Behind the mirror

By Saaba9407

26.5K 4.5K 2.6K

More

MIRROR1
Mirror 2
خاورمیانه!شروع و سرآغاز
از توهم بیدارشیم؟
مهمانی ویژه
ددی عصبانی
مرور خاطرات عکس ها
نفرتوم ؟ جونگکوک؟کوکی؟
کوکی و تاتا
خورشید مصر طلوع می کند
شیر و عسل
ده ماه تابان و یک خورشید
بنیله مجازات می شود
باران در امتداد آفتاب
موش ها
آپ نیست
کمر هوسوک خورد می شود
عسل در شیر ادقام می شود
رودخونه آتش
غریبه خطر ناک
خورشید در هند
Untitled Part 23
خورشید من
تولد
حتما خونده بشه
خواهر
سوت
خیانت
شروع جنگ
سرانجام ما

حلقه دوستی و خانوادگی؟

1K 167 81
By Saaba9407

سلام بچه هاااا
این لینک یوتیوبی که گذاشتم آهنگ هایی ‌که خودم باهاشون این پارت رو نوشتم و فک کردم شما هم دوست داشته باشین با اون حسی که من این پارتو نوشتم بخونینش پس اگر می تونین حتما این آهنگو پلی کنین و بعد پارت رو بخونید
_________________________________________

همگی توی اتاق بزرگ ایستاده بودن و به هم دیگه نگاه می کردن حقیقتا دیگه همو نمی شناختن درواقع اونا الان حتی خودشونم نمی شناختن چه برسه به همدیگه 

 سوی جلو اومد و سعی کرد با صاف کردن گلوش توجه همه رو به خودش جلب کنه

 سوی _ سلام به همه ! می دونم که کلی سوال تو مغزای فندقیتونه اما بزارید اول یکم براتون توضیحات تکمیلی بدم تا یکم شرایط آسون تر بشه

سوی نگاهی به هوسوک انداخت و بعد از گرفتن تاییدش شروع کرد

 سوی _ این هوسوکه ! اگر بخوام اسم زندگی دومش رو بگم باید جانگ هوسوک صداش کنم اما خب همتون می دونید که دوتا زندگی داشتین درسته؟ هوسوک توی زندگی قبلیش و البته زندگی اصلیش فرزند آتون فرعون گذشته مصر و برادر خونده تهیونگ بود  مادرش یکی از افراد کم منصب بود برای همین به جزعیاتش نمی پردازم  توی زندگی دومش بین یه خانواده نسبتا پر جمعیت چینی متولد شد پس من به راحتی تونستم با کمی یوان و دلار هوسوک نوزاد رو ازشون بگیرم

سوی جلو تر رفت و با دست به کای اشاره کرد 

سوی_ این جونگینه ! کیم جونگین  مادرش از آخرین بازمانده های تاج و تخت فرانسه بود که با مردی مهاجر از سرزمین های شرقی که امروز بهش می گیم کره ازدواج کرد اما قبل از تولد جونگین پدرش فوت شد و مادرش همراه جونگین پیش برادرش برگشت  جونگین توی زندگی قبلیش هم رگی از خاک فرانسه رو داشت و درواقع اون موقع هم شاهزاده فرانسه به حساب میومد توی زندگی دومش وقتی فقط پونزده سالش بود از روی اسب افتاد و بخاطر ضربه شدیدی که به سرش خورد همه فک کردن مرده و خوب من یکم کارم بد بود اما حداقل نجاتش دادم 

کای صورت ترسیده ای به خودش گرفت

کای_ دقیقا باهام چی کار کردی؟

 سوی نگاه شرمنده ای بهش انداخت 

سوی_ از توی مقبرت دزدیدمت یه جورایی و با یکم داروی گیاهی خاص باعث شدم تنفس ضعیفت دوباره قوی بشه

بکهیون هومی کشید

 بکهیون _ محض رضای فاک بهم بگید این یه خواب فاکیه 

با صدای قهقهه یونگی نگاه ها به سمت پسر لبخند لثه ای برگشت 

یونگی _ بکهیونا تو هنوزم دنبال یه نشونه برای ایستگاه شدنی؟ خداوندگارا مگه عقلتو از دست دادی مگه یادت نمیاد؟

