Behind the mirror

By Saaba9407

26.5K 4.5K 2.6K

More

MIRROR1
Mirror 2
خاورمیانه!شروع و سرآغاز
از توهم بیدارشیم؟
مهمانی ویژه
ددی عصبانی
مرور خاطرات عکس ها
حلقه دوستی و خانوادگی؟
کوکی و تاتا
خورشید مصر طلوع می کند
شیر و عسل
ده ماه تابان و یک خورشید
بنیله مجازات می شود
باران در امتداد آفتاب
موش ها
آپ نیست
کمر هوسوک خورد می شود
عسل در شیر ادقام می شود
رودخونه آتش
غریبه خطر ناک
خورشید در هند
Untitled Part 23
خورشید من
تولد
حتما خونده بشه
خواهر
سوت
خیانت
شروع جنگ
سرانجام ما

نفرتوم ؟ جونگکوک؟کوکی؟

958 185 113
By Saaba9407

همه چیز در مرحله تغییری بزرگ به سر می برد 

شایعات سریع تر از هر چیز دیگه ای از دروازه های قصر به هم صحبتی های رعایا رسید و تحول حتی در بین پست ترین کوچه و خیابون ها هم سرک کشید 

همه جا صحبت از خورشیدی بود که به تازگی غنچه تابشش رو به چشمای مردم می تابوند  , هر چقدر روز ها می گذشتن اشتیاق و هیجان مردم برای دیدن ولیعهد جوانی که حالا قرار بود به تخت بشینه  بیشتر و بیشتر می شد 

و این وسط تنها کسی که در حال فرار از دست روز های بی سر تهی که وحشیانه به سمت آینده یورش می بردن  شاهزاده غمگین و افسرده ای بود که حالا خودش رو تنها و بی کس می دید 

نفرتوم جوان از روزی که پادشاه آتون به دست ولیعهدی که بردن اسمش بر لبان همگان ممنوع بود الا خواهر جوان ترش و بانو یویی کشته شد خودش رو به هر دلیل و بهانه ای از چشم همگان دور کرد 

هر شب کابوس های مختلف اعصاب ضعیف شده و جسم رنجورش را به چالش می کشیدند و آن پسرک خودش را از هر راه حلی که به ذهن می رسید دور می دید چرا که حقیقتا  نمی دانست کلید این قفل در نزد چه کس سیر می کند 

بعد از آن که پدرش در جنگ با یونانیان سالیان پیش کشته شد  تنها کسی که حامی روز های اندوه ناکش از غم بی پدری بود و او را از هجران دوری مادری که در کودکی اورا تنها گذاشته بود   فرعونی بود که حالا زیر خروار ها خاک بدون هیچ مراسم محترمانه ای در گوش دانه های نا شکفته نخل های مصری لالایی مرگ نجوا می کرد 

آنوبیس گویی از سنگ های تراش خورده معابد تیزتر و محکم  تر بود بمانندی که  اجازه نداد آن مرد دل شکسته عاشق کنار همسرش به خاک سپرده شود و از  نگاه شاهزاده جوان جانگکوک  این بی رحمانه ترین انتقام قرن بود 

تنها دلخوشیش به دیدار های گاه  و بی گاهش با بنیله بود 

گویی بنیله عنصری از هم نا گسستنی بود که این شاهزادگان همیشه برافروخته را به چنگ آرامش می کشید  و چه چیز بهتر از داشتن محرم رازی همچون بنیله و تک خدمتگذار وفا دارش جیمین که از کودکی با او برگ دفتر زندگی را  خطاطی کرده بود 

خورشید سوزان مصر آوای سحر باش در گوش نخلستان های سر به فلک کشیده مصر خواند و باردیگر سبب شد تا شاهزاده جوان از کابوسی خونین برخیزد

