eternal war جنگ ابدی

Farapo21 tarafından

31.4K 5.9K 3K

[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد... Daha Fazla

مقدمه
#1
#2
#3
#4
#5
#6
#7
#8
#9
#11
#12
#13
#14
#15
#16
#17
#18
#19
#20
#21
#22
#23
#24
#25
#26
#27
#28
#29
#30
#31
#32
#33
#34
#35
#36
#37
#38
#39
#40
#41
The End
داستان جديد
داستان جدید ۲
داستان جدید ۳
داستان جدید۴

#10

728 152 59
Farapo21 tarafından

_ زین؟

زین ایستاد. خون توی رگهاش یخ زد و مجبورش کرد که نچرخه. مشتش رو به دسته چمدون فشرد . سعی کرد خودش رو کنترل کنه.

به آرومی و با نگاهی خجالت زده چرخید. لبخندی نامطمئن زد : هی ...

ادوارد شوکه به پسر نگاه کرد . کیسه زباله ای که قرار بود بیرون بندازه از دستش افتاد. پسر رو به روش به وضوح بزرگ شده بود اما قابل شناختن بود ‌. لاغر تر شده بود و موهاش رو کوتاه تر کرده بود.

جلو تر رفت: تو... اینجا چیکار میکنی؟

زین نگاهش رو دزدید و نفس سردش رو بیرون داد : فقط...

سرش رو پایین انداخت : همینجوری اومده بودم... ولی دیر وقته ... دیگه میرم.

چرخید و قدمی دور شد که صدای ادوارد دوباره متوقفش کرد: با چمدون همینجوری میری این ور اون ور؟

زین همچنان ایستاد . در حالی که سرش پایین پایین بود و پشتش به ادوارد بغضش رو قورت داد : اوهوم... مسافرت بودم ...

طبق عادت دروغگوییش‌ سرش رو به سمت چپ چرخوند . عادتی که ادوارد هم مثل خودش از اون‌بی خبر بود.

_ و چرا به جای هتل اومدی اینجا ؟

زین مردد شد .‌سکوت کرد. ‌باید چی میگفت؟‌ حقیقت رو میگفت و خواهش می‌کرد بذارن بمونه؟ یا دروغ میگفت و امشب رو هم مثل شبهایی که نمیتونست خونه اریک بمونه تو خیابون می‌گذروند؟‌فردا چی ؟ پس فردا چی ؟

به خودش اجازه فکر بیشتر نداد : میتونم چند روز اینجا بمونم ؟‌ اگه‌ نه که هیچی...

ادوارد لبخندی زد . جلو رفت‌ و چمدون رو از پسر کوچولویی که حالا تقریبا مرد شده بود گرفت: اینجا خونه خودته زین .

زین این رو شنید اما حس خونه بودن بهش القا نشد . اینجا خونه اون نیست . هیچ وقت نبود .

ادوارد رو تماشا کرد که جلو تر از اون به سمت خونه رفت . ایستاد و زین رو برانداز کرد : چرا وایسادی ؟ بیا دیگه .

قدم های نا مطمئنش رو به سمت در برداشت . شرمگین وارد خونه ای شد که بدترین روزهای عمرش رو توش گذرونده بود .

_ چه زود برگشت...

آنا با دیدن زین پشت سر برادر بزرگش حرفش رو خورد .‌

پارچ آبی که دستش بود رو روی میز گذاشت و به مرد جوونی که رو به روش بود خیره شد : چرا برگشتی؟

انتظارش رو داشت اما باز هم قلبش فشرده شد .

میدونست آنا هیچ وقت قبولش نکرد. فقط باهاش کنار اومده بود چون مجبور بود ‌. و زین بهش حق میداد .

اون و پدرش زند‌گی دخترک جوان و سرزنده، با آینده ای روشن رو تبدیل به جهنمی پر عذاب کرده بودن.

ادوارد جواب آنا رو داد : زین پیش ما میمونه آنا‌‌‌‌‌... به هر حال دیگه بدهی ای نمونده که به خاطرش تو دردسر بیفتیم ‌.