کای به آرومی سری تکون داد 

کای_ حرفش درسته بکی حتی منم آخرین لحضه ای که از روی اسب افتادمو یادمه حتی صدای گریه و جیغ مادرمم یادمه 

چانیول که تا همون لحضه سکوت کرده بود از جایی که کنار شمینه انتخواب کرده بود به ضرب بلند شد 

چانیول _ تو اصا چرا همچین کاری کردی با ماها؟ دلیل این همه مسخره بازی چیه؟ دیگه دارم سر درد می گیرم از دستتون 

هوسوک به اعتراض و به نهوی برای دفاع از بنیله ایستاد 

هوسوک_ یاااا تو مشکلت چیه مرتیکه یودا؟ هممون درگیر این توهم کوفتی بودیم حالا هم فقط تنها راهی که داریم اینه که کنار هم بمونیم  تا ببینیم قراره چه بلایی به سرمون بیاد 

سوی دستی بالا برد و به هر دوی اون ها اشاره سکوت زد 

سوی_ آروم باشین ! و تو چانیول البته که اصلا نیازی نداری فعلا ککت هم بگزه پسر باهوش , ببین دارم چی بهت می گم من دل خوشی ازت ندارم چه تو زندگی اصلی گذشتت چه الان اما فقط محض این که مغزت به کار بیوفته و یادت بیاد می گم  تو یکی از دلایلی بودی که صلح سه گانه شرق شکست فقط و فقط بخاطر شاهزاده زیاده خواه ژاپنی که به دنبال هوس شهوت و قدرت طلبیش بود  ... تو...توی لعنتی با راه انداختن جنگ شوانگ باعث شدی سه سرزمین هان و شیلا و ژاپن از هم متنفر بشن و صلح صده رو بهم ریختی  تو با تهیونگ دست به یکی کردی و اونو به نبرد با روس ها و تشویق کردی فقط و فقط بخاطر این که دلت گیر پسر ارشد وزیر روسیه ای بود  باعث شدی فرعون و خدای مصر به اسارت کشیده بشه چون پشتش رو خالی کردی  در حالی که بکهیونو با خودت می بردی دستور عقب نشینی دادی 

سوی قدم بلندی به سمت پسر بلند قد برداشت و با انگشت اشارش روی قلب پسر کوبید 

سوی_ تو... تو رهاش کردی بین یه مشت روس لعنتی  و بعد خودت برگشتی به مصر ...ما آسیب دیده بودیم بدون پادشاه و گیج شده بودیم و توی لعنتی از فرصت استفاده کردی  دیدی که چطور شاهزاده های مصری پراکنده شدن  و نقشه شومتو انجام دادی 

چانیول که حالا با بهت به دخترکی که به پهنای صورت اشک می ریخت خیره شده بود به آرومی سری تکون داد و سعی کرد سرش رو بالا بگیره اما این حرفا و این درد توی صدای دخترک بدجوری با نورون های عصبی و مغرورش بازی می کرد 

سوی_ به طمع طلا های مصری و سرزمین هامون بهمون حمله کردی و وقتی موفق شدی قصر رو  تصرف کنی اونقدر بی رحم بودی که شمشیر لعنتیت رو توی قلب پسرک دوازده ساله مصری که اسم منو داد می کشید فرو کنی و بعد از اون با همون شمشیر کوفتی  گردن شاهزاده مصری رو بریدی توی لعنتی مسبب مرگ من و هوسوکی  تو بودی که مارو کشتی توووو 

سوی بعد از جیغی که توی صورت چانیول کشید دستش رو به سمت گردن بند چوکر مانندی که به گردنش بسته بود برد و طی یک حرکت وحشیانه کندش 

به سمت هوسوک رفت و با چنگ زدن به لبه های پیرهن دکمه دار پسر دو لبه رو محکم کشید که باعث شد دکمه ها همگی روی زمین غلط بخورن و پوست سفید بالا تنه پسر نمایان بشه 

سوی_ بعضی زخما هرگز خوب نمی شن چانیول شی ! به ما نگاه کن ! می بینی؟ جای زخمی که متعلق به شمشیر خودته رو می بینی؟ 

