه قایم شده , کوکی اونارو پشت آینه قایم کرده !

+ تو چی کار کردی؟

/+ جونگکوکی باید بتونه پشت آینه رو ببینه تا جوابارو پیدا کنه , جونگکوکی باید آینه درست رو پیدا کنه 

+ آینه درست؟

کوکی تند تند سرش رو تکون داد 

/+ آینه درست بود که باعث شد کوکی بتونه پشت آینه رو ببینه و بعدش بخوابه حالا اگه حونگکوکی آینه درستو پیدا کنه و پشتش رو ببینه می تونه خوابیده هارو بیدار کنه 

+صبرکن چی؟

کوکی دستی براس تکون داد 

/+ بای بای جونگکوکی ! روز خوبی داشته باشی !

در آخر لبخند خرگوشی زد و لحضه ای بعد جونگکوک بیدار روی تختش نیم خیز بود 

+خدایا دارم دیوونه می شم !

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پسر همونطور که ماگ قهوه رو جلوی صورت بنیله می گرفت و با دلشوره لب زد 

هوسوک_ از تصمیمت مطمئنی؟

بنیله چرخی به چشماش داد و ماگ رو به دست گرفت

بنیله _ اصلا مطمئن نیستم اما راهی هم ندارم , تهیونگ هرگز اینقدر طولانی مسکوت نمی مونه از طرفیم برات یه کاری دارم هوسوک !

هوسوک هومی زیر لب گفت و نگاهش رو به اجزای صورت بنیله دوخت 

بنیله_ من دارم می رم اما ممکنه که تا مدت طولانی برنگردم شاید هم هرگز برنگر...

هوسوک_ ساکت شو 

دختر دستی به موهای پسرکی که این روزا از خودش هم قد بلند تر شده بود کشید 

بنیله_ باید به حرفام گوش کنی هوسوکی من راهی بجز این کار ندارم  اما می خوام بدونی که  وضایف بزرگی داریم  باشه؟ 

هوسوک اشک هاشو پس زد 

هوسوک_ چ..چه کاری؟

بنیله لبخند دردمندی زد  و گونه پسرک رو نوازش کرد 

بنیله _ اونا گیج و سر درگمن هوسوک و من نیستم که بتونم کمکی بکنم اما می خوام که تو بهشون کمک کنی باشه؟

هوسوک_ منظورت چیه؟

بنیله_ آسمان ها در شفق ها ادقام می شوند و تاریکی بر دنیا زبانه خواهد کشید , ده ماه تابان و یک خورشید ظلمت را خواهند شکافت و  خورشید تاریکی را در سینه اش خواهد بلعید !

هوسوک با چشمای سرخ از اشکش بهش خیره شد 

بنیله_ این چیزی بود که از هزاران سال پیش تا به الآن هر شب و هر لحضه مواج به گوشم می رسوندنش و حالا تو اولین کسی هستی که دارم بهش می گمش , یه چیزی درست نیست هوسوک و من بخاطر همون نا هماهنگی توی طبیعت مجبور شدم این توهم کوفتی رو بسازم مجبور شدم کسایی که همدیگرو دوست داشتن از هم دور کنم و با خودخواهی تمام کسی رو که مدت هاست از دستش دادم به یه توهم بکشم  , خوب بهم گوش کن چون وقت زیادی ندارم 

هوسوک_ بنیله..

بنیله انگشت اشاره اش رو به لبای پسر فشار داد 

بنیله_ فقط بهم گوش کن , توی کتاب خونم می تونی جواب بعضی چیزا رو پیدا کنی اما ازت می خوام اول از همه کاری کنی اونا دست از این فرار از همدیگرو بردارن  اون ده ماه تابان ....