چمدون رو دنبال خودش کشید و داخل اتاق برد .
زین همچنان ایستاد . آنا آه کشید و دستش رو به صندلی تکیه داد : بیرونت کرد ؟

زین نگاهش رو دزدید و با ضعیف ترین صدایی که میتونست جواب داد: نه...

آنا پوزخند زد : با یه چمدون این وقت شب اومدی به ما سر بزنی ؟‌ با بچه طرفی ؟ قشنگ معلومه‌پرتت کرده بیرون...معلوم بود زود ازت خسته میشه... کدوم مردی عاشق یه مرد میشه اخه‌...

زیر لب غر زد و به سمت آشپزخونه برگشت . زین لب گزید .
شاید حق با آنا بود . رابطه اریک با اون فقط هوس بود . اصلا مگه مردی هم بود که عاشق زین بشه ...

انگار این فقط زین بود که تو این گرایش مسخره گیر افتاده بود .

سرش برای لحظه ای گیج رفت ‌و مجبورش کرد خجالت و شرمندگی رو کنار بذاره و سمت راحتی بره.

ادوارد از اتاق بیرون اومد : نشین اونجا زین بیا شام بخور .

زین با وجود گرسنگی سر تکون داد : گشتم نیست .

ادوارد نگاهش رو روی پسر و بعد آنا چرخوند. جو سرد و عجیب اونجا رو به هیچ وجه دوست نداشت: زین با توئم میگم پاشو بیا شام. درسته بزرگ شدی ولی من هنوز برادر بزرگتم.

و بعد طوری که زین بشنوه زیر لب غر زد : سال دیگه سی سالم میشه یکم احترام بذار.

پسر حتی نتونست لبخند بزنه . اصلا برا چی اومده بود اینجا. باید یه راست میرفت سمت پل و از روش می‌پرید.

ار جاش بلند شد : ممنونم ولی یکم خستم ... ترجیح میدم بخوابم .

ادوارد سر تکون داد : باشه پس‌...

در اتاق رو نشون داد : مشکلی نداری مثل قبلنا باهم‌ بخوابیم که...

زین مشتش رو فشرد : نه چه مشکلی ‌‌‌... ممنونم ...

سر پایین افتاده اش رو بلند نکرد و به سمت اتاق رفت ‌. در رو که بست سرش رو به در تکیه داد . چقدر حال و هوای این خونه قدیمی براش غریبه شده بود .

_ برادر ؟ اِد اون چه ارتباطی به ما داره؟ هیچی... عملا هیچی... یه دزد قاتل همنجس باز و آوردی و بهش میگی برادر ؟

ادوارد اه کشید و لیوان آبش رو روی میز گذاشت .

_ آنا... من و خوب میشناسی آدم نیستم که به هر چیزی اهمیت بدم.ولی اگه قضیه تقاص پس دادن باشه اون پسر بیشتر از این حرفا رو پس داده.

آنا به صندلی تکیه زد : بازم توجیه نمیشم اد... ما با اون هیچ رابطه ای نداریم ک بخوایم با هم زندگی کنیم.

_ آنا تو اینجوری نبودی...

آنا بغضش رو پس زد : نبودم ولی حالا شدم.

خودش رو جلو کشید : مگه یادت رفته چی کشیدیم ؟ اومد تو خونمون. مامان گفت برادرمونه و اون عوضی حالا بابامون ... سکوت کردم تهش چی شد ؟ وقتی پولای مامان و برداشت فرار کرد یه پسر ۱۳ ۱۴ ساله موند رو دستمون سکوت کردم تهش چیشد ؟‌ نمیخوام دیگه ساکت بمونم . نمیخوام آرامشم بهم بخوره. آرامشی که به سختی تو این جهار دیواری کوفتی پیداش کردم.

ادوارد لبهاش رو تر کرد و چشمهاش رو مالش داد .‌به خواهرش حق میداد . اون آسیب زیادی رو تحمل کرده بود . اما نمیتونست پسرک رو نادیده بگیره. پسرکی ‌که‌همین حالاهم روی تخت دراز کشیده بود و سعی میکرد بخوابه .