سوی اجازه داد رد بریدگی دور گردنش و همینطور جای زخم قدیمی که هوسوک سال های زیادی اون رو یک لکه مادر زادی  روی قلبش می دونست نمایان بشه 

سوی لبخند تلخی به فضای سنگین و سکوت کرده زد 

وسط اتاق ایستاد و دستاشو از هم باز کرد 

سوی_ می بینین؟ همه افراد توی این اتاق آلوده به یک گناه بزرگ در برابر همدیگن  من آلوده به خون کسی که عاشقش بودم و هوسوک الوده به کلامی که نباید با تمام بچگیش بیان می کرد  تو چانیول  تو آلوده به رها کردن همرزم و هم پیمانت و قتل عزیزانشی تو غروب خورشید مصر بودی  حتی تو جیمین تو هم آلوده ای  همگیمون آلوده ایم  

 ***************************************************

فلش بک 

صدای هیاهو مردم که بلند بلند ستایش و تحصینش می کردن حتی باعث نشده بود لبخندی به لب بیاره 

اون برگشته بود , برگشته بود تا چیزی رو که متعلق به خودش بود پس بگیره  

با قدم های محکم و با استواری از پله های طلا کاری شده خورشید مصر بالا می رفت اهمیتی نمی داد که چکه های قطرات خون از همه جاش روی زمین می ریزن موهای سر بریده شده توی دستش رو محکم تر چنگ زد و با لبخند شیطانی به مسیرش ادامه داد 

جلوی ورودی سالن های بزرگ و خدایانه قصر خانواده ای که هرگز متعلق به اون نبودن انتظار خوش آمد گویی می کشیدن 

به احترام زنی که سال های زیادی در نقش یک مادر براش از قدرت و زیبایی هاش گفته بود سری خم کرد و در جواب لبخند گرم زن میانسال که دسته هایی از موهای بافته شدش به سفیدی و گندمی می زد گرفت 

سرش رو برای دیدن دخترکی که روز های زیادی روی زخم هاش مرحم می گذاشت برگردوند و در جواب تعظیم دخترک دست حامل شمشیر بزرگ سلتنطیش رو باز کرد و شمشیر رو جلوی پای دخترک در زمین طلایین فرو کرد بعد از گذاشتن بوسه کوتاهی روی پیشانی دخترک دستی به گونه های کمی آفتاب سوخته دخترک کشید 

_ شاهزاده خانم مصر بنظر کمی آفتاب سوخته میان ! چرا بنیله جوان همچون پرندگان زیبا روی نیل سفید نیست؟ 

بنیله خنده کوچکی کرد و سری تکون داد 

بنیله_ روز های زیادی رو به انتظار خبری از شما در اسکله گذراندم سرور من , نتیجه فرار از ارابه های سلتنطی و ندیمه های سیریش آفتاب سوختگی بنیله مصری شده 

دستی که از خون های خشک شده رویش رنگین بود دوباره گونه های دخترک رو به ارومی نوازش کرد 

_ هنوز هم در زیبایی میان بانوان مصر بی همتا هستید حتی با وجود بوسه های آتشین آفتاب سوزان مصر 

دختر به نشانه تشکر سری خم کرد 

_ دیگر شاهزادگان را نمی بینم کجا هستند؟ 

زن میانسال لبخند ترسیده ای زد 

_ بانو یویی در جواب سوالم لبخند جواب نیست 

یویی_ لطفا به اقامت گاهتون برید و کمی خستگی از جنگ بزرگتون در کنید به زودی همه چیز را به شما خواهم گفت 

به آرامی از کنار آن دو عزیز دوست داشتنی اش گذر کرد و پا به سرسرای ورودی قصر مصر گذاشت 

به اقامت گاهش رفت و  لباسی مفخر در شان یک ولیعهد مصری به تن کرد  شمشیر زهرآگینش را در قلاف کشید و از اقامت گاهش خارج شد 

وقت آن رسیده بود که جایگاهش را به چنگ بگیرد  اما قبل از آن باید از اوضاع قصر در دوسال غیبتش با خبر می شد 