بر خلاف شاهزادگان دیگر او و یونگی تنها شاهزادگانی در قصر بودند که به رسم ادب و فرهنگ شرقی  گیسوانی بلند داشتند  هرچند که به خوبی به یاد داشت ولیعهد مصری نیز قبل از آن که قصر را به مقصد جنگی بزرگ با  یونانیان زیاده خواه ترک کند گیسوانی به بلندی و تاریکی شب های پرستاره صَحَرای  مصری داشت  

وقتی خدمتکار دوست داشتنیش با آن چشمان درشت و ترسیده به وسط اتاق خودش را پرت کرد  چشمان کهکشانی اش را از منظره زیبای بیرون دزدید و به صورت پسرک داد 

+ چی شده جیم؟

جیمین نفسی عمیق کشید و تلاش کرد بدون لکنت اربابش را از وقایای در حال وقوع مطلع کند 

جیمین_ س..سرورم ...و...ولیعهد .. د.. دارن به اینجا ..م..میان 

هراسان از جایش برخواست و چنگی بر تار های  مشکی رنگ پریشان موهایش زد 

+ز..زودتر..ب..برو پیشش..ب..بگو .. شاهزاده ..حالش نا مساعده .. برو جیم 

اما وقتی خدمتکار قصد پاتندی به سمت در را کرد آن در بزرگ و چوبین ماهونی از یکدیگر گشوده شدند و تصویر آنوبیس در چشمان نفرتوم بازتاب شد 

در آن لباس های فاخر که با نخ های گهر باری از جنس ابریشم و طلا دوخته شده بودند حسابی خود را برازنده و زیبا به چشم کشیده بود و در این بین جانگکوک با خود اندیشید که تصویر خودش با آن کیمونوی سفید نخی و موهای بلند و پریشانش چه فکری را به سر ولیعهد روبرویش خواهد آورد 

جیمین سریعا روی زمین تعظیمی کرد و سرش را تا زمانی که صدای بلند و بم آنوبیس او را به بیرون بفرستد بالا نیاورد 

_ می تونی بیرون منتظر اربابت باشی ! 

جیمین دوباره تعظیمی کرد و به آرومی بدان آن ک لحضه ای بر ولیعهد پشت کند از اتاق خارج شد و ارباب مظلومش را با آن چشمان خرگوشی ملتمس در اتاق تنها گذاشت 

جانگکوک که حالا فقط خودش را ناجی خودش یافته بود سعی کرد لبخند کوچکی بزند 

+ چه چیزی باعث شده خورشید تابان مصر صبح به این زودی به دیدار بنده حقیری چون من بیایند؟

تلاش کرد هرچه توان در ادب دارد در چنته  بگذارد تا بتواند جان سالم بدر برد 

ولیعهد به آرومی قدم های بلندی به سویش برداشت و درست رو به رویش ایستاد 

تفاوت قدییشان آنقدری بود که جانگکوک برای دیدن صورت پسر بزرگ تر مجبور به بالا بردن سرش شود اما با شرایطی که از وضعیتش می دید ترجیح داد نگاه مستقیمش را به قفسه سینه برنزه پسر که کاملا  روبرویش بود بدوزد 

ضربان قلبش بی آن که از او دستوری بگیرد بالا تر می رفت و هر لحضه شاهزاده جوان را ترسیده تر می کرد 

نکند که ولیعهد صدا ی قلبش را که از ترس همچون گنجشکی بر دیواره های قفسی آهنین می کوفت بشنود 

_ می دونی سر خرگوشایی که ازم فرار می کنن رو چطور می برم؟

شاهزاده جوان بار دیگر خو را لرزان دریافت 

+س..سرو..سرورم..مت.متوجه منظوومنظورتون نمی شم ! 

انگشتان بلند و قلمی پسر به سمت چونه شاهزاده لرزون حرکت کردن و طی یک حرکت آروم سرش رو به سمت بالا سوق دادن و اون پسرک لرزون رو مجبور کردن به چشم هایی که بیشتر از هر چیزی توی دنیا اون رو می ترسوندن خیره بشه 

_ وقتی با من صحبت می کنی درست و دقیق توی چشمام نگاه کن !