اما مثل همیشه کابوس ها گلوش رو فشردن تا نذارن زین، چیزی رو فراموش کنه.

_همش این نیست ادوارد . زین ...
جکسون و زین کشته...این پسر لعنتی ...

آنا گفت و از ادوارد که شوکه شده بود فاصله گرفت. کلافه به سمت خونه رفت و در رو بست .

ادوارد به پسرک‌ِ بهت زده روی زمین خیره شد. مگه نگفتن اون پسر خود کشی کرده ؟ منظور آنا چی بود؟

پسرک سرش رو به دیوار تکیه داده بود ‌. مغزش خودش رو بازنشسته کرده بود و دیگه نمیخواست به چیزی واکنش نشون بده.

نمیدونست این شب لعنتی ، ادوارد که با بی‌رحمی ازش میپرسید اين موضوع حقیقت داره یان نه و بعد رها شدنش همونجا تا صبح ... قراره کابوس هر شبش تو ۴ سال بعد باشه.

از خواب پرید و با وحشت برای اکسیژن پیشتر تقلا کرد . دستی شونش رو گرفت . لحظاتی طول کشید تا به یاد بیاره کجاست و اختلال خوابش ادوارد رو بدخواب کرده ‌.

زیر لب زمزمه کرد : معذرت میخوام.

ادوارد با اخمی از سر خواب آلودی و صدایی گرفته پرسید: حالت خوبه؟

زین دستش رو بین موهاش کشید: خوبم ... معذرت میخوام...

با حس آشنایی توی معده اش از جا بلند شد و به سمت سرویس رفت ‌.

سعی کرد تا با نفس‌ عمیق کشیدن خودش و از بالا آوردن معاف کنه‌. اما انگار تمام سلول‌هاش از این تنش اگاه بودن و از نگرانی برای فردا خودشون رو به آب و آتیش میکشوندن.

***

پشت سر الیزابت وارد کلاس شد و با فاصله ای که به نظرش مناسب بود نشست ‌. اولین بارش بود که وارد همچین محیطی میشد ‌.‌بعد از مرگ پدرش و تو کما رفتن خواهرش درس اخرین چیزی بود که بهش اهمیت داد ‌.

الیزابت چشم‌ میچرخوند. به نظر دنبال کسی میگشت که تو پیدا کردنش نا موفق بود‌ . بلاخره بیخیال شد و سر جاش نشست.

زین هنوز نیومده بود و الیزابت متعجب بود که خبری از اومدن یا نیومدن تنها دوستش نداره‌ . شایدم فقط خودش فکر میکرد دوستن‌.

پسری که سر کلاسای مسخره میخوابید و سر کلاسای مهم طوری محو درس میشد که حتی اگه صداش میزدی هم متوجه نمیشد ‌.

تایم های ناهار و آنتراکت به قدری بذله گو و شیطون میشد که الیزابت ساکت و گوشه گیر رو هم پر سر و صدا میکرد .

حرفی از خودش نمیزد اما درد و دل های الیزابت و گوش میداد ‌و گاهی سر پسر هایی که به الیزابت طعنه میزدن فریاد می‌زد.

با یاد آوری پسری که به وضوح ثبات شخصیت نداشت لبخند زد . انگار پسرک قصد نداشت امروز بیاد.

کاش فقط میتونست یکم بیشتر با زین صمیمی بشه‌.
تلفنش رو بیرون آورد تا شماره پسرک رو بگیره.

لیام همکلاسی های الیزابت رو زیر نظر گرفته بود ‌. عجیب نبود که کسی نزدیک یا کنار دختر نمیشست. فقط چند نفر بهش سلام میکردن و بعد از کنارش رد میشدن.

تا جایی که لیام متوجه شده بود الیزابت دختری نبود که داوطلب ارتباط برقرار کردن با بقیه باشه.

اما انگار کسی بود که الیزابت بهش نزدیکه و داره با زنگ زدن بهش دنبالش میگرده.

تلفنش که زنگ خورد به سختی و با تکیه به دیوار بلند شد و به سرعت جواب داد و تلفن رو کنار گوشش گذاشت و با صدای گرفته ای پرسید : بله ؟

الیزابت از جا بلند شد و جایی رفت که صدا کمتر باشه : زین؟ حالت خوبه؟ چه بلایی سر صدات اومده.