پس یک راست مسیرش را به سمت اقامت گاه الهه زیبایی و دلربایی مصر کشید 

در بین راه به دنبال آشنایانی قدیمی چشم چرخواند اما بجز سرباز های عصا قورت داده چیزی عایدش نشد 

به منظره جایگاه والا مقامش بدون ابراز خبر قصد ورود به اقامت گاه خواهر کوچکش را کرد  اما به لحضه ورودش کمی پشیمان شد 

چرا که دخترک جوان هراسان خود را از آغوش مردی که اورا در بر گرفته بود بیرون کشید و سبب به زمین افتادن مرد شد 

دستی به زیور آلات و جواهرش کشید و با لحن شرمنده و ترسیده ای لب زد 

بنیله_ چه چیزی ولیعهد من را به اینجا کشانده؟ 

ابرویی برای دخترک که سعی در پنهان کردن گونه های رنگینش داشت بالا انداخت و با چند قدم کوتاه خود را به بنیله رساند 

دستی بر موهای ابریشمی اش کشید و با گرفتن چانه دخترک سر به زیر افتاده اش را به سمت بالا کشید 

_ در فکر دیدار با شما برای جمع کردن و به دست آوردن اخبارات دوران غیبتم در قصر بودم اما ظاهرا زمان مناسبی رو برای دیدار با شما انتخواب نکردم خواهر جان , می تونم بپرسم شاهزاده یون در اقامت گاه سوگلی مصر چه می کنند؟ 

کسی که زمین خورده بود سریعا از جاش ایستاد و بنیله را به پشت سر خودش کشید 

یون _ امیدوارم ولیعهد جسارت من رو ببخشن اما مایلم اگر ایشون تنبیهی برای  بنیله جوان در نظر دارند اون رو  به من متحمل کنند 

ابرو هایش بالا پریدند 

_ از اخرین باری که ملاقاتتون کردم بزرگ تر و قوی تر شدید شاهزاده یون , آیادر غیبت من اتفاقی بین شما و بنیله افتاده؟ 

بنیله با سری رو به پایین جلوتر آمرد 

بنیله_ من و شاهزاده یون به یکدیگر علاقه مند هستیم و در صدد آن هستیم که آتون بزرگ رو از تصمیمشون منصرف کنیم 

گره ای در ابرو کشید 

_ چه تصمیمی؟ 

یون_ بعد از این که شما قصر رو به مقصد جنگ با یونانیان  ترک کردید خداوندگار مصر آتون بزرگ تصمیم گرفتند در روز تولد شانزده سالگی بنیله جوان ایشون رو به هند بفرستند تا ایشون به همسری تک پسر پادشاه هند راجل در بیایند و تصمیم گرفته شد که من به سرزمین های شرقی فرستاده بشم تا درس حکومت آموخته بر جایگاه پدر بزرگ خود حکومت کنم شاهزاده یونگی به دلیل زخم بر چشمشون از حکومت منع شدند 

_ زخم بر چشم؟ 

بنیله سری تکون داد 

بنیله _ در میدان تمرین به مسببه آن که شمشیررا درقلب حریفشان فرو نکردند  تنبیه شدند و برای یک شبانه روز به صحرا مرکزی تبعید شدند  و در میان گرگ و میش شب با حمله یک شیر نر مواجه می شوند هر چند که موفق شدند شیر رو از پای در بیاورند اما زخمی عمیق بر چشم راستشون نهادینه شد برای همین هم به دیدارتون نیومدن تا خوشامد گویی کنن  بعد از آن که طبیب درمان جای زخم را بی معنی خواند و ایشان از طرف پدربزرگ یونجگهوا رد صلاحیت شدند از اقامت گاه خودشون بیرون نمیان 

عصبی بود , بشدت عصبی بود و این باعث می شد تا مرز منفجر شدن هم برسه چرا که این اخبار های عجیب و غیر منتظره حسابی  با اعصابی که در میدان جنگ بجای گذاشته بود بازی می کردند 

_ هوپ هم امروز در قصر حضور نداشت در کنار اون شاهزاده نفرتوم هم در جایگاه خودشون حاضر نبودن و همینطور شما شاهزاده یون شما هم نبودید این بی احترامی هرگز بی پاسخ نمی مونه  