بنیله کمی مردد در چشمان پسرک نگاه کرد 

بنیله_ سال های خیلی زیادی طول کشید تا معنیشو بفهمم , ده خورشید تابان ماییم هوسوک , من,تو و تمام اون افرادی که حالا باما هستن 

هوسوک_ اما این می شه نه نفر 

بنیله_ نفر دهم جونگکوکه و من هیچ ایده ای راجبش ندارم , سعی می کنم تهیونگو متقاعد کنم اما بعید می دونم بزاره کوک بیاد پیش ما 

هوسوک_ این دیوونگیه 

بنیله_ بهشون یاد بده همدیگرو ببخشن و از اتفاقات تلخ گذشته فقط درس بگیرن , باید کاری کنی که باهم متحد بشن و معنی باهم بودن رو یاد بگیرن  اونا باید متوجه شرایط بشن 

هوسوک_ من چطور اینارو بهشون یاد بدم؟

بنیله دستی به موهای خودش کشید 

بنیله_ بهت که گفتم هرچیزی که لازمه بدونی و انجام بدی توی کتاب خونه هست فقط .... آه بیخیالش .. گوش کن هوسوک من چیزای دیگه ای هم توی اون کتاب خونه گذاشتم که به مرور متوجه می شی چیان  

بنیله هوسوکی که هنوز هم با بهت بهش خیره بود رو به اغوش کشید و بوسه ای روی گردنش گذاشت 

بنیله_ چه توی زندگی الان چه توی زندگی قبلی با تمام اتفاقات تو مثل پسر خودم می مونی هوسوکی 

متقابلا هوسوک هم بررسی داده هاش رو به یک زمان دیگه موکول کرد و دستاشو محکم دور بنیله پیچید 

هوسوک_ هرگز با وجود تو و یون کمبود خانواده و والدینمو حس نکردم بنیله .. شما دوتا هر چیزی که یه بچه بهش مهتاج بود رو بهم دادین 

بنیله_ قوی بمون هوسوک و تحت هیچ شرایطی دست از آموزش دادن و یاد گرفتن چیزایی که براتون گذاشتم بر ندار 

بنیله خودش رو از آغوش پسر بیرون کشید و به سمت طبقه پایین حرکت کرد 

با صدای بلندی داد زد 

بنیله_ همگی یک لحضه بیایین اینجا لطفا 

با صدای بلندش 

دونه به دونه در های اتاق هایی که در راه رو طویل کنار هم قرار داشتن کما بیش یکی پس از دیگری باز شدن و ساکنانشون بیرون اومدن البته بکهیون هنوز هم کمی شک و شبهه داشت پس فقط به یه سرک کشیدن کوچیک قناعت کرد و همون لحضه متوجه شد 

لیسا هم مثل خودش در حال سرک کشیدنه 

بکهیون_ پیس!!پیس!! آهای!!

سعی می کرد صداش کم باشه تا توج بقیه که حالا توی پله ها بودن بهشون جلب نشه 

لیسا سرش رو به سمتش برگردوند 

لیسا_ با منی؟

بک سری تکون داد و باز هم سرکی کشید 

بک_ تو هم بهشون اعتماد نداری نه؟

لیسا_ من دیگه به خودمم اعتماد ندارم 

با صدای شخص سومی هر دو بالا پریدن 

هوسوک_ باید یاد بگیرین که بهم اعتماد کنین , زور تر بیایین پایین بنیله کار مهمی داره 

هردوشون مثل پاپی های شکست خورده سری تکون دادن و کاملا از اتاقشون خارج شدن تا به دنبال پسر بزرگ تر به سمت پایین حرکت کنن 

وقتی هر هشت نفرشون رو به رو ی بنیله ایستادن 

دخترک نفس لرزونی کشید 

بنیله_ همونطور که بهتون قبلا هم گفتم  اینجا خونه بزرگیه که براتون گذاشتمش به مرور می فهمید برای چی کنار هم دیگه جمعتون کردم و در آخر می خوام بدونین که من برای حل کردن یه مشکلی که ممکنه باعث بشه شماها هم کشته بشین دوباره می رم به یه جایی اما لطفا با دقت بهم گوش بدین 

چان , لون پسر قد بلند که از روز اول نه با کسی حرف زده بود و نه از اتاقش خارج شده بود به حرف اومد 

چان_ مارو آوردی اینجا و بعد خودت داری می ری؟ 

بنیله_ چیز هایی هست که باید یادش بگیرین و من نیستم که انجامش بدم پس هوسوک این کارو می کنه اون بهتون تمام چیزایی که نیاز دارین رو می گه 