زین در دستشویی رو باز کرد و به سختی بیرون رفت . نا امید از اینکه کسی که تماس گرفته اریک نیست اه کشید.

اگه شرایط طور دیگه ای بود میگفت خوبم و فقط باید بخوابم. در حالی که تمام شب رو داشت استفراغ میکرد. اما به جاش حقیقت رو گفت : خوب نیستم ... اصلا خوب نیستم .

الیزابت با لحنی نگران پرسید: سرما خوردی ؟ رفتی دکتر؟ نمیای دانشگاه ؟

زین از اتاق بیرون رفت. با دیدن آنا که در حال تمیز کردن خونه بود معذب شد : یکم...‌دیر میرسم ولی میام.

سرش رو پایین انداخت و داخل اتاق برگشت .

_ خیلی خب ... پس‌منتظرتم...میخوای اصلا باهم بریم دکتر ؟‌

زین چمدونش رو باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کنه. فقط چند دست لباس توی چمدون جا شده بود ‌.‌ نمیتونست اینجوری ادامه بده: نه ... حالم اونقدر بد نیست ...
کلاس دوم میرسم دانشگاه. ممنون که زنگ‌زدی .

الیزابت به سمت صندلیش رفت‌ . حواسش به لیام که هر طرف میرفت با چشمهاش دنبالش میکرد نبود : خیلی خب پس ... جزوه کلاس اول و واست مینویسم.

زین سر بلند کرد و آنا رو دید که به چهار چوب در تکیه داد بود . خطاب به الیزابت با لحنی که گرفته بود جواب داد : ممنونم ازت‌...

و بعد در حالی که نگاهش همچنان روی آنا بود ، تلفن رو پایین آورد و قطعش کرد .

_ پس دانشگاه هم میری ...

زین‌نگاهش و دزدید . سعی کرد شجاع باشه : فروختن خودم باید یه سودی داشته باشه دیگه.

نگاه سردش رو به آنا دوخت و عمدا لباسش رو بیرون آورد تا آنا ،وقتی که لباس عوض میکنه ، کبودی هایی که هر چند کمرنگ اما باقی بودن رو ببینه .

برای اینکه دلش بسوزه؟ نه ...فقط میخواست به خواهرش بفهمونه این چهار سال براش بهشت نبوده .

پسری که از وحشت قضاوت ، علاقه اش به بلک تایگر رو توی قلبش دفن کرده بود، بین جماعت عظیمی در ازای پول خودش رو فروخت و حالا هیچ کس حتی آدم هم حسابش نمی‌کرد .

لباسش رو عوض کرد و بعد از برداشتن گوشیش از کنار آنا که بهت زده به روبه روش خیره شده بود رد شد.

در رو که باز کرد با چهره شوک زده رابرت رو به رو شد .‌ اخم کرد: اینجا چیکار میکنی؟

رابرت گلوش رو صاف کرد : اه... بقیه وسایلتونو آوردم...

زین نگاهی به پشت سر رابرت و ماشین مشکی رنگش انداخت که وسایلش ، کوله اش ، کتاباش ، و چیزای دیگش‌ روی صندلی پشت قرار گرفته بود. نگاه ملتمسش رو به رابرت دوخت : میشه منو ببری دانشگاه؟

لیام تقریبا حوصله اش سر رفته بود ‌‌.‌ادبیات چیزی نبود که بخواد سر وجد بیارتش و کلاس درس ، صدای پچ پچ ، ورق خوردن کاغذ و کشیده شدن خودکار روی برگه خواب آلودش میکرد .

الیزابت با دقت مطالب رو گوش میداد و یادداشت میکرد و این باعث میشد لیام با خودش فکر کنه اگه دانشجو بود همینقدر برای درس مشتاق بود ؟

_ قسم‌ میخورم آدم شدم...

در حالی که کتاب و دفتر و مد نظرش رو توی کوله اش میذاشت با اریک ،‌از طریق تلفن صحبت می‌کرد.