بنیله سری پایین انداخت 

و یون به خود جرعت سخن گفتن داد چرا که بنیله را از گفتن حقیقت ضعیف می دید 

یون_ شاهزاده  هوپ در اسارت شدید به سر می برن و من در گیر صحبت با پادشاه برای گرفتن حکم آزادی از ایشان برای هوپ کوچک بودم , خبر رسیدن شما زور تر از هر چیز دیگه ای به قصر رسید و بعد از اون شاهزاده نفرتوم دچار کسالت شدن و هیچ کس رو به حضور نمی پذیرن 

پوزخند بلندی زد و زیر لب زمزمه کرد 

_ پس اینطوری فرار می کنه 

یون_ بله؟ 

اخمی کرد و با صدای عصبی و تحکم داری پرسید 

_ چه بلایی به سر شاهزاده هوپ اومده ؟ 

بنیله دست پاچه جلو پرید 

بنیله _ ایشون الان توی اقامت گاهشون هستن و طبیب به بالینشونه 

_ گفتم چه اتفای برای برادرم افتاده مگه کرین؟ 

یون که حالا حتی جان  بنیله را هم در خطر می دید لب گشود 

یون_ شاهزاده پرتره ای از چهره مادرشون کشیده بودن به همراه پرتره ای از چهره شما و هر شب قبل از خواب اون هارو به آغوش می کشیدن تا بتونن بخوابن اما ندیمه ها پرتره ها رو پیدا کردن و به دست فرعون رسوندن  در ازای کار شاهزاده پادشاه دستور دادند که بدنشون در عسل غلتانده بشه و وسط صحرای میانه متصل به قصر رها بشن تا مورد حمله حشرات قرار بگیرن  ایشون اصلا حال مساعدی ندارن تمام پوست بدنشون پر از نیش و تاول شده و الآن هم به لطف التماس های من و شاهزاده نفرتوم به اقامتگاهشون منتقل شدن و......

حرف یون با خورد شدن گلدون های بلند و خمره های عسل نصفه موند  قفسه سینه ولیعهد بالا و پایین می رفت و رگ های شقیقه و گردنش متورم شده بودند 

ولیعهد مصری حالا مثل آفتاب مصر سوزان و مرگبار شده بود 

فریادی کشید و خمره دیگری را بر زمین کوفت 

_ به در بار سلتنطی می رم هر چه زودتر در اون خوک دونی حاضر باشید به تمامی شاهزا ده ها بگویید حاضر باشند هر کس که غیبت کند سرش را بر چوبه دار خواهم آویخت 

با فریاد دیگه ای اقامتگاه را ترک کرد 

به سمت اقامت گاه پست و دور افتاده برادر ناتنی اش پا تند کرد 

به محض دیدن سربازان حافظی که جلوی در اقامتگاه ایستاده بودند حرصی قدمی به جلو برداشت 

* قربان به دستور اتون بزرگ هیچ کس حق ورود به اقامت گاه را ندارد 

شمشیرش را از قلاف بیرون کشید و در یک حرکت گردن مرد را درید 

_ از سر راهم گمشید کنار تا همتون سلاخی نکردم 

بعد از ریخت خون یکی دیگر از سربازان به داخل رفت و با منظره ای که دید آتش در وجود زهراگین و تاریکش زبانه کشید 

ندیمه های دست و پا چلفتی با تشتی پر از آب و دستمال های کهنه فقط و فقط مشغول از سر گذراندن دستورات بودند و توجهی به پسرک نه ساله نیمه هوشیار زیر دستشان که به آرومی تقاضای جرعه ای آب کرد نداشتند 

شمشیر خونینش را بالا برد و با فریادی بلند آن را تا نصفه در کمر ندیمه خطا کار فرو کرد 

 رو به ندیمه دیگر که از شدت ترس چنان لرزان شده بود که زبانش بند رفته بود کرد 

_ طبیب در بار رو به اینجا بیار قبل از اون که همتون رو به سلابه داغ بکشم بروووووووووووو