صدای ولیعهد آروم بود اما این چیزی از جدیتش کم نمی کرد 

وقتی ولیعهد مچ دستش را میان دست دیگرش گرفت و اورا به دنبال خود به سمت میز و صندلی که هر روز جیمین موهای بلندش را شانه می کرد  بالای سرش می بست کشید  بدن سست و لرزانش ناخودآگاه به دنبال جسه پسر بزرگ تر کشیده شد 

با زور دو دست آنوبیس پشت به او بر روی صندلی که رو به روی آینه بزرگ  طلا کاری شده بود نشست 

جرعت آن را نداشت که نگاهش را برگرداند پس بی معطلی حرکات پسر را در آینه دنبال کرد 

 دست هایی که به زیبایی و مردانگی میان همه خاندان سلطنتی معروف بودند به سوی کشوهای کنار میز کشیده شدند و بعد از بیرون آوردن وسایلی که  مورد نیازش بود دوباره پشت پسرک لرزان در کیمونوی سفید برگشت 

شانه چوبی که با ظرافت وصف نشدنی به روی خود حکاکی هایی از گل های شرقی داشت را میان انگشتانش گرفت و نگاه گذرایی به آن تکه چوب انداخت 

_ هنوز هم موهای زیبا و دلربایی  داری الهه من 

دستی به موهای بلند پسرک که تا کمرش کشیده شده بودن کشید و از شدت نرمی و لطافت اون تار های مشکی رنگ لبخندی زد 

شانه چوبی را به میانه موهای پسرکی که به صندلیش چسبیده بود  برد و مشغول به شانه کردن آن تار های ابریشمی شد 

_ روزی که مصر روبه مقصد یونان ترک کردم بهت گفتم وقتی برگردم تو رو برای خودم می کنم به یاد داری؟ 

پسرک که حالا کمی بخاطر نوازش های شانه چوبی هم که شده بودآرام تر بود سری تکون داد تا ادامه صحبت های پسر بزرگ تر را بداند 

_ زمان سخت و طاقت فرسایی رو گذروندم اما خیلی چیز ها یاد گرفتم , به اسراری از حکومت یونانیان پی بردم که هرگز فکرش هم در مخیله تو و دیگران نمی گنجد 

دسته ای از موهای سمت راست و دسته ای از سمت چپ موهای نفرتوم را به سمت بالا هدایت کردو با گیره ساده ای که  تک الماس  سیاه درخشان خوش تراشی بر مرکز آن  بود بست 

موهایی که از گیره به سمت پایین ریخته بودند را به آرامی دردست گرفت و مشغول تنیدن آنها در یکدیگر شد 

_ از زمانی که برگشتم ندیدم موهاتو مثل گذشته به سبک بانو یویی و یوری درست کنی !

شاهزاده جوان می دونست این سکوت طولانی مدتش ممکن است برایش دردسر ساز شود پس به آرامی لب گشود 

+ هوای مصر گرم و سوزانه سرورم موهام رو باز نمی ذارم چون هم دوست ندام با تابش زیاد افتاب ضعیف بشن و هم از گرمای بیش از حد جلوگیری می کنم 

دستی به موهای پسر که حالا کار مرتب سازیشان به پایان رسیده بود کشید 

_ نگینی رو که به موهات بستم از قصر یونان آوردم , در تمام یونان فقط یک تراشکار الماس چیره دست وجود داره  .