رابرت هر ازگاهی از آینه پسر رو که غرورش رو به طور کامل دور انداخته بود چک میکرد .

+ زین بس کن ... این رابطه تموم شده...

_ اریییک... دلت میاد واقعا ؟ دلت برام تنگ نشده؟

زیپ کوله اش رو بست و ته جمله اش اضافه کرد : ددی...

صدای خنده اریک رو شنید : هواییم نکن پسر ... شب بیا ببینم چی میشه .

زین شوکه شد : واقعا ؟‌ میتونم بیام ؟‌ میتونم برگردم؟

+ فقط امشب ... تا ببینم چی میشه. قرار نیست به خاطر اغواگری های تو عروسیم و کنسل کنم و بیخیال ارثیه پدریم شم.

با وجود اینکه بغض گلوش رو چنگ زده بود سعی کرد تحریک‌کننده حرف بزنه : اگه امشب حسابی بهت حال بدم چی ؟

حالش از خودش بهم میخورد اما حاضر بود برای برگشتن روحش رو هم‌بفروشه.

با خودش فک کرد " از ترس شنیدن اسم هرزه تبدیل به یه هرزه لاشی شدی ‌‌‌‌... حالا خوشحالی ؟"

+ بیا تا ببینم‌چی میشه زین ... فعلا قطع میکنم کار دارم.

تلفن رو قطع کرد و بلافاصله قطره اشکی از چشمش چکید که از چشم رابرت دور نموند .‌ به سرعت پاکش کرد .

" برا چی گریه میکنی... این مگه‌همون چیزی نبود که میخواستی ... میخواستی بر گردی ... حتی خودت هم نمیدونی داری چیکار میکنی "

هوای گرفته زمستونی خبر از برف میداد . سرش رو به شیشه تکیه داد و توی ذهنش آهنگی رو زمزمه کرد تا فراموش کنه کجاست و داره چیکار میکنه.

***

وارد محیط دانشگاه که شد هوای آزاد رو نفس کشید : نا امید نشو زین... قضیه ازدواج فقط واسه ترسوندن توئه ...

چند قدم جلو رفت‌ و شروع به شمردن نکته های مثبت کرد : دانشگاه و هنوز دارم...

صدای قدمهاش روی سنگ ها منعکس میشد

_ ممکنه امشب برم گردونه ...

به کلاس نزدیک میشد

_ خونه ادوارد هنوزم هست ... و من هنوز صدام و دارم .

در سالن غذا خوری رو باز کرد و بعد از کمی گشتن الیزابت رو پیدا کرد .

به سرعت به سمتش دوید و چشمهاش رو گرفت .
الیزابت لبخند زد : زین ؟

تلفن از دست مرد روی زمین افتاد ...

چشمهاش پر از قطرات اشک شد و قلبش مثل مشتی قدرتمند سینه اش رو هدف گرفت.

پسر با لبخندی به پهنای صورت به الیزابت لبخند میزد و این لیام بود که با دیدن دوباره اون پسر ، احساس مرگ میکرد .

اون زین بود. پسری که ۴ سال قبل کشتش.

_________________

2337 کلمه

دو هزار و سیصد کلمه کم‌نیست. ‌جای حساسیم تموم شد

اگه ستاره پایین رو رنگی کنید تا به ۱۰ برسه پارت بعدی رو امشب آپ میکنم .‌

نظرتون راجب قلم داستان ،بخش های مختلف داستان و شخصیتا کامنت کنید لطفا😍

Okumaya devam et

Bunları da Beğeneceksin

126K 20.6K 59
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
602K 219K 124
بکهیون وارث بی‌چون‌وچرای شرکت پارکه. اون همه زندگیش رو صرف رسیدن به این نقطه کرده و برای نگه داشتنش از هیچی دریغ نکرده. ولی چی میشه اگه یه روز رقیبی...
36.1K 3.5K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
5.1K 978 17
𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 [completed] داستان درباره‌ی عشقِ بین شهر و روستاست...کانگ تهیون پسر شهریِ افسرده و دوستش چوی یونجون پسر هوس بازی که دنبال سکس...