با دادی که زد ندیمه جیغی کشید و از در بیرون دویید 

 با سرعت خودش رو به بالین برادرش رساند و با دیدن صورت پر از زخم و نیش والتهاب پسرک با آن لب های خشک شده و خونین  آهی جان سوز از نهادش برخواست 

دست زخمی و ملتهب پسرک را به دست گرفت و با دست دیگر کمی آب در پیاله کوچک روی میز ریخت 

سر پیاله را به دهان برادرش نزدیک کرد و اجازه داد آن پسرک همیشه خندان از مزه آب بهره مند شود  با ترس و نگرانی مداوما در گوش پسرک رنجور نجوا کرد 

_ خوب می شی , خوب میشی داداش کوچولو , لطفا 

صدای پسرک اما به گمان که از اعماق چاهی تاریک بر می خواست 

هوپ_ آنوبیس...ب...برای...ب..بر..دن...م..من ..ب..به..دن..دنیای...م...مردگ..مردگان..آمده؟ 

دستی به سر و روی پسرک کشید 

_ منم داداش کوچولو نترس منم ,  نیومدم ببرمت , دیگه تموم شد دیگه تموم شد لطفا تاقت بیار قرار نیست بمیری 

با وارد شدن پزشک سلطنتی بار دیگه دست به شمشیر برد و بعد از ریختن خون آن یکی ندیمه خیانت کار شمشیر را بر گردن پیرمرد سالخورده نهاد 

_ بهتره وقتی از جلسه حکومتی بر می گردم حالش خوب شده باشه وگرنه خودتو با تک تک اعضا خانوادتو به خاک سیاه می کشونم 

بار دیگه به برادرش چشم دوخت  و بعد از بیرون امدن از آن اقامتگاه کهنه به سمت دربار پا تندکرد 

جلوی در اصلی و بزرگ ایستاد و رویش را به سمت محافظ همیشه همراهش برگرداند 

_ جعبه؟ 

جعبه ای به سمتش گرفته شد 

_ شمشیرم؟

* آمادست سرورم 

مرد شمشیری در قلاف اعیانی و سلتنطی به دستانش سپرد و قدمی به عقب نهاد 

_ به اقامت گاه برادرم برو و مطمئن شو اون طبیب احمق کارشو درست انجام می ده 

* بله سرور من 

در های بزرگ  از هم گشوده شدند و در انتهای سالنی که دوطرفش پر بود از وزیر و زراء تخت سلتنطی خورشید مصر به چشمش خورد 

با قدم های بلند و استوار پا به جلو گذاشت 

به خوبی متوجه ترس و آن پیرمرد خرفت نشسته بر تخت از صلابت قدم هایش می شد و چی بهتر از یک نیشخند زهر آلود برای دامن زدن به این ترس؟

رو بروی تخت پادشاهی ایستاد و تعظیم کج و کوله ای کرد 

_ آنوبیس هستم سرورم ولیعهد به حق شما ! از دنیای مردگانی که مرا برای فرمان روایی بر آن فرستادید به صحتی و سلامتی کامل باز گشتم و همراه خود تحفه ای نچندان کافی به پیشکشی حضورتون آوردم سرورم 

پیرمرد اما انگار که فراموش کرده بود چگونه زبان به نیش و کنایه بگشاید ترجیح را بر ان داد که صدایش را در گلو خفه کند 

نگاهی به شاهزاده های ایستاده به ردیف کرد و بعد از برخورد نگاه تیزش به جسم لرزون و ترسان شاهزاده نفرتوم لبخند تاریکی زد 

_ شما  عالیجناب من رو به مدت دوسال به جنگی فرستادید که مطمئن بودید برگشتی در اون نخواهد بود با وعده ای که بشدت به مزاج من شیرین میومد " حکومت بر تختی که به حق مال خودمه " 

در جعبه رو باز کرد و دو قدم عقب ایستاد  مار خوش خط و خال بزرگی از جعبه به بیرون جهید و سبب جیغ خفه حضار شد 

_ این مار عجیب از مار هاییست که هرگز نظیر نیش زهرآگینش در مصر نبوده و نیست  من به میدان نبردی فرستاده شدم که هر شب نیمی از هم رزمانم با این سم به هلاکت می رسیدند سرورم  شما فرزندان مصر کبیر رو با دستای خودتون به قتلگاه فرستادید تا از شر ولیعهد خودتون خلاص بشید 