دستش را به سوی دست پسرک کیمونو پوش برد و دستش را میان دست خودش گرفت 

آن دست لطیف و نرم را به روی سر خود پسرک کشید تا پسرک  بتواند الماس روی گیره   سرش رالمس کند 

_ این الماس سیاه نماد امپراطوریه یونانه  دستور دادم الماس رو  برات به شمایل گل رز تراش بدن می دونی چرا؟

جانگکوک که حالا با لمس کردن آن گیره ارزشمند کمی لبخند بر لب داشت سری به معنی ندانستن تکون داد 

_ گل رز , یه گل کم یاب توی مصره تقریبا تعداد بسیار کمی از اشراف زادگان و تاجران به نام اون گل رو از نزدیک دیدن اما بقیه اشرافزادگان فقط و فقط بوی اون رو استشمام کردن , بوی پرستیدنی و زیبایی که باعث می شه هزینه زیادی بابت صابون ها و قیف هایی( قیف یه چیز جامد مانند بوده که توی مصر باستان اشراف زاده ها روی سرشون می بستنش تا با گرمای هوا به آرومی آب بشه و بین موهاشون بره و سبب بشه که بوی خوبی بدن ) که با بوی اون ساخته می شه پرداخت بشه و من توی یونان این گل رو از نزدیک دیدم 

به سمت پایین خم شد و سرش را جایی میان کتف و گردن شیری رنگ پسر گذاشت تا مطمئن شود نجوایش به طور کافی به گوش پسرک خواهد رسید 

_ شباهت بی همتا و زیادی به تو داره جانگکوک , مثل تو لطیفه 

دستش را بر گونه پسرکی که مسخ شده به تصویر خودش و او در آینه چشم دوخته بود کشید 

_ لطافت گل برگ هاش اونقدر زیاده که حتی گاهی می ترسی لمسش کنی , اما اونقدر بو و ظاهر دلربایی داره که باعث می شه حتی گاهی از ترس هات هم برای داشتنش بگذری 

دستش را از گونه پسرک به لبان سرخش کشید 

_ رنگش درست مثل لبای توئه سرخ و پرستیدنی , تو گل رز کم یابی هستی که در تمام سرزمین های شمالی و جنوبی مصر حتی سرزمین هایی که بهشون سفر کردم غیر قابل رویشی اما حالا نگاه کن , به من نگاه کن! من تورو بین آغوشم دارم الهه من 

سرش رو کج کرد وخط فک پسر رو که حالا نگاهش به دستای خودش که در حال چنگ زدن به دامن کیمونو سفید رنگش بودن خیلی نرم بوسید 

+ س..سرورم؟ چ..چی ک..کار..م..می کنید؟

لب هاش رو از خط فک شیری رنگ پسر جدا کرد و با چشمای نافذ و عمیقش به مردمک های لرزون پسرک خیره شد 

_ فقط یک بار دیگه من رو سرورم صدا بزن تا تمام خدمت کارای عزیزتو جلوی چشمات پوست بکنم و  بندازمشون توی خمره های عسل تا بعدا ولشون کنم جلوی لونه مورچه های آتشین ! مطمئنم تصویر جالبیه , جوری که بدنشون توسط اون مورچه های بزرگ و وحشی تیکه تیکه می شه 

لبخند آرومی به لب هاش آورد وقتی حلقه زدن اشک رو میون چشمای کهکشونی و پر ستاره پسرک دید 

بوسه ای روی گونش کاشت و به دنباله بوسش اشک چکیده شده از چشم پسر رو لیسید 

_ گریه نکن الهه من! من این کارو تا زمانی که تو متعلق به من و مطیع من باشی هرگز انجام نمی دم 

بوسه دیگه ای روی گونه پسرک گذاشت و به آرومی با صدایی که بم تر شدنش مشهود بود توی گوش پسرک  نجوا کرد 

_ گاهی اتفاقاتی میوفتن که ما دوسشون نداریم جانگکوک اما بخاطر  چیز هایی که برامون مهم هستن هم شده باید گاهی فداکاری کنیم , من فداکاری زیادی کردم و حالا نوبت توئه که این کارو بکنی زیبایی همیشه هم خوب و کامل نیست چون گاهی ثمرش می شه گیر افتادن خرگوش کوچولویی مثل تو توی دام ببر خطرناکی که زندگیشو با مار ها گذرونده و به همه سم ها واقفه 

بوسه دیگه ای روی شقیقه پسر گذاشت و ازش فاصله گرفت 

همونطور که به سمت در می رفت با صدایی رسا رو به پسرکی که هنوز هم در خودش می لرزید و به دست هاش خیره بود گفت 

_ زود تر آماده شو می خوام به سوارکاری برم  همراهم می برمت !