لیسا_ کجا می ری؟

بنیله_ به دیدن برادرم , تهیونگ , جیمین و یونگی به خوبی باهاش آشناییت دارن 

بنیله تلخندی زد و به سمت آینه قدی که روبروشون بود حرکت کرد 

بنیله_ تحت هیچ شرایطی روی این آینه رو با چیزی نمی پوشونید باشه؟ لطفا مراقب همدیگه باشین و کنار هم بمونین تا بتونین حقیقت رو پیدا و البته زنده بمونین 

به آرامی در انعکاس خودش غرق شد و لحضه بعدی اتاق بدون حضور شخصی با نام بنیله به سر می برد 

کای شونه ای بالا انداخت 

کای_ خدای من اون جادو بود ؟ 

بک _ بعد از همه این اتفاقا تازه می گی جادو بود؟ بنیله یه جادوگر چند هزار سالس باهات شرط می بندم 

هوسوک تشر زد 

هوسوک_ معادلات معیوب مغزیتونو جمع کنین و مثل یه آدم عقب مونده حرف نزنین تمام چیزایی که دارین می بینین بهش می گن علوم غریبه 

لیسا ابرویی بالا انداخت 

لیسا_ علوم غریبه؟ چرا غریبه؟

هوسوک_ چون متعلق به انسان ها نبوده و نیست و بنیله از کودکیش مجبور به آموختن اونها شد , علومی که در عین باشکوه بودن بهای گزافی هم دارن  و همینطور برای داشتنشون باید برگزیده باشی 

جیمین با تعجب سرش رو بالا آورد 

جیمین _ برگزیده؟ 

یونگی بجای هوسوک جواب داد 

یونگی_ هیچ کس نمی دونه چرا اما بنیله کسی بود که با متولد شدنش کاهنای معبد بهش لقب برگزیده رو دادن و البته که قابلیت های دوران کودکیش هم همین حرف رو اثبات کرد 

هوسوک اضافه کرد 

هوسوک_ بنیله بهایی گزاف پرداخت کرد اما هنوز هم معتقده چیز زیادی بلد نیست 

چانیول تشر زد 

چان_ چیزی بیشتر از ساخت یه توهم کوفتی و بازی دادن ما هم مگه هست؟

یونگی هم متقابلا با پوزخندی تشر زد 

یونگی_ خیلی بزرگ تر و ترسناک تر از اون چیزی که فکرشو بکنی 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سلامممممممممم  با یه پارت رمز آلود اومدم سراغتون 

یوهاهاهاهاهاهاها 

خب بگذریم چه خبرا؟ همه چی خوبه؟ چه می کنید با زندگی جذاب کرونایی؟ امیدوارم حال همتون خوب باشه 

پارت  بعدی قراره یکم کرک وپرتون بریزه اما نترسین  ایشالا که پشماتون سرجاش می مونه 

دلتون برای یون تنگ نشده؟ نظری راجب رابطه بین بنیله و یون ندارین؟

یه چیز دیگه اینقدر از این نغ نغویی های چانیول حرص نخورین این بشر قراره یه عشقی بشه که باورتون نشه 

شت اسپویل کردم نه؟ ولی بیخیالش گاهی وقتا خیلی حال می ده 

مرسی که تا اینجا باهام بودین و خیلی دوستون دارم 

سایلنت ریدر های عزیز  حداقل یه علائم حیاطی از خودتون نشون بدین دلم شاد شه 

ووت یادتون نره هاااااااااا 

منتظر کامنتای قشنگتون هستم و این که اون ریدر عزیزی که تحلیل می کردی کوجاییییی؟؟؟؟ پاشو بیا تحلیل کن و یکم راجب قسمت آینده حدسیات بزن من اکلیلی بشم باز  لاولی من 

Continue Reading

You'll Also Like

123K 13.7K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
136K 17.2K 26
𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘝 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘊𝘰𝘮𝘦𝘥𝘺, 𝘚𝘱𝘰𝘳𝘵𝘺, 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘚𝘮𝘶𝘵 از - حرف‌های گنده‌تر از دهنت می‌زنی بچه! به ...
135K 24.7K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...
4.7K 1.2K 9
[completed] -میدونی اونقدرا هم کارم بد نیست. -معلومه که نیست. تو دست پرورده ی منی. تهیونگ لبخندی زد و از بالا نگاهش رو خمار تر کرد. سعی میکرد از حیل...