چنگی به سر مار بزرگ زد و سر مثلثی شکلش را میان انگشتان بلند و کشیده اش گرفت 

مار هیسی تهدید آمیز کشید و دم زنگوله دارش را به لرزش در آورد 

_ اما فراموش کردید سرورم که پادشاه دنیای مردگان هرگز نمی میرد 

سر مار را به شاهرگش نزدیک کرد و اجازه داد نیش های زهر آگین مار در رگ گردنش فرو برود  برعکس هین ترسان حضار 

سرش را به عقب کشید و فضای بیشتری به مار برای خالی کردن آن دو نیش های بلند داد 

هیسی از لذت کشید و چشمانش را از شدت لذت بست 

_ زهر این مار برای من لذت بخشه عالیجناب همونطور که رفتار های ناشایست شما سبب دلنشینی بی رحمی در وجود من شد 

شمشیرش را از قلاف در آورد و سر مار را از تنش جدا کرد 

_ من فرزند شما هستم پس این سم به شما هم کارساز نخواهد بود عالیجناب 

* آنوبیس همین الان این نمایش مسخره رو تمومش کن 

فریاد پادشاه بود که برای بار چندم باعث شد حضار از جا بپرند 

_ به این زودی نمایش دلتون رو زد سرورم؟ اجازه بدید کمی بهش هیجان بدم 

سر بریده شده مار سمی رو از روی زمین برداشت و بی توجه به خونی که از سر بریده شده حیوون موزی رو ی زمین می ریخت دندون های نیش مار رو روی لبه شمشیرش گذاشت و اجازه داد اون نیش های زهرآگین بستر شمشیرش رو هم مثل خودش مسموم کنن 

تابی به شمشیر داد و سر مار رو به طرفی پرتاب کرد 

_ شما ازم خواستید که به همراه سر امپراطور یونان به نزدتون برگردم 

دست ازادش رو وارد جعبه کرد و سر بریده شده مرد میانسال رو بیرون کشید 

بنیله که تا اون لحضه سکوت کرده بود جیغی کشید و سرش رو توی سینه یون فرو برد 

* هرچه سریع تر این بساطو جمع کن پسره خیره سر تا حکم اعدامتو همین الان ندادم 

_  تو حکم اعدام من رو دوسال پیش  دادی پیرمرد خرفت 

*چطور جرع....

جمله آتون با فرو رفتن شمشیر پسرش تا دسته توی قلبش نصفه ماند و سمت چپ بدنش  به تشکچه های نرم سلطنتی پشتش پین شد 

به سرعت خون از دهانش بیرون جهید و چشمان پیر و چروکیده اش تا آخرین حد خودشان باز شدند

_ پیرمرد خرفت و عوضی ! 

شمشیرش را از بدن پیرمرد بیرون کشید و با لبه شنل های مرد اون لبه تیز و برنده را به پاکی کشید 

_ این تن لش رو از روی تختم جمعش کنید 

به ندیمه ها تشری زد و مشغول ور رفتن با لبه شمشیرش شد 

_ کسی با این تاج گذاری مشکلی داره؟ 

پچ پچ کوتاهی به پا شد و در نهایت 

یکی از وزرا صاحب اسم و رسم قدمی به جلو برداشت 

* شما در برابر چشم همگان فرعون را به قتل رساندید  اون وقت حرف از حکومت می زنید؟

شمشیر ولیعد سر مرد رو شکافت و زمین رو با خون سرخ رنگ مرد شست 

_ کس دیگه ای هم هست که حرفی برای گفتن داشته  باشه؟ 

سرسرای بزگ در سکوت مرگ باری فرو رفت 

ولیعهد پوزخندی زد و قدم های آروم و شمرده ای به سمت شاهزادگانی که به ترتیب کنار هم ایستاده بودند برداشت 

رو به روی یونگی که با پوشاندن نیمی از صورتش با پارچه ای ابریشمی سعی در پوشاندن آن زخم ننگین داشت ایستاد 

_ مشتاق دیدار پسر عمو ! 