                                                                         ********************

با اینکه هنوزتاج گذاری نکرده بود اما به تخت سلطنت می نشست و جلسه های حکومتی رو برگذار می کرد 

با گوش های تیز و دقیقش به وزیر خزانه داری که هزینه های جشن تاج گذاری همزمان با عروسی رو توضیح می داد گوش می کرد و هر از چند گاهی هم به شاهزاده دوست داشتنیش که توی هانبوک سرخ رنگ  بوسیدنی و هوس انگیز تر از هر موقع دیگه ای شده بود نگاهی می کرد 

با صدای یکی دیگر از وزرا ءاخم هایش را در یکدیگر کشید و به پیرمردی که روبرویش ایستاده بود خیره شد 

* سرورم بیست روز از روزی که شما به قصر تشریف آوردید گذشته و هنوز بر روی تصمیمتون مبنی بر عروسی با شاهزاده نفرتوم اسرار دارید , سرورم لطفا تجدید نظر کنید مصر کبیر هرگز به خودش یک ملکه مرد ندیده سرورم 

نیشخندی زد و دستی به لب های خودش کشید 

_ پس شاهزاده نفرتوم نخستین ملکه مذکری می شوند که این خاک بر خود دیده !

یکی دیگر از وزرا قدم به سوی جلو گذاشت 

* اما سرورم ایشون نمی تونن وارثی برای شما بیارن , بهتر نیست با دختر یکی از اشراف زادگان و یا شاهزاده ای مونث از کشوری دیگر ازدواج کنید؟ 

همه وزرا شروع به تصدیق کردند و سالن بزرگ در صدای وزرا که مدام جمله " سرورم لطفا تجدید نظرکنید " فرو رفت 

اما به لحضه ای نکشیده صدای تمامی حضار با کوبیده شدن جام شراب طلایین بر روی زمین در سکوتی مرگبار خفه شد 

_ من مشکلی با این که ایشون قابلیت باروری ندارن ندارم من مدت زیادیه که وارث خودم رو دارم وتا وقتی که از شرایط و اوضاع مطمئن نشم هرگز اون رو معرفی نخواهم کرد  

سالن در سکوت فرو رفت تا زمانی که شاهزاده ای با زخمی بر چشم پا به جلو گذاشت 

یونگی_ لطفا گستاخی وزرا رو ببخشید سرورم اون ها نگران شما و حکومتتون هستند و حالا که خودتون اعلام کردید وارثی دارید که تخت رو از شما به ارث ببره فک می کنم مشکلات حل شدن سرورم !

پس از اتمام جملش نگاه مرگباری به تمام وزرا انداخت تا از خفه شدنشون مطمئن بشه 

_ حق با شماست عزیز مصر , مثل همیشه با درایت و هوشمندانه عمل کردید , از جون این وزرای گستاخ می گذرم اما اگر بار دیگه ای کلمه در این خصوص بشنوم مطمئن می شم که فرزندان  ارشد خودشون توی ِمی خونه های مصر فاحشگی کنن حرفم مفهوم بود؟

وزرا تعظیمی نود درجه ای کردند و یکصدا فریاد زدند 

" بله عالیجناب " 

پایان فلش بک

بازم داشت کابوس می دید؟ اما مگه مدتی نمی شد که از شر کابوس هاش خلاص شده بود؟

همه جا تاریک و بدون هیچ نوری بود  احساس سرما و لرز می کرد 

به آرومی قدمی به سمت جلو برداشت 

به محض این که پلک کوتاهی زد جسمی  بلند و قدی  که با پارچه زخیمی پوشیده بود و حسابی قل و زنجیر شده بود جلوش ظاهر شد 

دستش رو به سمت قفل برد و در بهت و نا باوری تمام قفل به محض برخورد با دستش به خاک تبدیل شد و روی زمین ریخت 

به دنباله باز شدن قفل زنجیر قطوری که به دور جسم پوشیده شده کشیده شده بود روی زمین افتاد 

به آرومی دستش رو جلو برد و پارچه زخیم رو از روی اون جسم پایین کشید  کمی خاک از پارچه بلند شد که سبب شد چنتا سرفه کنه 

جسم زیر پارچه آینه قدی بود که جلوش خودنمایی می کرد 

تصویر خودش رو توی آینه می دید و بدون هیچ ترسی از بلعیده شدن توی تاریکی به خودش خیره شد 

انعکاسش سری کج کرد و با چشمایی کنجکاو بهش خیره شد 

کمی جا خورد و ترسید  این انعکاس خودش بود اما به نوعی مستقلانه حرکت می کرد و ترسناک تر از اون این بود که اون انعکاس مثل یه بچه ده ساله توی جسم خودش بود 

با صدایی که  بخاطر ترس کمی می لرزید لب زد 

+ت..ت. تو کی هستی؟

انعکاسش سری کج کرد و لبخند خرگوشی بهش زد 

/+ من کوکی ام پسر شیرین و دوست داشتنی ددی ! 

+چی؟

انعکاسش کمی بهش خیره شد و بعد انگار که ناگوار ترین خبر دنیا رو بهش دادن چهرش در هم رفت 

/+ تو منو یادت نمیاد؟ تو فراموش کردی؟ 

+ من چیزیو فراموش نکردم 

/+ اما تو منو یادت نمیاد 

+ چرا باید موجودی به عجیب و غریبی تورو یادم بیاد؟ اصلا اینجا چه خبره؟ 

انعکاسش هقی زد و اشک هاش روی گونه هاش ریختن 

/+ همش تقصیر توئه همش تقصیر توئه جونگکوک بدجنس 

با چشمای درشت شده به انعکاس خودش خیره شد 

+ تقصیر من؟ چی تقصیر منه ؟ تو چرا گریه می کنی حالا؟

انعکاسش دستی به چشماش کشید و اشکاشو پاک کرد جوری که انگار داره برای خودش یادآوری می کنه با خودش زمزمه کرد 

/+ پسرای خوب گریه نمی کنن , پسرای خوب که گریه نمی کنن کوکی کوچولو , اگه ددی اشکامو ببینه ناراحت می شه ام..اما...اما..م..من .. دلم ..ب..برای ددی ..ت..تنگ شده 

بعد از اتمام جملش دوباره زیر گریه زد و جونگکوک حتی نمی دونست چرا برای یه لحضه هول کرد 

+ خیله خوب آروم باش درست برام تعریف کن تو کی هستی باشه؟ 

+/ من توام جونگکوکی  ولی تو منو یادت رفته تو باعث شدی من از ددی دور بمونم تو منو تو این آینه حبس کردی با اون پارچه روی آینه رو بستی تا نتونم حتی از پشت آینه ببینم که چی می شه تو...توی بدجنس به اینه قل و زنجیر بستی تا من نتونم بیام بیرون تو خیلی بدی جونگکوکی  

+ من از حرفات سر در نمیارم مطمئنان توهم یه کابوس دیگه ای مثل کابوسای قبلیم  فقط باید دری که به راه روی خروج منهی می شه رو پیدا کنم من می خوام برم خونم !

با جیغی که انعکاسش کشید کمی به سمت بالا پرید و از ترس یاااا بلندی گفت 

/+ لطفا جونگکوکی لطفا منو دوباره اینجا رها نکن  من می ترسم , ددی اینجا نیست که مراقبم باشه  لطفا دوباره منو اینجا زندونی نکن توروخدا بزار برم پیش ددی لطفا بزار برم !