یونگی سری تکون داد و سعی کرد آروم سر جایش بماند 

به هیچ وجه دلش نمی خواست درگیر این ماجرا بشود 

اما وقتی دستان آنوبیس بالا آمدند و پارچه ابریشمی را  از صورتش به کناری کشیدند با عصبانیت چشمانش را بر هم نهاد 

_ از این لحضه به بعد شاهزاده یونگی مشاور اصلی و عزیز مصر خواهند بود   زخم صورت ایشان نماد افتخار و شجاعتشان خواهد بود و جزای کسی که حکم جدید حکومت من را کم و یا نادیده بگیرد چیزی جز مرگ نخواهد بود 

وقتی یونگی با بهت بهش چشم دوخت با حفط پوزخندش قدمی به سمت برادر دوقلوی او برداشت 

_ شاهزاده یون با افتخار  مصر را به مقصد امپراطوری شرقی ترک خواهند کرد تا بتوانند امپراطوری دانا و خردمند برای مردمانشان  باشند 

یون_ام..

با ضربه بنیله به پهلوش سکوت کرد و به چشمای وحشی ولیعهدی که حالا نامی جز خورشید تابان جدید مصر نداشت دوخت 

رو به روی بنیله ایستاد و دستی به موهای ابریشمی دخترک کشید 

_ بانو بنیله در مقام سوگلی و تک الهه روز نیل مصر باقی خواهند ماند معابد و درمانگاه های مصر متعلق به ایشان بوده و از این به بعد مردم مصر برای تسکین درد و شفا یابی به معبد ایشان دعا خواهند خواند من خداوندگار جدید مصر ایشان را به مقام خداوندگار ی شادابی و سرزندگی و باروری  خواهم خواند  و رود نیل را نمادی از پاکی ایشان خواهم دانست 

در جواب لبخند یویی زن میانسالی که برایش مادری کرده بود لبخند کوچکی زد 

به موازات شاهزاده کوچک و زیبای مصری ایستاد 

_ شاهزاده جانگکوک منقلب به نفرتوم !

پوزخند هاشایی به رخ پسرک ترسیده زد و سپس

رویش را به سمت حضار برگرداند 

_ من خداوندگار و پادشاه جدید مصر نفرتوم را به  مقام همسری و الهه زیبایی این سرزمین می نهانم 

شاهزاده کوچک تر با سیاهی رفتن چشمانش لحضه ای توان ایستادن را از دست داد و در نهایت در آغوش ندیمه وفادارش جیمین که در پشت سرش ایستاده بود فرو رفت 

_ بنظر میاد کسالت الهه زیبایی ما بیش از حد توان ایشونه , هرچه سریع تر ایشون رو به اقامتگاهشون ببرید و مطمئن بشید کسی مزاحم خلوتشون نمی شن 

جیمین تعظیمی کرد و به جانگکوک کمک کرد تا از در پشتی خارج شود 

_ هرچه سریع تر مقدمات تاج گذاری رو فراهم کنید 

رویش را به سمت بنیله برگرداند 

_ اقامت گاه جدید و بزرگی برای شاهزاده هوپ تدارک ببینید و بعد از اون به بالینشون برید ,مراقبت از ایشون رو به دستان شفا بخش شما می سپرم 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

سلامممممممممممممممم

یکی لز طولانی ترین پارتایی بود که نوشتم 

و خوب اعتراف می کنم کلی ایده تپل اومده تو ذهنم پس لطفا باز هم صبور باشیددددددد 

ممنونم و دوستون دارم 

مرسی که با ووت های قشنگتون حمایتم می کنید 

Continue Reading

You'll Also Like

4.7K 1.2K 9
[completed] -میدونی اونقدرا هم کارم بد نیست. -معلومه که نیست. تو دست پرورده ی منی. تهیونگ لبخندی زد و از بالا نگاهش رو خمار تر کرد. سعی میکرد از حیل...
1K 156 11
[[درحال آپ]] شنیدن صدای اون آژیر خطر برای تهیونگی که از یکنواخت‌بودن زندگیش خسته شده بود مثل یه تلنگر بود تا بخواد توی زندگی واقعی هم بجنگه؛ هرچند هی...
123K 13.7K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
136K 24.7K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...