+ من کاری بهت ندارم موجودی که نمی دونم چی هستی من فقط مس خوام برگردم خونه پیش مادرم و زندگی معمولیم 

/+اما ما که مامان نداریم جونگکوکی ! 

+چی؟

/+ ما مامان نداریم یادت نمیاد؟ ما رها شده بودیم توی خیابون مامان مارو رها کرد و رفت اون گفت مارو نمی خواد یادت نمیاد؟ مامان زد تو گوشمون گفت حال بهم زنیم بعدم توی خیابون ولمون کرد یادت نیست؟ 

جونگکوک با بهت به انعکاسش خیره شد 

+منظورت چیه؟

/+ وقتی توی خیابون موندیم ددی مارو پیدا کرد , ما رو با خودش برد و بعد از اون کلی به کوکی و جونگکوکی محبت کرد 

انعکاسش به آرومی دستش رو جلو برد و به آینه چسبوندش هنوز هم روکش آینه اجازه نمی داد از اون قفس بیرون بیاد 

/+ دستتو بچسبون به دستم جونگکوکی کوکی بهت نشون می ده 

مسخ شده قدمی به سمت جلو گذاشت و دستش رو درست روی دست انعکاس خودش گذاشت 

همه چیز در هم تنیده شد و لحضه ای بعد جونگکوک توی  یکی از خیابون  های شلوغ سئول بود و هوای ابری باعث می شد هوا رو به تاریکی بره 

توجهش به تصویر جولوش جلب شد 

زنی که بشدت چهرش براش آشنا بود با قیافه عبوسی به پسربچه پنج ساله ای که گریه می کرد خیره شده بود و لحضه بعد دادی که سر پسرک کشید باعث شد جونگکوکی هم که با فصله ازشون ایستاده بود بالا بپره 

*بهت گففففتمممممم خفههههههه شووووو پسره آشششغغغاااااالللللل 

پسرک ترسیده هق هقی کرد 

* باید وسط خیابون ولت کنم برم توئه لعنتی به هیچ دردی نمی خوری بچه لعنتی 

پسرک که حالا از شدت ترس  و فشار به کبودی می زد با شوک سرشو بالا آورد و خیلی سریع با دستای کوچولوش شلوار مادرش رو چنگ زد 

+ن..نه اوما ...ق..ق.قول می ..می دم دفعه بعد ..ف..فرار ..نکنم ... قول...می .میدم ..بذارم ..اون آقاهه..ه..هر کاری می خواد با..باهام بکنه ... اوما لطفا منو ول نکن 

زن چرخی به چشماش داد 

* به حد کافی از دستت کشیدم تو بدرد نمی خوری بچه تو حال بهم زنی حالا ام دستای نجستو از روی لباسم بردار 

+اومااااا....لطفا....توروخدا ...من می  ترسم 

زن سیلی محکمی به صورت پسرک زد وقتی پسرک روی زمین افتاد ازش فاصله گرفت و به هق هق ها و زجه های پسری که اونو مادر خودش می دونست گوش نکرد و رفت 

به پسربچه ای که کاملا شبیه خودش بود خیره شد که چطور پسرک کنار خیابون نشست و توی خودش جمع شد حتی صدای هق هق هاشم می شنید 

پلکی زد و لحضه ای بعد سر جلی قبلیش جلوی آینه بود 

+ این چه کوفتی بود که نشونم دادی؟ 

/+ تو داری گریه می کنی ؟

جونگکوک  سر انعکاس خودش داد کشید 

+جوابمو بده !!!!!

/+ جونگکوکی من فقط واقعیتو بهت نشون دادم 

+ این واقعیت نداره تو...... توی عوضی  تو داری بهم دروغ می گی 

/+ من دروغ نمیگم جونگکوکی 

+ نه نه نه نه نههههههههههههههه

دادی کشید و مشت محکمی حواله آینه کرد اما در کمال تعجب مشتش از آینه عبور کرد و به صورت انعکاس مرموزش کوبیده شد 

با جیغ انعکاسش به خودش اومد 

/+ جونگکوکی تو هنوزم بدجنسی  ازت بدم میاد 

دادی سر انعکاسش کشید 

+ اونی که باید متنفر باشه منم نه تو اونی که منفوره تویی نه من کابوس لعنتی 

/+ اونی که مستحق زندانی شدنه تویی جونگکوک اونی که مستحق تنبیه شدنه تویی  تو ضعیفی جونگکوک تو از تاریکی می ترسی تو ترسویی اما من نمی ترسم جونگکوک , کوکی نمی ترسه چون می دونه ددی همیشه مراقبشه چون می دونم ددی پیدام می کنه اما تو تنهایی تو ضعیفی ددی پسرای ضعیفو دوست نداره جونگکوک پس حالا تویی که باید تنبیه بشی 

دوباره به درون گودالی سقوط کرد و باز هم خودش رو وسط همون خیابون شلوغ لعنتی پیدا کرد 

جسم خودش رو می دید  که کنار دیوار توی خودش جمع شده و اشک می ریزه هوا رو به تاریکی می رفت و بارون گرفته بود 

مرد چهار شونه ای رو دید که به سمت پسرک حرکت می کنه 

اون خودش بود اون "تهیونگ " بود اما در لباس هایی کاملا کلاسیک و شیک و حالا که به اطراف هم درست و دقیق نگاه می کرد متوجه قدیمی بودن خیابون و لباس مردم می شد 

اون توی چه سالی بود ؟ 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سلاممممممممممممممممممم 

ممنونم که تا اینجا همراه من اومدین 

و ممنونم بابت همه حمایت های زیباتون 

واقعیتش یه در خواستی ازتون داشتم 

بچه ها  میشه خواهش کنم هر پارتی رو که می خونید بهش ووت بدین؟ چون وقتی میام و تعداد و ویو ها و ووت هارو می بینم حس بچه ای بهم دست می ده که با کلی هیجان میاد برای مامانش یه چیزی تعریف می کنه بعد مامانش حتی نگاهش نمی کنه که به اون بچه بفهمونه  بابا من حداقل به حرفات توجه کردم 

پس لطفا حتما ووت  بدید اگر از داستان خوشتون اومد و اگر دوست داشتید کامنت هم بزارید من خوشحال می شم با ریدرای قشنگم آشنا بشم 

سرتون رو به درد نمیارم 

 خیلی دوستون دارم

ممنون بابت همه چیز 

منتظر اتفاقات عجیب جالب توی پارت های آینده باشید لاولی ها 



Continue Reading

You'll Also Like

64.3K 5.1K 91
(تکمیل شده) پنج نفر جونگ کوک رو میدزدن...اما جونگ کوک به کیم تهیونگ فروخته میشه و درجا عاشقش میشه...اما تهیونگ... چطور گروگان گیر های جونگ کوک تبدی...
937 153 11
[[درحال آپ]] شنیدن صدای اون آژیر خطر برای تهیونگی که از یکنواخت‌بودن زندگیش خسته شده بود مثل یه تلنگر بود تا بخواد توی زندگی واقعی هم بجنگه؛ هرچند هی...
26.9K 3.2K 20
༆ 🕯 • فیک || Hallucination • نویسنده || LeeTelma • وضعیت || Full • کاپل || Vkook • ژانر || انگست، درام، روانشناسی، بی دی اس ام. -یه بار با دوست داشت...
51.3K 4.3K 32
-میخوای با شراب رو‌بدنت طرح عشق بزنم اقای کیم؟ تهیونگ نگاهشو به جامی که در دستان جونگکوک بود داد و پوزخند زد: -میخوای که برام چی بکشی جئون؟ جونگکوک خ...